زبان از بيان اوصاف و شخصيّت انسانى كه در گردونه خلقت نمونه ندارد و بالاتر و والاتر و افضل از او وجود ندارد عاجز است، قلم به روى صفحه كاغذ براى نشان دادن چهره او نمىچرخد، فكر از دريافت تمام حقيقت او ناتوان است.
من براى وصف او چارهاى جز مراجعه به آيات قرآن كه بيان خداست و روايات و اخبار، كه بيان معجز آساى اولياى حقّ است ندارم. در اين زمينه از آيات و روايات نمونههايى را نقل مىكنم تا بتوانيد دور نمايى از واقعيّت او را ببينيد.
عقل اوّل، مخلوق و اقرب به حقّ و اعظم و اتمّ موجود است، چون از تمام حجابهاى مُلكى و نفسى و فلكى به دور است. در روايات بسيار مهم در موثّقترين كتب روايى آمده:
اوّلين مخلوق خدا عقل است.
اوّلين مخلوق خدا نور من [پيغمبر (صلى الله عليه و آله)] است.
اوّلين مخلوق خدا روح من [پيغمبر (صلى الله عليه و آله)] است.
اوّلين مخلوق خدا قلم است.
اوّلين مخلوق خدا فرشتگان مقرّب مىباشند.
اين پنج مرحله، اوصاف يك حقيقت و يك نور است، اسمايى است متعدّد براى مسمّاى واحد، مسمّاى واحدى كه بالاترين نشأه وجود است كه نسبت به او و حقّ واسطه نمىخورد، احتياج و نيازى در او به وجودى جز حقّ نيست. و نظرى به ما سوا ندارد و التفاتى جز به محبوب براى او نيست.
تعبير به قلم يعنى واسطه حقّ در تصوير حقايق و علوم به الواح نفسانيّه. اين بىواسطگى و عدم قيودات و مرزها، وسعت جلال و جبروت و عظمت رسول الهى (صلى الله عليه و آله) است.
موجود هر چه از قيد و بند دور باشد و به حضرت محبوب نزديكتر، خير و بركتش بيشتر است. او وجود نازنينى بود كه به بدن هم مقيّد نشد بلكه بدن و جسم، روى او بود به سوى خلق!
[پيغمبر (صلى الله عليه و آله)] روى به دنيا كرد و به زمين فرود آمد به خاطر رحمت براى جهانيان.
و اين همه بدان معناست كه نور وجود مقدّسش در باطن تمام اشيا و عوالم موجودات هست كه او احبّ اشيا و صافترين و خالصترين موجودات است.
انسان در ارتباط به او اهل كمال و نجات و شايسته بهشت است و در صورت روى گردانى از وى اهل، شقاوت و هيزم جهنّم است و اين حقايق در روايت زير كه بيشتر كتب حديث نقل كردهاند، منعكس است:
امام باقر (عليه السلام) مىفرمايد: زمانى كه خداوند عقل را آفريد از او بازپرسى كرد و سپس به او فرمود: روكن، پس او رو كرد، سپس به او فرمود: برگرد، پس برگشت. سپس فرمود: به عزّت و جلال خودم قسم! خلقى محبوبتر از تو به سوى من نيست، و تكميل نكردم تو را مگر در حق كسى كه او را دوست مىدارم. آگاه باش! من فقط تو را امر مىكنم و تو را نهى مىكنم و به تو عقاب مىكنم و به تو پاداش مىدهم.
ماه فرو ماند از جمال محمّد
سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلك را كمال و منزلتى نيست
در نظر قدر با كمال محمّد
وعده ديدار هر كسى به قيامت
ليلةالإسرا شب وصال محمّد
آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى
آمده مجموع در ظلال محمّد
عرصه گيتى مجال همّت او نيست
روز قيامت نگر مجال محمّد
شمس و قمر در زمين حشر نتابند
نور نتابد مگر جمال محمّد
وآن همه پيرايه بسته جنّت فردوس
بو كه قبولش كند بلال محمّد
همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمّد
شايد اگر آفتاب و ماه نتابند
پيش دو ابروى چون هلال محمّد
چشم مرا تا به خواب ديد جمالش
خواب نمىگيرد از خيال محمّد
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمّد بس است و آل محمّد
«حقيقت محمّديه در مقام قوس نزولى و معراج تحليلى بعد از تجلّى و ظهور در صُور عقول و نفوس و حقايق برزخى و مثالى و ظهور در عالم شهادت و تنزّل از مقام غيب و استقرار در رحم مادّى؛ از آن جهت كه صعود بر طبق نزول است و رجوع به بدايات كه همان حقيقت نهايات باشد، جهت پيوند به اصل خود كه غايت خلقت و كمال استجلا بر آن مترتّب مىشود از نواحى تكامل جوهرى و عروج و صعود تركيبى جهت استيفاى آنچه راكه در مقام نزول در مراتب و درجات و تنزّلات به وديعه نهاده بود، بعد از طىّ درجات معدنى و نباتى و حياتى و كسب وجود عقلانى و عبور از منازل بوادى، به كسب وجود حقّانى نايل آيد و بعد از نيل به مقام اعلاى از تمكين و خلاصى از اقسام تلوين و عبور از مرتبه و مقام واحديّت و فنا در احديّت و تحقّق به مقام مظهريّت اسم الله ذاتى و مشاهده خواص و آثار كلّيّه اسماى الهيّه و اعيان ثابته در مقام مظهريّت تجلّى ذاتى و احاطه به عوالم وجودى، رجوع به كثرت مىنمايد.
اين حقيقت كليّه در مقام «أوأدنى» و مرتبه مظهريّت تجلّى ذاتى و مقام ظهور سرّ تامّ و تمام:
پس دوست دارم شناخته شوم.
به حكم:
بيتوته كردم من نزد پروردگارم كه اطعام داد مرا و سيرابم كرد.
و:
براى من با خدا زمانى است كه هيچ فرشته مقرّبى و هيچ پيامبر مرسلى قدرت رسيدن به آن را ندارند.
از نحوه ظهور مفاتيح غيب و احكام اسما-
و در مقام واحديّت به اعتبار تحقّق به اسم اعظم و اسم الله آثار و احكام و مفاتيح اسماى مستأثره را به تفصيل در اعيانْ شهود نموده و حافظ عهد:
اى فرزندان آدم! آيا به شما سفارش نكردم كه شيطان را مپرستيد كه او بىترديد دشمن آشكارى براى شماست؟
إلى قوله:
و اين كه مرا بپرستيد كه اين راهى است مستقيم.
و به ياد آورنده ميثاق:
از مؤمنان مردانى هستند كه به آنچه با خدا بر آن پيمان بستند [و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود] صادقانه وفا كردند.
و چون به سرّ اعيان و استعدادات لوازم اعيان واقف مىشود، در مقام هدايت تشريع احكام هر ذى حقّى را به حق خود و هر ممكنى را به كمالات لايقه خود مىرساند و چون صدور حوادث و وقوع وقايع را مستند به اسماى الهيّه و استعدادات و قابليّات ذاتيّه لازمه اين استعدادات را ناشى از حكمت بالغه الهيّه مىداند.
پس به پيشامدها و حوادث اصلًا اهميّت نمىدهد و در حركت او تأثيرى ندارد؛ در عين بلا جز رضايت و خرسندى و شادى و خنده رويى چيزى براى او نيست مانند امام على (عليه السلام).
از آن جا كه متجلّى در حقيقت كلّيّه محمّديّه، مفاتيح مختصّ به حضرت احديّت جمع و صاحب مقام اكمليّت مىباشند و قلب مبارك او به مقام برزخيّت كبرى و تجلّى احدى جمعى و مظهريّت اسم اللَّه ذاتى نايل آمده و تجلّيات الهيّه از ناحيه ذات و حقيقت او به عالم اسما و صفات و عوالم عقول و مراتب عالم مثال و عالم ماده و طبيعت واصل مىشود و آن حقيقت كلّيّه به حكم جامعيّت تامّه مشتمل بر كافّه حضرات است و جميع حقايق ابعاض و اجزاى وجود اويند، مفاتيح غيبى در هر درجه از درجات وجود او، اثرى از مقام غيب ذات به او مىرسانند.
در مقام غيب وجود، مُلهمَ از ذات حقّ است بدون وساطت امرى:
مانند علم به اسماى برگزيده غيبى و پنهانى.
چه آن كه فرمود:
بار پروردگارا! از تو مىخواهم به حق هر اسمى كه به آن، خود را ناميدى يا در قرآنت نازل كردى يا به يكى از بندگانت ياد دادى و يا هر اسمى كه در علم غيب و پنهان خود برگزيدى.
اين اسما متضمّن علوم و اسرارى هستند كه إنباى از غيب ذات و علم تفصيلى به آثار و مقتضيات اسماى كليّه و جزئيّه و استعدادات و قابليّات لازمه اعيان و حقايق خلقيّه بر آنها توقّف دارد و اين اسما در عالم جبروت و حضرت عمليّه علّت و منشأ سير آن حقيقة الحقايق در اسمايى كه رقايق اسماى مستأثره و صور ابهامات غيبيّه مخصوص به مقام احديّت جمع الجمع هستند مىباشند.
تقلّب و سير در اسماى ظاهره و باطنه و تحقّق به مقام جمعيّت اين اسما و افاقت و خلاصى از سُكر فناى در فنا و نيل به مقام تمكين تام، ناشى از استمداد از اسماى مستأثره و تجلّيات واصله از غيب ذات است.
[پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد]:
خداوند با قدرت لايزالى خود بر دو شانهام زد كه سردى آن را بين دو سينهام حس كردم و علم اوّلين و آخرين را دانستم.
اثر اين مفاتيح در عالم ملكوت و ارواح، مكاشفات معنويّه و واردات و تنزّلات روحانيّه و مجرّده است كه علوم شريعت و طريقت و حقيقت و رموز و اسرار آنها ثمره آن مىباشد.
و مكاشفات صورى و شهود مقامات و درجات انبيا و اعمال خلايق در عوالم برزخى، رقائق و صور مكاشفات معنويّهاند و عبد سيّار قبل از نيل به مكاشفات معنويّه از باب عدم جواز طفره در صعود و نزول وجود، به مكاشفات صوريّه نايل
آيد.
و اين مكاشفات به صورت دحيه كلبى و مشاهده مقامات انبيا در سماوات برزخى جهت آن حضرت، منافات با كشف حقايق معنوى در عالم ارواح و شهود مقدّرات و حقايق خواصّ اسما در واحديّت و قبول تجلّيّات ذاتيّه در احديّت ندارد، چه آن كه آن حقيقت كلّيه جامع جميع اين حضرات است.از آن جا كه حضرت ختمى مرتبت، خاتم انبيا و شريعت او مكمّل كلّيّه شرايع الهيّه است و به مظهريّت تجلّى ذات حق و اسم اللَّه ذاتى نايل آمده است و حقيقت او مشتمل است بر جميع مراتب وجودى، ناچار كتاب نازل بر قلب او نيز مشتمل است بر جميع درجات و مراتب وجود كه مرتبه نازله آن، الفاظ قرآنيّه و نقوش و ارقام و سور و آيات و كلمات مابين الدَّفَّتَين است و خطابات قرآنيّه از اين جهت السنه احوال مخاطبين و استعدادات آنان و معرّف احوالات و مقامات و نشئات مكلّفين در مقام صعود وجود، بلكه السنه احوال و مقامات و درجات كلّيّه نفوس و جميع حقايق در قوس نزولى است.
لذا مرتبه عاليه قرآن كتاب الهى كه از آن به مطلع كتاب و مرتبه تعيّن حق به اسم «متكلّم» تعبير نموده است مقام احديّت جمع است و مراتب و درجات آن بعينها متّحد است با درجات و مراتب وجودى آن، كه اين كتاب بر او نازل شدهاست!!»
آرى، او خاصّه بنى آدم و خلاصه هر دو عالم، سراج سراچه كاينات و گل گلزار موجودات، نور حديقه آفرينش و نور حدقه بينش است. صدر نشين صُفّه لولاك و تكيه گزين مسند﴿وَما أرْسَلْناكَ﴾، طوطى شكرفشان شكرستان﴿سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ﴾
گفتا به صورت ار چه ز اولاد آدمم
از روى مرتبت به همه حال برترم
چون بنگرم در آينه عكس جمال خويش
گردد همه جهان به حقيقت مصوّرم
خورشيد آسمان ظهورم عجب مدار
ذرّات كاينات اگر گشت مظهرم
ارواح قدس چيست نمودار معنيم
اشباح انس چيست نگهدار پيكرم
بحر محيط رشحهاى از فيض فايضم
نور بسيط لمعهاى از نور ازهرم
از عرش تا به فرش همه ذرّهاى بود
در پيش آفتاب ضمير منوّرم
روشن شود ز روشنى ذات من جهان
گر پرده صفات خود از هم فرو درم
آبى كه زنده گشت ازو خضر جاودان
آن آب چيست قطرهاى از حوض كوثرم
آن دم كزو مسيح همى مرده زنده كرد
يك نفخه بود از نَفَس روح پرورم
فى الجمله مظهر همه اشياست ذات من
بل اسم اعظمم به حقيقت چو بنگرم
يكى خطّ است ز اوّل تا به آخر
بَرو خلق جهان گشته مسافر
و اشعار بعد از آن مىگويد:
«از اوّل مراتب موجودات كه عقل اوّل است تا آخر تنزّلات كه مرتبه انسانى است و از مرتبه انسانى تا مرتبه الهيّت كه نقطه آخرين دايره به اوّل متّصل مىشود، يك خطّ مستدير موهوم است كه از تجدّد تعيّنات نقطه وحدت نموده مىشود.
«بَرو خلق جهان گشته مسافر» و بر اين خطّ مذكور خلق عالم مسافرند كه از بطون به ظهور مىآيند و از ظهور به بطون مىروند:
همان گونه كه شما را آفريد، [پس از مرگ به او] بازمىگرديد.
و مبدأ و معاد و تقدّم و تأخّر و جان و جسم و عقول و نفوس به حسب قلّت و كثرت مناسب با نقطه وحدت نموده مىشود.
سوى هستى از عدم در هر زمان
هست دائم كاروان در كاروان
باز از هستى روان سوى عدم
مىروند اين كاروانها دم بدم
جزوها را رويها سوى كُل است
بلبلان را عشق بازى با گل است
آنچه از دريا به دريا مىرود
از همان جا كآمد آن جا مىرود
و حكمت بالغه حضرت الهيّه مقتضى آن است كه رفتن و آمدن خلايق در اين راه خطّ موهوم كه مذكور شد بىرهبرى كه متّصف به كمال اعتدال جمعى الهى باشد ميسّر نگردد. و آن جماعت كه متّصف بدين كمالند أوّلًا و بالذّات انبيايند كه مظاهر حقيقت نبوّت روح اعظماند و ثانياً به سبب متابعت انبيا اوليايند، قدّس اللَّه أسرار هم، فلهذا فرمود كه:
در اين ره انبيا چون ساربانند
دليل و رهنماى كاروانند
يعنى در اين راه مبدأ و معاد و نزول و عروج، انبيا كه به حسب كمال ذاتى اطّلاع بر حقايق امور و منازل و مراحل و حمدات و موانع راه حقيقت يافتهاند چون ساربانند، يعنى چنانچه، ساربان در كاروان ضبط و نگاهبانى اشتران مىنمايد كاروان را با احمال و اثقال به وسيله اشتران باربردار به منزل مىرساند، انبيا نيز ضبط و نگاهبانى نفوس خلايق از افراط و تفريط اخلاق و اوصاف و اعمال مىنمايند به صراط مستقيم عدالت هدايت فرموده به منزلگاه كمال كه وصول به مبدأ است مىرسانند.
و در تشبيه انبيا به ساربان اشارتى است دقيق كه نفس انسانى را گاهى كه مستعدّ رياضت و مخالفت وى بوده باشد در اصطلاحات عارفان «بَقَره» مىنامند و بعد از اشتغال به سلوك «بَدَنه» مىخوانند و بَدَنه شترى است كه روز عيد اضحى در مكّه ذبح مىنمايند.
خلاصه سخن اين است كه چون انبيا (عليهم السلام) جهت هدايت خلقند و هدايت حقيقى كه رجوع به مبدأ است آن جماعتى را ميسّر گشته كه بدنه نفس را به تيغ مخالفت نفس و هوا و موت اختيارى ذبح نموده باشد؛ كأنَّه كه بعثت انبيا (عليهم السلام) به جهت ايصال نفوس اين جماعت است و به منزل وصول هر چند كه حكم نبوّت شامل همه است كه:
[مردم را] به سراى سلامت و امنيت [كه بهشتِ عنبر سرشت است] دعوت مىكند و هر كه را بخواهد به راهى راست هدايت مىنمايد.
اين طايفهاند اهل معنى
باقى همه خويشتن پرستند
فانى زخود و به دوست باقى
اين طُرفه كه نيستند و هستند
دليل كاروان راه شريعتند كه عامّه خلايقند و راهنماى كاروان راه طريقتند كه خواصّند، چو هر طايفه به قدر استعداد فطرى كه دارند قبول فيض هدايت هادى مىتوانند نمود.
سير هر كس تا كمال وى بود
قرب هر كس حسب حال او بود
لاجرم چون مختلف افتاد سير
هم رَوِش هرگز نيفتد هيچ طير
هست با هر ذرّه درگاهى دگر
پس ز هر ذرّه بدو راهى دگر
اگر چه انسان مظهر جامع اسم كلى «اللَّه» است وفى الحقيقه از جميع اسما وصفات الهى من حيث الجامعّية محظوظ است امّا انسان كامل كه انبيا و اوليا از باقى افراد انسانى از آن جهت به كمال ممتاز گشتهاند كه به طريق تصفيه، رجوع به مبدأ حاصل كردهاند ودر پرتو تجلّى احديّت او، هستى موهوم خويش فانى كرده باقى باللَّه شدهاند و صفات جزئى ايشان عين صفات كلّى حق گشته است و در اين مرتبه بقاء باللَّه تفاوت مراتب كمال به حسب تحقّق و اتّصال به صفات الهى بسيار است، بعضى متحقّق به اكثر صفات الهى شدهاند و بعضى به اقّل و باز در اين اقّل و اكثر تفاوت بسيار است.
و آن فرد كامل كه مستعدّ آن باشد كه به حسب حقيقت و معنى مظهر ذات و مجموع اسما و صفات اللَّه باشد و خواصّ و احكام اسم كلّى اللَّه به جزئيات و كليّات در او ظاهر مىشود و آن متحقّق به همه صفات الهى مىگردد حضرت خاتم محمّدى است و باقى انبيا و تمامت اولياى الهى اگر چه مظهر اين اسم كلى اللَّهاند، امّا هر يك مظهر اين اسم به بعضى صفاتند و مظهر تامّ اللَّه، كه مجموع صفات در او بالفعل به ظهور پيوسته باشد حضرت سيّد كونين است، پس نشأه ختمى محمّدى من حيث الحقيقة و المعنى سابق بر جميع انبيا باشد كه:
من نبى بودم در حالى كه حضرت آدم در بين آب و گل بود.
ومن حيث الصّورة، متأخّر؛ چه علّت غايى «اوّل الفكر آخر العمل» است
و از جهت اين تقّدم ذاتى كه بيانش بر سبيل اجمال گفته شد، فرمود:
وز ايشان سيّد ما گشته سالار
هم او اوّل هم او آخر در اين كار
«وز ايشان» يعنى از انبيا «سيّد ما» كه حضرت رسالت پناه محمّدى (صلى الله عليه و آله) است «گشته سالار» يعنى مقدّم و بزرگ و مقتداى خلايق از انبيا و غيرهم.
و در اين محلّ، سالار به مناسبت كاروان فرمود.
«هم او اوّل هم او آخر در اين كار» يعنى در اين كار نبوّت.
بدان كه: «نبوّت» به معنى انبا است؛ يعنى اخبار و «نبى» آن است كه از ذات و صفات و اسماى الهى خبر دهد از سر تحقيق و اخبار حقيقى. پس اهل تحقيق اوّلًا و بالذّات، از آنِ عقل كلّ است كه مبعوث است به جهت انبا بى واسطه به جانب نفس كلّ و به واسطه به سوى نفوس جزئيّه. و هر نبى از انبيا، از زمان آدم تا زمان خاتم، مظهرى است از مظاهر نبوّت و روح اعظم كه عقل اوّل است؛ پس نبوّت عقل اوّل دائمى ذاتى باشد و نبوّت مظاهر زايل عرضى و حقيقت محمّدى عقل اوّل است كه روح اعظم مىباشد كه:
اوّلين مخلوق خدا عقل است.
اوّلين مخلوق خدا نور من [پيغمبر (صلى الله عليه و آله)] است.
اوّلين مخلوق خدا روح من [پيغمبر (صلى الله عليه و آله)] است.
و صورت محمّدى (صلى الله عليه و آله) صورتى است كه: روح اعظم به تمامت اسما و صفات چنانچه گذشت در او ظاهر شده و نبوّت ذاتى كه اخبار از ذات و صفات حضرت الهى است، اوّلًا و بالذّات، روح اعظم است كه حقيقت آن حضرت است، در آخر نيز ختم نبوّت، عرضى بر صورت و معنى آن حضرت گشته؛ پس اوّل به حقيقت و آخر به صورت، درين كار نبوّت كه اخبار و اعلام است، آن حضرت بوده و باقى انبيا هر يكى مظهر بعضى از كمالات حقيقت آن حضرتاند
آن خدايى كه فرستاد انبيا
نه به حاجت بل به فضل كبريا
آن خداوندى كه از خاك ذليل
آفريد او شهسواران جليل
پاكشان كرد از مزاج خاكيان
بگذرانيد از تك افلاكيان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وانگه او بر جمله انوار تاخت
آن سنابرقى كه بر ارواح تافت
تا كه آدم معرفت زان نور يافت
نوح از آن گوهر چو برخوردار شد
در هواى بحر جان دُربار شد
جان ابراهيم از آن انوار زَفْت
بى حذر در شعلههاى نار رفت
چونكه اسماعيل در جويش فتاد
پيش دشنه آبدارش سر نهاد
چون عصا از دست موسى آب خَورد
ملكت فرعون را يك لقمه كرد
نردبانش عيسى مريم چو يافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمّد يافت آن ملك و نعيم
قرص مَه را كرد او در دَم دو نيم
چون ز رويش مرتضى شد دُرفشان
گشت او شير خدا در مرج جان
ابن بابويه ملقّب به شيخ صدوق كه از نظر شخصيّت و معنويّت و موثّق بودن در ميان بزرگان شيعه كم نظير است، به سند خود از امام صادق (عليه السلام)، از حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) نقل مىكند:
حقّ سبحانه و تعالى نور مقدّس پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) را خلق فرمود پيش از آن كه آسمانها و زمين و عرش و كرسى و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بيافريند و قبل از اين كه احدى از انبيا را اراده آفرينش كند به چهار صد و بيست و چهار هزار سال و به آن نور، دوازده حجاب خلق نمود:
1- حجاب قدرت 2- حجاب عظمت 3- حجاب منّت 4- حجاب رحمت 5- حجاب سعادت 6- حجاب كرامت 7- حجاب منزلت 8- حجاب هدايت 9- حجاب نبوّت 10- حجاب رفعت 11- حجاب هيبت 12- حجاب شفاعت.
پس آن نور مقدّس را در حجاب قدرت، دوازده هزار سال جاى داد و او مىگفت:
منزّه است خداوند بلند مرتبهام.
و در حجاب عظمت، يازده هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند كه داناى غيب و پنهان است.
و در حجاب منّت ده، هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوندى كه تمام مخلوقات قائم به وجود اوست و فراموشى ندارد.
و در حجاب رحمت، نه هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند عالىمرتبه و بلند مرتبه.
و در حجاب سعادت، هشت هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند بىپايان كه سهو نمىكند.
و در حجاب كرامت، هفت هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند غنى كه محتاج نمىگردد.
و در حجاب منزلت، شش هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند دانا و بخشنده.
و در حجاب هدايت، پنج هزار سال و مىگفت:
منزّه است صاحب عرشِ عظيم.
و در حجاب نبوّت، چهار هزار سال و مىگفت:
منزّه است پروردگار عزيز از اينكه وصف شود.
و در حجاب رفعت، سه هزار سال و مىگفت:
منزّه است صاحب ملك و ملكوت.
و در حجاب هيبت، دو هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند و به كمك او حمد مىكنم او را.
و در حجاب شفاعت، هزار سال و مىگفت:
منزّه است خداوند بزرگ و به كمك او حمد مىكنم او را.
پس نام مقدّس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانيد و آن نام مبارك چهار هزار سال بر لوح مىدرخشيد، پس اسم اطهر آن جناب را بر عرش ظاهر گردانيد و هفت هزار سال در آن جا نور مىبخشيد، همچنين در احوال رفعت و جلال مىگرديد تا آن كه حق تعالى آن نور را در صلب آدم جاى داد.
