يافتن اين معنا كه در تمام هستى و آفرينش جز ذات مقدس او، پناه و تكيه گاهى وجود ندارد و غير او يار و ياورى نيست و تنها اوست كه در تمام گرفتارىها و در دل غربت و تنهايى و به هنگام درماندگى و بيچارگى و به وقتى كه همه انسان را از خود راندهاند به فرياد انسان مىرسد و درد دردمندان را دوا مىكند و بى پناه را پناه مىدهد، احتياج به دقت در آيات قرآن و تاريخ امم و ملل دارد.
و اگر خدا تو را آسيب و گزندى رساند، كسى جز او برطرف كننده آن نيست، و اگر تو را خيرى رساند [حفظ و دوامش فقط به دست اوست]؛ پس او بر هر كارى تواناست.* اوست كه بر بندگانش چيره و غالب است، و او حكيم و آگاه است.
و اگر خدا گزند و آسيبى به تو رساند، آن را جز او برطرف كنندهاى نيست، و اگر براى تو خيرى خواهد فضل و احسانش را دفع كنندهاى نيست؛ خيرش را به هر كس از بندگانش بخواهد مىرساند و او بسيار آمرزنده و مهربان است.
اجرام آسمانى، عناصر زمينى، افراد، مال، ثروت، قدرت، مقام و هر چيز ديگر، در حيات انسان و ساير موجودات مقهور قهر حضرت حقّند و در برابر اراده خداوند پوك و پوچند.
امير المؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
بنده مزه ايمان را نچشد تا بداند كه آنچه بايد به او برسد مىرسد و آنچه نبايد به او برسد نمىرسد و اين كه تنها زيان بخش و سودبخش فقط حضرت حق است.
سديد الدين محمد عوفى در كتاب «جوامع الحكايات» نقل مىكند:
«تاجرى معروف و آبرودار و مورد توجّه مردم زيارت كعبه الهى كرد، جهت مخارج سفر مقدارى زر مهيا نمود و گوهرى نفيس كه قيمت آن سه هزار دينار بود با آن زر در هميانى نهاد و بر كمر بست.
در منزلى از منازل راه به قصد قضاى حاجت از كاروان فاصله گرفت، هميان از ميان بگشاد و به كنارى گذاشت ومشغول قضاى حاجت شد، چون از كار خود فراغت يافت، برداشتن هميان را فراموش كرد و به راه خود ادامه داد، پس از مدتى از هميان ياد آورد به محل قضاى حاجت بازگشت ولى هميان را نيافت چون اموال ديگر در اختيار داشت و مىتوانست ادامه سفر دهد، از گم شدن هميان غصّهاى به خود راه نداد.
پس از اداى حج و بجا آوردن مناسك به وطن اصلى مراجعت نمود، در حالى كه در وطن انواع محنتها به او حمله ور شد و كار به جايى رسيد كه جهت حلّ مشكل هر تيرى به تركش مىگذاشت و مىانداخت به خطا مىرفت و هر تجارت كه از راه تجربه پيش مىگرفت دچار خسران مىشد.
در مدتى اندك تمام مال و منال او از دست برفت، از خوف مردم و ترس طلب كار و شرمسارى از دوستان و خلاصه شدت رنج و غم، وطن اصلى را وداع كرد و ترك شهر وديار نمود.
او با زن و فرزند در حركت بود، نه منزلى پديد و نه مقصدى معين و نه راحلهاى مهيا و نه زادى پيدا، همان طور در حركت بود تا به دهى رسيد، در سرايى خراب فرود آمد، فصل زمستان رنج و مشقت آنان را بيش از پيش كرد، در چنين وضعيتى همسر او دچار وضع حمل شد، به مرد گفت: آخر ترتيب كار من بساز و چراغى برافروز و به جهت من غذايى مناسب حال تهيه كن.
