ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت أيدى الناس (1) چنانکه ديديم واکنش حادثه کربلا نخست با آمدن اسيران به کوفه پديد گرديد.با همه سختگيرى پسر زياد در حوزه حکومت خود، و ترساندن مردمان از مخالفت با يزيد، باز از آن مردم نيمه مرده، و ستم پذيرنده خرده گيرى ديده شد.روزى که پسر زياد در مسجد، خطبه خواند و ضمن گفته هاى خود يزيد و تبار او را ستود و حسين (ع) و پدران او را دشنام داد، عبد الله بن عفيف از مردم أزد که مردى پارسا ولى نابينا بود بر خاست و سخن را در دهان او شکست .دشنام هائى را که بخاندان پيغمبر داد بدو و آنکه او را به حکومت گماشته است، بر گرداند .مأموران دولت خواستند عبد الله را خاموش و دستگير سازند، تيره ازد به حمايت وى در آمد و جنگي در گرفت (2) هر چند اين درگيرى سرانجام به سود عبيد الله پايان يافت، ولى بهر حال مقدمه اى براي اعتراض هاى ديگر گشت. در شام نيز چنانکه ديديم آثار ناخشنودى پديد گشت، تا آنجا که يزيد از روى ناچارى بظاهر خود را يکي از ناخشنودان از کشته شدن پسر دختر پيغمبر نشان داد، و گناه را به گردن عبيد الله پسر زياد افکند.اما واکنش حادثه در حجاز بيشتر از عراق بود.عبد الله پسر زبير که از آغاز حکومت يزيد خود را به مکه رسانيده اين شهر را پايگاه خويش ساخته بود، و مردم را به بيعت خود مي خواند، فاجعه محرم را دستاويزي استواربراى نکوهش يزيد ديد.وى در خطبه اي عراقيان را پيمان شکن و نامردم خواند و حسين عليه السلام را به بزرگوارى و تقوى و عبادت ستود. مدينه نيز با آنکه در اين سال در اداره وليد بن عتبة بن ابو سفيان بود، خاموش نماند، طبرى چنانکه روش اوست در باره ناآرامي اين شهر چيزى ننوشته است.اما عوض شدن سه حاکم آن در ظرف دو سال وضع غير عادى را نشان ميدهد. طبري نوشته است: پسر زبير از درشت خوئى حاکم مدينه ـ وليد بن عتبه ـ به يزيد شکايت کرد و از او خواست تا حاکمى نرم خو بدانجا بفرستد و يزيد، عثمان بن محمد بن ابو سفيان را به حکومت آن شهر فرستاد (3) اما بعيد بنظر ميرسد پسر زبير در چنان موقعيتى با يزيد نامه نگارى کند آن هم بر سر عوض کردن حاکم مدينه.آنچه به حقيقت نزديکتر مي نمايد اينستکه يزيد به شيوه پادشاهان خود کامه جوان نمي خواست مردان کار آزموده را بر سر کار بگذارد بدينجهت جوانان نورس را بحکومت مي فرستاد و آنان چون مردم را چنانکه بايد نمي شناختند، در اداره حکومت در مي ماندند .و عثمان چنانکه طبري نويسد جوانى نورس و کار نيازموده بود. (4) به هر حال سبب هر چه بوده است، مقدم حاکم تازه بر او و مردم شهر مبارک نيفتاد، عثمان به گمان خويش خواست کفايتى نشان دهد، و بزرگان مدينه را از خود و يزيد خشنود و حوزه حکومت را آرام سازد. گروهي از فرزندان مهاجر و انصار را بدمشق فرستاد تا خليفه جوان را از نزديک ببينند و از بخشش ها و مرحمت هاى وى برخوردار گردند. يزيد چنانکه نوشته ايم تربيت دينى نداشت، بلکه ميتوان گفت تربيت نيافته بود.