ابن شهاب زهرى مى گويد: حضرت امام سجاد عليه السلام را ديدم که مأموران عبدالله بن مروان از مدينه به شام مى بردند. عبدالله دستور داده بود امام را با زنجير ببندند و نگهبانانى با تجهيزات کامل بر او گماشته بود. من از آنها اجازه گرفتم تا چند لحظهاى امام نزد امام شرفياب شوم. خدمت امام رفتم. او را با غلّ و زنجير بسته بودند. با مشاهده اين منظره به گريه افتادم و عرض کردم:«کاش من به جاى شما بودم.» امام فرمود:«آيا گمان مى کنى اين چيزها مرا ناراحت ميکند؟!! اگر بخواهم، هيچکدام از اينها وجود نخواهد داشت. دليل صبر من بر اينها اين است که تو و امثال تو خبردار شويد، و خودم نيز مى خواهم اينها مرا به ياد عذاب پروردگار بيندازد.» سپس به راحتى دستش را از زنجيرها و پاهايش را از غل آزاد کرد و فرمود:«اى زهري!! با اينها فقط تا دو منزلگاه ديگر خواهم بود و پس از آن ديگر با آنها نخواهم بود.» پس از رسيدن به منزلگاه دوم، امام از نظرها ناپديد شد. نگهبانان امام به مدينه برگشتند و به جستجوى او پرداختند ولى او را نيافتند. آنها از من هم راجع به امام پرس و جو نمودند؛ يکى از آنها به من گفت:«ما او را در جلوى خود مى ديديم و همگى از پشت مراقب او بوديم. او پياده شد و همه ما را در اطرافش بوديم. يک لحظه هم از او غافل نشديم و چشم بر هم نگذاشتيم ولى صبح که شد، ديگر او را نديديم و فقط غل و زنجيرهايش به جاى مانده بود.»