مرد را بيش از اندكى پول نقره نبود، مىگويد: در آن شب تاريك برخاستم و به دكّان بقالى رفتم و او را التماس كردم تا دكّان خود را باز كرد، شرح حال بدو باز گفتم قدرى روغن و شكر به من داد، ظرف روغن و كيسه شكر به سوى منزل مىبردم، پايم به سنگى سخت آمد، با سر بيفتادم كاسه روغن شكست و آن روغن با گل و لاى مخلوط شد، هر ذرّه شكر به جايى ريخت، در حالى كه فرياد از نهادم برآمد از جاى برخاستم و به آواز بلند گريه سر دادم و بر خود و اين همه رنجى كه به من رسيده نوحه كردم، ناگهان مردى سر از پنجره خانه بيرون كرد و آواز داد:
اى مرد تو را چه مىشود كه در اين نيمه شب به فرياد آمدهاى و مزاحم خواب مردمان شدهاى، گفتم: عيالم دچار وضع حمل است، دو درهمى پول نقره داشتم روغن و شكر خريدم آنهم از دستم برفت.
گفت: اى مرد براى دو درهم نقره عزا لازم نيست و گريه و زارى معنا ندارد، گفتم:
درد من همين نيست مرا وقتى ثروتى ونعمتى وافر بود، در حدى كه سه هزار دينار همراه گوهرى گران از دست دادم و ذرّهاى غصه نخوردم، اما امروز اين دو درهم براى من مالى بود و گوشهاى از درد مرا دوا مىكرد، تضرّع و زاريم و فرياد ونالهام بى جا نيست، در اين موقعيت جاى سرزنش نمىباشد.
صاحب خانه مرا نزد خود دعوت كرد و گفت: وصف هميان خود را بازگوى، گفتم: اى خواجه از سر اين داستان بگذر و بيچارگان را به سخن بى معنا ميازار، خواجه گفت: اين سؤال به شوخى نمىكنم و قصد آزار تو را ندارم، براى من بگو در چه وقت و در كجا اين هميان از دست دادهاى؟
تمام قصه زندگى خود را براى او بازگفتم، به من گفت: اكنون عيال تو كجاست، آن سراى خراب به او نشانى دادم عدّهاى از خدمتكاران خود را فرستاد و عيال مرا به خانه خود آورد و دستور داد به احسن صورت از زن و بچهام پذيرايى كنند، سپس گفت: تو مقصدى معين ندارى اگر اين جا بمانى تو را سرمايه دهم كه به آن داد و ستد نمايى، پيشنهادش پذيرفتم مرا سيصد دينار زر مايه به كف نهاد و من آن را در خريد و فروش به كار بردم و در مدتى اندك منافع آن به پانصد دينار رسيد.
تمام آن به خدمت خواجه بردم، مرا گفت: اكنون تو را ثروتى به حاصل آمد و سرمايه به دست افتاد و از محنت فقر و فاقه خلاصى يافتى و آمادهاى تا مسئلهاى برايت بگويم، گفتم: بگو گفت: اگر آن هميان خود را ببينى بشناسى، گفتم: آرى، هميانم را آورد با تعجب ديدم مهر آن از سرش برنداشته و همچنان دست نخورده باقى مانده، به من گفت: من در همان شب تاريك خواستم هميان را به تو بازگردانم، اما چون تو را در فقر و فاقه عظيم ديدم و در شدت نگرانى ترسيدم كه تو را طاقت آن لذت و خوشحالى نباشد و خداى ناكرده رنجى به تو رسد، سيصد دينار به تو دادم تا چشمت پر شود و دستت فراخ گردد و روحيه ات آماده شود آنگاه هميان را به تو برگرداندم.
