خانه که نمیشد اسمش را گذاشت. دستکم اما سقفی برای بالاسر داشت. گوشهی حیاط، حصیری پوسیده و نصفهنیمه افتاده بود که پیرمرد و زنش گاهی رویش مینشستند و گُلی میگفتند؛ تا شبهنگام پسرشان بیاید و از تنهائی درشان بیاورد.زن، آبی از حوض به ...