امام سجّاد، حضرت زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه به همراه تنى چند از دوستان و ياران خويش عازم مكّه معظّمه گرديد، در اين بين ، حضرت با بعضى از دوستان مقدارى عقب تر و تعدادى نيز به همراه خدمه جلوتر حركت مى كردند.
آن هائى كه جلوتر بودند، چون به محلّ عَسْفان - منزل گاه واستراحت گاه حاجيان - رسيدند، در گوشه اى خيمه زده و چادر برپاكردند.
وقتى حضرت نزديك آن ها رسيد فرمود: چرا اين جا بار انداخته ايد! اين جا محلّ سكونت آن دسته از جنّيانى است كه از دوستان و شيعيان ما هستند؛ و بودن ما در اين جا براى آن ها موجب مزاحمت و ضرر مى باشد.
اصحاب گفتند: ما اين موضوع را نمى دانستيم ؛ و چون خواستند اسباب و وسائل خود را جمع كنند و از آن جا كوچ نمايند، ناگهان صدائى را شنيدند كه گفت : ياابن رسول اللّه ! حركت نكنيد و همين جا بمانيد، زيرا ما به وجود شما افتخار مى كنيم .
سپس طبقى را فرستادند و گفتند: دوست داريم ميهمان ما باشيد، و از آنچه برايتان فرستاديم تناول نمائيد.
همين كه اصحاب امام عليه السّلام ، نگاه كردند، ديدند در گوشه اى از خيمه حضرت طبقى از انواع ميوه هاى انگور، رطب ، انار، موز و ديگر ميوه ها قراردارد ولى كسى را نديدند، بلكه فقط صدائى را مى شنيدند و طبق ميوه ها را مشاهده مى كردند.
بعد از آن امام سجّاد عليه السّلام همراهان خود را دعوت نمود و همگى از آن ميوه ها ميل كردند؛ و پس از آن حركت كرده و از آن مكان كوچ نمودند و به سمت مكّه معظّمه رهسپار شدند.(33)
يادى از سخنان حضرت خضر
ابو حمزه ثمالى - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام است - حكايت كند:
روزى به همراه آن حضرت از مدينه طيّبه بيرون رفتيم ، و چون به يكى از باغات در حوالى شهر مدينه رسيديم ، حضرت به من خطاب نمود و فرمود:
مدّت ها پيش ، مثل همين روز كنار اين باغ تكيه بر ديوار آن داده بودم و در فكر و اندوه قرار داشتم ، كه ناگاه مردى سفيد پوش را ديدم در مقابل من ايستاده است و به صورتم نگاه مى نمايد.
پس از گذشت لحظاتى ، مرا مورد خطاب قرار داد و اظهار نمود: چرا غمگين و اندوهناك هستى ؟
آيا براى دنيا اين چنين در فكر و انديشه فرو رفته اى ؟
اگر چنين است ، بدان كه دنيا براى عموم مخلوقات است ، و افراد نيك و پست همه از آن بهره مى برند.
گفتم : خير، غم و انديشه من درباره دنيا نيست .
آن مرد اظهار نمود: آيا براى آخرت غمگينى ؟ آخرت وعده گاه حتمى براى همگان است و حكم فرماى آن روز، خداوند يكتا مى باشد.
گفتم : خير، انديشه و اندوه من درباره آخرت نيست .
گفت : پس براى چه اين گونه غمگين هستى ؟
گفتم : ناراحتى و اندوه من به جهت عبداللّه بن زبير مى باشد.
سپس آن مرد سفيدپوش تبسّمى نمود و فرمود: آيا تا به حال كسى را ديده اى كه اعتماد و توكّل بر خداوند رحيم نمايد و آن گاه نااميد گردد؟
گفتم : خير.
فرمود: آيا تاكنون كسى را ديده اى كه از خداوند چيزى را بخواهد و به آن دست نيابد؟
گفتم : خير.
سپس افزود: و آيا كسى را ديده اى كه از خدا بترسد و در زندگى پيروزمند و خوشبخت نباشد؟
گفتم : خير.
و بعد از بيان چنين سخنان حكمت آميز، آن مرد سفيدپوش حركت كرد و از آن جا رفت ؛ و از نظرم غايب گشت .
