مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج خود آورده است :
در يكى از سال ها بر اثر نيامدن باران ، شهر مكّه را بى آبى و خشك سالى فرا گرفته بود، آن چنان كه مردم سخت در مضيقه و تنگناى بى آبى قرار گرفته بودند.
لذا بعضى از شخصيّت ها همانند: مالك بن دنيار، ثابت بنانى ، ايّوب سجستانى ، حبيب فارسى و... جهت نيايش و نياز به درگاه خداوند متعال وارد مسجدالحرام شده و كعبه الهى را طواف كردند؛ وليكن هر چه دعا و استغاثه كردند، نتيجه اى حاصل نشد و باران نيامد.
در همين بين ، جوانى خوش سيما، غمگين و محزون وارد شد و پس از طواف و زيارت كعبه الهى ، خطاب به جمعيّت كرد و فرمود: اى جماعت ! آيا در جمع شماها كسى نيست كه مورد محبّت خداى مهربان باشد؟
جمعيّت گفتند: اى جوان ! وظيفه ما دعا و درخواست كردن است و استجابت دعا بر عهده خداوند رحمان مى باشد.
جوان فرمود: چنانچه يك نفر از شما محبوب پروردگار مى بود، دعايش مستجاب مى گرديد؛ و سپس به آن ها اشاره نمود كه از نزديك كعبه كنار رويد، و آن گاه خودش نزديك آمد و سر به سجده الهى نهاد و چنين اظهار داشت : ((سَيِّدى بِحُبِّك لى إ لاّ سَقَيْتَهُمُ الْغَيْثَ)) ؛ اى مولا و سرورم ! تو را قسم مى دهم به آن محبّت و دوستى كه نسبت به من دارى ، اين مردم را از آب باران سيراب فرما.
ناگهان ابرى پديدار شد و همانند دهانه مشگ ، باران بر اهل مكّه و بر آن جمعيّت فرو ريخت .
ثابت بنانى گويد: به او گفتم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خدايت تو را دوست دارد؟
فرمود: چنانچه خداوند كريم ، مرا دوست نمى داشت ، به زيارت خانه اش دعوتم نمى كرد؛ پس چون مرا به زيارت خود پذيرفته است ؛ دوستم مى دارد، و به همين جهت وقتى دعا كردم مستجاب شد.
پس از آن ، جوان اشعارى را به اين مضمون سرود:
هركه پروردگار متعال را بشناسد و عارف به او باشد؛ ولى در عين حال خود را از ديگران بى نياز نداند، شقىّ و بيچاره است .
بنده خدا به غير از تقوا و پرهيزكارى چه چيز ديگرى مى تواند برايش سودمند باشد؟
با اين كه مى داند تمامى عزّت ها و سعادتمندى ها و خوشبختى ها تنها براى افراد باتقوا و پرهيزكار خواهد بود.
ثابت بنانى گويد: پس از آن از اهالى مكّه سؤ ال كردم كه اين جوان كيست ؟
گفتند: او علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب - يعنى امام سجّاد، زين العابدين - عليهم السّلام مى باشد.(1)