از آدم در شيث و از شيث در انوش و از انوش در قينان و از قينان در مهلائيل و از او در اليارذ و از وى در اخنوخ و از او در متوشلح و از وى در ملك و از او در نوح نبى و از وى در سام و از سام در ارفخشد و از او در شالح و از وى در عابر و از او در فالغ و از وى در ارغو و از ارغو در شروغ و از شروغ در ناخور و از او در تارخ و از وى در ابراهيم خليل اللَّه و از ابراهيم در اسماعيل و از اسماعيل درقيذار و از وى در حمل و از او در نبت و از وى در سلامان و از او در هميسع و از او در اليسع و از وى در ادد و از او در ادّ و از وى در عدنان و از عدنان در معد و از معد در نزار و از او در مُضَر و از وى در الياس و از او در مدركه و از مدركه در خزيمه و از خزيمه در كنانه و از وى در نضر و از او در مالك و از او در فهر و از وى در غالب، و از غالب در لُؤَى و از لُؤَى در مُرَّة و از وى در كِلاب و از او در قُصَىّ و از وى در عبد مناف و از عبد مناف در هاشم و از هاشم سيّد قريش در عبدالمطّلب و از عبدالمطّلب در عبداللَّه؛ كه به فرموده خودش تمام پدران و مادرانى كه در حسب و نسبش قرار داشتند موحّد و خدا پرست و مؤمن و متّقى و بعضى چون ابراهيم و اسماعيل و نوح از انبياى الهى بودند.
گواهى مىدهم كه تو در صلبهاى بلند مرتبه و رحمهاى پاك، نورى بودى.
كه صلب شامخ و رحم مطهّره با بىدينى و بتپرستى و انكار حقّ و حقيقت به هيچ عنوان نمىسازد و آنان كه بعضى از پدران رسول الهى را به دور از دين و ديندارى مىدانند يا جاهل به حقايقند يا مغرض حقوق بگير!!
عمروالعلا كه مردى بذول و بزرگ و متشخّص بود، پس از عبد مناف به سيادت خاندان قريش رسيد و چون مهمان بسيار مىپذيرفت و شتر بسيار به خاطر پذيرايى از مهمان نحر مىكرد و با اين ترتيب قهراً بر سفره مهمانىاش استخوان بسيار شكسته مىشد به «هاشم» لقب يافت. و چون از اين جهان به جهان ديگر رخت بر بست مقام سيادت قريش و حفظ خانه كعبه و سقايت حاجّ به رشيدترين فرزندانش كه به عبدالمطّلب معروف شده بود رسيد.
عبدالمطّلب در ميان قريش شخصيّت و عنوان بسيار درخشانى به دست آورد تا آن جا كه با هيچ يك از گذشتگان خود طرف مقايسه و نسبت نبود.
«از افتخارات عبدالمطّلب موارد زير را مىتوان ياد كرد:
1- وصى و جانشين پدرى همچون هاشم بود و مىتوانست مفاخر و مكارم او را در ميان عرب حفظ كند، توانست مهمانخانه عمومى وى را نگاه بدارد و از مهمانان پدرش كه به شمار نمىآمدند پذيرايى كند و حتّى بر سنّت سنيّه پدرش به مرغان هوا و جانوران بيابان از سفره عام خويش بهرهها برساند.
عادت هاشم اين بود كه همه روزه شترى نحر مىكرد و بر روى كوههاى مكّه مىگذاشت تا وحش و طيور از اين نعمت بهرهمند شوند. عبدالمطّلب هم اين روش را تا زنده بود از دست نداد.
2- عبدالمطّلب درنتيجه كند و كاوى كه خود و پسر بزرگش حارث در مكّه به عمل آورد، چاه زمزم را از نو باز يافت و آب سرشارش را پس از سالها پنهانى آشكار ساخت تا مردم مكّه و طوايفى كه به خاطر زيارت كعبه از دور و نزديك به مكّه مىآيند تشنه نمانند و طلاهايى را كه در اين كند و كاو به دست آورده بود همه را يكجا، به خانه كعبه هديه كرد.
3- عبدالمطّلب علاوه بر اين همه مفاخر و مآثر، به خدمت پر افتخارى نايل آمد كه نه تنها افتخارات درخشان خويش، شايد هر چه در جهان مباهات و فخريه است همه را تحت الشّعاع قرار داد و آن مقام خدمتگزارى نسبت به سيّد البشر و الشّفيع المشفّع فى المحشر محمّد بن عبداللَّه رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) است.
فرزندش تازه عروسى كرده بود كه به قصد تجارت از مكّه روى به يثرب نهاد و در شهر يثرب در جوانى زندگانى را بدرود گفت.
در اين هنگام همسر جوانش آمنه بنت وهب حامله بود و اين حمل همان امانت مقدّس بود و همان نور الهى كه مقدّر بود ظلمتكده جهان را روشن سازد.
آمنه آن عروس دور از شوهر و دور از مزار همسر، فرزندش را به دنيا آورد و مقام پدرى و خدمتگزارى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) به عهده عبدالمطّلب كه جدّ گرانمايهاش بود افتاد، عبدالمطّلب تا زنده بود نواده نازنينش را همچون جان شيرين به آغوش داشت و به هنگام وفات هم جز نام محمّد نامى به زبان نمىآورد و جز سفارش و وصيّت در حق محمّد (صلى الله عليه و آله) وصيّتى به فرزندانش نكرد!!
4- مردم مكّه خواه قريش و خواه ثقيف و هوازن و خواه بطون ديگر از اعراب، بيشتر بت پرست بودند، احياناً در ميانشان مسيحى و يهودى هم ديده مىشد، تنها خاندان هاشم به ويژه عبدالمطّلب بود كه به دين ابراهيم خليل مىزيست، عقيدهاش توحيد و عبادتش اطاعت در راه پروردگار يكتا و يگانه بود و اين خود افتخار عظيمى است؛ زيرا خدا پرستيدن در ميان خداپرستان چيزى و خداپرستيدن در ميان بت پرستان چيزى ديگر است
آرى، از مناقب و مفاخر عبدالمطّلب ايمان كامل او به پروردگار بزرگ بود تا آن جا كه وى را در عداد اوصيا بر شمردهاند. داستان حمله ابرهه پادشاه حبشه با فيل به مكّه، جهت ويران ساختن كعبه و بر خورد مؤمنانه عبدالمطّلب با وى، شاهد صدق گفتار ماست.
عبدالمطّلب بدون آن كه از اين حادثه كمترين هراسى به خود راه دهد و بى آن كه در برابر عظمت و شوكت ظاهرى ابرهه خود را ببازد و از او تقاضاى بازگشت كند، تنها از او مىخواهد كه شتران به غارت رفته او را به وى باز گرداند و حفظ خانه خدا را به قدرت لايزال الهى احاله مىكند. سرانجام مسأله همان طور كه عبدالمطّلب پيش بينى كرده بود از كار در آمده و ابرهه با سپاهيانش به وسيله دستهاى از پرندگان كه لشكر الهى را تشكيل مىدادند به عذاب دنيا گرفتار آمده و همگى به هلاكت مىرسند.
از سخنان اوست:ظالم از دنيا نمىرود تا انتقام خود را پس دهد. از پس اين سرا، سراى ديگرى است كه نيكوكار و بد كار جزاى عمل خود را دريافت مىدارند. اگر ظالم در اين دنيا به عقوبت نرسد، در آخرت براى او مهيّاست.
عرفاى بزرگ در باب روح و عالم ارواح و مراتب آن مىگويند:
«بدان كه روح جوهرى بسيط است، مكمّل و محرّك جسم است در مرتبه نباتْ بالطبع و در مرتبه حيوانْ بالاختيار و در مرتبه انسانْ بالعقل. به عبارتى ديگر روحْ، جوهرى لطيف است و قابل تجزّى و تقسيم نيست و از عالم امر است، بلكه خودِ عالمِ امر است، جسمْ جوهر كثيف است و قابل تجزّى و تقسيم است و از عالم خلق است، بلكه خودِ عالم خلق است.
چون معنى روح را دانستى اكنون مراتب عالم ارواح را بدان:
چون خداى تعالى و تقدّس خواست كه عالم ارواح را بيافريند به آن زبده نورانى نظر كرد، آن زبده بگداخت و به جوش آمد، از زبده و خلاصه آن زبده روح خاتم الأنبياء (صلى الله عليه و آله) بيافريد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اولواالعزم بيافريد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح رسل بيافريد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح انبياء بيافريد و از خلاصه آن باقى ارواح اوليا بيافريد و از خلاصه آن باقى ارواح عارفان و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح زهّاد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح عبّاد بيافريد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح مؤمنان بيافريد و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح بد دينان بيافريد و از آن پس ارواح كافران و از آن پس ارواح حيوانات و از آن پس ارواح نباتات بيافريد
محمّد آن كه گفتش ايزد پاك
نبودى خلقت افلاك، لَوْلاك
هنوز آدم درون آب و گل بود
كه او مبعوث حق از جان و دل بود
اگر چه چون بشر جلوه گر آمد
ملائك را سراسر رهبر آمد
به صورت چون بشر معنى ملك بود
نه بلكه علّتِ بودِ فلك بود
كسى كورا بشر دانست يا گفت
خطا كرد و خطا ديد و خطا گفت
خداوند مهربان به وسيله كتب آسمانى و انبياى بزرگوارش، ظهور حضرت ختمى مرتبت را به تمام امّتها بشارت داد.
نقل تمام آن بشارات بدون شك چند مجلّد مىشود، بناى اين كتاب بر اين است كه براى نشان دادن هر حقيقتى راه اختصار بپيمايد، از اين جهت در اين زمينه به آياتى از قرآن و پارهاى از معارف اشاره مىشود.
ابراهيم و اسماعيل (عليه السلام) پس از بناى كعبه كه معنوىترين بنا در آفرينش است درخواستهايى از حضرت ربّ الأرباب داشتند، از جمله آنها، ظهور جمال و جلال محمّد (صلى الله عليه و آله) در حيات انسانى بود:
پروردگارا! در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيز، كه آيات تو را بر آنان بخواند و آنان را كتاب و حكمت بياموزد و [از آلودگىهاى ظاهرى و باطنى] پاكشان كند؛ زيرا تو تواناى شكستناپذير و حكيمى.
اين درخواست آن قهرمان توحيد و فرزندش در حقّ پيامبر بود؛ لذا از آن حضرت روايت مىكنند كه فرمود:
من دعاى ابراهيمم.
«در آيه فوق پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل تقاضاى ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) را مىكنند سه هدف براى بعثت او بيان مىدارند:
نخست تلاوت آيات خدا بر مردم؛ اين جمله اشاره به بيدار ساختن انديشهها در پرتو آيات گيرا و جذّاب و كوبندهاى است كه از مجراى وحى بر قلب پيامبر (صلى الله عليه و آله) نازل مىشود و او به وسيله آن، ارواح خفته را بيدار مىكند.
«يتلو» از ماده تلاوت، در لغت به معنى پى در پى آوردن چيزى است و هنگامى كه عباراتى را پشت سر هم و روى نظام صحيحى بخوانند، عرب از آن تعبير به تلاوت مىكند؛ بنابر اين تلاوت منظّم و پى در پى مقدّمهاى است براى بيدارى و ايجاد آمادگى براى تعليم و تربيت.
سپس تعليم كتاب و حكمت را هدف دوّم مىشمرد، چرا كه تا آگاهى حاصل نشود تربيت كه مرحله سوّم است صورت نمىگيرد.
تفاوت كتاب و حكمت ممكن است در اين جهت باشد كه كتاب اشاره به كتب آسمانى است و امّا حكمتْ علوم و دانشها و اسرار و علل و نتايج احكام است كه از طرف پيامبر تعليم مىشود.
سپس آخرين هدف را كه مسأله تزكيه است بيان مىدارد. تزكيه در لغت هم به معنى نموّ دادن و هم به معنى پاكسازى آمده است و به اين ترتيب تكامل وجود انسان در جنبههاى علمى و عملى به عنوان هدف نهايى بعثت پيامبر معرّفى شده است.
اين نكته قابل توجّه است كه علوم بشر محدود است و آميخته با هزاران نقطه ابهام وخطاهاى فراوان و از اين گذشته نسبت به آنچه مىداند گاهى نمىتواند دقيقاً اميدوار باشد چرا كه خطاهاى خود وديگران را ديده است!
اينجاست كه بايد پيامبران باعلوم راستين وخالى از هر گونه خطاكه از مبدأ وحى گرفتهاند به ميان مردم بيايند، خطاهايشان را برطرف سازند، آنچه را كه نمىدانند به آنها بياموزند و آنچه را كه مىدانند به آنها اطمينان خاطر دهند.
موضوع ديگرى كه در اين رابطه لازم به ياد آورى است اين است كه نيمى از شخصيّت ما را عقل و خرد تشكيل مىدهد و نيمى را غرايز و اميال؛ به همين دليل ما به همان اندازه كه نياز به تعليم داريم نياز به تربيت هم داريم. هم خرد ما بايد تكامل يابد و هم غرايز درونى ما به سوى هدف صحيحى رهبرى شوند. لذا پيامبران هم معلّمند، هم مربّى، هم آموزش دهندهاند و هم پرورش دهنده
همان كسانى كه از اين رسول و پيامبر «ناخوانده درس» كه او را نزد خود [با همه نشانهها و اوصافش] در تورات وانجيل نگاشته مىيابند، پيروى مىكنند.
به خوبى به دست مىآيد كه آن جناب در تورات و انجيل هم به همين سه وصف معرّفى شده بود.
﴿وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَابَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرَاً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾
و [ياد كن] هنگامى را كه عيسى پسر مريم گفت: اى بنىاسرائيل! به يقين من فرستاده خدا به سوى شمايم، تورات را كه پيش از من بوده، تصديق مىكنم و به پيامبرى كه بعد از من مىآيد و نامش «احمد» است، مژده مىدهم. پس هنگامى كه [احمد] دلايل روشن براى آنان آورد، گفتند: اين جادويى است آشكار!!
ببينيد درباره آن انسان بىنظيرى كه خداوند به توسّط كتب آسمانى و انبياى بزرگوارش، ظهورش را براى تأمين سعادت دنيا و آخرت مردم بشارت مىدهد، محرومان از فيوضات ربّانيّه و مهجوران از عقل و خرد، چه قضاوت احمقانه و نظر نابخردانه دارند!
معلّم والايى كه گوهر يكدانه درياى آفرينش است، آموزگارى كه دانشش از ملائكه و جنّ و انس فزونتر است، پيامبرى كه مقام بزرگ نبوّت به او ختم شده، به نظر آنان ساحر و معجزات و بيّنات و آياتش جادو و جادوگرى است؛ واى كه در برابر اين گونه حيوانات انسان نما چه بايد گفت؟! لعن خدا بر مردم ناآگاه و جاهل و قبيلهاى كه به عداوت و عمد بر حقّ و حقيقت مىتازند.
آخر محمّد (صلى الله عليه و آله) محمّد بود، گزين مخلوقِ واحد احد و برترين پيك پيام آور خلّاق صمد، دُرّ يگانه درياى خلقت و لُؤلُؤ شاهوار جاودانه بحر عظمت؛ آن كه خدا بود و جز او نبود كه «لاإله إلا اللَّه» چون خواست انيسى طلبد، خلوت مقدّس خويش را كه حبيب او باشد به دو معنى فعيل: هم او را محبوب باشد و هم «هو» را محبّ، محمّد (صلى الله عليه و آله) را ايجاد فرمود و بدين هستى بخشى در مشهد قدس ربوبى با نظاره كمال محمّد در مرتبه محبّى و در مقام محبوبى، صنع خويش را به آفرينش اين آدم اعلى، آفرين نمود و به تمجيدِ:
پس هميشه سودمند و بابركت است خدا كه نيكوترين آفرينندگان است.
از آن ياد فرمود؛ آن كه او مقصود خالق بود و ديگر هر چه هست به طفيل خلقت او موجود.
خداوند متعال به آفرينش او، خلق اوّل را به ساحت آخر در آورد و رسول نخستين اعظم را به جلوه نبىّ آخرين خاتم بپرورد و پاى پى خجسته آن حضرت اشرف اعلى را بر تخت ارشاد و هدايت والا نهاد كه در خور او بود نه غير او؛ و از او زيبنده بود نه از جز او.
خدايش بىاندازه شرح صدر داد، بدين وجه كه سينه بىكينهاش را براى دريافت نهايت معرفت كه غير را تاب تحمّل آن نباشد و غايت طاعت نسبت به ذات اقدس الهى- جلّ و علا- از آن حاصل آيد گشايشى به سزا داد و انشراح فؤاد و توسّع قلبش به عطاى بهره نهاد تا بتواند با بهرهمندى از اين پشتوانه نامحدود و بىكرانه، بار گران بار ختم رسالت را بر دوش جان گيرد؛ چون مبعوث گردد و دعوت را بنياد نهد بر آزار جاهلان و استهزاى كافران صبر كند و به هر حال و در هر كار جز خداوند را منظور ندارد و اين جمله را با صبر و بردبارى و گذشت و پايدارى تحمّل فرمايد تا راه خدا كلّاً و جزءاً براى خلق روشن شود و اقدام آماده در آن صراط مستقيم، بىلغزش و با صفاى فطرت، صاف و ساده روبه راه گردد.
از اين شرح صدر و سعه قلب كه حاصل احاطه لطفآميز الهى است به حضرت رسول اللّهى در هر گاه و به همه وقت، سوره انشراح كه جزء سُوَر اواخر قرآن كريم واقع گشته نشانها دارد و بيانها؛ و ما را عقيدت در باب شرح صدر جناب مصطفوى (صلى الله عليه و آله) همين است كه خداى تعالى رسول رهنماى ما محمّد را كه خاتم النّبيّين است و سيّد المرسلين (صلى الله عليه و آله)، از مايه معرفت در حدّ اعلا و از سرمايه طاعت به قدر اوفى مايه دار كرد و حضرتش را به خلوص و تقوا مخصوص گردانيد و در مركز دايره حفظ تمام و صيانت تامّ، معصوم آفريد و بدين گونه مبرّى از سوء قصد تسويلات شيطان رجيم برگزيد.
بدين صورت كه چون از شير باز گرفته شد برترين ملك و بزرگترين فرشته خود را شبانه روز با آن آفتاب دل افروز و موحّد مشرك سوز، قرين ساخت و بر وى موكّل، تا حضرتش را با آن كه بعون اللَّه تعالى در باطن امر و در عالم عقل اصلًا اساس مكرمت است و رأس فضيلت، در اين سراى ظاهر به طريق مكارم و محاسن اخلاق و محامد صفات روانه سازد و در اين راه روشن همراهى نمايد!
و اين كلام نه سخنى است كه از خود مىگوييم و اين طريقه نه راهى است كه به خود مىپوييم، نصّ افادات وصىّ بى فاصله محمّد مصطفى علىّ مرتضى- عليهما و آلهما صلوات اللَّه الملك العلّام- اين نكته شريف را باز گو مىكند و اين مطلب دقيق را گوشزد مىنمايد، آن جا كه درخطبه قاصعه در اين باره به صراحت مىفرمايد:
از وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را از شير گرفتند خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را مأمور وى نمود تا شبانه روز او را در مسير كرامت و محاسن اخلاق جهان سوق دهد.
جهل را تاريكىاى است كه جز روشنايى علم آن را نمىزدايد و رذيلت را سياهى است كه جز رونق و روشنى فضيلت آن را محو نمىكند و شكّ و بدگمانى را ابرهاو ظلمتهايى است كه جز اشعّه حقيقت و انوار يقين آنها را از ميان برنمى دارد و ستمگرى و تجاوز را حُجُب و پردههايى است كه جز تشعشعات عدل آنها را نمىسوزاند و فراموش كردن خدا و در نتيجه آن فراموش كردن خود و نفع و ضرر و صلاح و فساد خود را شب تيره و تار و درازى است كه جز سپيده دم، ايمان آن را نمىشكافد و پردههاى سياهش را جز روز روشن و شعاع دامنه دار و گسترده آن پاره پاره نمىكند.
محمّد (صلى الله عليه و آله) نيز آن چنان نورى بود كه شعاعش بر اقطار جهان بشريّت، چون خورشيد در وسط آسمان تابيدن گرفت و اخگرهايى از اين نور با دلها عجين شد و به سرعت به عقول راه يافت و در انديشهها نفوذ كرد، تا افراد با ايمان را از تاريكىهاى حيرت و گمراهى و حماقت و سبك مغزى و تخبّط رهايى بخشد.
خدا سرپرست و يار كسانى است كه ايمان آوردهاند؛ آنان را از تاريكىها [ى جهل، شرك، فسق وفجور] به سوى نورِ [ايمان، اخلاق حسنه و تقوا] بيرون مىبرد. و كسانى كه كافر شدند، سرپرستان آنان طغيان گرانند كه آنان را از نور به سوى تاريكىها بيرون مىبرند.
از اين جهت افراد با ايمانى كه از حضرت محمّد (صلى الله عليه و آله) پيروى مىكنند با اين امتياز مشخّص شدهاند كه آنان، مردمان روشن و با نورانيّتى مىباشند كه عالمند آن جا كه ديگران جاهلند، كاملند آن جا كه ديگران ناقصند، اهل اطمينان و يقينند آن جا كه ديگران در اضطراب و شكّ و ترديد به سر مىبرند، دادگرند آن جا كه ديگران ستمگرند، حقّ خدا و حقّ خود را احيا مىكنند آن جا كه ديگران پروردگارشان را فراموش مىكنند كه در نتيجه خدا هم خود آنان را از ياد خودشان مىبرد.
و اينها بدان جهت است كه آنان از روزى كه اسلام آوردند از ظلمات جهل و رذيلت و شكّ و بد گمانى و تجاوز و ستمگرى و گمراهى بيرون آمدند و در زير انوار يك زندگى صحيح گام برداشتند
﴿أَوَ مَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِى بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾
آيا كسى كه [از نظر عقلى و روحى] مرده بود و ما او را [به وسيله هدايت و ايمان] زنده كرديم و براى وى نورى قرار داديم تا در پرتو آن در ميان مردم [به درستى و سلامت] حركت كند، مانند كسى است كه در تاريكىها [ىِ جهل و گمراهى] است و از آن بيرون شدنى نيست؟!
تيتر بالا عنوانى است از صاحب كتاب پر قيمت و علمى «أنيس الأعلام» تأليف مرحوم حجة الإسلام محمّد صادق فخر الإسلام كه سالها از مهمترين قسّيسين
آن مرد بزرگ پس از آن عنوان و تيتر مىنويسد:
«مؤلّف اين كتاب أباً عَنْجدّ از عظماى قسّيسين نصارى بود و ولادتش در كليساى اروميّه واقع گرديده است و در نزد عظماى قسّيسين و علما و معلّمان نصارى در ايّام جاهليّت تحصيل نموده از آن جمله:
رآبى يوحنّاى كبير و قسّيس يوحنّاى جان و رآبى عاژ و غير ايشان از معلّمان و معلّمات فرقه پروتستنت و ازمعلّمين فرقه كاتلك رآبّى تالو و قسّيس كوركز و غير ايشان از معلّمين و معلّمات و تاركات الدّنيا كه در سنّ دوازده سالگى از تحصيل علم تورات و انجيل و ساير علوم نصرانيّت فارغ التحصيل و علماً به مرتبه قسّيسيّت رسيده و در اواخر ايّام تحصيل بعد از دوازده سالگى خواستم عقايد ملل و مذاهب مختلفه نصارى را تحصيل نموده باشم، بعد از تجسّس بسيار و زحمات فوقالعاده و ضرب در بلدان، خدمت يكى از قسّيسين عظام بلكه مطران والامقام از فرقه كاتلك رسيده كه بسيار صاحب قدر و منزلت و شأن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در ميان اهل ملّت خود داشت و فرقه كاتلك از دور و نزديك از ملوك و سلاطين و اعيان و اشراف و رعيّت، سؤالات دينيّه خود را از قسّيس مزبور مىنمودند و به مصاحبت سؤالات هداياى نفيسه بسيار ارزنده از نقد و جنس از براى قسّيس مذكور ارسال مىداشتند، ميل ورغبت مىنمودند در تبرّك از او و قبول او هداياى ايشان را و از اين جهت تشرّف مىنمودند و من اصول و عقايد ملل و مذاهب مختلفه نصرانيّت و احكام فروع ايشان را از محضر او استفاده مىنمودم، وغير از حقير تلامذه كثيره ديگر نيز داشت.
هر روز در مجلس درس او قريب به چهارصد و يا پانصد نفر حضور بهم مىرسانيدند و از دختران كليسا كه تاركات الدّنيا بودند و نذر عدم تزويج نموده بودند و در كليسا معتكف بودند، جمعيّت كثيرى در مجلس درس ازدحام مىنمودند و اينها را به اصطلاح نصاراى «ربّانتا» مىگويند.
ولكن از ميان جميع تلامذه، با اين حقير الفت و محبّت مخصوصى داشتند و مفاتيح مسكن و خزاين مأكل و مشرب خود را به حقير سپرده بودند و استثنا نكرده بود مگر يك مفتاح خانه كوچكى را كه به منزله صندوق خانه بود و حقير خيال مىنمودم كه آن جا خزانه اموال قسّيس است و از اين جهت با خود مىگفتم قسّيس از اهل دنياست و پيش خود مىگفتم:
دنيا را ترك كرد به خاطر دنيا.
و اظهار زهدش به جهت تحصيل زخاريف دنياست. پس مدّتى در ملازمت قسّيس به نحو مذكور مشغول تحصيل عقايد مختلفه ملل و مذاهب نصارى بوديم تا اين كه سنّ حقير به هفده و هجده رسيد. در اين بين روزى قسّيس را عارضه رو داد مريض شده و از مجلس درس تخلّف نمود، به حقير گفت: اى فرزند روحانى! تلامذه را بگوى كه من امروز حالت تدريس ندارم.