ابو حمزه ثمالى گويد: امام سجّاد عليه السّلام در پايان سخن خويش فرمود: آن مرد حضرت خضر نبىّ عليه السّلام بود.(34)
خبر از غيب و شفاى جنّ زدگى
مرحوم قطب الدّين راوندى ، به نقل از حضرت باقرالعلوم عليه السّلام حكايت كند:
شخصى به نام ابو خالد كابلى مدّت زمانى را خدمت گذارى امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام نمود و چون به طول انجاميد، جهت ديدار با مادر خويش از امام سجّاد عليه السّلام اجازه خواست كه راهى شهر شام گردد.
امام عليه السّلام او را مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابو خالد! فردا مردى از اهالى شام - كه معروف و ثروتمند مى باشد - به همراه دخترش كه دچار جنّ زدگى شده است ، وارد مدينه خواهد شد.
پدر اين دختر به دنبال كسى مى گردد كه دخترش را معالجه و درمان نمايد؛ پس تو نزد او مى روى و اظهار مى دارى كه من دخترت را معالجه مى كنم و مقدار ده هزار درهم مى گيرم .
چون فرداى آن روز فرا رسيد، مرد شامى وارد مدينه شد، ابو خالد كابلى طبق دستور امام عليه السّلام نزد وى آمد و گفت : چنانچه ده هزار درهم به من بدهى ، دخترت را معالجه و درمان مى نمايم .
پدر دختر هم قبول كرد و قول داد كه چنانچه دخترش خوب و سالم شود آن مقدار پول را بپردازد.
ابو خالد كابلى نزد امام سجّاد عليه السّلام رفته و جريان را براى آن حضرت بازگو كرد.
پس حضرت به او فرمود: مرد شامى بى وفائى مى كند و پول را به تو نمى دهد؛ ولى با اين حال ، تو نزد دختر مى روى و گوش چپ او را مى گيرى و مى گوئى : اى خبيث ! علىّ بن الحسين مى گويد: هر چه زودتر از بدن اين دختر خارج شو و او را رها كن .
ابو خالد كابلى نيز پيام حضرت را به انجام رسانيد و سپس دختر از آن حالت جنّ زدگى نجات يافت و بهبودى كامل خود را بازيافت .
امّا همين كه ابو خالد آن ده هزار درهم را مطالبه نمود، مرد شامى بدون پرداخت كمترين پولى او را از منزل خود بيرون كرد.
پس از آن ، ابو خالد نزد امام زين العابدين عليه السّلام بازگشت و جريان را به طور مفصّل براى آن بزرگوار بازگو كرد.
حضرت در پاسخ فرمود: گفته بودم كه مرد شامى حيله و نيرنگ دارد و از پرداخت پول ، امتناع مى ورزد، ولى بدان كه دخترش دو مرتبه به همين زودى دچار جنّ زدگى خواهد شد و پدرش نزد تو مى آيد.
پس موقعى كه مراجعه كرد به او بگو: چون به عهد خود وفا نكردى ، چنين شده است ؛ اكنون بايد همان آن مبلغ را تحويل علىّ بن الحسين ، زين العابدين عليه السّلام بده تا او را معالجه و درمان كنم و ديگر آن حالت جنّ زدگى باز نخواهد گشت .
بنابر اين مرد شامى به ناچار، آن مبلغ را تحويل امام سجّاد عليه السّلام داد؛ و ابو خالد نزد دختر آمد و همان سخن قبل را در گوش چپ دختر بازگو كرد و افزود: چنانچه برگردى ، تو را به آتش قهر خداوند متعال مى سوزانم .
امام محمّد باقر عليه السّلام افزود: با اين روش ، دختر به بهبودى كامل رسيد و نجات يافت و چون با پدرش به سمت شهر شام رفتند، پدرم حضرت زين العابدين عليه السّلام آن پول ها را تحويل ابو خالد كابلى داد و به او اجازه داد تا جهت ديدار مادرش راهى شهر شام گردد.(35)
شادمانى فقيران در روز جمعه
ابو حمزه ثمالى حكايت كند:
در يكى از روزهاى جمعه ، هنگامى كه نماز صبح را به امامت حضرت سجّاد عليه السّلام خوانديم ، سپس حضرت روانه منزل خود شد.
و چون وارد منزل گرديد، يكى از كنيزان خود را به نام سكينه صدا زد و فرمود: امروز جمعه است ، هر فقير و مستمندى كه مراجعه كند نبايد دست خالى و نااميد برگردد.