پدرش در کودکى وى بخاطر خشمي که بر مادر او گرفت، مادر و فرزند را به بيابان فرستاد و يزيد در قبيله و درون خيمه بزرگ شد. آنچه در آنجا آموخت همان بود که صحرانشينان عرب مي آموزند، گشاده زباني، شعر نيکو سرودن و بشکار رفتن.پس از آنکه بحکومت رسيد و دستگاه پر تجمل معاويه را صاحب شد، بجاى اندوختن معلومات به نگاهدارى سگ و يوز و بوزينه پرداخت.ميگسارى و قمار نيز سرگرمى ديگر او بود .گذشته از اين عيب ها چنانکه طبيعت چنين حکومت ها مي خواهد، سالمندان تجربه آموخته گرد او را خالى کردند، و گروهى جوان چاپلوس و مال اندوز او را در ميان گرفتند که آنچه ميگفت و ميکرد بر او آفرين مي خواندند. در سندها از سرجون مشاور رومى او نامى به ميان آمده است.آيا اين مرد ترسا در نهان، واژگون شدن حکومت يزيد را که نام مسلمانى داشت مي خواست، که او را چنان بد آموزى ميکرد...؟ خدا ميداند. آنچه با اطمينان خاطر ميتوان گفت اينست که يزيد از کار اداره حوزه پهناور مسلمانى چيزى نميدانسته است.آن شتاب و سخت گيرى در بيعت گرفتن از پسر دختر پيغمبر، آن فاجعه دلخراش در محرم سال شصت و يک از آن زشت تر باسيرى گرفتن خاندان رسول (ص) و بردن آنان بکوفه و در آوردن به شام، همه اينها رفتارى است که ناپختگى بلکه نابخردى او را نشان ميدهد . بدتر از همه، اينکه چون حاکم مدينه فرزندان مهاجر و انصار را نزد او فرستاد يزيد آنان را چنان پذيره شد که گوئى گروهى از همسالان خود و يا هم بازيان دوره کودکيش را نزد او آورده اند.او اگر اندک خردى داشت يا اگر مشاورانى کار آزموده نزد او مي بودند، بايد در مدتى که مهمانان در کاخ او و در مهماني او هستند رفتارى سنجيده داشته باشد.آنچه خلاف آئين مسلمانى است نکند، بلکه بظاهر خود را مسلمانى پاى بند دين نشان دهد.اما او نه دين را مي شناخت نه مردم را. مدينه پس از هجرت پيغمبر اسلام بدان شهر، مرکز حکومت اسلامى شد.پس از پيغمبر تا سال سى و پنجم هجرى پايگاه خلافت بود و سه خليفه زندگانى خود را در آن شهر بسر بردند.چون على عليه السلام کوفه را مقر حکومت خود ساخت، مدينه باز هم رونق علمى و ديني خود را از دست نداد.گروهى از بزرگان مهاجر و انصار در آنجا زيستند و مردند، و سپس فرزندان آنان جاى ايشان را گرفتند.از آغاز هجرت موجى از پرهيزگارى شهر را فرا گرفت و بيش و کم همچنان پايدار بود. (5) يزيد مي بايست اين مردم را بشناسد و روزى چند خويشتن دار شود.اما چنين نکرد.نميدانم رخت پوشانيدن بر بوزينه و سوار کردن او بر خر و بمسابقه فرستادن او با اسبان، در همين روزها بود و يا نه، بهر حال داستانى است که سبک سرى او را نشان ميدهد.چنانکه مسعودى نوشته است يزيد را بوزينه اى بود پليد، که در مجلس شراب او حاضر مي شد و بر بالش تکيه ميداد.اين بوزينه خرى وحشى داشت که رام وي کرده بودند.روزى بوزينه را بر خر نشاندند و با اسبان بمسابقه فرستادند، و خر بوزينه از اسبان يزيد پيش افتاد و برنده مسابقه گرديد يکى از شاعران شام در اين باره گفته است: تمسک أبا قيس بفضل عنانها فليس عليها إن سقطت ضمان (6) ألا من رأي القرد الذى سبقت به جياد أمير المؤمنين إتان (7) نوشته اند اين شعرها را يزيد خود سروده است و بايد چنين باشد چه غرس النعمه، در پايان داستان گفتگوى ابن هبيره و زياد بن عبيد حارثى (8) نويسد: زياد گفت چون نزد مروان رفتم از من پرسيد گفتگوى تو و ابن هبيره بر سر چه بود؟ گفتم در اينکه آيا کنيه بوزينه ابو قيس است يا اليمن.مروان خنديد و گفت درست است مگر اين نيست که امير المؤمنين يزيد گفته است «تمسک أبا قيس بفضل عنانها... (9) يزيد نمايندگان شهر مدينه را حرمت نهاد و به آنان بخشش فراوان کرد و به يکى از ايشان (منذر بن زبير) صد هزار درهم بخشيد، اما تربيت پست و کردار زشت او از ديده مهمانان پوشيده نماند.آنان چون به شهر خود باز گشتند در مسجد پيغمبر فرياد برداشتند و به بد گوئى از يزيد پرداختند و گفتند ما از نزد کسي مي آئيم که دين ندارد، مي مينوشد.طنبور مي نوازد و سگ بازى مي کند، شب را با مردمان پست و کنيزکان آوازه خوان بسر ميبرد.ما شما را گواه مي گيريم که او را از خلافت خلع کرديم. (10) مردم شهر با عبد الله بن حنظله (غسيل الملائکه) (11) بيعت کردند و بنى اميه راکه شمار آنان به هزار تن مي رسيد، نخست در خانه مروان پسر حکم بمحاصره افکندند، سپس از شهر بيرون راندند.در اين روزهاى پر گير و دار مروان نزد عبد الله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده وى را نزد خود نگاهدارد، عبد الله نپذيرفت .مروان چون از حمايت او مأيوس شد پناه به على بن الحسين (ع) برد و گفت من خويشاوند توام، مى خواهم که خانواده من با خانواده تو باشد.على بن الحسين با بزرگوارى خاص خود خواهش او را قبول فرمود و کسان مروان را همراه با زن و فرزند خود به ينبع (12) فرستاد و مروان هميشه از اين کرامت سپاسگزار بود.اينکه طبرى نوشته است: علي بن الحسين با مروان دوستى قديمى داشت (13) بر اساسي نيست ،مروان هيچگاه به بنى هاشم روى خوش نشان نداده است،بنابر اين جائى براى دوستى او با على بن الحسين نبوده، طبرى ميخواهد جوانمردى را که خاندان هاشم از حد اعلاى آن بر خوردار بوده اند ناديده بگيرد و آنرا بحساب دوستى شخصى بگذارد. باري خبر شورش مردم مدينه به دمشق رسيد و يزيد را سخت خشمگين ساخت.نخست خواست کار اين شهر و کار مکه و سر کوبى پسر زبير را بعهده عبيد الله بن زياد واگذارد، اما عبيد الله نپذيرفت و گفت بخاطر اين فاسق نميتوانم قتل حسين و شکستن حرمت کعبه را در گردن بگيرم (14) . اگر اين گفتار از پرداخته هاى داستان سرايان نباشد، و براستي عبيد الله چنين سخنى بر زبان آورده، بايد گفت، او چون از يزيد دور انديشى بيشترى داشت، ميدانست که پايان حکومت سفيانيان نزديک است و گرنه عبيد کسى نبوده است که از گناه (هر چند هم بزرگ باشد) بيمى بخود راه دهد.يزيد انجام مأموريت را از عمرو بن سعيد حاکم پيشين مدينه طلبيد، او نپذيرفت و گفت من دست خود را بخون قريش آلوده نميکنم.بگذار کسى که بيگانه است اين کار را عهده دار شود. يزيد ناچار مسلم بن عقبه را که پيرى ناتوان بود و در بيماري بسر مي برد با لشکرى روانه مدينه ساخت.