من آن هميان را بگشادم و آن مال پيش او نهادم و گفتم: چندان كه خواهى بردار، گفت: اى خواجه سالهاست كه من به حفظ اين مبتلا بودم و اين ساعت وجود مقدس حق مرا خلاصى داد و حق به حق دار رسيد، من بر آن مرد بزرگوار دعا كردم و مال خود در تصرف آوردم و پس از اندكى به توفيق حق و گشوده شدن در رحمت دولت و اقبالم به استقبال آمد و از رنج و محنت به راحت افكند، آرى»
يونس در منطقه نينوا، در كنار بت و بت پرستى و در ظلمات شرك و جهل، چراغ توحيد را شعله ور مىسازد و خطاب به مردم آن سرزمين مىگويد:
«انديشه و تفكّر و عقل شما برتر و والاتر از آن است كه بت را بپرستيد و پيشانىهاى شما باقيمتتر از آن است كه دربرابر اين موجودات بى جان به سجده گذاريد.
به خود آئيد و به واقعيتها بنگريد و در موجودات فكر كنيد و به اين حقيقت پى ببريد كه جهان را خالقى باشد خدا نام، وجود مقدسش فرد و بى نياز و حكيم و خبير است، شايسته شما نيست كه غير او را بپرستيد و روى به درگاه وى نياوريد.
خداوند مهربان مرا براى دستگيرى شما فرستاده كه در حقّ شما لطف و رحمت آورده باشد. من شما را به سوى او راهنمايى مىكنم و راه او را به شما مىنمايانم، اى ملّت بت پرست، نادانى بر دلهاى شما نفوذ كرده و حال نمىتوانيد حقايق را درك كنيد، پرده غفلت روى ديده باطن شما افتاده، به اين سبب از دقّت در واقعيتها دور افتادهايد.
قوم از كلمات يونس كه تا آن وقت نشنيده بودند وحشت كردند، صحبت از معبودى شنيدند كه تا آن زمان او را نشناخته بودند، برآنان سخت آمد كه يك نفر از خودشان بدين صورت عليه عقايد و رسوم بى پايه آنان قيام نمايد و بگويد من از جانب جهان آفرين براى نجات شما مبعوث به رسالتم.
مردم متعصّب نينوا به يونس گفتند، اين سخنان بى ارزش چيست؟ اين خدايى كه ما را به سوى او مىخوانى كيست؟ چه خبر تازهاى شده و چه حادثهاى اتفاق افتاده كه ما دست از مذهب خود برداريم و به مكتبى نو و تازه رو كنيم، تو را چه شده كه ما را به دين جديد دعوت مىكنى و در راه آن اين چنين خود را به زحمت مىاندازى؟!
يونس گفت: پردههاى تقليد را از چشم دل برداريد، حجابهاى خرافات را از چهره عقل كنار زنيد، اندكى فكر كنيد.
آيا اين بتهايى كه صبح و شب مورد توجّه قرار مىدهيد و در برآمدن حاجات خود و يا دفع شر از خودتان به آنها اعتماد مىكنيد، كارى از دستشان برمى آيد، يا براى شما نفعى ايجاد مىكنند، يا قدرت دفع ضررى را دارند، آيا اين موجودات بى جان چيزى را خلق مىكنند و يا مردهاى را زنده مىنمايند، يا مريضى را شفا مىدهند و يا گم شدهاى را هدايت مىكنند؟!!
آيا اگر من بخواهم به بتها ضررى برسانم مىتوانند اين ضرر را برطرف سازند، ويا اگر اراده كنم آنها را بشكنم و ريز ريز نمايم مىتوانند از خود دفاع نمايند و موجوديت خويش را حفظ كنند؟!!
در هر صورت پس از مدّتها تبليغ، براى آخرين بار ملّت نينوا را مورد خطاب قرار داد: چرا از مكتبى كه شما را به سوى آن دعوت مىكنم روى بر مىگردانيد؟
اين دين به شما فرمان مىدهد: امور خود را اصلاح كنيد و وضع خود را بررسى كرده به داد جامعه برسيد، امر به معروف و نهى از منكر كنيد، از ظلم و ستم نفرت داشته باشيد، اين مكتب صلح و عدالت را مورد توجه قرار مىدهد، به شما امنيّت و اعتماد مىدهد، شما را وامىدارد كه به مستمندان و نيازمندان كمك كنيد، به بينوايان لطف داشته باشيد، گرسنگان را سير كنيد، اسيران را آزاد نماييد، اين دين شما را به كارهاى شايسته واصلاح امور و استحكام برنامهها دستور مىدهد.