من به حضرتش عرضه داشتم : هر سائلى كه مستحقّ نيست ؟
فرمود: مى دانم ؛ ولى مى ترسم همان شخصى كه نااميد شود، مستحقّ باشد و به جهت آن مورد عقاب و سخط قرار گيريم .
همان طورى كه حضرت يعقوب عليه السّلام ، هر روز گوسفندى را قربانى مى نمود و آن را به فقرا و نيازمندان صدقه مى داد و مقدارى از آن را نيز خود و خانواده اش مصرف مى كردند.
وليكن غروب جمعه اى ، يك نفر مؤ منِ روزه دارِ غريب ، درب منزل حضرت يعقوب عليه السّلام آمد و گفت : به من غريب گرسنه كمك كنيد، جواب او را ندادند و آن غريب چندين مرتبه خواسته خود را تكرار كرد؛ و چون نااميد شد و شب فرا رسيده بود رفت و شكايت گرسنگى خود را با خداوند متعال بازگو كرد و بدون آن كه چيزى خورده باشد خوابيد و فرداى آن روز را نيز روزه گرفت .
در همان شب از سوى خداوند به يعقوب وحى نازل شد: بنده اى از بندگان مرا نااميد گرداندى و موجب عقاب و سخط قرار گرفته ايد.
اى يعقوب ! محبوب ترين پيامبران من آنانى هستند كه بر مستمندان محبّت و دلسوزى داشته باشند و آن ها را در پناه خود قرار دهند و هر كه بنده اى از بندگان مؤ من مرا نااميد كند مبتلا به عقوبت سختى خواهد شد، پس تو هم خود را آماده مصائب و مقدّرات گردان .
پس از بيان داستان مفصّل قصّه يعقوب و يوسف عليهماالسّلام ، ابو حمزة ثمالى گويد: به حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كردم : آن زمانى كه حضرت يوسف به درون چاه افتاد چند ساله بود؟
در پاسخ فرمود: نه سال داشت ، گفتم : فاصله منزل حضرت يعقوب تا شهر مصر چه مقدار مسافتى بوده است ؟
جواب فرمود: مسافتى معادل دوازده روز پياده روى .
و سپس افزود بر اين كه حضرت يوسف زيباترين افراد زمان خود بود كه مورد حسادت برادران خود قرار گرفت و سپس جريان به چاه افتادن و زندانى شدن و نابينا شدن پدرش يعقوب و وصال مجدّد را به طور مشروح بيان نمود، كه در اين داستان به ترجمه خلاصه اى از آن اكتفا شد.(36)
خسارت بعضى از مردان در قيامت
حضرت ابو عبداللّه ، امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت نمايد:
در مدينه طيبّه مردى بيكار و ولگرد وجود داشت كه كارش جُك گفتن و خندانيدن افراد بود.
روزى با خود گفت : من همه را خندانده ام ، مگر يك نفر به نام علىّ بن الحسين ، امام سجّاد عليه السّلام را؛ و بالا خره يك روزى بايد حيله اى برايش بسازم تا او و ديگر همراهانش را بخندانم .
پس روزى در حالى كه حضرت زين العابدين عليه السّلام به همراه دو نفر از دوستان خود از محلّى عبور مى نمود، آن شخص شوخ مزاج آمد و عباى حضرت را از روى شانه هايش كشيد و فرار كرد.
دوستان حضرت او را دنبال كردند و عباى حضرت را از او پس گرفتند و در حالى كه امام عليه السّلام كنارى نشسته و در فكر فرو رفته بود عباى حضرت را تقديم حضورش كردند.
امام عليه السّلام بعد از آن كه عباى خود را گرفت و بر دوش انداخت ، به آن دو نفر همراه خود فرمود: اين شخصى كه اين چنين كارى را مرتكب شد، چه كاره است ؟
عرضه داشتند: شخصى بى كار است ، كه با متلك و جُك گفتن مردم را مى خنداند و از اين راه امرار معاش كرده و زندگى خود را تاءمين مى كند.
حضرت فرمود: به او بگوييد: واى بر حال تو! مگر نمى دانى ، روزى را در پيش دارى كه به حساب اعمال و گفتار رسيدگى خواهد شد؛ و در آن روز متوجّه خواهى شد كه خسارت كرده اى و پشيمان خواهى گشت و ديگر قابل جبران نخواهد بود.(37)