مسلم شهر را محاصره کرد و از سوى حره واقم (15) بر سر مردم شهر رفت و گفت: شما را سه روز مهلت ميدهم اگر تسليم شديد مدينه را ميگذارم و به سر وقت ابن زبير به مکه ميروم و گرنه معذور خواهم بود. مردم شهر ايستادگى کردند ولى سرانجام شکست خوردند و تسليم شدند.مسلم سه روز شهر را باختيار سپاهيان خونخوار شام گذاشت تا آنچه خواهند بکنند.سپس مردم مدينه را ميان دو چيز آزاد گذاشت: 1ـ اقرار کنند که بنده زر خريد يزيدند و او هر اختياري درباره آنان دارد. 2ـ کشته شوند. گروهي شرط او را نپذيرفتند و کشته شدند، و بسيارى نيز پذيرفتند.تنها کسانى که بدون شرط از گزند وى ايمن ماندند على بن الحسين (ع) و على بن عبد الله عباس بودند.چرا مسلم على بن الحسين را نکشت؟ يا از او بدان صورت که خود گفته بود بيعت نگرفت؟ اسناد در اين باره هم آهنگ نيست. طبري نوشته است هنگامى که يزيد، مسلم بن عقبه را به مدينه مي فرستاد بدو گفت: على بن الحسين (ع) در کار شورشيان دخالتى نداشته است، دست از او بازدار و با وى به نيکوئي رفتار کن! و نويسد چون على بن الحسين (ع) نزد مسلم رفت، مسلم گفت: أهلا و مرحبا، سپس وى را بر تخت و مسند خود نشاند و گفت اين خبيث ها (مردم مدينه!) نگذاشتند بکار تو برسم.امير المؤمنين سفارش تو را بمن کرده است.پس از لختى درنگ گفت: شايد کسان تو ترسيده باشند؟ على بن الحسين (ع) گفت آري! مسلم دستور داد چهارپاى او را زين کردند و او را سوار کرد و به خانه باز گرداند (16) مؤلف کشف الغمة نيز نوشته است: مسلم على بن الحسين (ع) را حرمت نهاد و استر خويش را براى او زين کرد و گفت ترا ترسانيديم؟ ! على بن الحسين (ع) او را سپاس گفت و چون از خانه وى بيرون رفت، مسلم گفت: اين مرد علاوه بر خويشاوندى که با رسول خدا دارد خيرى است که در او شرى نيست (17) ابن ابى الحديد نويسد: مسلم از مردم مدينه بيعت گرفت که برده يزيدند، جز على بن الحسين (ع) که او را حرمت کرد و بر تخت خود نشاند و همچون برادر امير المؤمنين از او بيعت گرفت (18) عبارت شيخ مفيد نيز چنين است و اضافه دارد که مسلم گفت امير المؤمنين مرا سفارش کرده است که حساب تو را از ديگران جدا سازم و نيز نوشته است که بدو گفت اگر در دست ما چيزى بود چنانکه سزاوار هستى ترا صله ميدادم (19) اما طبرى در روايت ديگر آورده است که: «چون على بن الحسين خواست نزد مسلم برود عبد الملک و پدرش مروان را در دو سوى خود قرار داد و نزد وى رفت، چون بر مسلم در آمد مروان نوشيدنى خواست و اندکى نوشيد سپس آنرا به على بن الحسين (ع) داد چون على ظرف را در دست گرفت مسلم گفت: ـ از نوشيدنى ما مياشام ُ! علي بن الحسين (ع) لرزان قدح را نگاه داشت، مسلم گفت: ـ با اين دو تن آمده اي؟ .بخدا اگر واسطه تو آنان بودند ترا ميکشتم.اما امير المؤمنين سفارش تو را بمن کرده است و بمن گفت تو بدو نامه نوشته اي، حال اگر مي خواهى بياشام (20) و ابن اثير نيز همين روايت را از آن مأخذ يا مأخذ ديگر برداشته است. يعقوبي مى گويد: على بن الحسين (ع) به مسلم گفت: يزيد مي خواهد با تو به چه شرطى بيعت کنم؟ ـ بيعت برادر و پسر عمو! ـ اگر مي خواهى بيعت کنم که برده او هستم بيعت خواهم کرد! ـ چنين تکليفى را بتو نمي کنم! و چون مردم ديدند على بن الحسين (ع) چنين گفت، گفتند او که فرزند رسول خداست چنين مي گويد چرا ما با او به چنين شرط بيعت نکنيم (21) اين گزارش و گزارش هاى آخر که از طبرى نوشتيم بطور قطع دروغ است و احتمالا سالها بعد کسانى از بزرگزادگان مدينه که پدرانشان از بيم جان با مسلم با چنان شرطى بيعت کردند آنرا برساخته اند تا کار گذشتگان خويش را نزد مردمان موجه جلوه دهند.چرا دروغ است؟ چون رفتاري که على بن الحسين درباره خانواده مروان کرد از چشم بني اميه و شخص يزيد و مأمور او مسلم، پوشيده نبود. نيز على بن الحسين (ع) از آغاز شورش خود را کنار کشيد و با مردم همداستان نگشت، چون پايان کار را ميدانست.بنابر اين مسلم دستور نداشته است که او را آزار دهد، بلکه مأمور بوده است بدو نيکوئى کند.از آن گذشته چنانکه نوشتيم يزيد از کشتن حسين بن علي (ع) پشيمان شده بود و بهيچوجه نمي خواست خود را بد نام تر سازد.پس مسلما در باره على بن الحسين (ع) سفارش کرده است.بنابر اين آنچه مفيد و ابن شهر آشوب و طبرى در روايت نخستين خود نوشته اند درست مي نمايد. مسعودي نوشته است: مسلم از مردم مدينه بيعت گرفت که برده يزيد هستند و هر کس نپذيرفت کشته شد.جز على بن الحسين (ع) و على بن عبد الله بن عباس (22) ابن اثير نويسد: چون نوبت بيعت به على بن عبد الله بن عباس رسيد حصين بن نمير گفت خواهرزاده ما نيز بايد مانند على بن الحسين بيعت کند (23) نيز مسعودى نوشته است على بن الحسين (ع) به قبر پيغمبر پناه برده بود و دعا ميکرد و او را در حالى نزد مسلم بردند که بر وي خشمگين بود و از او و پدرانش بيزارى مي جست.چون علي بر او در آمد و چشم مسلم بدو افتاد، لرزيد و برخاست و او را نزد خود نشاند و گفت حاجت خود را بخواه، و هر کسى را على بن الحسين (ع) شفاعت کرد نکشت (24) اين گفته نيز درست بنظر نميرسد چه از خونخوارى مسلم بعيد است به شفاعت على بن الحسين (ع) از کشتن کسى چشم بپوشد.آنچه مسلم است اينکه مسلم بدستور يزيد نه تنها امام را تکليفى دشوار نکرده بلکه او را حرمت نهاده است.اما حصين بن نمير چنانکه يزيد گفته بود همراه لشکر ميرفت تا اگر مسلم از بيمارى جان نبرد او فرمانده لشکر باشد. ـ و سرانجام هم چنين شد ـ بنابر اين دور نيست که وى ميانجي على بن عبد الله بن عباس شده باشد.نوشته اند در حادثه حره امام على بن الحسين (ع) چهار صد خانواده از عبد مناف را در کفالت خود گرفت و تا وقتى که لشکر مسلم در مدينه بود هزينه آنانرا مي پرداخت. (25) . و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابکم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا (26) واقعه حره را بايد يکى از حادثه هاى شگفت و در عين حال اسف ناک در تاريخ اسلام دانست، و برگى سياه است که امويان بر دفتر کار خود افزودند.