او در تبليغ مسائل الهى پافشارى كرد، ولى ملت نادان نينوا دعوت او را پاسخ نگفتند و مطالب پوچ و ياوه تحويل آن رسول دلسوز الهى دادند، به او گفتند: تو مانند يكى از همين افراد ملّتى، ما نمىتوانيم براى قبول دعوت تو خود را آماده كنيم و در راه تو قدم بگذاريم و گفته هايت را تصديق كنيم، دست از تبليغ خود بردار، كمتر سخن بگو، آنچه تو مىخواهى براى ما پاسخ آن مشكلاتى دارد و در راه اين كار موانعى موجود است.
يونس فرمود: من با زبان خوش و با اخلاقى نرم و حالتى ملاطفت آميز با شما روبهرو شدم، به بهترين روش با شما به بحث و گفتگو نشستم، اگر گفتار من در اعماق جان شما اثر گذاشته، به هدفى كه من به آن اميدوار بودهام و به ايمانى كه طالبش بودم رسيدهام، اما اگر مطالب من در قلب شما اثر نگذاشته، به شما اعلام خطر مىكنم كه عذابى سخت شما را دنبال مىكند و بلايى هولناك در كمين شماست، به زودى پيش درآمد عذاب را مىبينيد و آثار آن در برابرتان ظاهر مىشود.
مردم گفتند: اى يونس! گوش ما به دعوت تو بدهكار نيست، ما از اين تهديدها هراس و وحشت نداريم، آن عذابى كه ما را از آن مىترسانى، اگر راست مىگويى براى ما بياور.كاسه صبر آن رسول حق لبريز شد، زندگى براى او اندوهبار گشت، اميدش از اصلاح مردم نااميد شد، به حالت خشم و غضب دست از مردم شست و شهر را به امان خود گذاشت.
مردم لجوج و سرسخت نينوا ايمان نياوردند، از دقت در مطالب يونس سرباز زدند، به بيانات روشن او گوش نكردند، يونس فكر كرد كه وقت تبليغات تمام است و حجت بر بندگان عاصى تمام شده است.
شايد اگر تبليغات خود را ادامه مىداد، در ميان مردم افرادى به او ايمان مىآوردند، ولى آن حضرت اعتنائى به اين برنامه نكرد. از شهر دور شد تا فرمان خدا و نتيجه زحمات خود را از جانب حق ببيند.
هنوز از شهر دور نشده بود كه مردم پيش درآمد عذاب را ديدند، هواى اطرافشان تغيير كرد، رنگ از چهره آنان پريد، صورتشان دگرگون شد، اضطراب آسمان قلبشان را گرفت، ترس و وحشت به اعماق وجودشان حمله ور شد، آن وقت بود كه فهميدند دعوت يونس حق بوده و اعلام خطرش جدى و بدون ترديد عذاب الهى بر آنان فرو خواهد باريد و آنچه بر سر قوم نوح و عاد و ثمود مىدانستند هم اكنون به جان خودشان خواهد ريخت.
به اين فكر افتادند كه اكنون كه جاى يونس خالى است، ولى جاى خداى يونس كه خالى نيست، اگر يونس رفت خداى او كه نرفته، بايد به حضرت محبوب ايمان آورد، از گناهان گذشته از حضرت دوست عذرخواهى نمود.
به همين منظور بر بالاى كوهستانها و ميان درّهها و بيابانها رفتند و با ناله و آه و گريه و فرياد به درگاه حضرت حق شتافتند، بين مادران و اطفال، حيوانات و بچههايشان جدايى ايجاد كردند و همگى با سوز دل به فرياد آمدند.