حقير از نزد قسّيس بيرون آمدم و ديدم تلامذه مذاكره مسائل علوم مىنمايند، بالمآل صحبت ايشان منتهى شد به معنى لفظ: «فارقليطا» در سريانى «پيركلوطوس» در يونانى كه يوحنّا صاحب انجيل چهارم، آمدن او را در باب 14 و 15 و 16 از جانب عيسى (عليه السلام) نقل نموده است كه آن جناب فرمودند: بعد از من «فارقليطا» خواهد آمد.
متن آيه انجيل يوحنّا به زبان اصلى چنين است:
اين حرفها را با شما گفتهام وقتى كه با شما بودم، ليكن فارقليطاى روح حق نصيحت كننده است و شما را به سوى حق مىخواند كه پدر، او را به اسم من مىفرستد «مرا تصديق مىكند» و هر چيز را به شما ياد خواهد داد و هر آنچه را گفتهام به ياد شما خواهد آورد.
پس گفتگوى ايشان در اين باب، بزرگ و جدال ايشان به طول انجاميد، صداها بلند و خشن شد و هر كسى در اين باب رأى عليحده داشت و بدون تحصيل فايده از اين مسأله منصرف گرديده و متفرّق گشتند.
پس حقير نيز نزد قسّيس مراجعت نمودم، قسّيس گفت: اى فرزند روحانى! امروز در غيبت من چه مباحثه و گفتگو مىداشتند؟ حقير اختلاف قوم را در معنى لفظ «فارقليطا» از براى او تقرير و بيان نمودم و اقوال هر يك از تلامذه را در اين باب شرح دادم، از من پرسيد كه قول شما در اين باب چه بود؟ حقير گفتم: مختار فلان مفسّر و قاضى را اختيار كردم، قسّيس گفت: تقصير نكردهاى لكن حقّ واقع خلاف همه اين اقوال است؛ زيرا كه معنى و تفسير اين اسم شريف را در اين زمان به نحو حقيقت نمىدانند مگر راسخان در علم، از آنها نيز اندك.
پس حقير خود را به قدمهاى شيخ مدرّس انداخته و گفتم: اى پدر روحانى! تو از همه كس بهتر مىدانى كه اين حقير از بدايت عمر تا كنون در تحصيل علم كمال انقطاع (اميد) و سعى را دارم و كمال تعصّب و تديّن را در نصرانيّت دارم، به جز در اوقات صلاة و وعظ، تعطيلى از تحصيل و مطالعه ندارم، پس چه مىشود اگر شما احسانى نماييد و معنى اين اسم شريف را بيان فرماييد؟!
شيخ مدرّس به شدّت گريست بعد گفت: اى فرزند روحانى! واللَّه تو اعزّ ناسى در نزد من و من هيچ چيز را از شما مضايقه ندارم، اگر چه در تحصيل معنى اين اسم شريف، فايده بزرگى است و ليكن به مجرّد انتشار معنى اين اسم متابعان مسيح، من و تو را خواهند كشت! مگر اين كه عهد نمايى در حال حيات و ممات من اين معنى را اظهار نكنى، يعنى اسم مرا نبرى؛ زيرا كه موجب صدمه كلّى است در حال حيات از براى من و بعد از ممات از براى اقارب و تابعان من، و دور نيست كه اگر بدانند اين معنى از من بروز كرده است قبر مرا بشكافند مرا آتش بزنند!!
پس اين حقير قسم ياد نمودم كه واللَّه العلىّ العظيم، به خداى قاهر، غالب، مهلك، مدرك، منتقم و به حقّ انجيل و عيسى و مريم و به حقّ تمامى انبيا و صلحا و به حقّ جميع كتابهاى مُنزَله از جانب خدا و به حقّ قدّيسين و قدّيسات، من هرگز افشاى راز شما را نخواهم كرد، نه در حال حيات و نه بعد از ممات. پس از اطمينان گفت:
اى فرزند روحانى! اين اسم از اسماى مباركه پيغمبر مسلمين مىباشد يعنى به معنى احمد و محمّد است. پس مفتاح آن خانه كوچك سابق الذّكر را به من داد و گفت: درِ فلان صندوق را باز كن، فلان و فلان كتاب رانزد من بياور. حقير چنين كردم و كتابها را نزد ايشان آوردم، اين دو كتاب به خطّ يونانى و سريانى قبل از ظهور حضرت ختمى مرتبت با قلم بر پوست نوشته شده بود و در دو كتاب مذكور لفظ «فارقليطا» را به معنى احمد و محمّد (صلى الله عليه و آله) ترجمه نموده بودند!
بعد گفت: اى فرزند روحانى! بدانكه علما و مفسّران و مترجمان مسيحيه قبل از ظهور حضرت محمّد (صلى الله عليه و آله) اختلافى نداشتند كه به معنى احمد و محمّد (صلى الله عليه و آله) است.
بعد از ظهور آن جناب قسّيسين و خلفا تمامى تفاسير و كتب لغت و ترجمهها را از براى بقاى رياست خود و تحصيل اموال و جلب منفعت دنيويّه و عناد و حسد و ساير اغراض نفسانيّه تحريف و خراب نمودند و معنى ديگر از براى اين اسم شريف اختراع نمودند كه آن معنى اصلًا و قطعاً مقصود صاحب انجيل نبوده و نيست!
از سبك و ترتيب آياتى كه در اين انجيل موجود حاليّه است اين معنى در كمال سهولت و آسانى معلوم مىگردد كه وكالت و شفاعت و تعزّى و تسلّى، منظور صاحب انجيل شريف نبوده و روح نازل در يومالدّار
زيرا كه اجتماع دو نبىّ مستقلّ صاحب شريعت عامّه در زمان واحد جايز نيست به خلاف روح نازل در يوم الدّار كه مقصود از آن روح القدس است كه او با بودن جناب عيسى (عليه السلام) و حواريّون از براى آن جناب و حواريّون نازل شده بود.
مگر فراموش كرده قول صاحب انجيل اوّل را «انجيل متّى» در باب سوّم از انجيل خود كه مى گويد:
همان كه عيسى (عليه السلام) بعد از تعميد يافتن از يحياى تعميد دهنده از نهر اردن بيرون آمد، روح القدس در صورت كبوتر بر آن جناب نازل شد.
و همچنين با بودن خود جناب عيسى (عليه السلام)، روح از براى دوازده شاگرد نازل شده بود چنانچه صاحب انجيل اوّل در باب دهم از انجيل خود تصريح نموده است:
جناب عيسى در هنگامى كه دوازده شاگرد را به بلاد اسرائيليّه مىفرستاد ايشان را بر اخراج ارواح پليده و شفا دادن هر مرضى و رنجى قوّت داد.
مقصود از اين قوّه، قوّه روحانى است نه قوّه جسمانى؛ زيرا كه از قوّه جسمانى اين كارها صورت نمىبندد و قوّه روحانى عبارت از تأييد روح القدس است.
و در آيه بيستم از باب مذكور جناب عيسى (عليه السلام) خطاب به دوازده شاگرد مىفرمايد:
زيرا گوينده شما نيستند بلكه روح پدر شما در شما گوياست. و مقصود از روح پدر شما همان روح القدس است.
و همچنين صاحب انجيل سيّم تصريح مىنمايد در باب نهم از انجيل خود، پس دوازده شاگرد خود را طلبيده به ايشان قدرت و اقتدار بر جميع ديوها و شفا دادن امراض عطا فرمود.
و همچنين در باب دهم صاحب انجيل سيّم گويد: (در باره آن هفتاد شاگردى كه جناب عيسى (عليه السلام) آنها را جفت جفت فرستاد) ايشان مويّد به روح القدس بودند.
و در آيه هفده مىفرمايد: آن هفتاد نفر با خرّمى برگشتند و گفتند: اى خداوند، ديوها هم به اسم تو اطاعت ما مىكنند.
پس نزول روح مشروط به رفتن مسيح نبود، اگر منظور و مقصود از «فارقليطا» روح القدس بود اين كلام از جناب مسيح غلط و فضول و لغو خواهد بود، شأن مرد حكيم نيست كه به كلام لغو و فضول تكلّم نمايد تا چه رسد به نبىّ صاحب الشأن و رفيع المنزله مانند جناب عيسى (عليه السلام)، پس منظور و مقصودى از لفظ «فارقليطا» نيست مگر احمد و محمّد. معنى اين لفظ نيز همين است و بس.
حقير گفتم: شما در باب نصارى چه مىگوييد؟ گفت: اى فرزند روحانى! دين نصارى منسوخ است به سبب ظهور شرع شريف حضرت محمّد (صلى الله عليه و آله) و اين لفظ را سه مرتبه تكرار نمود!!
من گفتم: در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم مُؤدّى الى اللَّه كدام است؟
گفت: طريقه نجات و صراط مستقيم الى اللَّه منحصر است در متابعت محمّد (صلى الله عليه و آله).
گفتم: آيا متابعين آن جناب از اهل نجاتند؟ گفت: اى واللَّه، اى واللَّه، اى واللَّه!!
پس گفتم: مانع شما از دخول در دين اسلام و متابعت سيّد الأنام چيست؟ و حال آن كه شما فضيلت دين اسلام را مىدانيد و متابعت حضرت ختمى مرتبت را طريقة النجاة و صراط المستقيم المؤدّى الى اللَّه مىخوانيد؟
گفت: اى فرزند روحانى! من بر حقيقت دين اسلام و فضيلت آن برخوردار نگرديدم مگر بعد از كبر سن و اواخر عمر و درباطن من مسلمانم و ليكن به حسب ظاهر اين رياست و بزرگى را نمىتوانم ترك نمايم، عزّت و اقتدار مرا در ميان نصارى مىبينى، اگر فىالجمله ميلى از من به دين اسلام بفهمند مرا خواهند كشت و بر فرض اين كه از دست ايشان نجات يافتم، سلاطين مسيحيّه مرا از سلاطين اسلام خواهند خواست به عنوان اين كه خزاين كليسا در دست من است و در آنها خيانتى كردهام و يا چيزى از آنها بردهام و خوردهام و بخشيدهام، مشكل مىدانم كه سلاطين و بزرگان اسلام از من نگهدارى كنند و بعد از همه اينها، فرضاً رفتم ميان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم، خواهند گفت: خوشا به حالت، جان خود را از آتش جهنّم نجات دادهاى بر ما منّت مگذار؛ زيرا كه به دخول در دين حق و مذهب هدى خود را از عذاب خلاص نمودهاى!
اى فرزند روحانى! از براى من نان و آب نخواهد بود، پس اين پيرمرد در ميان مسلمانان كه عالم به لغت ايشان نيز نيست در كمال فقر و پريشانى و مسكنت و فلاكت و بد گذرانى عيش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگى در ميان ايشان خواهم مرد و در خرابهها و ويرانهها رخت از دنيا خواهم برد.
من مىترسم كه طاقت شدايد و مصايب دنيا را نداشته باشم، آن وقت نه دنيا دارم و نه آخرت و من بحمداللَّه در باطن از متابعان محمّد (صلى الله عليه و آله) مىباشم.
پس شيخ مدرّس گريه كردند و حقير هم گريستم، بعد از گريه بسيار گفتم:
اى پدر روحانى! آيا مرا امر مىكنى كه داخل اسلام بشوم؟
گفت: اگر آخرت و نجات مىخواهى البتّه بايد دين حق را قبول نمايى و چون جوانى، دور نيست كه خدا اسباب دنيويّه را هم از براى تو فراهم آورد و از گرسنگى نميرى و من هميشه تو را دعا مىكنم، در روز قيامت شاهد من باشى كه من در باطن مسلمان و از تابعان خير الأنامم و اغلب قسّيسين در باطن حالت مرا دارند، مانند من بدبخت نمىتوانند دست از رياست دنيويّه بردارند و الّا هيچ شكّ و شبههاى نيست در اين كه امروز در روى زمين دين اسلام دين خداست.
چون اين حقير دو كتاب سابق الذكر را ديدم و اين تقريرات را از شيخ مدرّس شنيدم، نور هدايت و محبّت حضرت خاتم الأنبياء (صلى الله عليه و آله) به طورى بر من غالب و قاهر گرديد كه دنيا و مافيها در نظر من مانند جيفه مردار گرديد، محبّت رياستِ پنج روزه دنيا و اقارب و وطن پا پيچم نشد، از همه قطع نظر نموده همان ساعت شيخ مدرّس را وداع كرده، به التماس شيخ مدرّس مبلغى هديه به من بخشيدند كه مخارج سفر من باشد، مبلغ مزبور را از شيخ قبول كرده عازم سفر آخرت گرديدم.
چيزى همراه نياوردم مگر دو سه جلد كتاب، هر چه داشتم از كتابخانه و غيره همه را ترك نموده بعد از زحمات بسيار نيمه شبى وارد بلده اروميّه شدم، در همان شب رفتم درب خانه حسن آقاى مجتهد مرحوم مغفور، بعد از اين كه مستحضر شدند كه مسلمانآمدهام از ملاقات حقير خيلى مسرور وخوشحال گرديدند و از حضور ايشان خواهش نمودم كه كلمه طيّبه و ضروريّات دين اسلام را به من القا و تعليم نمايند و همه را به حقير القا و تعليم نمودند و به خطّ سريانى نوشتم كه فراموشم نشود و هم مستدعى شدم كه اسلام مرا به كسى اظهار ننمايند كه مبادا اقارب ومسيحيّين بشنوند و مرا اذيّت كنند و يا اين كه وسواس نمايند، بعد شبانه به حمّام رفته غسل توبه از شرك وكفر نمودم، بعد از بيرون آمدن از حمّام مجدّداً كلمه اسلام را بر زبان جارى نموده ظاهراً و باطناً داخل دين حق گرديدم.
و همه ستايشها ويژه خداست كه ما را به اين [نعمت ها] هدايت كرد و اگر خدا ما را هدايت نمىكرد هدايت نمىيافتيم،
سوانحى كه در ايّام توقّف در كربلاى معلّى و نجف اشرف و كاظمين و سُرَّمَنْ رَأى از براى اين حقير اتّفاق افتاد گفتنى و نوشتنى نيست.
از جمله روز غدير خم در خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه، عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از براى حقير منكشف شد، ارواح مقدّسين و صلحاء از براى حقير مجسّم شدند كه تفصيلش نوشتنى نيست و مكرّر حضرت خاتم الأنبياء (صلى الله عليه و آله) حضرت صادق (عليه السلام) و ساير ائمه طاهرين (عليهم السلام) را در عالم رؤيا ديدم و از ارواح مقدّسه ايشان استفاده و استفاضه نمودم.
از آن جمله بيست و شش مسأله در اصول و فروع از براى اين حقير مشكل شده بود و علما در اين مسائل بياناتى نمىفرمودند كه قلب حقير ساكت شود و از اضطراب بيرون بيايد، كشف آنها را از خدا خواستم و متوسّل به باطن حضرت خاتم الأنبياء (صلى الله عليه و آله) گرديدم تا اين كه شبى از شبها حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) با حضرت صادق (عليه السلام) به خواب من آمدند و كشف آن مسائل را از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) استدعا نمودم، حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) به حضرت صادق (عليه السلام) فرمودند: اى فرزند! شما جواب بگوييد!
پس آن جناب مسائل را از براى حقير كشف فرمودند وحقيقت مذهب اثنا عشريّه از براى اين حقير ثابت و محقّق گرديد
اى گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگان
آدم و نوحى، نه، به از هر دوى
مُرسله يك گره از هر دوى
آدم از آن دانه كه شد هيضه دار
توبه شدش گلشكر خوشگوار
توبه دل در چمنش بوى توست
گلشكرش خاك سر كوى توست
نوح كه لب تشنه به حيوان رسيد
چشمه غلط كرد و به طوفان رسيد
مهد براهيم چو راى اوفتاد
نيم ره آمد دو سه جاى اوفتاد
چون دل داوود نفس تنگ داشت
در خور اين زير بم آهنگ داشت
داشت سليمان ادب خود نگاه
مملكت آلوده نجست اين كلاه
يوسف از آن چاه عيانى نديد
جز رسن و دَلْو نشانى نديد
خضرْ عنان زين سفر خشك يافت
دامن خود تر شده چشمه يافت
موسى از اين جام تهى ديد دست
شيشه به كُه پايه أرِنى شكست
عزم مسيحا نه به اين دانه بود
كو ز درون تهمتىِ خانه بود
خاك تو خود روضه جان من است
روضه تو جان جهان من است
خاك تو در چشمنظامىكشم
غاشيه بر دوش غلامى كشم
بر سر آن روضه چون جان پاك
خيزم و چون باد و نشينم چو خاك
عبداللَّه با ازدواج خود فصل جديدى از زندگى به روى خود گشود و شبستان حيات را با داشتن همسرى چون آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت، راه شام را همراه كاروانى كه از مكّه حركت مىكرد پيش گرفت.
زنگ حركت نواخته شد و كاروان به راه افتاد و صدها دل را نيز همراه خود برد.
در اين وقت آمنه دوران حاملگى را طى مىنمود. پس از چند ماه طلائع كاروان آشكار گشت، عدّهاى به منظور استقبال از خويشان و كسان خود تا بيرون شهر رفتند، پدر پير عبداللَّه در انتظار پسر است، ديدگان كنجكاو عروسش نيز عبداللَّه را در ميان كاروان جستجو مىكرد، متأسفانه اثرى از او در ميان نبود و پس از تحقيق مطّلع شدند كه عبداللَّه موقع مراجعت در يثرب مريض شده و براى رفع خستگى و استراحت در بين خويشان خود توقّف كرده است. استماع اين خبر آثار اندوه و تأثّر در پيشانى او پديد آورده و پردههايى از اشك در چشمان او به وجود آمد.
عبدالمطّلب، بزرگترين فرزند خود حارث را مأمور كرد كه به يثرب برود و عبداللَّه را همراه خود بياورد، وقتى وى وارد مدينه شد اطّلاع يافت كه عبداللَّه يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيمارى، چشم از جهان بر بسته است. حارث پس از مراجعت جريان را به عرض عبدالمطّلب رساند و همسر عزيزش را نيز از سرگذشت شوهرش مطّلع ساخت. آنچه از عبداللَّه باقى مانده فقط پنج شتر و تعدادى گوسپند و يك كنيز به نام امّ أيْمَن بود كه بعدها پرستار پيغمبر (صلى الله عليه و آله) شد
با ارتحال عبداللَّه، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) كه پدر جانهاى آگاه و دلهاى حق پناه بود پيش از آن كه از مادر متولّد گردد از پدر يتيم ماند، يتيم ماند تا از حال بى پدران عملًا آگاهى يابد و در آينده به غمگسارى يتيمان همّت گمارد؛ يتيم ماند تا رحمت خدا را بيشتر در يابد و عنايت حق تعالى را بر وجهى كاملتر ادراك نمايد؛ يتيم ماند تا با محروميّت از دامان عاطفت پدر در كنف مرحمت پروردگار موجوديّتى را كه بايد بيابد و بسان درّ يتيم اين گوهر گران بهاى گنجينه آفرينش هر وقت و در هر حال دست رحمت خدا را تو گويى احساس كند و اين لؤلؤ شاهوار خلقت بى واسطه از سرچشمه قدرتْ فيض فضيلت يابد و در فضاى ملكوت اعلى كه از آن اوست بال همّت گشايد، با استفاضه از حقْ رحمت باز يابد و به جميع ما سوى اللَّه افاضه فرمايد.
عبداللَّه رفت و همسرش را تنها گذاشت هر چند تنهاى تنها هم نبود كه كودكى در جوف خويش داشت، كودكى كه به يُمن احسان خدا هر روز بزرگ و بزرگتر مىشد و به حوزه ولادت نزديك و نزديكتر مىگشت.
از سوى ديگر آمنه، آن دُرّ صدف عفّت و عصمت و وقار و ايمان و صبر و استقامت و صفا و وفا تنها نبود كه خدا با او بود، خداى محمّد (صلى الله عليه و آله) او را وانگذاشته بود، خداى عالم او را ترك نگفته بود، چه، خدا را با كودك آمنه كارها بود و هدايت عالميان به ارشاد و عنايت او وابسته بود. از اين رهگذر بود كه آن بانوى بزرگوار هر چند در آن اوقاتْ سوگوارِ در گذشت شوهر محبوب و عالى مقدار خويش بود ولى باطن جانش را نشأه نشاطى بسيط در بر گرفته و حاقّ روحش را زلال لذّتى عميق سيراب كرده بود، چرا؟ زيرا كه به گوش جان آگاه در باره اين طفل كه در اندرون خويش محفوظ داشت بشارتها مىشنيد و مژدهها مىيافت، مگر نه صريح قرآن است كه خداوند به مادر موسى وحى فرمود: تا او را به صندوقى نهد به آب افكند و در سينه امواج به دست رحمت الهى باز سپارد؟!
آرى، خدا بود كه بدين الهام تامّ، جان عزيز كليم خويش موسى (عليه السلام) را حراست نمود. چه افتاده كه اين در، بر مادر موسى گشاده و بر والده معظّمه محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) كه نقد جان موسى و عيسى و ديگر انبيا و اوصيا وابسته پاى همّت اوست، فروبسته باشد؟ آخر چرا؟
و چنين بود كه باب اين فتوح بر او مفتوح بود و گشايش يافته نه مسدود و فروبسته.
مادر پاكدامن نبىّ خاتم (صلى الله عليه و آله) به الهام ربّ العالمين به جان، مژدهها دريافت مىداشت كه هان به هوش باش! اين بار گرانبار كه تو در درون خويش بر پشت جان هموار دارى سيّد اين امّت است و چراغ اين ملّت، سالار عالم است و مرشد بنى آدم.
اى بانوى مصيبت رسيده و رنجيده، دل فارغ دار كه به يارى پروردگار جاى سوختهات سبز است و سَلَف رفتهات را والا خَلَفى كه خليفه حقّ است و بشير و نذير آدميان و عالميان به طور مطلق.
او را از شرّ باطلى به خداى صمد واگذار و دركار او انديشه روا مدار كه رحمت الهى به دو دست قدرت نامتناهى نگهبان اوست.
آمنه عليها السلام بانگها مىشنيد و جلوهها مىديد، محفوف به نور بود و مسرور و شكور، دوران حمل به كمال مىرسيد و نوباوه افضال آفريدگار به مآل حال؛ جان طاهر احمدى پاى در ركاب ظهور داشت و جهان دست بر فتراك سرور، ضلالت در فضاى محو در حال رفتن بود و محمّد (صلى الله عليه و آله) به يُمن اثبات حق در كارِ آمدن.
نداها را آغاز بود و گويى انجامى نبود كه سر انجام خير استغراق در الهامات خداوند خيرات و حسنات است.
او را نيز آغاز خير و انجام خير و ابتدا محمود و انتها مسعود بود كه اگر نبود دست قلمزن تقدير اعلا، آن عالى گهر والا را، مادر ستوده خصال محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) مقرّر نمىداشت و اين موهبت عظمى راخاصّ او نمىخواست.»
ابن هشام در«سيره نبويّه» مىگويد:
آمنه دختر وهب، مادر رسول خدا مىگفت: چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد: همانا تو به سرور اين امّت باردار شدهاى، پس هر گاه تولّد يافت بگو:
او را از شرّ هر حاسدى به خداى يكتا پناه مىدهم.
«علّامه مجلسى در كتاب«مرآت العقول» مىگويد:
شيعه اماميّه بر ايمان ابوطالب و آمنه دختر وهب و عبداللَّه بن عبدالمطّلب اجداد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) تا آدم (عليه السلام) اجماع دارند.
آمنه بنت وهب آن مجسمه عفّت و تقوا و وقار و فضيلت مىفرمايد:
به هنگامى كه نطفه او از عبداللَّه به من منتقل شد نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن نمود.
سالها بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند، بعد از انتقال آن نور به آمنه، باران باريد و مردم در فراوانى نعمت شدند تا جايى كه آن سال را«سنه فتح» نام نهادند.
سال ولادت آن مايه الهى و سرمايه ربّانى و جلوه حقّ و حقيقت، معروف به«عامالفيل» است، سالى كه ابرهه با پيلان بسيار براى خراب كردن خانه كعبه آمد و خود و لشگرش به حجاره سجّيل معذّب شدند.
ولادت آن حضرت نزديك طلوع صبح جمعه هفدهم ربيع الأوّل بود. چه نيكوست كه واقعه ولادت را از زبان پاك مادرش حضرت آمنه بشنويد:
آن عفيفه با فضيلت مىفرمايد:
چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم، مىدانستم كه پا به ماه هستم، نگران نبودم، در آن شب از غروب هنگام درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق خود به پشت افتاده بودم، به شوهر جوانمرگم عبداللَّه و به تنهايى و غربت خودم كه دور از سرزمين يثرب در بَطْحا افتادهام فكر مىكردم، شايد آهسته آهسته اشك هم مىريختم و معهذا خيال داشتم برخيزم دختران عبدالمطّلب را به كنار بسترم بخوانم، امّا هنوز اين خيال به صورت تصميمى در نيامده بود، از كجا كه اين درد، درد حياض باشد.
