فارسی
چهارشنبه 07 شهريور 1403 - الاربعاء 21 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

در جستجوی خورشید

در جستجوی خورشید

در آن شب مهتابی، به ستاره ها خیره می شود . از چشمک زدن آنها لذت می برد . طوفانی از افکار پراکنده به سراغش می آیند و او را با خود می برند . در امتداد همان افکار و اندیشه هاست که نقشه سفری سخت و طاقت فرسا در مغزش نقش می بندد . آهنگ سفر مدینه است; سفری که اراده محکم و دل شیر می طلبد . از کابل تا مدینه راه طولانی و پر زحمتی است . از صحراها و صخره ها گذشتن می باید و کوهها و تپه ها را فتح کردن می خواهد .

توشه سفر را تهیه می کند و در آن سحرگاه آفتابی، راه می افتد . نسیم ملایم کوهستان، قامت کشیده و صورت استخوانی اش را نوازش می دهد . پرشور و مصمم، از آخرین خانه های گلی شهر می گذرد . لحظه به لحظه نمای شهر زیبایش کم رنگ و کم رنگ تر می شود . او می ماند و کوهها و بیابانها . همچنان هیجان زده و خستگی ناپذیر گام می زند .

در انتهای آن بیابان خشک و سوزان، نخلی بعد از نخلی دیگر، در قاب نگاهش جای می گیرد . به شهر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم، راهی نمانده است . یاس و خستگی اش فروکش می کند . طولی نمی کشد که وارد شهر می شود . غبار راه را از تنش می زداید . از همان روزهای اول به دنبال گمشده اش می گردد . «محمد حنفیه » را نشانش می دهند . چشمش که به وی می افتد، احساس آرامش می کند . به نظرش می رسد که دیگر به آرزویش رسیده است . با خوشحالی مدتها با او رفت و آمد می کند . سرانجام گذر زمان، چشم دلش را می گشاید . بار دیگر، یاس و نا امیدی، روی دلش سایه می افکند . غمگین و متاثر به فکر فرو می رود . در یکی از همان روزها، چشمش به جوانی می افتد . سیمایش جذاب و گیراست . کم حرف و با ابهت به نظر می رسد . می شنود که محمد حنفیه خطاب به وی می گوید:

- ای سرور من ... !

به خودش فرو می رود . از خویش می پرسد:

- این جوان کیست که محمد حنفیه او را چنین صدا زد؟

هنوز پاسخ سؤالش را نیابیده است که خودش را به محمد حنفیه می رساند . ضربان قلبش را می شنود . زبانش را روی لبهای خشکیده اش می کشد و می پرسد:

- آن جوان کی بود که آنقدر احترامش کردی؟

- فرزند برادرم، علی بن الحسین!

- او را چنان خطاب کردی که دیگران را شایسته مقام و منزلتش نمی دانی؟!

- وی مرا در مورد ولایت و امامت به «حجرالاسود» حواله داد . با گوش خود شنیدم که آن سنگ سیاه به سخن آمد و گفت:

- «کار امامت و خلافت را به فرزند برادرت واگذار! او در این کار، از تو سزاوارتر است » .

هزاران فکر و خیال ذهنش را به بازی می گیرند . از خودش می پرسد:

- آیا اشتباه انتخاب کرده بودم؟

در حالی که به اندیشه فرو رفته است ادامه می دهد:

- اعتراف وی مرا در آستانه انتخاب دیگر قرار داده است .

طولی نمی کشد که شکوفه لبخند بر لبهای خشکیده اش نقش می بندد . برق شادی از دیدگان مضطربش می جهد . تصمیمش را می گیرد و راه می افتد . با شور و هیجان در را می کوبد . صدایی از آن سوی در، به گوشش می نشیند:

- ای وردان!

تنش می لرزد . خاطرات دوران کودکی اش زنده می شوند . لحظه ای مات و مبهوت، به خود فرو می رود . آنگاه در حالی که نفس عمیق از سینه سوزانش بیرون می دهد، می گوید:

- نامم وردان نیست!

- مگر مادرت را راستگو نمی دانی؟ او یک روز پس از تولدت، تو را «وردان » نامید; پدرت که آمد، نامت را «کنکر» نهاد .

در هاله ای از شگفتی فرو می رود . از خودش می پرسد:

- او این حرفها را از کجا می داند؟ چه کسی حقایق پنهان زندگی مرا به او گفته است؟

صدای دلنشینی، بین او و افکارش جدایی می اندازد .

- خوش آمدی ای کنکر! چه شد که به دیدار ما آمدی؟

تکان می خورد . گویا تاب مقاومت ندارد . فکر می کند که دیگر نیاز به دلیل و برهان نیست . صدایش که با هیجان و شادمانی همراه است; در فضا می پیچد:

- شهادت می دهم که خدایی جز خدای تبارک و تعالی نیست و محمد صلی الله علیه و آله وسلم بنده اوست و تو جانشین او هستی; چنین است که فرمودی، ماجرا را مادرم برایم تعریف کرده بود و جز او کسی از نامم خبر نداشت .