الهى اى نواى ناى عاشق
الهى اى حبيب قلب صادق
تو نور قلب جمله گمرهانى
زلطف افتادگان را مىرهانى
تو مىباشى جهان را كارفرماى
توگيرى دست هر افتاده از پاى
تويار جمله بى ياران عالم
صفا بخش دل تاريك آدم
تو نور بزم شام مستمندى
شفاى قلب زار دردمندى
تو باشى ره گشاى هر كه گمراه
دليل آن كه دور افتاده از راه
تو باشى يارمن در صحنه جنگ
مرا چون نفس دون بنمايد آهنگ
چه بنمايم زنفس خود حكايت
كز او باشدمرا صدها شكايت
عنايات تو باشد ره گشايم
بدين درمحض لطفت جبهه سايم
اگر دل از گناهان دور گردد
به يمن عشق تو پرنور گردد
اگر لطف تو گردد حاصل من
شود از هر جهت حل مشكل من
اگر آيد برون پايم از اين گل
شود در بزم عشقت منزل دل
اگر مسكين شود ازنفس معزول
دلش گردد به فكر دوست مشغول
صيحه مادران، ناله اطفال، فرياد پرسوز جانداران، صداى تضرّع و زارى پيران، آه سوزان جوانان از هر طرف به گوش مىرسيد.
اكنون موقع آن شده بود كه حضرت ربّ العزه، خداوند كريم و رحيم، بال و پر رحمت خويش را بر آنان گشوده و ابرهاى عذاب خود را از آنان برطرف سازد و توبه آنان را قبول نمايد و به ناله آنان توجه فرمايد؛ زيرا در توبه و بازگشت خود بى ريا بودند و نسيم صدق و راستى از ايمانشان مىوزيد.
حضرت حق عقاب و عذاب را از آنان برداشت، مردم با امنيّت كامل و خوشحالى تمام به شهر بازگشتند و اميدوار بودند كه يونس به آنان برگردد و رهبرى آنان را به سوى حق و حقيقت به عهده بگيرد.
اما يونس به سرعت از منطقه دور شد، تا به دريا رسيد، در آن جا ديد گروهى مىخواهند از دريا عبور كنند، از آنان درخواست كرد كه او را به عنوان همسفر بپذيرند و با مركب خود وى را به سفر ببرند.
پيشنهادش را با آغوش باز پذيرفتند، مقام او را گرامى داشتند و به وى احترام گذاشتند؛ زيرا در چهره او نور بزرگوارى و عظمت خواندند و از پيشانى وى فروغ پرهيزكارى و درستى و صداقت مشاهده كردند.
كشتى خيلى از ساحل دور نشده بود و از خشكى چندان فاصلهاى نگرفته بود كه دريا به طوفانى سخت دچار شد. سرنشينان كشتى عاقبت سختى را در پيش روى خود ديدند، چشمها خيره شد، قلبها در حال توقف بود، دست و پاى اهل كشتى از شدت ترس مىلرزيد، راهى براى نجات خود جز سبك كردن بار كشتى نديدند، با هم به مشورت نشستند، تصميم بر قرعه گرفتند، قرعه به نام آن پيامبر بزرگوار افتاد، به خاطر احترامى كه براى او قائل بودند، به اين كار راضى نشدند، بار ديگر قرعه انداختند باز هم به نام يونس افتاد، اين بار هم از اين برنامه سر برتافتند، بار سوم قرعه ريختند باز هم به نام يونس افتاد!!
يونس فهميد در اين سه بار قرعه كه به نام او اصابت كرده رمزى در كار است و خداى حكيم را در اين حادثه تقديرى فوق تدبير است، او به اين حقيقت توجّه كرد كه بايد دور شدن از مردم به دستور حق باشد نه محض غضب بر مردم، به همين جهت در برابر ديدگان اهل كشتى خود را به دريا انداخت و جان شيرين تسليم آماج طوفان كرد، خداوند به نهنگ دريايى دستور داد يونس را ببلعد و وى را در شكم خود حبس كند!!