ناگهان به گوشم آوايى رسيد كه بسيار به دلم خوش آمد، صداى چند زن را شنيدم كه بر بالينم نشستهاند و با هم صحبت مىكنند، درباره من صحبت مىكردند.
از صداى آرام و دلپذيرشان آن قدر خوشم آمد كه تقريباً درد خود را فراموش كردم.
سرم را از زمين برداشتم كه ببينم زنانى كه در كنارم نشستهاند كجايى هستند، از كجا آمدهاند، با من چه آشنايى دارند؟
به، چقدر زيبا! چقدر خوشپوش و خوشبو و پاكيزه! مثل اين كه به دور سيمايشان لمعان نور مىچرخد.
گمان كردم از سيّدات قريش و خواتين مكه هستند، حيرتم اين بود كه چگونه بى خبر به اتاق من آمدهاند و آن كس كه از حال من خبرشان كرده كيست؟
به رسم عربها كه در برابر عزيزترين دوستانشان قربان و صدقه مىروند با لحنى گرم و گيرنده گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد، از كجا آمدهايد؟ چه كسانى هستيد؟
آن زن كه سمت راست من نشسته بود گفت: من مريم مادر مسيح و دختر عمرانم.
دوّمى خودش را اينطور معرّفى كرد: من آسيه همسر خداپرست فرعون هستم.
دو زن ديگر هم دو فرشته بهشتى بودند كه به خانه من آمده بودند. دستى كه از بال پرستو نرمتر بود به پهلويم كشيده شد، دردم آرام گرفت، امّا ابهامى همچون هواى مه گرفته صبحگاهان بهارى به فضاى اطاق افتاد كه ديگر نه چيزى مىديدم و نه آوايى مىشنيدم. اين حالت بيش از چند لحظه دوام نيافت كه آهسته آهسته آن ابهام محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشيد.
در روشنايى اين نور ملكوتى پسرم را بردامنم يافتم كه پيشانى عبوديّت بر زمين گذاشته بود و نجوايى نامفهوم گوشم را نوازش مىداد، با اين كه نه گوينده را مىديدم و نه از نجوايش مطلبى در مىيافتم، باز هم خوشحال بودم.
سه موجود سپيد پوش، پسرم را از دامانم برداشته بودند، نمىدانستم اين سه نفر كيستند، از خاندان هاشم نبودند، عرب هم نبودند، شايد آدميزاده هم نبودند، امّا من نمىترسيدم و در عين حال قدرتى كه دستم را پيش ببرد و كودك تازه به دنيا آمدهام را از دستشان بگيرد در وجود من نبود.
اين سه نفر با خودشان طشت و آفتابه آورده بودند، طاقه حريرى هم كه از ابر سفيدتر و لطيفتر بود در كنارشان ديدم. پسرم را با آبى كه در آفتابه مىدرخشيد توى آن طشت شست و شو دادند و بعد در ميان دوشانهاش مُهر زدند و بعد لاى آن حرير سفيدش پيچيدند و برداشتند و با خود به آسمانها بردند.
تا چند لحظه زبانم بند آمده بود، ناگهان زبانم باز شد و گلويم باز شد و فرياد كشيدم: امّ عثمان! امّ عثمان!
خواستم بگويم كه نگذارند فرزندم را ببرند، ولى در همين هنگام چشمم به آغوش خودم افتاده، اى خدا، اين پسر من است كه در آغوشم آرميده است!
از حضرت صادق (عليه السلام) روايت شده است كه:
ابليس به هفت آسمان بالا مىرفت و گوش مىداد و اخبار سماويّه را مىشنيد، پس چون حضرت عيسى (عليه السلام) متولّد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مىرفت و چون حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) متولّد شد او را از همه آسمانها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات به وقت ولادت آن گوهر يكدانه صدف خلقت.
قريش گفتند: مىبايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مىشنيديم كه اهل كتاب ذكر مىكردند.
پس عَمْروبن امَيّه كه داناترين اهل جاهليّت بود گفت: نظر كنيد اگر ستارههاى معروف كه به آنها مردم هدايت مىيابند و زمانهاى زمستان و تابستان را مىشناسند، اگر يكى از آنها بيفتد بدانيد وقت آن است كه جميع خلايق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستارههاى ديگر ظاهر مىشود پس امر غريب مىبايد حادث شود.
صبح آن روز كه آن حضرت متولّد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاد، ايوان كسرى بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه كه سالها آن را مىپرستيدند فرو رفت و خشك شد و وادى سماوه كه سالها بود كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد و آتشكده فارس كه هزاران سال متوالى روشن بود در آن وقت خاموش شد.
داناترين علماى مجوس، آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مىكشند، از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند و طاق كسرى از وسط شكست و دو قطعه شد و آب دجله شكافته در آن قصر جارى گرديد.
نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى درصبح آن روز سرنگون شد.
جميع پادشاهان در آن روز لال شدند، علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل گشت.
آمنه مادر آن جناب مىگويد:
«واللَّه چون پسرم متولّد شد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر نمود، پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن، نور قصرهاى شام را ديدم و در پرتو آن نور صداى گويندهاى را شنيدم كه مىگفت:
زائيدى بهترين مردم را، پس او را محمّد بنام.
وجود مقدّس او را شخصيّتى است كه تمام كنيهها و القاب و اسماى نيك و پاك و با معنى را مصداق است.
آنچه خوبان همه داشتند او به تنهايى داشت، او پاكى و طهارت و صفا و حقيقت به تمام معنى بود.
هر اسم را دلالتى است بر مسمّى و حكايتى از عنوان شخصى موجود يا شخصيّتى پا برجا. و اين از آغاز بوده است كه آحاد مردمان هر يك از ديگرى و هر كدام در ميان ديگران مشخّص باشند و ممتاز، تا حسن ارتباط در ميان افراد خلق به سهولت حاصل شود و آشنايى و شناسايى بهتر و وسيعتر ميسّر آيد و از بركت اين پيوند و صحبت و آميزش و عشرت، مجالى شايسته در دسترس آدميان قرار گيرد تا يكديگر را نيكوتر باز شناسند، با هم بهتر معاشرت كنند، از صحبت هم بيشتر بهرهور گردند و در فرصتى مناسب از نتايج افكار يكديگر با آمادگى كامل تر فائده برند و از حاصل عواطف هم به پايهاى والاتر و در حدّى ارجمندتر برخوردارى بهم رسانند.
اين دلالت براى هر مسمّى و در هر اسمى حاصل است. و اين منافع كه در مورد نام گذارى ذكر گرديده به طور نسبى و با توجّه به جهات فردى و مراتب اجتماعى براى افراد هر جامعهاى صورتپذير است، بدين وابسته است كه عقل و عاطفه انسان در هر منطقه طبيعى و در هر واحد جغرافيايى تا چه حدّ، مجال ابراز كمال يافته و به چه اندازه بر حسب حال شكفته و بارور گشته باشد، كه هر نامبردارى از نام خود به مقتضاى فراست خود و به قدر درك اجتماع خود بهرهها مىبرد، از تعاون و تفاهم و تبادل آثار و تعاطى افكار و اگر هيچ نباشد حداقلّ؛ قدر مسلّم اين است كه هر كس كه به نامى موسوم است در بين آشنايان و همگنان بدين نام شناخته است و معروف، نه ناشناخته و به گمنامى موصوف.
واين نعمت كه افراد انسان در بسيط اين جهان هر كدام در حدود اجتماع خويش يكديگر را باز شناسند، نعمتى است كه به موجب عطيّه بنيان گذار اساس خلقت بر حسب فطرت عايد گشته و اكتساب فكرى آدمى كه آنهم حاصل عقل خداداد انسانى است بر لوازم سودمند آن افزوده و كار بدين سرانجام كشيده كه هر كسى را اسمى است.
در اصل نام گذارى، شهرتى است در مجراى وابستگىهاى اقليمى و قبيلهاى و خانوادگى، محض نگاهدارى، گاه همراه با لقبى به قصد بيان منقبتى اشعار به مكرمتى.
و در عرب از روزگاران كهن بر اين جمله «كُنْيه» افزوده گشته، به منظور حفظ حرمت و تعظيم آحاد امّت، تا تنها به نام از نام بردارى ياد نشود و با ذكر كنيه احترامى ملحوظ باشد و اعتبارى محفوظ.
دلالت اسم بر مسمّى و شمول اسم بنابر اطلاق عام بر اسم خاص كه عَلَم باشد و كنيه و لقب، مطلبى مخصوص نيست و در هر اسم و شهرت و لقب و كنيتى از اين همه حكايتى است، ولى نكته خاص آنگاه و آن جاست كه اسم نه تنها دلالت بر مسمّى بلكه كشف از مسمّى نيز بنمايد، هم دالّ باشد و هم كاشف، هم عنوان باشد و هم واصف.
چنانكه اسماى پيامبر (صلى الله عليه و آله) ما چنين بود، آن كه خدا را رسول امين بود و خلق خدا را مرشد مبين، پيك پاك پروردگار ما بود به جانب ما و رهنماى جانهاى حق پرست ما به حضرت آفريدگار ما، آن كه آمد و جانانه آمد، با جامى از افاضات فيّاض مطلقْ لبالب و شكر خندهاى از بقاياى مشهد انس الهى بر لب، تا به هر جا دلى بينا و جانى آگاه و فكرى فرزانه يابد، پياده را سوارى آموزد و سوار را به رفتار وادارد و راه نمايد و سبك سير و سپند آسا به درگاه منيع مولا كه مَقْعَد صدق و مقام قرب است روانه نمايد و جان شيدا را به ايوان وصال لقاى رحمت حضرت حق تعالى برساند.
چنين بر اعلا افق حقيقت طالع آمد و چنين قد ارشاد برافراشت و طلبكاران خلق را به پيشگاه مطلوب كه ساحت احسان و حقيقت رأفت حقّ است روانه ساخت.
نخستين كنيهاش «ابوالقاسم» بود كه او به عصمت حق معصوم بود و ديگر راه يافتگان به سر منزل نجات، به دامان ارشاد او عاصم.
پيش از بعثت، خدايش پسرى قاسم نام عنايت فرمود كه قبل از هجرت هم در مكّه كه مولدش بود، چون اجل فراز آمد و وقت در رسيد، به سراى جاويد رحلت نمود، از اين رهگذر كنيه مشهور سيّد كاينات و مفخر موجودات در عالم صورت نيز صورت گرفت، ولى اين كنيه كريم را همچون ساير عناوين، آن حضرت عظيم در موقع معنى، وقعى رفيع و منزلتى منيع است.
بنياد رحمتش چنين خواست كه بى هيچ كم و كاست، اين عبد الهى، از عنايات نامتناهى بهره بر گيرد و با آن كه در رواق عظمت حق- تعالى شأنه و تقدّست أسماؤه- عبدى افتاده و در عين حال به جان حق شناسى بصير است، آن مولاى كبير را نايبى باشد بر حق در ميان خلق.
از خداى همى گيرد و فيض فايض آن بارگاه جلال را به يكايك آفريدگان و جميع مخلوق آن صاحب اكرام و ذوالجلال همى دهد.
درى است از خلوت خداى اكرم بر جمله ما سوا- اعمّ از عالم و آدم- گشاده و سرپرستى است پرستار و دوستدار كه به رهنمونى و روشنگرى آمادگان جهان هستى بر پاى كرامت ايستاده، دست رأفت بر سر خلعت يافتگان حوزه خلقت نهاده و بهره شايسته هر كس را به سزاوارى تمام داده كه خدايش چنين خواسته و از آنگاه كه مشيّت سراسر حكمتش اقتضا كرده و بدين اعلا مقام ساخته و براى اين والا منزلت پرداخته است.
به همين گونهاند پيامبران و اولياى حق عموماً و پيامبر ما و اوصياى او (عليهم السلام) خصوصاً كه چون ساير خلق را تاب آن درياى اعظم نباشد واسطه گردند فيض بخشى فياضّ على الإطلاق را، بدان قِسم كه ابرى بر آمده از درياى محيط واسطه خرّمى سواحل دلها و سرسبزى جزاير جانها را، چه اين كاروانسالار قافله هدايت و ساير كاروانيان پى سپار به دنبال او كه جملگى دوستان حقّند وهاديان خلق و به همراه خويش گرانبار بارها از ارشاد و هدايت و انعام و رحمت آماده دارند به نايبى خدا، بندگان شايسته او را بدان موقف كه سزاست مىرسانند و بدان مرتبت كه رواست فايز مىگردانند و حق طلبان خدا پرست را قرب كعبه حقيقت و وصل آستان دولت، نصيب فرمايند.
خاتم الأنبياءْ رسول انام
اشرف كاينات مير همام
سند اصفيا شهِ لَوْلاك
سرور اوليا نبىّ عظام
عقل كل هادى سبل احمد
مالك ملك ايزد علّام
منبع فيض و منشأ هستى
نور افلاك و مخزن اكرام
از وجودش وجود موجودات
هم طفيلش سپهر نيلى فام
از ضيايش فروغ شمس و قمر
و زعطايش بهشت دار سلام
دين او گشت ناسخ اديان
شد رسالت بر آن جناب تمام
صلوات و درود بى پايان
باد بر مصطفى و آلْ مدام
پس محمّد محمود (صلى الله عليه و آله) كه ما را پيشواى سعيد و خدا را نبىّ مسعود است، واسطه فيض خداست و حقپرستان روشندل را از فيض بركاتش فيضهاست. اگر سر در پى حضرتش نهيم و بر خاك آستانش جبين ساييم، حقّاً به حقيقت حيات دست يابيم و در ايوان سعادت پاى گذاريم، امّا نه از سر مجرّد لفظ، بلكه با تمام كمال عقيدت و كمال تمام عمل، بدين سان كه از صفاى دل با قصد قربت بر وجهى كه ما را تعليم نموده خدا را عبادت كنيم و به گونهاى كه به ما دستور داده و براى ما بيان فرموده آهنگ زندگىِ واقعى ساز نماييم.
احكام آيين مقدّسش را در عمل آوريم و بر طبق برنامه كتاب اشرف اقدسش كه واپسين كتاب خدا و آخرين نسخه توحيد و سعادت براى حق طلبان در راه هدى است، يعنى بر وفق برنامه قرآن كريم و ذكر حكيم عمل كنيم و به موجب علم و عمل و اعتقاد و تحقّق دريابيم كه آنچه حاصل دارد عمل صالح است با پشتوانه ايمان خالص بر پايه استوار محبّت مصطفى و آل مصطفى كه جملگى خدا را مرتضايند و در بين خلق خدا مجتبى كه صحبتشان بركت است و اطاعشان آيت سعادت، مودّتشان ذخيره مشهد مقدّس است و محبّتشان دستمايه بازار قرب، ورنه جز اين هيچ در هيچ است و هر آنچه در خاطرت چيزى نمايد و به حسابى آيد ناچيز است و سراب و سرمايه بازار كاسد است و تخته پارهاى بر گرداب؛ و چون پرده بر افتد نيك بدانى كه هر چه جز اين عمر گذاشتهاى به تباهى رفته و در عرصه باطلْ نقد حيات باختهاى.
كنيه ديگر حضرت رسالت پناهى كه بر او و اهل بيت پاك او صلوات الهى باد بى تناهى: «ابوالطّاهر» و «ابوالطيّب» است كه پيامبر را پس از بعثت پسرى خدا به عطا داد به نام عبداللَّه و همچنين موسوم به طيّب و طاهر كه پورِ پاكِ باز پسين پيك پروردگار بود و از آن سراج فروزان ظاهر و از آن بدر درخشان باهر.
لكن حقيقت را كه هيچ خردمند منصفى را مجال انكار آن نيست اين است كه:
مصطفى- (صلى الله عليه و آله)- پايه پاكى بود و اصل طهارت. پيكرش منزّه و روانش مبرّى و جانش مصفّى از هر آلايشى، كه عادات نادرست روزگار تيره و تار جاهليّت باعث گشته و بر جاى نهاده بود، روانش مبرّى از هر آشوبى كه نفس سركش موجب گردد و ديو پليد آتش خانمانسوز آن را بر افروزد و جانش مصفّى از هر تعلّقى جز تعلّق عبوديّت به آسمان قدس ربوبيّت و مجرّد از هر توجّهى مگر توجّه به وجهه ازل و ابد و قبله مقبول سرمد كه كردگار واحد احد است و آفريدگار غنىّ سرمد.
خدايش چنين خواسته بود و به حكم موهبت بدين مزيّت آراسته. خدايى كه پاكى و طهارت را آفريده و آن را بر آلايش و ناپاكى برگزيده، بدين اراده محمّد را و معصومين از خاندان او را كه جملگى آزاد از هر كدورتند و از هر تعلّقى جز به جناب دوستْ آزاده، از پليدى پاك كرده، نا پاكى را از ظاهر و باطنشان زدوده. اين خواست خداى جهان است كه اين برگزيدگان دورِ زمان مطهّر باشند و مصفّى و منزّه و مبرّى و هم اوست كه اين نكته دل آويز را در كتاب مجيد روحانگيز خود به وضوح تمام بيان فرموده است.
كه همواره خدا مىخواهد هرگونه پليدى را از شما اهل بيت [كه به روايت شيعه و سنى محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلاماند] برطرف نمايد، و شما را چنان كه شايسته است [از همه گناهان و معاصى] پاك و پاكيزه گرداند.
پيامبر بزرگوار ما نه تنها قلباً و قالباً پاكيزه بود و پاك و ذاتاً و معنىً روشنگر وتابناك، بلكه بدين مهم آمده بود و بدين غايت برانگيخته تا ديگران را هم كه مستور پاكيزگى و طهارتند تطهير نمايد و از هر آلايشى پاك فرمايد، در تزكيه آنان بذل همّت كند و محض تطهير ايشان گام عنايت پيش نهد، آمادگان را از رذايل صفات بپيرايد و به فضايل اخلاق بيارايد، كه آرايش جان به مكارِم در خورِ انسانيّت و تزكيه روان به مناقب سزاوار بشريّت، خاص او بود و خاصّان درگاه الوهيّت از خاندان او در صف نخست؛ و آنگاه اين پيراستن و آراستن بهرهاى بود از جانب خدا مر ديگر انبيا و اوليا (عليهم السلام) را، اميد كه رو به سوى آن پاكى بريم و از آن پاكيزگى بهرهور شويم.
به سالها پس از هجرت چون ابراهيم پسر پيغمبر اسلام- (صلى الله عليه و آله)- ولادت يافت كنيه ديگر رسول امين را پديد آمد. به نام پورِ نو ظهورش ابراهيم كه «أبو ابراهيم» باشد و هم از اين روى بعد از آن ميلاد، جبرئيل (عليه السلام) كه به زمين نزول نمود محض ابلاغ وحى الهى به نبى گرامى و روشنى بخش جانها بى تباهى، بدين كنيه حضرتش را سلامى شايسته عرضه داشت و به سرآغاز كلام عرض كرد:
ابراهيم كه بود؟ پسر پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) بود كه عمر به سر نياورد و بر حسب تقدير الهى در كودكى اجلش فراز آمد و به سراى ديگر كه منزل امن و آشيانه قرار است ارتحال فرمود، ولى پيامبر را پدرى نيز بود ابراهيم نام، پدرى در جمله پيشينيان پدران او و پيامبرى در زمره اجداد و نياكان او، همان ابراهيم كه خليل خدا بود و به موجب گذشتها كه در جنب معبود خويش نمود پيوسته سزاوار تحسين و تجليل و آفرين و مرحبا، كه آفرينِ خدايش نصيب مفروض است.
سلام بر ابراهيم.
براى روشنايى طريق ستايش او، چراغى روشنايى بخش و دل افروز.
ابراهيم خليل الرحمن پيامبرى بود كه در راه محبوب، سبيل وفا سپرد و به آستان وصال يار، رخت كشيد و يكّه شناس و يكتاپرست به سر برد و خلق را بدين طريقت والا كه آيين سعادت آفرين ربّانى و شريعت غرّاى حضرت سبحانى است دعوت نمود و تا در اين خانه دو در بود دمى از تبليغ مردمان بدين برنامه پر بَر و بار و اين گنجينه آكنده از درّ شاهوار نياسود و همى شايستگان جهان را بدان مشهد امن و كاشانه آسايش جاويد ارشاد فرمود.
هم او بود كه به همراه فرزند برومند خويش اسماعيل (عليه السلام) كعبه را كه از آغاز، بيت عتيق رحمانى و تا انجام، جانهاى طالب را از جناب دولت بر زمين شايسته نشانى و بايسته ارمغانى است باز به عمارتى لايق بساخت و ساحتش را از آلايش بت پرستان بپرداخت و خاصّ پرستش معبود يكتا و محبوب بى همتا فراهم و آماده باقى گذاشت.
او ابراهيم بود، داعى به سمت معارف توحيد و خلوت نشين رواق تأييد و نواده شريف و آزاده وى محمّد بن عبداللَّه (صلى الله عليه و آله) «أبو ابراهيم» بود كه هر چند به صورت از نسل ابراهيم خليل و از نتاج ذبيح جليل اسماعيل بود، معنىً به موجب آن كه قدم قريش در پيشگاه الهى پيشتر و سابقه معرفت جانش در پايگاه ربوبى بيشتر بود كه او به روحانيتْ خَلق اوّل بود و به حكمتْ روح اعظم و به شريعتْ صاحب شرع افخم و به رسالتْ داراى نبوّت آخر و از ديگران اجلّ و اكرم، به حكم تعاقب زمان در اين جهان تأسّى به صراط مستقيم و شرع قويم ابراهيم داشت كه ابراهيم به تنهايى امّتى بود، قانت و آيين او محض راهنمايى ملّتى بود ويژه آداب توحيد و يكتا پرستى و در ارائه طريق حقشناسى بر جادّه صواب كامل، ثابت.
چه، همه هر چه داشتند و به هر جا از رونق دين و براى ارشاد خلق عَلَم نبوّت افراشتند، جمله را از حقيقت روحانيّت احمدى و به مقتضاى برخوردارى از افضال جامعيّت محمّدى داشتند و بدين داشت و دريافت مشعوف و مفتخر بودند و تا در اين خاكدان بودند و تا در روضه جاودان باشند مسرور باشند و دلخوش مىساختند كه:
من نبى بودم در حالى كه آدم در بين آب و گِل بود.
در بى نشانى نشان اوست و
ما [پيغمبر خاتم] آخرين رسول خداييم و [در حقيقت] سابق بر همه انبيا.
در عين عيانى بيان او. چه، به حقيقتْ اوّل بود و به صورتْ آخر، كه علّت غايى در رشته علل چنين افتاده و أوَّلُ الْفِكْر در مرحله انديشه، اندر مقامِ كار به گونه آخِرُ الْعَمَل راست آماده.
اين بودِ پُر نمود و اين حاصل جودِ خلّاق وجود است كه مرا در عين نبوّت، ابوّت مىدهد وبا آن كه آدم را پور پاكم وآن صدف شايسته را مرواريد تابناكم، به كمال ولايت و حقيقت نبوت در قائمه پايه هستى از سابقه مايه حق پرستى من چندان طول و تفصيل حكايتهاست كه در اين مطلع، به حقيقت آدم را پدر باشم و جان ابراهيم را پناهى اعظم.
بلى او به حقيقت «أبو ابراهيم» بود و ابوّت جمله معانى و حقايق و فيض بخشى از سر چشمه جميع معارف و دقايق حضرتش را مسلّم بود و محقَّق از نخست. پس از ايجاد ربّ جليل ساير خلق را، اصل وجود بود و غير و فرع او بود، ديگر موجودات به تمامى و هر نمودى كه هر گاه و هر جاى باشد و بود، همه نورها پرتو نور او بود و جميع حركات شوقآميز كه در نشأه هستى اينچنين دل انگيز به حصول آمده حاصلى از بانگ جان بخش پرشور او.
مبيّن ملّت توحيد بود و مخصوص حقيقت تأييد. مشيّت ازلى به حكمت لم يزلى خواسته بود تا آن نوخاسته مشهد انس الهى با جام لبالب از فيضهاى جان بخش نامتناهى از سراپرده خلوت غيب در حدّ كمال عارى از هر نقص و خالى از هر عيب، گام عنايت بيرون نهد به دلدارى رهسپاران خسته و قدم رحمت به اين سمت گذارد به تيماردارى جانهاى دل به خدا بسته.
«ابوالسّبطين» نيز كنيت ديگر اوست كه حسنينْ او را نوادگانى بودند عزيز و ارجمند و فرزندانى مهربان و دلبند، اجاق خانوادهاش به آنان گرمى داشت و تنور شرعش از ايشان فروزندگى، دو شاخسار اصلى كهن درخت جانش بودند و در اين جهان و جهان ديگر مايه آسايش روح و آرامش روانش كه به مشام سرّ جانْ عارف معارف جانانْ بوى خداوند رحمان از آن دو سيّد بهشتى جوانان و از آن دو پيشواى اهل ايمان همى شنيد، شرعش بديشان محكم بود و آيينش به حفظشان مستحكم.
محمّد (صلى الله عليه و آله) پدر اينان بود و اصل استوار اين دو شاخسار طوبى نشانِ روضه جِنان، دو شاخسارى كه شجره ولايت را اصل بودند و بيان احكام راستين آيين اسلام را فصل الخطاب و قول فصل كه اصل ايشان ثابت است و دائم و فرعشان در سماى هدايت سر بركشيده و قائم كه قوام حقيقت و بنياد معرفت به استحكام اين استوار بنيان و قيام اين شجره ثمربخش گلستانِ جانْ وابسته است.