آنگاه سر به آستان پروردگارش می نهد و بعد از سجده شکر، صدایش به طنین می آید:

- سپاس خداوند را که به من فرصت داد تا پیشوای حقیقی خویش را بشناسم .

در یکی از همان روزها، خاطره مادر، در ذهنش زنده می شود . هوای زیارت وی، بر روانش پنجه می اندازد . خودش را به امام سجاد علیه السلام می رساند . در حالی که شراره های عشق مادر، خاطرش را می آزارد، می گوید:

- اماما! مدتهاست که از دیدار مادر محروم مانده ام; استدعا دارم که به من اجازه دهید تا به وطن رفته و بعد از زیارت مادر، بازگردم .

امام با دیدن آه و حسرت وی، لب به سخن می گشاید:

- «می دانم چه می گویی! سفر را توشه و مرکب راهوار لازم است . منتظر بمان، فردا مرد ثروتمندی از شام می آید . با او دختر بیماری است که از جنیان آسیب دیده است . وقتی وارد شهر شد، به نزدش برو و از درمان دخترش سخن بگو; به فضل خدا اسباب شفای وی فراهم خواهد شد . ولی قبل از درمان، با او پیمان ببند در مقابل شفای دخترش، ده هزار درهم بپردازد .

خودش را به دروازه شهر می رساند . موجی از شادی، کران تا کران دلش را فراگرفته است . طولی نمی کشد که کاروانی خسته و غبار اندود، از راه می رسد . مرد شامی، هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته که سراغ طبیب حاذق شهر را می گیرد . وی که منتظر چنین فرصتی است، شده خطاب به وی می گوید:

- من دخترت را درمان می کنم .

آنگاه شرایط لازم را که قبلا در ذهنش آماده کرده است، با او در میان می گذارد . مرد شامی که شگفت زده به نظر می رسد، می گوید:

- اگر دخترم خوب شود، می پردازم .

- در این صورت، هرگز دخترت گرفتار جنون نخواهد شد .

خودش را به امام می رساند . راه علاج را می پرسد . امام بعد از بیان آن، خطاب به وی می فرماید:

- آگاه باش که مرد شامی به پیمانش وفا نمی کند!

ابوخالد کابلی در حالی که رمز درمان بیمار را در ذهن دارد، خونسرد و خوشحال خودش را به بیمار می رساند . مرد شامی با دیدن دستهای خالی او، بی صبرانه می پرسد:

- پس اسباب و لوازم طبابتت کجاست؟

- اندکی صبر کن; اینک نشانت می دهم .

آنگاه خودش را به مریض نزدیک کرده طبق سفارش امام به گوش چپ او زمزمه می کند:

- «ای پلید! علی بن الحسین می گوید، از اندام این دختر بیرون برو و دیگر به سوی وی باز نگرد .»

دخترک که سلامتی اش را باز یافته است، لبخند می زند . مرد شامی که در نشاط و سرور فرو رفته; باورش نمی شود . در حالی که از شفای دخترش شادمان است، پرداخت ده هزار درهم، برایش دشوار می آید . ابوخالد غمگین و شتابان خدمت امام برمی گردد . حضرت با تماشای چهره اندوهناک وی می فرماید:

- بیماری دخترش بازخواهد گشت; ناگزیر به نزدت خواهد آمد; این بار پیمان ببند تا اول مبلغ را بپردازد .

طولی نمی کشد که بار دیگر شراره های جانسوز جنون، جسم و جان دخترک را فرامی گیرد . مرد شامی در حالی که سرافکنده است، خودش را به ابوخالد رسانده، به درمان دخترش پای می فشارد . او نیز براساس سفارش امام با خونسردی می گوید:

- اول مبلغ را بپرداز تا به درمان دخترت بپردازم و خاطرت را برای همیشه آسوده سازم .

مرد شامی ناگزیر، می پذیرد . وی بار دیگر آن جمله امام را به گوش چپ دخترک می خواند; همان لحظه، دخترک شفا می یابد .

... و ابوخالد با فراهم شدن توشه سفر، راه کابل را در پیش می گیرد . ×

× رجال کشی، ص 120 - 122 .

0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

معرفت بالله
اخلاق امام سجاد (ع)
بندگان صالح خدا
آثار برخی گناهان از زبان امام سجاد(ع)
حضرت زین العابدین ( علیه السلام ) تداوم‏بخش عزت و ...
زندگانی امام سجّاد (ع)
امام سجاد (علیه السلام) در كوفه
خدا برایم كافی است
امام سجاد(ع) و بیان مصیبت كربلا
قال الإمام زین العابدین - علیه السلام

بیشترین بازدید این مجموعه

اخلاق امام سجاد (ع)
معرفت بالله

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^