مردى که خود را جانشين پيغمبر ميداند رخصت مي دهد شهر پيغمبر، مدفن او، و مرکز حکومت اسلام و محل سکونت مردم پارسا و شب زنده دار، براى مدت سه روز در اختيار لشکريان ديوسيرت وى قرار گيرد، تا هر چه ميخواهند ببرند و هر کار که مي خواهند بکنند.چه مردان پرهيزکار در آن چند روز کشته شد؟ چه حرمت ها بر باد رفت، چه بى حرمتي ها که از آن درنده خويان سر زد، قلم از نوشتن آن شرم دارد، بى ديني امير و مأمور بجاى خود، راستى جامعه مسلمان آنروز چگونه آن نامسلمانى و بلکه نامردمى را ديد و خاموش ماند؟ يزيد چنانکه نوشتيم از مسلمانى چيزى نميدانست، در اين سخن ترديدى نبايد کرد، سربازان او هم همينکه شنيدند فرمانده اعزامى دست آنان را گشوده است شهر و آنچه را در آن بود مفت خود دانستند، اما مسلمانان اطراف چرا خاموش ماندند؟ پس از حادثه مدينه، شام، مصر و عراق تکانى نخوردند و عکس العملى جز نفرين نشان ندادند آنهم در گوشه و کنار و پنهان از ديده مأموران دولت و سپاهيان شام.گروهى بسيار ازتابعين (طبقه بعد از صحابه) از پسران مهاجر و انصار در مکه بسر ميبردند، اينان چرا بر نخاستند و مردم را بريزيد نشوراندند؟ و بيارى مسلمانان مدينه نيامدند؟ گيريم که مردم مدينه حق بر خاستن عليه حکومت را نداشتند، گيريم که حکومت اسلامى بر طبق اختيارات خود اجازه داشته که شورشيان را بر جاى خود بنشاند، اما قتل عام شهر با کداميک از ابواب فقه اسلامى تطبيق ميکند؟ هنوز از مرگ پيغمبر بيش از پنجاه سال نگذشته بود، گروهى از مردم هفتاد ساله که در شهرهاى مسلمان نشين بسر مي بردند محضر او را ديده و سيرت او را پيش چشم داشتند.هنوز حرمت شهر پيغمبر در چشم زمامداران پس از وى از خاطر پنجاه سالگان نرفته بود و سى سالگان به بالا زهد و تقواى على را فراموش نکرده بودند.اينان چرا حادثه کربلا را در سال پيش و قتل عام مدينه را در آن سال ديدند .و لب فرو بستند؟ چرا بايد چنين رويدادهاى غم انگيز يکى پس از ديگرى رخ دهد؟ کشتن فرزندزاده پيغمبر و اسيرى زنان و فرزندان او، ويران ساختن مدينه و بي حرمتى بزنان و دختران مسلمان، اين حادثه ها بنظر شگفت و بلکه ناممکن ميرسد.و شايد کسانى باشند که بگويند که بگويند تاريخ نويسان عصر عباسى خواسته اند چهره حکومت فرزند ابو سفيان را هر چه زشت تر نشان دهند.اما حقيقت اينست که در مدت اين پنجاه سال جامعه اسلامى رنگ مسلمانى را از دست داد و خصلت و خوى جامعه عربى پيش از اسلام را گرفت.چرا چنين شد؟ علت يا علت هاى آنرا در کتاب پس از پنجاه سال نوشته ام و چنانکه در کتاب ديگر گفته ام (27) ، اين انگيزه ها در طول پنجاه سال اثر يا اثرهايى در جامعه حجاز، عراق و شام بجاى گذاشت که پديد آمدن چنين حادثه ها براى مردم طبيعي مينمود. در اين لشکر کشى امير و مأمور هيچيک از فقه اسلام آگاهى نداشتند، و اگر داشتند خود را برعايت آن ملزم نمي دانستند.اسلام براى اين مردم افزار قدرت بود نه قانون اجراى احکام خدا و اگر بظاهر خود را مسلمان نشان ميدادند براي فريفتن مسلمانان بود، شگفت تر اينکه نوشته اند مسلم پس از پايان کار مدينه گفته است: «خدايا.