«أبو الأرامل» و «أبوالمساكين» هم حضرتش را كنيههايى مناسب و نيك بودهاند كه صفوت آدميان بود و رحمت حق بر جميع عالميان. دلش از عاطفت و محبّت چشمهاى جوشان بود و جانش از مرحمت و فتوّتْ بحرى موّاج و خروشان، هر جا يتيمى بود او پدرش بود و هر جا مسكينى بود او به ياريش دست دراز مىكرد و به كمكش گام جوانمردى پيش مىنهاد و او را رعايت و سرپرستى مىفرمود.
بيوهگان از بركت رحمتش درد بينوايى از ياد بردند و بينوايان از كمال عنايتش رنج نادارى بر طاق نسيان سپردند. از آن كه خدا را مىخواست و جز خدا نمىخواست، خلق جهان را كه نهال باغ خدايند از حاقّ دل دوست مىداشت، به تمام مقدور به مراقبت حالشان مىپرداخت. به خرّمى خلق خرّم بود و از رنج و ناراحتى مردم از غايت همدلى دژم
باغبانى بود دانا و مهربان و زبردست و كاردان، به باغبانى روضه گيتى آمده، هر جا شاخسارى مىشكست و هر جا برگى از بى آب و برگى زرد مىگشت و بى بر و بار مىماند، آب اندوه كه درّ صاف محبّت و لؤلؤ لالاى مرحمت بود بر رخسار حق نمودش كه آيينه تمام نماى صفات ذات بى چون است جارى مىگشت، سرشك غم از ديده حق بين فرو مىباريد و اعانت بيچارگان و همراهى نيازمندان را بر هر كارى مىگزيد چه، او به همين مهم بر اين خاكدان غبار آلود قدم نهاده بود؛ آمده بود تا عالميان را هشدار دهد و آدميان را بيدار كند كه هان! همگنان را باشيد و به هوش باشيد تا در كمال هوشمندى حتّى به سهو نيز دلى نخراشيد!
اين روش و طريقت محمّد (صلى الله عليه و آله) و آيين و شريعت محمّدى است كه مسلمان خالص با خلوص تام و اخلاص تمام، روى به سوى حق كند و نقد جان به درگاه دوست نثار دارد و با خلق خدا به احسان رفتار نمايد.
پيوسته دستش به كار باشد و از حاصل كار، همگنان را مدد كار و دلش با يار و شيفته جمال و جلال حضرت دلدار جَلَ جَلالُه و عمَّ نَوالُه.
اسلام را حقيقت اين است و جز اين نيست كه مسلمان خدا را خالصانه بپرستد و از خلق خدا به اندازهاى كه توان دارد سرپرستى نمايد كه خلاصه دين حق، حق پرستى و نوع دوستى است.
نامش «محمّد (صلى الله عليه و آله)» بود كه به اعتقاد ما جماعت مسلمين، پس از اسماء اللَّه تعالى آن فرخنده نام والا، از جميع اسامى افضل است و برتر و پسنديدهتر است و ستودهتر.
نامى كه كاشف از اوصاف حميده آن حضرت اقدس سامى است و حاوى محامد صفات و مناقب اخلاق آن خجسته ذات گرامى.
لفظ محمّد (صلى الله عليه و آله) به معنى «ستوده» است آنهم با مبالغهاى تمام و تشريفى بسيار و تعظيمىتام، اين است كه در بين آحاد بشر از كلمه «محمّد» بسى بيش از «محمود» ستودگىِ مسمّى و آراستگى آن كه موسوم است بدين اسمِ اعزّ اعلى مستفاد مىگردد.
گرامى پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله) كه محمّد مصطفى است، از لحاظ صفات كمال نوع انسان و هم در ميان برگزيدگان عالميان به تمامى در طريق اعتدال از همگان پيشتر بود و در منزل كمالْ واجد منزلت بيشتر كه او راعقل و غضب و شهوت به موجب عطاى موهبتْ معتدل گشته و اصول اخلاق حسنه و اركان حسنات كامله كه عدالت وحكمت و شجاعت و عفّت بود، حضرتش را حاصل آمده فروع اين اصول وجود شريفش را ميسّر گشته بود.
لذا انديشهاش در نهايت استحكام برقرار، عفّتش هَمچون سخاوتْ مستقرّ و پايدار و شجاعتش چندانكه از عدالتش انتظار است، ثمربخش بود و پر بار.
هر كس به هر ميزان بدين صفات پسنديده و خصال حميده كه اساس حُسن اخلاق بر آنها استوار است تحقّق يابد، به همان اندازه محمود و معظّم است و ستوده و مكرّم.
و نيك هويداست كه چون آخرين رسول خدا را اين مكارم والا و اين مناقب عُليا، بيش از همه دست داده و پيش از همه حاصل آمده بود، لاجرم حظّ او از تجليل و تكريم بيشتر و حصّه او از ستايش و تعظيم وافرتر است، به ويژه كه افزوده بر اين همه، از جميع خلق به حق نزديكتر بود و قدم همّتش در خلوت سراى دوست از جمله جهانيان پيشتر.
حبيب خدا بود و مصطفى و باز پسين پيام آور مقتدا، لذا ستودهتر از همه عالميان اوست و خجستهتر از تمام آفريدگان آن گزيده ذات والا صفات نيكوست.
صدر ممكنات است و حضرت واجب تعالى را مَجلاى تجليّات ذات. چراغ جهان است و رحمت آشكار ونهان. به ظهور و بطونْ جان عالم است و فخر آغاز و انجام آدم و بنى آدم. رسول بازپسين است و از ميان پيامبران گزين و بهين. به كفايتْ خواجه حق است و به حقيقتْ بنده حق. سالار انبيا است و مولاى اوليا. دلش غيب يزدان است و آب و گلش منشأ آب حيوان. در همه اعصار مرد يگانه است و در جميع عوالمْ جوانمرد جاودانه. تحفه خلقت است و زبده فطرت. در مُلك ملكوت متفرّد است و به عزّ جبروتْ متوحّد. آموزگار دبستان وجود است و شاهد برهان مشهود. عقل كلّ است و هادى سبل.
ولى به هوش باش كه اين جمله، ستايش مصطفى را سخت اندك است و به حكم قلّت و نقصانْ نيك ناروا. چه كنم كه عبارت براى تعبير از حضرت او تنگ است و لفظ از جهت ابراز معنىِ سراسر عنايت او نارسا! چه، بدان سان كه بحر قُلْزُم
چون زنم دم كآتش دل تيز شد
شير هجر آشفته و خونريز شد
آن كه او هشيار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گيرد به دست
شير مستى كز صفت بيرون بود
از بسيط مَرغزار افزون بود
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
حرف چه بود تا توانديشى از آن
صوت چه بود خار ديوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم
نام ديگرش «احمد» بود كه دولتش مخلَّد است و حضرتش از حضرت بيچون و چندِ حق تا به آفاق ابدْ مؤيَّد.
در كتابتْ احمد را با احد يك ميم فرق است و بدان نظم عبارت كه عارف شبستر گفت: «جهانى اندر اين يك ميم غرق است».
به عنايتْ احمد (صلى الله عليه و آله) نايب حق است و در مقام نيابتْ كارساز اين كارگاه به طور مطلق.
على الاطلاق در ميان آدميان ستايش درخور او بود و هم از اين روى نامش محمّد (صلى الله عليه و آله) بود و در مقام نسبت با ساير برگزيدگان اعم از اصفياى روحانى و انبياى ربّانى بدان لحاظ كه از همه برتر بود و از جملگى ستودهتر به نام «احمد» موسوم گشت. و بدين سبب كه در ملكوتِ اعلى مقام اهل صفوت و روحانيّت است بر وجهى كه آگاهان و مقرّبان بارگاه اقدس والا اظهار داشتهاند، پيامبر اسلام را نام مقدّس در اين جهان كه عالم مُلك است و نشأه ناسوت «محمّد» است و در جهان ديگر كه عالم قدس است و نشأه ملكوت، «احمد (صلى الله عليه و آله)».
از اين روى آن كس كه به دنبال آن نبىّ بزرگوار و حبيب دلجوى گام در صراط مستقيم توحيد نهاد و درتبعيّت از احكام سعادت آيين خجسته دين او دادِ اطاعت داد، او نيز به اندازه خويش ستوده خصال گشت و در حدّ خود از شرف نفس و كمال معنى بهرهور آمد. چه:
رهروان را ز احمد مختار
آن كه دى نار بُد شد دين دار
تا بنگشاد لعل او كان را
سمعها شمعدان نشد جان را
چون ز جهّال رخ نهان كردى
خانه برخود چو بوستان كردى
چون شدى تنگدل ز اهل مجاز
به تماشا شدى به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندى
به ارِحْنا، بلال را خواندى
كاى بلال اسب دولتم زين كن
خاك بر فرق آن كن و اين كن
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) را عناوين و القاب متعدّد است كه جملگى در بيان مكارم صفات و مناقب ملكات آن ستوده خوى خجسته خصال بر حضرتش اطلاق گشته و در ستايش جنابش مذكور آمدهاند.
از آن ميان يكى «عاقب» است و هم بدين مقصود است «مقفّى» بدان معنى كه وى از پى ساير پيمبران به رسالت مبعوث گشت و به ارشاد جميع خلق مأمور؛ ديگران جلو آمدند موكبش را به جلودارى و او از عقب آمد عامّه آفريدگان را به ياورى و يارى.
بعد از او كس را دعواى نبوّت نسزد كه اين طومار با بعثت وى بسته گشته و اين كتاب با نزول آخرين كتاب الهى بر دل بينايش به آخر رسيده و فروبسته است.
ديگر آن كه او «خاتم» بود بر انبياى سلف و «فاتح» بود بر اولياى خلف بدين بيان كه گذشت و به همين توصيف كه ذكر آن رفت. نبوّتش تام بود و رسالتش در كمال تمام، لاجرم اساس آيينش متمّمى نمىجست و اصل دينش مكمّلى نمىخواست و همين بود سرّ خاتميّت او.
شخصاً به فرمان حقّ اين حقيقت را آشكار ساخت و
فرمود. خدايش در قرآن كريم بدين منصب عظيم ستود و مردمان را بدين راز مهمّ راه نمود، كه در آيه چهلم از سوره احزاب
«حاشر» بود كه حشر عالميان به تمامى، بر دو قدم گرامى اوست. از ميان بنى نوع انسان و ديگر جهانيان هر كه را به سرورى سرى است، سر بر پاى او دارد و بدين پايگاه فخرها مىنمايد كه ملاك سرورى چاكرى اوست. و چون سروران راستين در پيشگاه آن پيمبر باز پسين بدين مايه از خاكسارىاند و افتادگى، تو اى بيناى حقيقت، آيين خود به حقيقت بشناس و ببين كه سايرين در اين درگاه حقّ مبين از كدامين در اذن دخول دارند و به چه نحو شرف قبول؟
تا آمد براى نصرت حقّ آمد و محض نشر معارف توحيد. و بدينگونه بود كه بت پرستى را از روى زمين محو كرد.
دل آن كس كه دعوتش را شنيد و صحّت كلامش را به ميزان عقل صافى خدا داد سنجيد، به بركت هدايتش از چنگال شيطان رجيم و نفس پليد رهيد و به درگاه معرفت الهى رسيد و در رياض دلگشاى حقّ شناسى خراميد. پس او «ماحى» بود ماحى باطل و محو كننده شرك. لذا عنوان ختم نبوّت همى بر او زيبد و نامهاى «عاقب» و «خاتم» و «حاشر» و «ماحى» تنها بر او سزد كه جانِ تنها فداى تنش باد و وصل جانانه بىهمتا بهره جان پاك روشنش.
در رسالت تمام بود تمام
در كرامت امام بود امام
چمنى با كمال بى شركى
شجرى پر ز برگ بى برگى
روى او خوب و رأى او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحى
خوانده محيىّ اعظمش ماحى
پيشواى بزرگوار ما خاتم النّبيّين- فداه أرواح العالمين- از آن روى كه از نژاد عرب بود «عربى»؛ از آن جهت كه مولد و منشأش مكّه بود «مكّى»؛ بدين سبب كه مكّه را نيز كليّه اراضى جنوب غربى حجاز را كه مكّه هم در جزء آن واقع است تِهامه مىنامند «تِهامى»؛ بدان جهت كه آن سرزمين مقدّس را از اين روى كه ريگزارى گسترده و مَسيلى بس وسيع است به ملاحظه اصل لغت بَطْحا و ابْطح خواندهاند «ابطحى»؛ چون هجرتگاه و مدفن والا پايگاهش در يثرب است كه بعد از هجرت به مدينة النّبى و مدينة الرسول و على الاطلاق به عنوان مدينه نامبردار آمده «يثربى» و «مدنى»؛ بدان لحاظ كه نسبش به نضر بن كنانه مىرسد كه به قريش ملقّب و مشتهر است «قُرَشى»؛ از آن كه نياى بزرگش هاشم بود «هاشمى»؛ بدين موجب كه جدّ بزرگوارش عبدالمطّلب است «مطّلبى» و چون مادر عالى قدرش دختر وهب بن عبدمناف بن زهره مىباشد «زُهْرى» خوانده شد.
پيامبر عالى مقدار و پيشواى بزرگوار ما محمّد (صلى الله عليه و آله) مصطفى بود از همه حيث و به همه روى؛ در صفات كمال منزّه از نقص و عيب و در امر ربّ متعال مصفّى از شك و ريب، گزين خلق و گزيده حق، پيوسته در ميان مردمان خالص بود و با پروردگار جهان آشكار و نهان؛ به همه وقت و در همه حال مخلص؛ از اين روى حتّى پيش از بعثت و دعوت نيز در شهر و ديار خويش و در بين بيگانه و آشنا به عنوان «امين» نامبردار گشت و موصوف و بدين وصف شريف مشهور و معروف؛ امين بود براى اموال و اسرار و اعراض مردم.
مصطفى (صلى الله عليه و آله) را خدا فرستاد تا مردمان راه او گيرند و حكم او پذيرند، پى او سپارند و در طريقتِ شريعتش پاى عزم جزم و به همّت مردانه استوار دارند تا راه به معنى برند و رها از صورت، هم به دوران زندگى دنيوى به حيات معنوى فائز گردند.
ظاهر و باطن به حقيقت آراست و درون و برون از غير حقّ پيراسته، به هيكل مقدّس انسان كامل و در هيئت قدس كمال انسانيّت.
مصطفى (صلى الله عليه و آله) چنين بود و بدين آوازه صادقانه در عالم بى كرانه، هم در ناسوتِ گذرانْ شهير، و هم در ملكوت جاودانْ، صيت صفاتش منتشر و فرمان اصطفايش چنانكه در هر جان مخلّد از آن بانگ سرمد صدايى است پى گير و مؤبَّد.
تا به حشر اى دل ارثنا گفتى
همه گفتى چو مصطفى گفتى
صيت صوتش برفته در عالم
نه پَرَش بوده در روش نه قدم
وصف اين حال مصطفى دارد
بوى خوش بال و پر كجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عين و شين عشوه داد عاشق را
مايه و سايه زمين او بود
گوهر شب چراغ دين او بود
مفخر جمله انبيا او بود
خسرو مير مرتضى او بود
«نبى توبه» بود و خود در تذكار مراتب خويش از اين منزلت ياد مىفرمود. از غايت اعتدال كه دين او راست، و از نهايت لطف وافضال كه پروردگارِ معين او راست، به يمن احسان الهى وبه طفيل رحمتش با آن پيك پاكيزه خصال مسعود و مخصوص به عنايات نامتناهى، در آيين مقدّس اسلام اين مهلت موجود است و اين فرصت مقدور كه اگر مسلمانى از راه صلاح فرو افتاد وبه لغزش گرفتار ماند، چون به خود آيد و اوقات گناه آلود گذشته را با توبه و انابه از آنچه رفته تدارك نمايد خداى را توّاب و رحيم يابد وغفّار و كريم؛ و اين همه به ميمنت مرحمت نبوى فراهم است كه رحمت خاصّش حاصل بود و كرامت مخصوصش عايد، چه وى «نبىّ رحمت» بود و از جانب پروردگار مسندنشين سرير عزّت و ويژه تاج كرامت بلكه از غايت رحمت حقّ خود رحمتى بود كامل و عنايتى شامل مرجميع جهانيان را و جمله عالميان را.
خدايش به صراحت تمام او را
و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.
او همه را آمد با رحمت بسيار از لوازم سعادت و نعمت بىشمار از مواهب عنايت، امّا از كوردلان كج فهم و بىحاصلان كم حظ بسى بودند و بسيار باشند كه به سوء اختيار خويش از او نصيبى نبردهاند و بهرهاى نيافتهاند.
در حالى كه به تأكيد عقل فرض عين است جان همگان را و به ويژه رنج آلودگان درد هوا و زمين گيران بستر هوس راكه از طبيب جانها و توان بخش ايمانها مدد جويند و به امداد حضرتش از قيد وساوس شيطانى و هواجس نفسانى رها شوند و طريق نجات پويند.
چون تو بيمارى از هوا و هوس
رحمة العالمين طبيب تو بس
هر كه را از كمال مايه بود
خرد مصطفاش دايه بود
گر ندانيد اى هوا كوشان
بشنويد اين سخن ز خاموشان
تا بگويند بر زبان خرد
هر كه دل داد دين او بخرد
«در قرآن آمده است كه او «عبداللَّه» بود، چه تا مرتبه عبوديّت تحصيل نشود معرفت به مقام اقدس ربوبيّت حاصل نگردد، اين به آن بسته است و آن بدين پيوسته.
بايد خودىها پايان گيرد و خودبينىها رنگ بى رنگى محو پذيرد، افق وجود از هر چه به گونه موجود مىنمايد پاك و مصفّى گردد تا آفتاب درخشان وجود حقيقى روى نمايد و چهره تابان شمس هستى طالع آيد.
«حق» بود و «صدق» و «برهان» بود و «ذكر» كه به حقّانيّت حقّ و موهبت مطلق گزين گشته و از جانب حضرت اقدس پروردگار براى هدايت اهل عالم در هر جاى به هر روزگار آمده بود، تا جملگى را تذكّر دهد كه دنيا گذران است و آخرت جاودان؛ لذا خردمندان را وظيفه جان آگاه، آن كه از اين سراى ناپايدار بهرهاى حاصل آورند كه در آشيانه جاودانهشان به كار آيد و در آن عالم بى منتهى نهايت راحت را موجب گردد.
«فضل خدا» بود و «مُرْسَل مِن عِنِداللَّه»، «ولىّ حقّ» بود و «نبىّ كردگار» به مقتضاى عطاى سبق، حمد خدا را «مسبّح» بود و قدر حق تعالى را «مصلّى».
به آفريدگار و شريعت او «مؤمن» بود و به انبياى سلف و آثار راستين ايشان «مصدَّق»، نعمت پروردگار را حق گزار بود و «محدّث» و احكام اسلام و اركان ايمان را «صادع»
«منصور» و «مؤيَّد» بود و به حسن برتر و هدايت والا از جانب حضرت اقدس مولا «مسدَّد».
«نعمت خداوند كريم» بود و نسبت به مؤمنان «رئوف» و «رحيم»، «صبح سعادت» بود و «فجر صادق»، «شمس عنايت» بود و «آفتاب طالع»، هدايت را «سراج منير» بود و دين و ملّت را «مصباح فروزان» بى نظير.
برگزيده حق بود و «مجتبى»، رهنماى خلق بود و «مقتدى»، بر كشيده پروردگار بود و «مرتضى»، صفا يافته از درگاه كردگار بود و «مصطفى».
«عالم» بود به علم لدنّى و «حاكم» به حكم ربّانى، نعمت الهى را «شاكر» بود و در آنچه پيش مىآمد «صابر» و خدا را از دل و جان پيوسته و در همه حال «ذاكر»، به رضاى خدا «راضى» بود و در ميان آفريدگان حقّ به عدل مطلقْ «قاضى»، به اذن اللَّه «داعى» بود و خلق را بدان جناب يكتاى بى همتا «هادى»، آيات بيّنات قرآن را به فرمان خداوند مستعان «قارى» بود.
احكام دين مبين و اركان اخلاق متين را از كلمات مبارك فرقان بر عالميان «تالى»، شبانگاه به عبادت خداى تعالى «متهجّد» بود و به شبان و روزان بر آن مولاى اعلى «متوكّل».
«منادى توحيد» بود و سعادت، «آمر» اهل و خاندان و امّت و آدميان، بدانچه مايه صلاح و فلاح است و سرمايه اعتلا و عظمت.
«مستقيم» بود و در راه راست شرع قويم و «معصوم» بود به احسان خداوند كريم.
«قانع» و «قانت» و «خاشع» بود و «صادق» و «خاضع» و «عابد» و «ساجد» و «شاهد» و «مجاهد».
تا در اين سرا بود دمى از جهاد در راه خدا نياسود و پيوسته همى «رائد»
«بشير مبين» بود و «نذير امين»، جهانيان را به رحمت بى نهايت پروردگار بشارت مىداد و از تجاوز از حقّ و انحراف از حدود باز مىداشت. به احسان الهى مىبخشود و به سخط آن حضرت در صورت آلايش به ناپرهيزكارى و تباهى انذار مىنمود كه «مبشّر» بود و «منذر».
معتدلى كامل بود و پيشوايى عادل، طالب حقّ بود و هادى به جانب آن حقيقت مطلق و چنين بود كه خدايش «طه» خواند.
سيّد اوّلين و آخرين بود و سالار انبيا و مرسلين و همين بود كه خداى جهان با آن برگزيده دلها و جان جهان به عنوان «يس» سخن راند و او را بدين اسم مسعود و لقب مبارك خواند
فيضى ، بزرگترين شاعر سده دهم در سرزمين هند چه نيكو سروده.
اى روى تو آفتاب خاور
وز نور رُخَت جهان منوّر
از چشم تو فتنههاست ظاهر
در لعل تو لطفهاست مضمر
در آتش و آبم از تو، زان رو
دارم لب خشك و ديده تر
بزداى ز شام هجر ظلمت
اى زُهره جبين ماه پيكر
بگذار كه دامنت بگيرم
سر در قدمت نهم بميرم
براى او دايهاى تفحّص كنيد. زنان شير ده بنى هاشم را خواستند ولى آن حضرت سينه هيچ يك را نپذيرفت.
عبدالمطّلب غمگين و ناراحت از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و با دنيايى از اندوه و غم در پناه كعبه نشست.
در اين وقت پيرمردى از قريش كه او را عقيل بن ابى و قّاص مىگفتند با عبدالمطّلب برخورد كرد و از وى سبب اندوه و غصّهاش را پرسيد، عبدالمطّلب گفت: اى شيخ قريش! اضطراب و ناراحتى من از اين است كه فرزند زاده من كه تازه به دنيا آمده سينه هيچ زن شير دهى را نمىگيرد، بدين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چاره كار خود حيران ماندهام. عقيل گفت: اى ابوالحارث! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از عنايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت و حسب و شرافت نسب نمونه ندارد و او «حليمه» دختر عبداللَّه بن حارث است.
عبدالمطّلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را به سوى قبيله بنى سعد بن بكر كه در شش فرسخى مكّه بودند فرستاد وگفت: به زودى عبداللَّه بن الحارث عَدوى را نزد من حاضر كن.
غلام در اندك زمانى عبداللَّه بن الحارث را به نزد عبدالمطّلب آورد، در حالى كه اكابر قريش چون پروانه گرد شمع وجود او جمع بودند. چون نظر عبدالمطّلب بر وى افتاد به استقبال او برخاست و وى را در بر گرفت و در پهلوى خويش نشاند و گفت: اى عبداللَّه! تو را براى اين طلبيدهام كه اگر مصلحت بدانى دخترت را براى شير دادن به فرزند زادهام محمّد حاضر سازى، كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرهات را توانگر كنم.
عبداللَّه از شنيدن اين خبر مسرّتانگيز و مژده همايون بسى شاد شد و به سوى قبيله خود باز گشت و حليمه را به آن خبر بهشتى بشارت داد.
حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطّر ساخت و جامههاى نو پوشيد و با پدر خود عبداللَّه و شوهرش بكر بن سعد به خدمت عبدالمطّلب شتافتند.
چون محمّد را به دامن گرفت سينه چپ خود را نزديك دهان آن حضرت برد، چرا كه طرف راست ساليان درازى بود خشك شده بود، ولى آن جناب به سينه چپ ابداً التفات نفرمود، بلكه تمايل به طرف راست داشت، حليمه در گذاشتن طرف چپ به دهان حضرت مبالغه مىنمود، ولى حضرت به طرف راست ميل مىفرمود، عاقبت از روى ناچارى طرف راست را به دهان حضرت گذاشت و گفت:
عزيز جانم! دهان بر آن قسمت سينه بگذار و ببين خشك است.
چون محمّد (صلى الله عليه و آله) دهان بر آن قسمت گذاشت از بركت دهان مباركش، چنان شير جارى شد كه از كنار دهان حضرت مىريخت. حليمه و ديگران سخت متعجّب شدند.
آن زن با كرامت گفت: اى فرزند من! امر تو بسى عجيب است. به حق خداى جهان سوگند مىخورم كه دوازده طفل از پستان چپ من تغذيه كردهاند و قطرهاى شير از طرف راست من نديدند!!
