چند سال گذشت. دو طلبه كرمانى كه در كرمان فارغ التحصيل شده بودند، با هم قرار مىگذارند كه به سبزوار و درس حاج ملاهادى بروند. دو نفرى به سبزوار مىروند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مىشوند، مىبينند حاجى دارد درس مىدهد.
ايشان سر درس دادن ...
روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مرد. گفت: بيا دختر مرا بگير. از بىريختى و زشتى كسى او را به همسرى انتخاب نكرده است، به سنّ تو مىخورد. گفت: باشد. عقد كردند.
مبارزه با هواى نفس اين است. خدا از اين زن به او چهار ...