چند سال گذشت. دو طلبه كرمانى كه در كرمان فارغ التحصيل شده بودند، با هم قرار مىگذارند كه به سبزوار و درس حاج ملاهادى بروند. دو نفرى به سبزوار مىروند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مىشوند، مىبينند حاجى دارد درس مىدهد.
ايشان سر درس دادن از دنيا رفت، بحث توحيد بود و مست خدا شد، كتاب را بست، سه بار فرياد «لا اله الا الله» كشيد و از دنيا رفت.
اين دو طلبه استاد را نگاه كردند. يكى به آن ديگرى گفت: اين شخص همان كسى نبود كه سه سال خادم مدرسه ما بود؟ گفت: والله نمىدانم، خواب مىبينم يا بيدار هستم؟ بگذار درس تمام شود و برويم از خودش بپرسيم.
درس تمام شد و همه رفتند. اين دو طلبه كرمانى آمدند و گفتند: آقا شما سه سال در كرمان نبوديد؟ حاجى نگاهى به آنها كرد و فرمود: تا اينجا كه گفتيد، حق داشتيد، اما از اينجا به بعد حق من است كه به شما بگويم: تا من زنده هستم، راضى نيستم كه در اين رابطه به كسى اشارهاى كنيد.
«و ساعة يحاسب فيها نفسه»
منبع : پایگاه عرفان