عبدالمطّلب فوق العاده شاد شد، به حليمه فرمود: اگر نزد ما بمانى خانهاى با ماهى هزار درهم و يك دست جامه رومى و روزى ده من نان و گوشت به تو عطا مىكنم، ولى حليمه از پذيرفتن خواسته جدّ محمّد عذر خواهى كرد.
عبدالمطّلب فرمود: اى حليمه! اكنون كه مىخواهى به محلّ زندگى خود برگردى، فرزندم را به دو شرط به تو مىسپارم:
اول آن كه: در تعظيم و اكرام او تقصير ننمايى و پيوسته از اين گوهر يكتا مواظبت نمايى. حليمه گفت: به پروردگار جهان سوگند كه از وقتى نظرم بر او افتاد، محبّت وى چندان در قلبم جاى كرده كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.دوم آن كه: هر جمعه او را نزد من آورى كه من تاب مفارقت و هجران او را ندارم
گرچه از بهركسى جان نتوان داد ز دست
چيست جان كز پى جانان نتوان داد ز دست
اى گلستان وفا خار جفا لازم توست
از پى خار، گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست به دشوارى داد
چون به دست آمدى آسان نتوان داد ز دست
گرچه آن زلفْ پريشانىِ دلراست سبب
آن سر زلف پريشان نتوان داد ز دست
دى يكى گفت برو تركِ غمِ عشق بگو
به چنان وسوسه ايمان نتوان داد ز دست
«اعراب باديه نشين و قبيله بنى سعد درست به خاطر دارند كه دو سه سال آزگار بركت آسمانها از اراضى ايشان برداشته شده بود و چيزى نمانده بود كه يكباره گوسفندان و شترانشان از گرسنگى و تشنگى جان بدهند، به خصوص بر قبيله بنى سعد خيلى سخت مىگذشت، نه در زمين گياه سبزى ديده مىشد كه چهارپايانشان دندان به آن گياه بزنند و نه از آسمان بارانى فرو مىريخت كه در غديرهايشان براى روزهاى تشنگى ذخيرهاى بماند.
امّا در آن روز كه حليمه سعديّه قنداقه محمّد (صلى الله عليه و آله) را در آغوش كشيد و پا به قبيله گذاشت، ناگهان روز و روزگار عوض شد.
ابرها نابهنگام بهم پيوستند و باران بى دريغ خود را بر سر آل سعد فرو ريختند، زمينها با وضع حيرت انگيزى سبز شدند، پستان گوسفندان از شير لبريز شد؛ نه تنها بنى سعد از آن قحط و غلا نجات يافتند، بلكه از بركت وجود اين كودك شيرخوار، عشاير آن سرزمين همگى به رفاه و آسايش رسيدند، فقيرترين قبايل عرب در رديف غنىترين قبايل قرار گرفت.
از نظر رشد و نمو، برنامهاى خارق العاده داشت. درست آن طفل يك شبه كه مىگويند ره صد ساله مىرود. اين نازنين كودك بود.
وقتى به سنّ چهار سالگى رسيد توانست با برادر رضاعى خود ضَمْره همراه گوسفندان به صحرا برود، وى از كار چوپانى لذّت بسيارى مىبرد.
پيامبران پيشين همچنين بودند، هر كدام چندى به چوپانى و رعايت گوسفندان مىگذرانيدند، مثل اين كه رعايت و نگهدارى و هدايت حيوان ناطق را بايد در كنار حيوان صامت تمرين كرد.
در ميان انبيا آنان را كه مىشناسيم، ابراهيم خليل، پسرانش اسحاق و اسماعيل، موساى كليم و عيساى مسيح (عليهم السلام) هر كدام مدتى در رخت شبانى به سر بردند، تا جامه نبوّت به بر كردند و مسؤليت ارشاد و هدايت بشر را به عهده گرفتند.
قبيله بنى سعد عموماً و حليمه سعديّه خصوصاً، در زندگى اين كودك هاشمى عجايبى مىديدند كه برايشان شگفتانگيز بود.
مثلًا رشد غير عاديش، سخنان چندين بار بزرگتر و درشتر از سنّ و سالش، سكونش، سكوتهاى ملكوتى و آسمانى و معنى دارش!
در نخستين روزى كه مىخواست با برادرش ضمره به صحرا برود حليمه دستش را گرفت و به خيمهاش برد و موهاى سياه و مجعّدش را شانه كرد و به چشمان جذّابش سرمه كشيد و بعد يك گردنبند كه از چند مهره منقوش تشكيل مىيافت به گردنش انداخت.
محمّد نگاهى به اين مهرهها انداخت و با لحن شيرينى پرسيد: اين چيست؟
- اين حرز است، اين طلسم است.
- فايدهاش چيست؟
- فايدهاش اين است كه به گردن هر كس باشد، از شرّ جنّ و انس در امان است.
خنده كنان با تكان دست، گردنبند را پاره كرد و با همان شيرينى گفتارش گفت:
من كسى را دارم كه از تمام شرها و بدىها حفظم مىكند، من حاجتى به اين گردنبند ندارم
﴿أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فَآوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَائِلًا فَأَغْنَىٰ﴾
آيا تو را يتيم نيافت، پس پناه داد؟* و تو را بدون شريعت نيافت، پس به شريعت هدايت كرد؟* و تو را تهيدست نيافت، پس بىنياز ساخت؟
حليمه سعديّه نزديك به دو سال به آن حضرت شير داد و قريب به پنج سال از آن حضرت نگهدارى كرد و در پرورش او كوشيد، سپس وى را به دامان آمنه و آغوش عبدالمطّلب بر گرداند.
از روزى كه آمنه بزرگوار شوهر با كرامتش عبداللَّه را از دست داد، همواره به دنبال فرصت بود تا به مدينه رفته و آرامگاه شوهرش را زيارت كند و در عين حال ديدارى هم با خويشان خود در آن منطقه داشته باشد.
با محمّد (صلى الله عليه و آله) و زن مهربانى به نام امّ أيمن به سوى مدينه بار سفر بست. مدّت يك ماه در آن شهر ماند، علاوه بر زيارت قبر شوهرش به ديدار خويشان خود هم توفيق يافت. ولى اين سفر براى محمّد همراه با سختترين تألّمات قلبى بود؛ زيرا در آن يك ماه مرتّب ديده پاكش به خانهاى مىافتاد كه پدر مهربانش در آن جا به وقت جوانى چشم از دنيا بسته بود. هنوز در غم و اندوه جانكاهش به سر مىبرد كه حادثه بسيار جانگداز ديگرى به او هجوم برد و آن از دست دادن مادر مهربانش به وقت مراجعت به مكّه در محلّى به نام «أبْواء» بود.
امّ ايمن آن كودك بى مادر را به سرعت به مكّه رساند و تحويل جدّ بزرگوارش عبدالمطّلب داد.
هر روز براى بزرگ قريش در كنار كعبه بساطى پهن مىكردند، بزرگان قوم و فرزندان عبدالمطّلب در كنارش جمع مىشدند، هر زمان ديدگانش به محمّد مىافتاد، فرمان مىداد، راه را باز كنند تا محمّد به نزدش آمده و پهلويش بنشيند.
هنوز امواج سخت دورى پدر و فراق مادر، قلبش را آزار مىداد كه براى بار سوم به حادثه سخت و مصيبت جانگدازى دچار شد و آن از دست دادن جدّ بزرگوارش حضرت عبدالمطّلب بود. محمّد از خانه تا جايى كه جدّش را دفن كردند همچون ابر بهار از ديده پرفروغش اشك مىريخت!
«عبدالمطّلب به وقت مرگ سرپرستى و نگهدارى محمّد (صلى الله عليه و آله) را به فرزند برومند و بسيار عزيز و مؤمن خود ابو طالب كه با عبداللَّه پدر رسول خدا، از يك مادر بودند واگذاشت.
ابوطالب كه پدر امير المؤمنين بود براى پيامبر، پدرى مهربان و سر پرستى والا به شمار مىآمد. رنجى كه ابوطالب به خاطر اين برادر زاده عزيز كشيد بى نظير بود.
اگر چه عبدالمطّلب بر محمّد امين پدرى كرد، ولى شرايط محيط در زمان عبدالمطّلب صورتى و در زمان ابوطالب صورت ديگرى داشت.
عبدالمطّلب از نظر مقام سياسى و اجتماعى خود كه همچون پادشاهى بى تاج و تخت بر سرزمين بطحا سلطنت، مىكرد خيلى آسان مىتوانست محمّد را از دشمنان حفظ كند، ولى ابوطالب آن قدرها حشمت و جلال ظاهرى نداشت كه بى دردسر از اين امانت الهى نگاهدارى كند.
از طرفى محمّد روز به روز بزرگتر مىشد و به همين نسبت دشمنانش بيشتر به قصد جانش فكر مىكردند.
فكر اين كه مبادا اين نازنين وجود از دست برود ابوطالب را سخت ناراحت مىداشت، تا آن جا كه وقتى به قصد تجارت رو به شام مىآورد چارهاى نديد جز آن كه برادرزاده عزيزش محمّد را هم با خود به شام ببرد.
اين سفر، نخستين تكانى بود كه قدرت توحيد به بتها و بت پرستان مكّه مىداد.
در اين سفر اسرارى كه تا آن روز بر مردم مكّه حتّى بر ابوطالب يعنى نزديكترين و محرمترين كسان محمّد هم پوشيده بود بيش و كم آشكار شد و مسئوليت نگاهدارى آن حضرت را بيش از پيش سنگين ساخت و ابوطالب را به عظمت اين مسئوليت آشنايى بيشترى بخشيد.
قريش در چهار فصل سال، دو فصل به تجارت مىرفت و به فرموده قرآن مجيد:
[و نيز] به سفرهاى [تجارتى] زمستانى و [سفرهاى تجارتى] تابستانى پيوند و انس دهد [تا در آرامش و امنيت، امر معاششان را تأمين كنند.]
در زمستان محصولات شام را به يمن مىبرد و در تابستان محصولات يمن را به شام.
اين فصل، فصل تابستان آنهم تابستان حجاز بود كه كاروان مكّه در ريگزارهاى بطحا راهپيمايى مىكرد، امّا از اين راهپيمايى تابستانى رنج و عذابى نمىديد؛ زيرا پاره ابرى به طور دائم بالاى سرش سايبانى داشت.
اين چتر شيرگون را دست رحمت و مرحمت حق به خاطر يك نفر فقط نفرى كه با آن كاروان همسفر بود بر سر كاروانيان افراشته بود. كسى نمىدانست اين هواى آتش فشان چرا ديگر گرم نيست، چرا لطف بهارى و نسيم بهشتى دارد؟
سفر كردن در فصل تابستان آنهم تابستان حجاز كار بسيار دشوارى است و احياناً خطرناك است. در اين فصل سفر كردن بيمارى دارد، آفتابزدگى دارد، مسموميّت دارد و با هزاران رنج و بلاى ديگر هم توأم است.
البته هواى شامات و سوريه در فصل تابستان نه تنها زننده نيست، بلكه همچون هواى ييلاقات بسيار روح افزاست، ولى كاروان قريش تا خودش را از مكّه به مرز شام برساند جانش به لب رسيده بود، ولى كاروان قريش در اين سفر خيال مىكرد كه يك باره ازسرزمين شام رو به دمشق آورده؛ زيرا چيزى از مشقّتها و عذابهاى گذشته را در ميان نمىديد.
هيچ كس مريض نمىشد، هيچ كس از شدّت گرما نمىناليد. از همه شگفت انگيزتر، شترانى كه بار گران به پشت داشتند همه جا مستانه راه مىرفتند چنانكه گويى تازه از چراگاه برگشتهاند.
يك بازرگان از بنى ثقيف كه اسمش جندب بود، چند بار اين سخن را تكرار كرد:
چه سفر مباركى!
محمّد (صلى الله عليه و آله) را در قبيله بنى سعد «مبارك» مىنامند؛ زيرا آشكارا احساس كرده بودند كه بركت وجودش آل سعد را از روى خاكستر بلند كرده بود و بر تودههاى زر نشانيده است.
محرمانه چند جفت چشم بر روى محمّد خيره شد ولى او مثل هميشه خاموش و غرق در فكرها و انديشهها بود. بالأخره به شام رسيدند. آن جا ديگر خاك شامات و سرزمين درخت و گل و سبزه و صفا بود.
همه خوشحال بودند، همه خندان بودند، شب و روز راه مىپيمودند، پيش مىرفتند، از شهرهاى آباد و دهكدههاى زيبا و مزرعههاى خرّم و شاداب مىگذشتند.
كاروان قريش مسير معيّن خود را مىپيمود تا از دور سايه شهر بُصْرى با جلال و عظمتش آشكار شد، ولى براى كاروان مكّه اين دور نما و حتّى خود بصرى چيزى ديدنى نبود. مصلحت ديدند كه در كنار دهكده «بَحيرا» يك فرسنگ دور از شهر در همان جا بارانداز كنند.
سالها بود كه در كنار دهكده بَحيرا، در پناه صومعهاى دور افتاده پيرى روشن ضمير به عبادت خدا سرگرم بود. اين مرد يك روحانى مسيحى بود كه نه تنها مردى زاهد و وارسته و از دنيا گريخته بود، بلكه مردى دانشمند و عميق و هنرمند هم بود.
اين مرد از اديان مختلف، از ملل و نحل، از تحوّلات اجتماعى خبر داشت، حتّى مىگفتند كه: اين راهب نصرانى در سايه رياضتها و زحمتهايى كه كشيده از گذشته و آينده مردم خبر مىداد.
آنچه محقّق بود اين بود كه «سرجيوس» يعنى همين راهب كه در كنار دهكده بحيرا صومعه نشين و گوشهگير، بود هم بسيار پارسا و هم بسيار دانشمند بود.
خدا مىداند كه در شب گذشته به كجا فكر مىكرد و در رؤياى شبانه چه ديده بود و چه شنيده بود؛ زيرا وقتى كه به هنگام سحر، سر از بالين برداشت آدمى غير از آدم ديروزى بود.
مطلقاً فكر مىكرد و گاه و بيگاه به در صومعه مىآمد و چشم به چشم اندازهاى دور مىانداخت، مثل اين كه از مسافرى انتظار مىكشيد، نگاهش به روى جاده پهن شده بود.
تقريباً روز از نيمه گذشته بود كه از انتهاى جنوبى جادّه، گرد ضعيفى به هوا برخاست، پيدا بود كه قافلهاى از حجاز به شام مىآيد، امّا سرجيوس راهب، روشنفكرِ بحيرا، به جاى اين كه زمين را نگاه كند آسمان را نگاه مىكرد، چشمش به تماشاى يك اعجوبه آسمانى محو شده بود.قافله دم به دم نزديكتر مىشد و گرد راهش غليظتر و تيرهتر به هوا بر مىخاست تا كم كم نزديك شد و به سمت بارانداز خود كه در سبزه زارى دور از جاده قرار داشت پيچيد.
نگاه راهب از بالاى سر آن كاروان به دنبال آن يك لكّه ابر كه همه جا سايبان كاروان بود، به سمت راست جاده به همان جا كه بارانداز قافله قريش بود چرخ زد.
سرجيوس چنان در اين تماشا مست بود كه نمىدانست خدمتكارش هم ساعتها پهلوى وى دم پنجره ايستاده است، در اين هنگام چشمش به وى افتاد.
- اوه ... تو هستى!
- آرى، اى عالى جناب.
- قافله قريش را تماشا كردهاى؟
- قافله بزرگى است.
- لب سرجيوس به سبكى لرزيد و گفت:
- آرى، خيلى بزرگ، بزرگتر از هميشه.
و پس از لحظهاى مكث گفت:
- از قول من به سادات عرب بگو: كه امشب مهمان ما خواهند بود.
خدمتكار صومعه به قافله نزديك شد و در برابر بازرگانان قريش احترام گذاشت.
سپس پيام راهب را با اين بيان به تجّار مكّه رسانيد.
امشب سادات عرب در صومعه مهمان ما هستند.
تا كنون چنين مهمانى سابقه نداشت از سادات عرب!
اين بازرگانان كه هر كدام بيش از بيست بار از مكّه به شام و از شام به مكّه رفته بودند، هرگز از دهان كسى به يك چنين عنوان افتخار نيافته بودند.
يعنى چه؟ سادات عرب عنوان كيست؟
آن كبريا و خود پرستى كه با خون اين نژاد آميخته است در اين هنگام به جوش و جنبش در آمد. هر كدام پيش خود به اعتبار خويش آفرين گفتند و بعد از راهب تشكّر كردند و دعوتش را پذيرفتند.
بايد دسته جمعى به مهمانى بروند همه و همه؛ زيرا هيچ كس رضا نمىدهد كه سيّد عرب نباشد.
راهب از سادات عرب دعوت كرد و آن كس كه به اين مهمانى پا نگذارد سيّد عرب نيست، پس در اينجا صحبت از اين نيست كه شبى را بايد بر سر سفره يك مسيحى دست و دل باز و كريم، خوردنى مطبوع خورد و نوشيدنىهاى گوارا نوشيد، بلكه صحبت از كلمه سيادت است آنهم سيادت بر عرب.
همه بايد به مهمانى بروند، ولى بايد اين بارهاى گران قيمت و اين كالاهاى هندى و يمنى را در اين صحرا به دست يك عدّه غلام سياه و ساربان بيابانى بسپارند، آيا اين كار، كارى خردمندانه است؟
پس چه بايد كرد؟ آن كس كه گذشت دارد مىتواند از لقب سيادت عرب بگذرد و چشم از اين مهمانى بپوشد و پهلوى بارها بماند كيست؟
ابتدا به يكديگر نگاه كردند امّا هيچ كس جرأت نكرد از ديگرى تمنّا كند كه دعوت راهب را نديده بگيرد و پهلوى مال التجاره بماند.
نگاهها چند لحظه به هم افتاد و سرانجام نوميدانه از هم گذشتند و بعد يكباره نگاهشان به چهره گل افكنده محمّد (صلى الله عليه و آله) خيره شد:
امين، امين!
اين نخستين بار بود كه به محمّد لقب» امين» داده شد. امين پهلوى مال التجاره خواهد ماند.
ابوطالب با صداى نعره مانندى گفت: برادر زاده من سيّد السادات است، او بايد در مهمانى سرجيوس حضور داشته باشد.
امّا محمّد خودش گفت: نه، عمو جان من ترجيح مىدهم كه پهلوى بارها بمانم.
چشمها و دهانها ازفرط حيرت چاك خوردند. آيا باور شدنى است كه يك جوان قرشى آنهم هاشمى آنهم پرورش يافته بر دامان عبدالمطّلب سيّد العرب تا اين اندازه بتواند گذشت نشان بدهد.
سرجيوس از سادات عرب مهمانى كرده و براى يك پسر جوان كه تازه پا به اجتماع گذاشته اين فرصت بى نظير است، اگر اكنون براى خود اين افتخار را دست و پا نكند ديگر چنين فرصتى به چنگش نخواهد آمد، ديگر چه وقت مىتواند مقام سيادت را براى خود به دست بياورد.
چرا اى عزيز من! نمىخواهى به مهمانى اين راهب مسيحى قدم رنجه فرمايى؟
بگذاريد تنها بمانم تا هم مال التجاره شما را نگاه بدارم و هم كمى فكر كنم.
اعيان عرب از اين كه ديدند مسئله نگهبانى از مال التجاره حل شده، سخت خندان و خوشحال شدند، برخاستند و جامههاى فاخر پوشيدند و پيش و دنبال به سمت صومعه راهب به راه افتادند.
هنوز آفتاب آن روز از سراشيبى افق به آبهاى مديترانه فرو نغلتيده بود، هنوز راهب دم دريچه صومعه ايستاده بود، شايد از مهمانان تازه رسيدهاش انتظار مىكشيد. چشمش به بازرگانان قريش افتاد، بى اختيار نگاهش به بالاى سرشان توى هوا غلتيد، يك برودت مرموز كه جز نوميدى مايهاى ندارد به خونش افتاد، آهسته از خود پرسيد: پس كو آن يك قطعه ابر؟ همچنان ايستاده بود، مثل اين كه سراپا خشكش زده بود.
مهمانان از راه رسيدند و به رسم جاهليّت سلامش دادند. به سلامشان جواب داد و به مقدمشان تهنيت گفت و آن وقت پرسيد: مگر خدمتكار من تقاضاى مرا به عرض سادات عظام نرسانيده؟
- چرا از ما دعوت كرده كه از نعمت شما بهرهمند شويم.
- مگر از قول من تقاضا نكرده كه بزرگان عرب همگان مهمان من هستند؟
- البته اين طور گفته بود.
سرجيوس در اينجا با لحن اسفناكى گفت: مثل اين كه همگان قدم رنجه نفرمودهاند.
يك عرب بى تربيت كه حتماً از قريش بود غرغر كرد: فقط يك پسر يتيم كه او هم نگهبان مال التجاره است، فقط او نيامده.
دست ابوطالب بى اختيار به سمت قبضه شمشيرش چسبيد: فرومايه! من اين ياوهگويىها را تحمّل نخواهم كرد، محمّد يتيم نيست بلكه امين است.
راهب دست پاچه شد، ديگران پا به ميان گذاشتند و ميان ابوطالب با آن ياوه گوى بى ادب فاصله گرفتند و براى راهب توضيح دادند كه يك نوجوان نو سال با ما همراه است و چون اين جوان به صفت امانت و نجابت مشهور است بجا مانده تا كالاى ما را از دستبرد ساربانان و حوادث ديگر ايمن بدارد.
راهب خوشحال شد و گفت: آيا به ضمانت من اعتماد داريد؟ البتّه.
- من به عهده مىگيرم كه اگر نقيصهاى به اموال شما راه يابد هر چه باشد جبران كنم، بنابر اين او را هم به همراه بياوريد.
تازه به پاى سفره نشسته بودند كه ناگهان چشم سرجيوس به آن پاره ابر افتاد، ديد آن چتر آسمانى در فضا به حركت در آمده و دارد به سوى صومعه مىآيد و پس از چند لحظه محمّد از راه رسيد.
راهب كه همچون مردم آشفته، چشم از سيمايش برنمىداشت و مبهوتانه نگاهش مىكرد بالأخره به زبان آمد و گفت: جلوتر بيا، جلوتر بيا تا تو را بهتر ببينم.
عربها با اشتهاى شعله كشيدهاى نان و گوشت مىخوردند، فقط ابوطالب سراپا گوش شده بود تا حرفهاى راهب را بشنود، البتّه ديگران هم مىتوانستند به اين گفتگوها گوش كنند.
- اسم تو چيست؟
- محمّد!
روى اين اسم مكث كوتاهى افتاد، سرجيوس زير لب چند بار اين اسم را تكرار كرد: محمّد، محمّد! و بعد پرسيد:
از كدام قبيله!؟
- از قريش.
- از كدام دودمان؟
- از آل هاشم بن عبد مناف.
- چرا به مهمانى من نيامدى؟
قبول كرده بودم كه از مال التجاره نگهبانى كنم، به علاوه دوست مىداشتم تنها بمانم.
- در تنهايى چه كنى؟
فكر كنم، آسمانها را، ستارهها را، دنيا را تماشاكنم.
- در اين تماشا به چه فكر مىكنى؟
محمّد خاموش ماند. راهب دوباره پرسيد. سپس گفت: دلم مىخواهد تو را ببينم.
- در برابرت ايستادهام مرا ببين.
- مىخواهم ميان دو شانهات را ببينم.
- اجازه مىدهم.
راهب به پشت سر محمّد پيچيد. بازرگانان قافله لقمه را از دست گذاشتند و با حيرت به كارهاى اين ترساى پير نگاه مىكردند، مىخواهد چه چيز را ببيند؟
سرجيوس پيراهن پيغمبر را از پشت سر به پايين كشيد و تا چند دقيقه آن طور كه گويى كتاب مقدّسى را تلاوت مىكند، در ميان شانههاى محمّد به مطالعه پرداخت و بعد به خودش گفت: اوست، اوست.
ابوطالب كه تا اين لحظه خاموش ايستاده بود پرسيد: اين كيست؟
راهب آهى كشيد و گفت: آن كس كه مسيح از وى ياد كرده و به مقدمش بشارت داده است.
اين سخن را گفته و نگفته به سمت ابوطالب برگشت.
- با اين جوان چه نسبتى داريد؟
- پسر من است.
- هرگز چنين چيزى نيست، نه اين طور نيست.
ابوطالب با تبسّم گفت: چطور اين طور نيست؟
- اين جوان بايد يتيم باشد.
خنده بر لبهاى ابوطالب خشكيد: ازكجا دريافتهاى كه او يتيم است، آرى، يتيم است و برادرزاده من است.
- بنابر اين احتياط كن كه او را نشاسند، مىفهمى اى سيّد عرب؟!
احتياط كن كه يهودىها به اين اسرار پى نبرند مبادا نابودش كنند.
- چرا مگر چه گناهى كرده كه مىترسيد نابودش كنند؟
راهب به ابوطالب جواب داد، امّا مثل اين كه با خودش حرف مىزند، آواى مرموزى داشت:
- آتيه او، آينده او، آنچه او خواهد كرد، آنچه با دست او به وجود خواهد آمد، آن حوادث و ملاحم كه در انتظار اوست و آن حوادث و ملاحم كه به انتظار ظهور وى در ابهام آينده غنودهاند.