از بلعيدن او به وسيله ماهى بزرگ جز زندانى شدنش منظور ديگرى در كار نبود، لذا به نهنگ دستور دادند او را هضم نكن و استخوانش را در هم مشكن كه او پيامبرماست، نقشهاى كشيده به هدف نرسيده، كارى را نبايد عجله مىكرد، اما خود را به عجله سپرد.
يونس درشكم ماهى قرار گرفت، ماهى امواج دريا را شكافت و به اعماق آب فرو رفت و در تاريكى پشت تاريكى قرار گرفت، حوصله يونس به آخر رسيد، غمش افزون شد، با حالتى دردمندانه و با تضرّع و زارى به درگاه خدا شتافت، به درگاهى كه پناه مصيبت ديدگان، ملجأ ستمكشيدههاست، درگاهى كه داراى رحمتى بى نهايت در بى نهايت و جاى قبول توبه و بخشش خطا و گناه از مردم و ترك اولى از انبيا و اولياست.
در دل آن تاريكىها فرياد زد:
و صاحب ماهى [حضرت يونس] را [ياد كن] زمانى كه خشمناك [از ميان قومش] رفت و گمان كرد كه ما [زندگى را] بر او تنگ نخواهيم گرفت، پس در تاريكىها [ى شب، زير آب، و دل ماهى] ندا داد كه معبودى جز تو نيست تو از هر عيب و نقصى منزّهى، همانا من از ستمكارانم.
اى ز عنايات تو روشن دلم
لطف تو در هر دو جهان حاصلم
قلب مرا نور و صفايى بده
درد و غمم را تو شفايى بده
مست رخ خويش نما جان من
اى كرم و رحمت و احسان من
نيست مرا غير غمت مايهاى
يا كه بجز عشق تو سرمايه اى
كن تو علاج دل زار اى طبيب
خسته بار گنهم اى حبيب
خاطرم از قيد غم آزاد كن
اين دل ناشاد مرا شاد كن
رحمتى اى دلبر و دلدار من
خوش بنما عاقبت كار من
يك نظرى بر من شرمنده كن
اين نفس مرده من زنده كن
روح مرا باز جلايى بده
تيره دلم را تو صفايى بده
اى غم تو گنج دل زار من
اى همه جا ياور و هم يار من
غير توام در دو جهان يار نيست
جز تو مرا دلبر و دلدار نيست
ياور آواره بيچاره اين
خون جگر و زار و اسيرم ببين
مستم و مسكينم و بى ياورم
مرحمتى كن كه تويى داورم
خداوند دعايش را اجابت كرد و وى را از غم و غصه نجات داد و هر مؤمن گرفتارى را از طريق دعا و انابت و تضرّع و زارى نجات مىدهد:
پس ندايش را اجابت كرديم و از اندوه نجاتش داديم؛ و اين گونه مؤمنان را نجات مىدهيم.
به ماهى دريا فرمان داد، مهمان خود را در كنار ساحل پياده كن، ماهى، يونس را با بدنى لاغر و جسمى مريض كنار ساحل انداخت، رحمت الهى بوته كدويى را در كنارش روياند، بدنش را در سايه برگ كدو گرفت و از ميوهاش خورد و به اين طريق جان به سلامت برد.
به او وحى شد به ديار خود بازگرد و به زادگاه خويش و در بين طائفهات برو؛ زيرا آنها ايمان آوردهاند و ايمانشان براى آنان سودمند افتاد، بتها را رها كردند و اكنون به جستجوى تواند.
آن رسول الهى به شهر بازگشت، بت پرستان ديروز را خداپرست امروز ديد.
ملّت پناه برده به خدا از عذاب و يونس پناه برده به خدا از زندان شكم ماهى نجات يافتند.
______________________________
(3)- الكافى: 2/ 58، حديث 7؛ وسائل الشيعة: 15/ 201، حديث 7، حديث 20276.