پس از شهادت به يگانگى تو و نبوت محمد (ص) هيچيک از کارهايم را که کرده ام، باندازه کشتار مردم مدينه دوست نمي دارم و در آخرت بمزد هيچ عملى چون اين کار چشم نخواهم دوخت (28) مسلم در اين مأموريت نود و اند سال داشت و به اصطلاح پايش لب گور رسيده بود، چنانکه کار خود را به پايان نرساند و به مکه نارسيده مرد.او از کسانى است که از مسلمانى تنها به نام آن بسنده کرده اند، و ظاهر قرآن و حديث را به سود خود بر ميگردانند تا مجوزي براى زشت کارى آنان باشد.وى از اخلاص کيشان معاويه بود و در صفين فرماندهى پادگان او را بر عهده داشت (29) محتملا او اين حديث را شنيده بود که پيغمبر (ص) فرموده است: خدايا! کسيکه بر مردم مدينه ستم کند و آنانرا بترساند او را بترسان و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردمان بر او (30) و در باره مدينه مي فرمود: خدايا هر کس درباره مردم اين شهر قصدى بد کند، او را همچون نمک در آب بگذار (31) و يا اينکه فرمود که در مدينه کسي، کسى را نکشد، براى جنگ سلاح ندارد، (32) و يا اينکه فرمود بار خدايا ابراهيم مکه را حرم قرار داد و من مدينه را حرم قرار ميدهم .که خونى در آن ريخته نشود و براى پيکار جنگ افزار بر ندارند و برگ درخت آنرا جز براى خوردن دام نريزند (33) آري شنيده بود ولى هنگاميکه ميديد، کسى که خود را جانشين پيغمبر ميداند، فرزند او را مي کشد و دختران او را گرد شهرها ميگرداند و کسى بر او خرده نميگيرد چرا او از ويران ساختن شهر پيغمبر بيمى بخود راه دهد؟ مسلم پس از سرکوبى مردم مدينه و فرونشاندن آشوب، رو به مکه نهاد تا کار پسر زبير را نيز پايان دهد، ليکن در بين راه مرد.و چنانکه يزيد دستور داده بود حصين بن نمير فرماندهي لشکر او را بعهده گرفت.حصين مکه را محاصره کرد.منجنيق ها را نصب کردند و شهر را زير پرتاب سنگ گرفتند.در اين گيرودار آتش در خانه کعبه افتاد و علت آن آتش سوزى را گوناگون نوشته اند.در حاليکه مکه در محاصره بسر مي برد، خبرمردن يزيد بمردم شهر و محاصره کنندگان رسيد.فرمانده سپاه شام که نميدانست براى چه کسي بايد بجنگد، با پسر زبير بگفتگو پرداخت، که آماده است بيعت او را بپذيرد، بدان شرط که با او به شام برود.چون عبد الله شرط او را نپذيرفت، حصين با سپاهيان خويش به شام بازگشت. گويا وى ميخواست پسر زبير را به شام بکشاند تا اگر کار او سامانى يافت، در کنار وى باشد و گرنه در آنجا او را بکشند و شر مخالفى را از سر خود باز کند. در پايان اين فصل مناسب است حديثى را که مجلسى از روضه کافى آورده است بنويسم. اين حديث از طريق ابن محبوب از ابو ايوب از يريد بن معاويه از امام صادق (ع) روايت شده است که فرمود: يزيد بن معاويه در سفر حج به مدينه رفت.در آنجا مردى از قريش را خواست و بدو گفت: آيا اقرار ميکنى که بنده من هستي؟ اگر بخواهم ترا مي فروشم و اگر نه نگاهدارم؟ مرد گفت: ـ يزيد! بخدا سوگند تو در قريش از من شريف تر نيستى پدرت نيز چه در جاهليت و چه در اسلام از من گرامي تر نبود چگونه چنين اقرار کنم؟ ـ اگر اقرار نکنى تو را خواهم کشت. ـ کشتن من از کشتن حسين مهم تر نيست.يزيد دستور کشتن او را داد.سپس على بن الحسين (ع) را طلبيد و با او همان سخنان را گفت، على بن الحسين (ع) پاسخ داد: ـ اگر چنان اقرار نکنم مرا مانند مردى که امروز کشتى خواهى کشت، ـ آري! ـ چنانکه مي خواهى اقرار ميکنم مي خواهى مرا بفروش و مي خواهى نگاه دار! ـ اين براى تو بهتر بود خونت ريخته نشد و از شرافتت نکاست (34) اگر در انتساب روضه به کلينى ترديد نکنيم، ترديد در اين حديث بجاست.بلکه اين حديث بى گمان دروغ است.مجلسى نيز به نقطه ضعف آن توجه کرده است.يزيد مدت سه سال حکومت کرد و از شام بيرون نرفت تا به سفر حج و رفتن بمدينه و گفتگوى او با على بن الحسين (ع) چه رسد. بودن چنين حديث و مانند آن در کتاب هاى دانشمندان طبقه اول از محدثان نشان ميدهد که آنان بيشتر به نقد روايتى حديث ها توجه داشته اند و کمتر به نقد آن از جهت درايت پرداخته اند .به نظر مي رسد اين حديث را نيز فرزندان کسانى ساخته اند، که پدرانشان از بيم جان با پسر عقبه چنان بيعتى کردند اما يکى از راويان عمدا يا سهوا جاى مسلم بن عقبه را با يزيد عوض کرده است.
پي نوشت ها: 1.با بد کارى مردمان تباهى در خشکى و دريا، آشکار شد. (روم: 41) 2.طبري.ج 7 ص 373ـ 374 خوارزمى مقتل ص 53ـ 55 ج 2 3.ج 7 ص 402 4.بخش 2 ص 402 5.پس از واقعه حره و از خلافت عبد الملک به بعد بود که اين قداست بتدريج از ميان رفت . 6.ابو قيس افسار خر را محکم بگير که اگر از آن بيفتى بر خر تاوانى نيست. 7.چه کسى بوزينه اى را ديده است که ماده خر وحشي، آنرا از اسبان امير المؤمنين پيش اندازد . (مروج الذهب ج 2 ص 94) 8.نگاه کنيد به ص 73 و 74 پس از پنجاه سال از نويسنده و به کتاب زندگانى حضرت فاطمه از همين سلسله کتاب ها ص 181ـ 182 9.و الهفوات النادره ص 131ـ 132 10.طبري ج 7 ص 402ـ 403 11.شستشو داده فرشتگان.اين لقب را حنظله از رسول خدا گرفت.حنظله در جنگ احد شهيد شد و پيغمبر به زن او فرمود حنظله را فرشتگان شستشو دادند. 12.چشمه سارى است نزديک مدينه از جانب راست کوه رضوي. (معجم البلدان) 13.طبري ج 7 ص 409 14.طبري ج 7 ص 408 15.سنگستان جانب شرقى مدينه 16.تاريخ طبرى ج 7 ص 421 17.کشف الغمه ج 2 ص 89 18.شرح نهج البلاغه ج 3 ص 259 19.ارشاد ج 2 ص 152 20.ج 4 ص 419 21.تاريخ يعقوبى ج 2 ص 223 22.مروج الذهب ج 2 ص 96 23.ج 4 ص 120 24.ج 2 ص 96 25.کشف الغمه ج 2 ص 107 26.و محمد نيست جز پيمبرى که پيش از او پيمبران بودند.اگر بميرد يا کشته شود شما بگذشته خود باز ميگرديد؟ و کسيکه بگذشته خود باز گردد خدا را زيانى نميرساند. (آل عمران: 144) 27.تاريخ تحليلى اسلام ج 2 ص 63 28.کامل ج 4 ص 12 29.الاصابه ج 3 ص 493ـ 494 30.کنز العمال.کتاب فضائل حديث 34884 31.همان مأخذ حديث 34839 32.همان مآخذ حديث 34811 33.وفاء الوفاء، ص 90.سفينه البحار ج 2 ص 530 34.بحار ج 46 ص 138.روضه کافى ص 235 منبع : زندگانى على بن الحسين (ع)، ص 79 به قلم سيد جعفر شهيدى