ابوطالب پرسيد: شما مىدانيد كه در آيندهاش حوادث و ملاحم پنهان است؟
- در اين خطّ مقدس كه ميان شانههايش نوشته شده، آنچه خواندنى بود خواندهام و از آن ابر سفيد كه بر بالاى سرش چتر زده آنچه شنيدنى است شنيدهام، ديگر چه بگويم؟
پس از چند لحظه سكوت: بنشينيم و نان و گوشت بخوريم
«دوران جوانى رسول خدا در سه مرحله سپرى شد: چوپانى، تجارت، خدمت به خلق.
در روايت است كه پيامبر فرمود:
هيچ پيغمبرى نيست مگر اين كه شبانى گوسپند كرده است، گفتند: اى رسول خدا! حتّى شما؟ فرمود: آرى و من هم براى اهل مكّه در «قراريط» گوسپند چرانى كردهام.
از ابوسلمة بن عبدالرحمن روايت شده كه گروهى ميوههاى درخت اراك را به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آوردند، فرمود:
او در سن حدود بيست و چهار سالگى گلهاى از گوسپندان را همچون موساى كليم به پيش مىانداخت و خود به دنبالشان راه به صحرا و كوهساران مىبرد.
چوپانى گوسپندان را پيشه خود ساخته بود، تا روزى هم اين گله گم كرده راه و بدبخت را كه از شش طرف در چنگ گرگهاى شهوت و غضب و ظلم و دروغ و مناهى و ملاهى گرفتار بودند از خطر برهاند و به صراط مستقيم حق هدايت نمايد.
محمّد (صلى الله عليه و آله) خانه عمويش ابوطالب به سر مىبرد و براى مردم چوپانى مىكرد تا يك روز ...
ديگر در اين كار هم سودى نيست چه بايد كرد؟ محمّد چشمان پر مهرش را بر روى عموى نازنينش دوخت و گفت: آيا چه كارى مىتوانم انجام بدهم؟
- آن كار كه اجداد تو داشتند: تجارت، آرى، تجارت اى عزيز دل من. سپس به وى پيشنهاد كرد، خديجه از بزرگترين ثروتمندان شهر است و دامنه تجارت او به مصر و حبشه كشيده شده، دنبال مرد امينى مىگردد كه برنامه تجارت خود را به عهده او بگذارد، فرزندم خود را به او معرّفى كن.
مناعت و بلندى و عظمت روح پيامبر، مانع از آن بود كه مستقيماً بدون هيچ سابقه و درخواستى پيش خديجه برود و پيشنهاد خود را مطرح سازد، به همين خاطر به عموى خود گفت: شايد خود او دنبال من بفرستد. اتفاقاً چنين هم شد، خديجه كسى را دنبال محمّد (صلى الله عليه و آله) فرستاد و حضرت را براى مذاكره دعوت كرد.
چون به خانه خديجه آمد به او گفت: چيزى كه مرا شيفته تو نموده است همان راستگويى، امانتدارى و اخلاق پسنديده تو است و من حاضرم دو برابر آنچه به ديگران مىدهم به تو تقديم نمايم و دو غلام خود را با تو همراه مىكنم تا در تمام امور فرمانبر تو باشند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) جريان ملاقات با خديجه را با عموى بزرگوارش ابوطالب (عليه السلام) در ميان گذارد، وى در جواب برادرزادهاش گفت: اين برنامه وسيلهاى است براى زندگى كه خداوند براى تو مقرّر فرموده است.
كاروان قريش آماده رفتن شد، كالاى تجارتى خديجه هم با كاروان بود، در اين هنگام خديجه شترى راهوار و مقدارى اجناس گرانبها در اختيار وكيل خود گذارد و ضمناً به دو غلام خود دستور داد كه در تمام مراحل كمال ادب را به جا آورند و هر چه او انجام داد اعتراض ننمايند و در هر حال مطيع او باشند.
كاروان به مقصد رسيد و همگى در اين مسافرت سود بردند، ولى محمّد از همه بيشتر و چيزهايى نيز براى فروش در بازار تِهامه خريد.
كاروان پس از پيروزى كامل راه مكّه را پيش گرفت. محمّد در اين سفر براى بار دوم از ديار عاد و ثمود گذشت، سكوت مرگبارى كه در محيط زندگى آن قوم سركش حكمفرما بود، او را بيشتر به عوالم ديگر متوجّه ساخت. علاوه بر اين، خاطرات سفر سابق تجديد شد، به ياد روزى افتاد كه همراه عموى خود همين بيابانها را پشت سر مىگذاشت. كاروان به مكّه نزديك شد، ميسره رو به رسول خدا نمود و گفت: چه بهتر شما پيش از ما وارد مكّه شويد و خديجه را از جريان تجارت و سود بى سابقهاى كه امسال نصيب ما گشته آگاه سازيد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) در حالى كه خديجه در غرفه خود نشسته بود وارد مكّه شد، خديجه به استقبال او دويد و او را وارد غرفه نمود. پيامبر با بيان شيرين خود جريان سفر تجارتى را شرح داد. چيزى نگذشت كه ميسره وارد شد و آنچه را در اين سفر ديده بود- كه تمام آنها بر عظمت و معنويت محمّد امين (صلى الله عليه و آله) گواهى مىداد- براى خديجه تعريف كرد.
از جمله وقتى به بُصْرى رسيديم من و محمّد زير درختى فرود آمديم، راهبى به نام نسطورا در آن جا بود، گفت: زير اين درخت هرگز غير از پيامبر فرود نمىآيد، سپس از من پرسيد آيا در چشمان اين جوان سرخى ديده مىشود؟ گفتم: آرى، گفت: او پيامبر و خاتم انبياست.
از جمله در وقت داد و ستد با تاجرى بر سر موضوعى اختلاف پيدا كرد، آن مرد گفت: به لات و عُزّى سوگند بخور تا من سخن تو را بپذيرم، امين در پاسخ او گفت:
پستترين و مبغوضترين موجودات پيش من همان لات و عزّى است كه تو آنها را مىپرستى
«بيست سال قبل از بعثت، مردى در ماه ذوالقعده وارد مكّه شد و متاعى در دست داشت، عاص بن وائل آن را خريد و پولى كه متعهّد شده بود بپردازد نپرداخت. ميان آنان مشاجره شد. آن مرد ديد قريش در كنار كعبه نشستهاند. در برابر آنان ناله زد، اشعارى سرود، قلوب مردانى كه در عروقشان غيرت در جريان بود تكان داد، از آن ميان زبير بن عبدالمطّلب برخاست و عدّهاى نيز با او همصدا شده در خانه عبداللَّه بن جدعان انجمن كردند و با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه دست به اتّحاد و اتّفاق بزنند و تا آن جا كه امكانات اجازه مىدهد حقوق مظلوم را از ظالم بگيرند.
مراسم پيمان تمام شد، از آن جا برخاستند و به سوى عاص بن وائل آمدند و متاعى را كه خريده و عوض آن را نداده بود از وى گرفته به صاحبش تحويل دادند.
محمّد (صلى الله عليه و آله) در اين پيمان كه حيات مظلومان را بيمه مىكرد شركت جست و خود درباره عظمت اين پيمان جملههايى فرموده است از جمله:
«در خانه عبداللَّه جدعان شاهد پيمانى شدم كه اگر امروز هم (أيّام بعثت) مرا به آن پيمان بخوانند اجابت مىكنم. من حاضر نيستم پيمان خود را بشكنم اگر چه در برابر آن گرانبهاترين نعمت را در اختيارم بگذارند».
ورود محمّد به حوزه اين پيمان و سعى و كوششى كه در خدمت به مظلومان و محرومان داشت آن چنان به آن ارزش بخشيد و آن را تحت عنوان «حِلْف الفضول» چنان محكم و استوار ساخت كه نسل آينده نيز خود را موظّف مىديد به مفاد آن عمل نمايد.
گواه مطلب جريانى است كه در دوران فرماندارى وليد بن عُتبه برادر زاده معاوية بن ابى سفيان كه از طرف او حاكم مدينه بود اتّفاق افتاد.
سالار شهيدان حضرت حسين (عليه السلام) كه در سراسر عمر خود زير بار ستم نرفت بر سر مالى با حاكم مدينه كه همواره به قدرت هاى محلّى و مركزى تكيه كرده اجحاف مىنمود اختلاف پيدا كرد. امام براى درهم شكستن اساس ستم و آشنا نمودن ديگران به حقّ خود، رو به فرماندار مدينه كرد و گفت:
به خدا سوگند! هر گاه بر من اجحاف كنى دست به قبضه شمشير مىبرم و در مسجد رسول خدا مىايستم و مردم را به آن پيمانى كه پدران و نياكان آنها بنيان گذار آن بودند دعوت مىنمايم. از آن ميان عبداللَّه بن زبير برخاست و همين جمله را تكرار كرد و ضمناً افزود: نهضت مىكنيم و حقّ او را مىگيريم و يا اين كه در اين راه كشته مىشويم.
دعوت حسين (عليه السلام) كمكم به گوش همه افراد غيور مانند مِسوَر بن مَخرَمه و عبدالرحمان بن عثمان رسيد و تمام لبّيك گويان به آستان مقدّس حسينى شتافتند و در نتيجه فرماندار از جريان وحشت كرد و دست از اجحاف برداشت
روح بزرگ خديجه و پاكدامنى و عفّت و فضيلت و تقواى او چيزى نيست كه آيينه بيان و گردش قلم، بتواند آن را نشان بدهد.
گويى دست تقدير، واقعيّتها و كرامات نفسى و فضايل انسانى را با خاك وجود او عجين كرده بود تا لياقت همسرى گوهر يكدانه گنجينه خلقت را پيدا كند و دخترى چون فاطمه زهرا، مادر يازده امام معصوم و حافظان فرهنگ حق تا قيامت، از وجود ذى جود او پديد آيد!
خديجه اوصاف محمّد را دهان به دهان شنيده بود، ولى وصفى كه ميسره غلام او در پايان سفر تجارتى از محمّد (صلى الله عليه و آله) داشت بيش از پيش قلب وى را به آن كانون عظمت وكرامت نزديكتر كرد:
بانوى من، نمىدانى امين چه جوان نازنينى است! چه بزرگوار است! چه مهربان است! چه جوانمرد است! جمالش، خصالش، سخن گفتنش، راه رفتنش، نوازش و مهربانيش، هر كدام صد كتاب تعريف دارد، او آقاى من بود، البتّه نماينده شما بود و به جاى آقاى من ايستاده بود. ولى با من همچون يك برادر حرف مىزد، كمكم مىكرد، همراه من به پرستارى شتران مىآمد، من از اين موجود اسرار آميز حكايتها در اين سفر دارم، از وى عجايبى ديدهام كه به شرح و بيان نمىآيد. در ميان راه دو شتر از شترهاى ما رنجور شدند من دلتنگ شدم، گفتم چكار كنيم؟
لبخندى زد و دلداريم داد و بعد به پيش شتران از راه مانده و از كار افتاده آمد، دستهاى با عظمت و پنجههاى بلندش را پيش برد و سر و گوش شترها را نوازش داد. زبان بستهها تا حرارت دست اين مرد را احساس كردند مثل اين كه جان تازه و جوانى تازهاى يافته باشند، از جا برجستند و به رقص و طرب آمدند.
ميسره مىگفت و خديجه مىشنيد، در اين حال ديگر صداى ميسره به گوش خديجه نمىرسيد؛ زيرا فكرش مستقلًّا با امين صحبت مىكرد و از امين صحبت مىشنيد. او به خاطر خطوط مشتركى كه در پاكى و فضيلت با امين داشت به دوست و محبوب راه يافته بود، ديگر چه حاجت به اين كه با ميسره حرف بزند؟
بىاختيار به او مىگويد: بس است، علاقه مرا به او دو چندان كردى، برو تو و همسرت را آزاد كردم و دويست درهم و دو اسب و لباس گرانبهايى در اختيارت مىگذارم.
سپس آنچه را از ميسره شنيده بود براى ورقة بن نوفل كه داناى عرب بود نقل مىكند، او هم در جواب مىگويد: صاحب اين كرامات پيامبر است!
خديجه بزرگوار اين انسان والا، كه معارف اسلامى دربارهاش گفتهاند:
شيخ متقدّمين حضرت صدوق از رسول اسلام (صلى الله عليه و آله) نقل كرده كه:
و هم اوست اوّل زنى كه بىچون و چرا در لحظه اوّل بعثت به تمام واقعيّتهاى الهيّه ايمان آورد.
روزى در خانهاش نشسته بود و عدّهاى در منزل در خدمتش بودند، از جمله يكى از دانشمندان يهود، اتفّاقاً امين از آن جا گذشت، دانشمند يهودى از خديجه خواست از امين بخواهد لحظاتى در آن مجلس شركت كند، امين وارد مجلس شد، دانشمند يهودى از امين خواست بگذارد علايم نبوّت را در صورت ظاهر او ببيند، امين پذيرفت. خديجه به دانشمند يهودى گفت: هر گاه عموهايش از كنجكاوى تو خبر شوند عكس العمل سختى نشان خواهند داد؛ زيرا آنها از يهود بر وى مىترسند.
مرد يهودى گفت: صدمه زدن به امين محال است، چرا كه دست تقدير او را براى خاتميّت و ارشاد ناس مىپروراند. خديجه گفت: از كجا مىگويى؟ گفت: من نشانههاى پيغمبر آخر الزمان را در تورات ديدهام و از نشانههاى او اين است كه پدر و مادرش مىميرند و جدّ و عموى وى از او نگهدارى مىكنند و از قريش زنى را انتخاب مىكند كه سيّده قريش است، سپس به خديجه اشاره كرد و گفت: خوشا به حال كسى كه افتخار همسرى او را پيدا كند!
خديجه شبى در عالم رؤيا ديد: خورشيد فروزان بالاى شهر مكّه چرخ خورد و سپس پايين آمده به خانه وى فرو شد. خواب خود را براى ورقه حكايت كرد، ورقه گفت: با مرد بزرگى ازداواج مىكنى كه شهرت او جهانگير خواهد شد.
اين واقعيّتها و از همه مهمتر صفا و پاكى و سلامت و فضيلت و عفّت و تقواى خود خديجه كه وى را از تمام رسوم جاهليّت حفظ كرده بود، باعث شد كه از طرف وى به امين پيشنهاد ازدواج شود. امّا از آن طرف:
محمّد (صلى الله عليه و آله) در ايّام فراغت در بيابانهاى مكّه و به خصوص در كوه حرا كنار غار مشغول سير فكرى در آفاق و انفس مىشد. براى وجود مقدّسش معلوم بود كه ماسواى حق- عزّوعلا- در معرض زوال است و فنا، حقيقتش معلومى است معدوم و صورتش موجودى است موهوم، ديروز نه بود داشت و نه نمود، امروز نمود است بى بود؛ و پيداست كه فردا از وى چه خواهد گشود. زمام انقياد به دست آمال و امانى نمىداد و پشت اعتماد بر اين امور فانى نمىنهاد. دل از همه بركنده بود و به خداى عزيز نهاده، از همه گسسته بود و به او پيوسته، به او كه هميشه بود و هميشه باشد و چهره بقايش را خار هيچ حادثه نخراشد.
توحيد يگانه گردانيدن دل است، يعنى تخليص و تجريد او از تعلّق به ما سواى حق- سبحانه-، هم از روى طلب و ارادت و هم از جهت علم و معرفت.
يعنى طلب و ارادت او از همه مطلوبات و مرادات منقطع گردد و همه معلومات و معقولات از نظر بصيرت او مرتفع شود.
محمّد (صلى الله عليه و آله) تا كار به دست مىآمد از كار رو برنمى گردانيد، چوپانى، باغبانى، كشيدن آب از چاه، نوشانيدن آب به شترها و گوسپندها، نگهبانى از نخلستانها و ...
هر چه به وى پيشنهاد مىدادند انجام مىداد و اجرتش را به عموى خود مىپرداخت تا رنج سختى زندگى را از چهره پاك عمو بزدايد.
عمو از اين برادرزاده عزيز كه هم يادگار برادر جوانمرگش بود وهم يادبود محبتها و مهربانىهاى پدر بزرگوارش عبدالمطّلب را با خود مىداشت، خيلى راضى بود، ولى يك نگرانى مبهم دم به دم قلبش را مى فشرد، آهسته از خود مىپرسيد بالأخره چه بايد كرد؟ اشكال در چيست؟ چه بايد كرد؟ مسئله ازدواج اين جوان را كه اكنون پا به بيست و پنج سالگى گذاشته است چه بايد كرد؟
خديجه آن بانوى محترمه و شريفه و دانا به وسيله زنى به نام «نفيسه» خواسته خود را به پيامبر اعلام كرد، پيامبر عزيز ميل خديجه را با عموهايش در ميان گذاشت و پس از بحث و مباحثه با پانصد درهم مهريه بنا شد اين پيوند ملكوتى صورت بگيرد.
خديجه كبرى با راز ونياز به درگاه حضرت حق، خود را به اين شرافت عظمى مشرّف نمود:
اى كه خاك شوره راتو نان كنى
وى كه نان مرده را تو جان كنى
اى كه خاك تيره را تو جان دهى
عقل و حسّ و روزى و ايمان دهى
شكّر از نى، ميوه از چوب آورى
از منى مرده بُت خوب آورى
گُل ز گِل، صفوت ز دل پيدا كنى
پيه را بخشى ضياء و روشنى.
اى خداوند لطيف بى نظير
اين ز پا افتاده را خود دستگير
رحمتى فرما ز رحمتهاى خاص
اى كه جز از رحمتت نبود خلاص
تا سزاى خدمت سلطان شوم
لايق درگاه شاه جان شوم
چون مجلس ازداوج با شركت بزرگان طرفين بر پا شد حضرت ابوطالب جهت خواستگارى، خطبه زير را خواند:
«سپاس خداوندى را كه ما را از ذريّه ابراهيم و فرزند زادگان اسماعيل قرار داد ما را از اركان مَعَد و عناصر اصلى قبيله مُضَر و پاسداران خانه خود و خدمتگزاران حرم خويش شرافت داد و براى ما خانهاى اختيار فرمود كه همگان به سوى آن مىآيند و آن حرم امن است، سپاس بر او كه حكومت بر اين منطقه را به ما عنايت كرد.
همانا برادرزادهام محمّد (صلى الله عليه و آله) با هيچ مردى مقابله نمىشود، مگر اين كه سنگينتر و برتر است و اگر هم از نظر مال دنيا فقير باشد مهم نيست كه مال سايه زود گذر و چيزى است كه دست به دست مىشود.
محمّد (صلى الله عليه و آله) را خوب شناختهايد و قرابت او را مىدانيد، خديجه دختر خويلد را خواستگارى مىكند و كابين او را آنچه مربوط به حال و آينده است از مال من داده؛ سوگند به خدا كه از اين پس خبر او بزرگ و گران قدر خواهد بود».
خديجه بانويى عفيف و مهربان و صميمى بود، زنى هوشيار و دانا بود، به محمّد (صلى الله عليه و آله) گفته بود دوستت دارم؛ و راست گفته بود.
اين زن در اين ازدواج، مقام اجتماعى خود را تا همسرى با يك جوان كه به محمّد يتيم مشهور بود به پايين كشيد، ولى خودش مىدانست كه مقام معنويش را در سايه محمّد تا عرش برين بالا برده است.
زنهاى متشخّص و متفرعن قريش، ديگر با وى معاشرت نمىكردند، دخترانى كه شب و روز دور برش همچون منظومه شمسى مىچرخيدند نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، امّا از اين لحاظ يك ذرّه هم دلتنگ و مكدّر نبود.
اين زن آن قدر، روشنفكر و كار آزموده بود كه همچون وزيرى مدبّر و با تدبير طرف مشورت امين قرار مىگرفت. وى تنها زنى بود كه توانست در زندگى محمّد چنين مقامى را دريابد. وى نزديك به چهل ميليون سكّه طلا از ثروت خود را در راه محمّد و عقيده و ايمان و فرهنگ او خرج كرد. او تا زنده بود تنها همسر پيغمبر بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود.
پيغمبر خديجه را پس مرگش، همانند زمان حياتش عاشقانه دوست مىداشت عاشقانه از وى ياد مىكرد تا آن جا كه چند بار عايشه را به سخنان نيشدار وادار كرد.
عايشه مىگويد:
گوسپندى را سر بريده بوديم، رسول اكرم براى دوستان كهنسال خديجه از اين گوسپند چند سهم مقرّر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حسّ حسادت من سخت به هيجان در آمد: يا رسول اللَّه! فكر مىكنم كه تو در اين دنيا جز خديجه هيچ زنى را زن نمىشمارى!
پيامبر در جوابم سكوت كرد و اين سكوت تصديق منش، آتش به جانم زد، گفتم:
يا رسول اللَّه! بس نيست كه اين همه از يك پيره زن سپيد مو ياد مىكنى؟ خدا را سپاس گوى كه پس از مرگش دختران جوان بهرهات ساخته. احساس كردم كه رسول خدا خشمناك شد، آن وريد آبى گون كه ميان دو ابرويش قرار داشت پر شد و برجسته گرديد و فرمود:
خديجه كبرى تا زنده بود براى پيامبر يارى راستين و تكيه گاهى عظيم بود؛ پيامبر در هر مصيبت و رنجى كه از كفّار و مشركان مىديد، با ملاقات با خديجه، دل روشن مىداشت و رفع غم و غصّه مىنمود.
همسر بزرگوار رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بعد از تحمّل تنهايى و مصايب و آلام زياد به خصوص اقامت اجبارى سه ساله در شعب ابوطالب از پا در آمد و به بستر بيمارى افتاد، تنها سر پرست و يار او محمّد (صلى الله عليه و آله) بود؛ زيرا تمام زنان قريش و مكّه به خاطر ازدواجش با پيامبر و تهيدست شدنش وى را تنها گذاشته بودند.
آرى، بانويى كه روزگارى ملكه قريش و سيّده حجاز بود، بانويى كه بانوان مكّه به معاشرت و دوستيش بر خود مىباليدند، تنها مانده بود.
بانويى كه دستگاه بازرگانيش، ثروتمندترين و غنىترين دستگاههاى تجارتى عرب بود به روز مرگ تك و تنها در اطاقى كوچك، خود بر فرش بوريايى افتاد و جز شوهر عالى مقامش محمّد (صلى الله عليه و آله) و دختر كوچكش فاطمه زهرا عليها السلام هيچ كس را در كنار نداشت. دختران ديگرش زينب و رقيّه در مكّه حضور نداشتند.
آهسته آهسته نفس بيمار به شماره افتاده بود، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) دستور فرمود كه فاطمه زهرا را از اطاق مريض به اطاق ديگرى ببرند و خود پنجههاى لاغر خديجه را كه اندك اندك حرارت تب با حرارت حيات از زير پوستهاى خشكيدهاش مىگريخت و جاى خود را به برودت مرگ مىسپرد در دست داشت.
براى آخرين لحظه، چشمان خدابينِ خديجه از هم گشوده شد و نظرى به ديدگان اشك آلود شوهرش انداخت:
يا رسول اللَّه! از من راضى باش.
پيامبر فرمود: اميدوارم كه خداى من هم از تو راضى باشد. خديجه آهى كشيد و گفت: فاطمه كو؟
- به خاطر فاطمه نگران مباش خداى تو نگهبان اوست.
- خداى من ... خدا نگهبان خوبى است، خدا كافى است.
پيامبر روى صورت خديجه خم شد و فرمود:
هم اكنون جبرئيل بر من وارد شده و سلام خدا را به تو مىرساند. خديجه لبخندى از منتهاى رضايت و خشنودى به لب آورد و گفت:
به درستى كه خدا سلامت و بىعيب است و سلامت از او سرچشمه مىگيرد و به سوى او باز مىگردد و بر جبرئيل سلام و درود باد.
در آخرين نفس به وحدانيّت الهى و رسالت محمّد (صلى الله عليه و آله) شهادت داد و براى هميشه ديده از جهان فرو بست.
چون محمّد (صلى الله عليه و آله) سى و پنج ساله شد در مراسم خراب كردن كعبه و بازسازى آن شركت فرمود و قريش به هر چه كه او در آن مورد حكم كند، راضى شدند.
درباره سبب خراب كردن و بازسازى آن، ابن عبّاس و محمّد بن جبير بن مطعم نقل كردهاند كه:
كوهها مشرف بر مكّه بوده و سيل از مناطق بالاى مكّه راه مىافتاده و داخل كعبه مىشده و از بالاى آنهم مىگذشته است و قريش ترسيدهاند كه خانه خراب شود.
بلندى كعبه اندكى بيش از قامت بود، قريش خواستند آن را بلندتر و مسقّف بسازند و در عين حال كه به اين كار مصمّم بودند، از خراب كردن آن مىترسيدند ولى پس از سرقت گنجينه كعبه وادار به خراب كردن و بازسازى آن شدند.
چون همگان درباره خراب كردن و بازسازى كعبه هماهنگ شدند ابو وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم كه دايى پدر رسول خدا بود سنگى از كعبه كند و سنگ از دستش افتاد و در جاى خود قرار گرفت و او خطاب به قريش گفت: اى مردم! نبايد چيزى غير از اموال حلال خود در اين راه مصرف كنيد، نبايد درآمدهاى نامشروع خود فروشى و ربا و مظلمه مردم در اين راه صرف شود. و گفته شده اين مطلب را وليد بن مغيره مخزومى گفته است.
در عين حال اين كه تصميم به بازسازى كعبه گرفته شد، مردم از ويران ساختن كعبه مىترسيدند و از شروع به آن كار خوددارى مىكردند. وليد گفت: من اين كار را آغاز مىكنم. تبر در دست گرفت و روى ديوار كعبه ايستاد و گفت: خدايا! مىدانى كه نيّت ما خير است و نيز گفت: خدايا! در اين زمينه ما را از گمراهى حفظ فرما.
سپس بخشى از ناحيه دو ركن كعبه را خراب كرد.
مردم آن شب را منتظر ماندند تا ببينند سرانجام كار وليد چه مىشود و گفتند: اگر او مُرد كه چيزى از آن را خراب نمىكنيم و آنچه را هم خراب كرده به حال اوّل بر مىگردانيم و اگر حادثهاى براى او پيش نيامد، دليل بر رضايت خداوند است و بقيّه را خراب خواهيم كرد. فردا صبح زود وليد بر سر كار خود آمد و شروع به خراب كردن كرد و مردم هم همراه او شدند تا به اساس و پايههاى ابراهيمى رسيدند.
دستور به جمع آورى سنگ براى بناى كعبه دادند، پيامبر هم همراه مردم جهت ساختمان كعبه سنگ حمل مىكرد. چون ساختمان كعبه به جاى حجر الأسود رسيد قريش با يكديگر اختلاف پيدا كردند، هر قبيله مىخواست خودش بدون دخالت ديگران آن را در محل معيّنش نصب كند. كار به ستيزه و مخالفت شديد كشيد آن چنانكه آماده جنگ با يكديگر شدند.
قريش چهار تا پنج شب صبر كردند و سپس در مسجد جمع شدند تا در اين باره مشورت كنند و انصاف دهند.
ابواميّة بن مغيره كه پيرمردترين قريش بود گفت: اى گروه قريش! در مورد اين اختلاف و حلّش آن را بر عهده نخستين كسى كه وارد مسجد شود بگذاريد. در اين هنگام محمّد (صلى الله عليه و آله) وارد مسجد شد، چون او را ديدند، گفتند: اين محمّد امين است و به او راضى هستيم، چون امين پيش ايشان آمد و موضوع را با وى در ميان گذاشتند رداى خود را به زمين فرش كرد و حجر را به دست مبارك خود بر آن نهاد و سپس فرمود: از هر يك از قبايل چهارگانه قريش مردى بيايد، آنگاه امين فرمود: هر يك گوشهاى از ردا را بگيريد و همگى آن را بلند كنيد و چنان كردند و رسول خدا به دست خود سنگ را بر جايش نهاد و به اين شكل محمّد بزرگوار از شعلهور شدن آتش جنگ و خونريزى با درايت خدايى خود جلوگيرى كرد!
بدون شك تاريخ آفرينش، حادثهاى عظيم و بزرگتر و شريفتر و با منفعتتر از حادثه بعثت محمّد (صلى الله عليه و آله) نديده است.
در اين حادثه زمينه رشد عقلى و روحى و قلبى و نفسى انسان فراهم گشت و اساس علوم و فنون و تمدّن عظيم انسانى پايه گذارى شد. نورى خاموش نشدنى در قلب ظلمت درخشيد و خورشيدى غروب نكردنى از افق ملكوت اعلا طلوع كرد.
زندگى و حيات چهل سالهاى كه با عقل و درايت و آگاهى و بينش و صفا و صميميّت و انديشه و تفكّر و عفّت و پاكدامنى و امانت و صداقت و بر پايه قرآن و معارف با عبادت و اطاعت از حق بر مبناى آيين توحيد و الهام نفسى و عمل بر اساس خواستههاى حق گذشت، همراه با ظهور نبوّت واعلام آنچه در قلب پاكش از تمام واقعيّتهاى ظاهرى و باطنى قرار داده شده بود گشت. چنانكه در سوره مباركه بقره آمده:
پيامبر به آنچه از پروردگارش به او نازل شده، ايمان آورده.
آن حضرت در روز بيست و هفتم رجب، با كمال يقين و اطمينان و آرامش و امنيّت خاطر، وحى را پذيرفت و مسئوليّت بيدار كردن جهان خواب زده و در غفلت و جاهليّت فرو رفته را به عهده گرفت.
اين كه ارباب تاريخ و سنن نوشتهاند:
حضرت پس از نزول جبرئيل به خانه برگشت و با ترديد در مسئله كه آيا وحى بود يا چيز ديگر، خديجه كبرى را در جريان امر گذاشت و او گفت: مطمئن باش و استوار و ثابت قدم، سوگند به خدايى كه جان خديجه در دست اوست من اميدوارم كه تو پيغمبر اين امّت باشى؛ سپس به نزد ورقه رفت و وى را از حادثه آگاه كرد.
ورقه بدو گفت: اى خديجه! او حتماً پيامبر آخر الزمان است و اين معنى را عداس يهودى تأييد كرد تا قلب پيامبر آرامش گرفت؛ خلاف عقل و وجدان و از آن مهمتر مخالف صد در صد با آيات قرآن مجيد است و به نظر من مىرسد كه اين مطالب دست پخت يهوديان آن دوران است كه جنايتشان بر كسى پوشيده نيست و براى من بسيار جاى تعجّب است كه چگونه علماى اهل سنّت و بعضى از ساده لوحان شيعه اين مطلب را كه تهمتى بس بزرگ به قلب عالم امكان و ولايت مطلقه الهيّه است در نوشتههاى خود آورده و كتب خود را به ساختههاى مغرضان يهودى آلوده كردهاند.
وقتى نويسندهاى از بصيرت و طهارت عقل و بيدارى وجدان و قدرت فطرت به دور باشد هر چه به قلمش در آيد مىنويسد و حساب نمىكند كه نتيجه اين نوشتار چيست و فرداى قيامت در برابر محصول قلمش چه مسئوليّت سنگينى در دادگاه الهى دارد.
مگر عقيده همه بر اين نيست كه محمّد از تمام ملائكه و انس و جنّ و از همه انبيا برتر است؟
در صريح قرآن است كه مقام نبوّت در كودكى به يحيى عنايت شد عيسى (عليه السلام) بلافاصله پس از ولادت، اصول و فروع دين خدا را بيان كرد و اعلام داشت، تا چه رسد به گوهر گرانبهايى كه نبوّت بدو ختم شد و قرآن مجيد از افق قلب الهى او طلوع كرد.
اگر اين نويسندگان به خود زحمت مراجعه به عقل و قرآن و نهج البلاغه و معارف الهيّه را مىدادند اين گونه دچار خبط و اشتباه به پاكترين قلب و والاترين انسان نمىشدند.
وجود مقدّس حضرت امام حسن عسگرى (عليه السلام) مىفرمايد:
«چون چهل سال از عمر حضرت گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت، پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين آمدند و آن حضرت آنان را نظر مىفرمود و رحمت حق از ساق عرش تا سر مبارك او را گرفت، پس جبرئيل بر او نازل شد و بازوى آن حضرت را گرفت و حركت داد و گفت: يا محمّد! بخوان، گفت: چه بخوانم»؟
اين جانب، بر اساس آيات و روايات و عظمت آن قلب مبارك، عقيده دارم و خدا را بر اين عقيدهام شاهد مىگيرم كه معناى چه بخوانم؟ اين بود كه آيات تكوين را بر تو بخوانم يا آيات انفس را و يا آيات كتاب تشريع قرآن مجيد را، كدام يك را بخوانم؟
جبرئيل گفت:
بخوان به نام پروردگارت كه [همه آفريدهها را] آفريده؛* [همان كه] انسان را از علق به وجود آورد.* بخوان در حالى كه پروردگارت كريمترين [كريمان] است.* همان كه به وسيله قلم آموخت،* [و] به انسان آنچه را نمىدانست تعليم داد.
طنين وحى با مسئله قرائت اسرار خلقت، قرائت اسما و صفات حق، مسئله با عظمت قلم و تعليم و تعلّم شروع شد. آرى، پنج مسئلهاى كه زير بناى تمام علوم الهى و انسانى است و اساس رشد و تكامل عقلى.
چون ملائكة اللَّه با اجازه از آن حضرت به مقام خود بازگشتند، وجود مقدّسش از كوه حرا به طرف مكّه حركت كرد. بر هر درخت و سنگ و گياه مىگذشت كمال تواضع را به حضرت داشتند و به زبان وجودى خود به او مىگفتند:
درود بر تو اى پيامبر خدا، درود بر تو اى فرستاده خدا.
چون وارد خانه شد از شعاع جمالش خانه منوّر گشت، خديجه عرضه داشت:
اين چه نور است كه در سيماى ملكوتى تو مشاهده مىكنم؟ فرمود: اين نور نبوّت است، بگو:
خدايى غير از خداى يكتا نيست و محمّد فرستاده خداست.
رسول خدا در آن وقت به خديجه فرمود: سرمايى در خود حسّ مىكنم جامهاى بر من بپوشان. چون گليمى بر او پوشاند و او خوابيد، دو باره فرشته وحى بر او نازل شد و از جانب حضرت محبوب به او گفت:
اى جامه برخود پوشيده!* برخيز و بيم ده،* و پروردگارت را بزرگدار.
با بعثت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) به تمام نيازهاى معنوى و مادّى، دنيايى و آخرتى انسان، پاسخ كامل داده شد و براى شفاى آدمى از هر دردى به خصوص دردهاى عقلى و روحى نسخه كاملى ارائه گشت و از آن حجّت خداوند بر بندگان تمام شد و راه هر عذرى به سوى هر كسى بسته گشت!
لُبّ كلام و غايت مرام در اين مقام آن است كه: ما بر حسب خلقت انسانيم، انسان طالب آسايش و آرامش است. اين نكتهاى است كه همه ما به اقتضاى آگاهى و احاطهاى كه بر حاصل خواستههاى خود داريم از آن باخبريم و مقاصدى را كه تعقيب مىكنيم براى نيل به همين هدف است، بگذريم از اين كه گاه در تعيين طريق وصول به هدف يا حتّى در تطبيق مفهوم هدف با مصداق آن اشتباه مىكنيم و به بيراهه مىرويم و وقتى به خود مىآييم كه طومار عمر درهم نورديده شده و فرصت از دست رفته، يا چنان غافليم كه اصلًا به خود هم نمىآييم.
به هر صورت ما آسايش مىخواهيم توأم با آرامش. به تعبير ديگر آسايشى را طالبيم كه آرامش به بار آورد و آنهم آرامشى پايدار. پس در واقع خواهان اطمينان و آرامشيم و آسايش هم وسيله وصول به اين هدف است در مرحلهاى و حاصل آن است در مرحلهاى ديگر: و اتّحاد در ميان است در غايت امر كه چون آدمى به مآل كار آدميّت رسد آسوده است و آرام و متمكّن است در مكانت آرامش و آسايش به يك كلام و در اين مقامْ آسايش و آرامش يكى بيش نيستند كه اگر دو باشند دو بازوى يك پيكرند و در توحيد معاضد و مساعد يكديگر.
اين آرامش كه مايهاش در وجود خود آدمى موجود است با استفاده از آن مايه و با پرورش استعداد و قوّه موجود در وجود خود انسان است كه فعليّت بهم مىرساند و ظهور پيدا مىكند و وجود انسان را يكسره در بر مىگيرد و آنچه را كه با آرامش مطلوب- منافى است دفع مىكند و از بين مىبرد.
اين خود ما هستيم كه بايد تبديل بهم رسانيم به تعبيرى و به تعبير ديگر فعليّت دهيم و آنچه را كه در قوّه داريم، ولى چون در مرحله استعداد مانده و پرورش نيافته و بروز بهم نرسانيدهايم، چنان داريم كه پندارى نداريم.
تنها اين خود ما هستيم كه بايد هر يك به تنهايى از درون خويش آرامش حاصل كنيم با تعديل قواى خود، با معتدل ساختن شهوت و غضب خود، با عفّت و سخاى نفس، با شجاعت روح، با صفاى عقل و با عدالت روان و جان و روى هم رفته با معتدل شدن در جميع جوانب وجودى اعمّ از جسمانى و نفسانى و روحانى و با روشنايى عقلانى و صفاى فكر و صلاح عمل و صدق سخن كه نتيجه آن همه استقامت بر جادّه صواب و صراط مستقيم است كه بر حدّ وسط افتاده و از انحراف به چپ و راست و افراط و تفريط مصون مانده است. استقامت بر اين طريقه، پايدارى بر طريقه نجات و سبيل آرامش واقعى و خلاص حقيقى است.
وصول به اين مقصود مقدّس كه حصول انسانيّت انسان به آن وابسته است نياز به سلوك ممتد و تمرين مداوم و تربيت پذيرى دائم دارد و اين مهم حاصل نمىآيد مگر آن كه آدمى پرورش يابد در دامان التفات و عنايت كاملى راه سپرده و راه به منزل مقصود برده و بهره گيرد، از همراهى و همرازى و آگاهى و خير خواهى جانى روشن شده و نفسى معتدل گشته؛ و معلوم است كه هر چه كمال روشنايى و اعتدال و بينايى مربّى همراه و آموزگار آگاه انسان بيشتر و وسيعتر و محيطتر باشد، راه مسير انسان صاف تر و طريق سلوك آدمى بى خطرتر و مستقيمتر و نزديكتر و رو به راهتر است.
چون به خواست خدا، محمّد و آل او (عليهم السلام) كه به موهبت عظيم عصمت و فضيلت ممتاز بوده و مىباشند و به سبب همين موهبت و فضيلت بزرگ و استثنايى به موجب مشيّت الهى بهتر از ساير خلق ازعهده اين مهم بر آمده و مىآيند، به حكم بداهت عقل، صلاح كار انسان و مقتضاى صيانت مصلحت شخصى آدمى و لازمه حسن استفاده انسان از فرصت عمر اين است كه از پى ايشان برود و خود را به ايشان بسپارد، واقعاً و حقيقةً هم دل خود را و هم سَرِ خود را، يعنى هم دلبسته شود و دلداده و هم سر نهاده شود و سر سپرده، تا به سرّ وجود خويش پى برد و به تحقّق اعتدال نفسانى و نورانيّت عقلانى كامياب گردد.
اگر خواهان جانانى در اين ره كن فدا جان را
كه جز جان نيست اى دل رونمايى روى جانان را
حريم كعبه مقصود را شد سالكى محرم
كه كرد از جان تحمّل زحمت خار مغيلان را
مشو غافل ز ياد دوست تا اندر بر دشمن
كنى همچون خليل اللَّه گلستان نار نيران را
مقام بوذر و سلمان كسى در حشر در يابد
كه در يابد رضاى بوذر و تسليم سلمان را
مسلمان مظهر تسليم و مرآت رضا باشد
مسلمان كى توان خواندن حريص نا مسلمان را
به هر درد تو درد دين بود خود بهترين درمان
اگر زين درد بگريزى نبينى روى درمان را
چو نيكى از كسى ديدى ز ياد خود مبر هرگز
چو نيكى با كسى كردى به ياد خود ميار آن را
اگر جاه سليمانى تمنّا مىكنىحالت
بشوى از مدح ديوانِ زمان اوراق ديوان را
براى فراهم آمدن شرايط پيروى، بلكه به عنوان شرط نخستين حصول تبعيّت و قدم اوّل احراز اطاعت و مقدّمه واجب هدايت، ناگزير بايد مرشد و پيشوا را بشناسد، به ويژه وقتى وضع از اين قرار باشد كه قول و فعل و تقرير پيشوا حجّت قاطع باشد و دستگير مؤثّر و به اين سبب جز تبعيّت از وى چارهاى نباشد، ناچار بايد سالكِ راه نسبت به مرشدِ دل آگاه، شناسايى حاصل كند.
شناسايى به منظور پيروى و آگاهى به قصد همراهى نه از باب تفنّن و افزايش اطّلاعات و محفوظات و تهيّه سرمايه جدال و تداركات دستمايه خود نمايى.
به سخن ديگر، آن كه خواهان پيروى از پيشواى كامل است بايد نسبت به وى شناسا گردد، آنهم بدين نحوه از شناسايى كه معرفت وى بر جانش نشيند و حاصل وجودش جز محصول آن معرفت والا نباشد، راه را بشناسد و در آن گام نهد، نه به قدم پاى، بلكه بدين گونه كه از سرْ پاى سازد و آنگاه در آن راه گام گذارد، يعنى با تمام وجود و به تمام همّت و با كليّه عقل و جميع بصيرت خويش، سالك اين طريق گردد و به جانب اين مقصود روانه شود.
اگر مىخواهيم آدم شويم چارهاى نداريم جز آن كه دم غنيمت شماريم، غفلت روا نداريم، از پى اين عزيزان صاحب دم و پيشوايان اعظم روانه شويم، مردانه تبر برداريم و درِهوس را از جاى بركنيم و جان را خلاص كنيم، ورنه راهى ديگر در پيش نمىماند جز نامرادى و نوميدى و بىنصيبى و بى حاصلى.
راه همين است و جز اين نيست كه بى تأمّل و با شتاب از طريق تبديل صفات و محو سوء عادات روبه راه شويم، از فردا فردا گفتن بپردازيم به امروز بسنده كنيم، بار خود را ببنديم و كار خويش را به صورتى كه شايسته است بسازيم و بيش از اين كار امروز را به فردا نيندازيم، از نور نبىّ عظيم و امام كريم خويش بهرهور شويم، روشن شويم و روانه شويم و به مقصد برسيم تا بى هيچ تعلّلى اين بى حاصلى پايان پذيرد و اين آلودگى كه مايه رنج خويش و بيگانه است تمامى گيرد.
در تطبيق خويشتن با اطوار و اعمال آن راهنمايان طريقت توحيد بى هيچ سخن و بدون ترديد به قدر قوّه خود بكوشيم، باشد كه از صفات شهوت زده و از حركات نقصان آلود خود فانى شويم تا در حدّ استعدادى كه به بركت موهبت حق داريم به صفات و ملكات آن بزرگواران باقى گرديم، از خود خالى شويم و از آلايشهاى خود، تا از فضايل آن عزيزان به قدر ظرف وجودى خويش پُر شويم و در نتيجه، آسايش و آرامشى را كه مطلوب جان طالب ماست به دست آوريم.
از خود خالى شويم و از مولا پُر، از خود فارغ شويم و به مولا مشغول، از خودى رها شويم و به كمال وابسته، به كاملان پيوسته و به اعتدال ناشى از كاملتر بسته، با همه وجود خويش و در جميع اطوار نفسانى و عقلانى و روحانى خويش.
و چون آن خوبان عالم در صفات جمال و كمال خداى خوبى و آفريدگار محبوبى از خويش رفتهاند وبه حق پيوستهاند و باقى باللَّه گشتهاند، لذا فانى در ايشان فانى در خدا و باقى به ايشان باقى باللَّه است و به قدر ظرفيّت ملحق به درياى اعظم هستى و برآمده از فرودستى.
وقت است كه عزم جزم كنيم وطىّ طريق طلب كمال را وجهه همّت استوار قرار دهيم، به تمايل ضعيف يا توجّه نارسا اكتفا نكنيم، بلكه با عزيمت قوى و توجّه مدام، نيل به هدف مقدّس خويش را منظور نظر سازيم و به لوازم چنين عزم محكم و هدفگيرى دقيقى عمل كنيم كه نيّت خالص و همّت عازم به توفيق حق تعالى، بسى كارساز كارهاى آدمى است.
اوّل، عزمِ جزم و همّت استوار لازم است و از پى آن بهرهورى از چنين عزيمت مستحكمى كه حركت در راه كمالجويى و فضيلتطلبى است. بايد جز اين نكنيم كه از فرصت عمر استفاده كنيم و به كار خودمان برسيم كه كار انسان شدن و مسلمان شدن است، كارى كه ما را به هر دو مقصود كه هر دو يكى بيش نيستند مىرساند، از آن كه مسلمان واقعى انسان حقيقى است و انسانيّت جز به ايمان خالص و عمل صالح كه لازمه اسلام صحيح و منتج مىباشند، حاصل نمىشود.
از اين روى راهكار آن است كه: ملتفت حال و روزگار خود باشيم و آلت شيطان و ملعبه نفس بى امان نشويم تا مسلمان شويم و انسان و انسان مسلمان؛ وبه اين نكته عزيز متوجّه باشيم كه بايد كار خود كنيم نه كار بيگانه يعنى كار انسانيّت خود را مورد توجّه قرار دهيم نه غير آن را.
آكل و مأكول آمد جان عام
همچو آن برّه چرنده از حُطام
مىچرد آن برّه و قصّاب شاد
كه براى ما چرد برگ مراد
كار دوزخ مىكنى در خوردنى
بهر او خود را تو فربه مىكنى
كار خود كن روزى حكمت بچَر
تا شود فربه دل با كرّ و فر
خوردن تن مانع اين خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون رهزن است
شمعِ تاجر آنگه است افروخته
كه بود رهزن چو هيزم سوخته
كه تو آن هوشىّ و باقى هوش پوش
خويشتن را گم مكن ياوه مكوش
دنياى عصر بعثت از نظر عقايد و اخلاق و عمل، دنياى عجيبى بود. از آيات قرآن مجيد و روايات و تاريخ آن عصر استفاده مىشود كه جهان به طور عموم از عقايد حقّه و اخلاق حسنه و اعمال صالحه خالى بود.
بت پرستى در اشكال گوناگون، حكومت خرافات، عقايد دور از منطق، رذايل اخلاقى، خلافكارىها، تسلّط زور گويان و قلدران و حاكمان مستبدّ بر مردم، فحشا و منكَرات و فسق و فجور در ميدان حيات بيداد مىكرد.
جهان از امنيّت و آسايش و آرامش خالى بود، از معنى و معنويّت و درستى و راستى و آدميّت و انسانيّت و صفا و وفا خبرى نبود.
شكم بود و شهوت، غضب بود و عصبيّت، دنائت بود و رذيلت، آلودگى بود و خباثت، زنبارگى بود و دوئيّت، زنده به گور كردن دختران بود و حماقت ... در چنين روزگارى وجود مقدّس محمّد (صلى الله عليه و آله) را برگزيد تا در سايه تعليمات قرآن، جهان را نجات دهد و درهاى شقاوت و بدبختى را به روى انسان بسته و روزنههاى سعادت و كرامت رابه روى او بگشايد.
بخش عمدهاى از آيات قرآن مجيد اختصاص به شناساندن پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله) و اهداف او دارد. ذكر همه آن آيات همراه با تشريح و تفسيرش ميسّر نيست، به ذكر آياتى چند از آن بخش عظيم، جهت باز شناساندن شخصيّت الهى آن موجود والا و اهداف مقدّسش اكتفا مىكنم:
اوست كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاد، تا آن را بر همه اديان پيروز گرداند، هر چند مشركان خوش نداشته باشند.
دين حق، مجموعهاى است از عقايد صحيح و اصولى و منطقى: عقيده به خداوند جهان آفرين و نبوّت انبيا و امامت امامان و ملائكه و قرآن و قيامت و حساب و كتاب و صراط و ميزان و از حسنات اخلاقى و آراستگى و پيراستگى و دستورالعملهايى كه به خير دنيا و آخرت مردم و علّت سعادت و خوشبختى جاودانگى انسان است.
پيامبر بزرگ از جانب حضرت محبوب مبعوث به رسالت شد تا با اين مجموعه و اين سه اصل مهمّ اعتقادى و اخلاقى و عملى، مردم را به طريق صواب و براى يافتن ثواب و نجات از شقاوت و هلاكت هدايت نمايد.
هدايت حق به صورت امر تكوينى به تمام زواياى آفرينش گسترده و به صورت امر تشريعى در حيات انسان تجلّى دارد. موجود اگر از مدار هدايت خارج شود فاسد و مفسد مىشود و وجودش از پخش آثار مثبت و بركات الهيّه محروم مىگردد. به همين خاطر خداوند مهربان از باب لطف و محبّت و عشق و علاقه به بندگان، پيامبرش را همراه دين حق فرستاد تا عبادش در گردونه هدايت قرار بگيرند و منبع آثار و بركات و فيوضات ربّانيّه گردند.
فرق بين تربيت يافتگان از دين حق و آنان كه از پذيرش اين واقعيّت سرباز زدند در تمام زواياى حيات آن قدر معلوم و روشن است كه نياز به بحث و تذكّر و استدلال و برهان ندارد.
آنان كه آراسته به دين حقّند داراى قلبى پاك و پر از مهر و محبّت و نفسى مهذّب و اعضا و جوارحى سالم و خلاصه داراى حسنات اخلاقى و اعمال صالحه و به قول قرآن مجيد منبع بركت و كرامت و تقوا و برّ و عمل صالحند.
آنان كه دور از هدايت حقّند داراى قلبى چون قلب گرگان و روحى چون ارواح شريره و نفسى چون نفوس خبيثه و اعضا و جوارحى چون اعضا و جوارح درندگانند. حركاتشان منفى، وجودشان مضر، موجوديّتشان مزاحم و خلاصه خارى در چشم مردم و استخوانى در گلوى انسان و انسانيّتند و كارى جز پايمال كردن حقوق انسانها و ضربه زدن به عباد حق ندارند.
آن كه از مدار هدايت خارج است چه مانعى از ظلم و جور، فريبكارى و ستم، خدعه و حيله، مكر و تزوير، دروغ و غيبت، تهمت و زنا، ربا و دزدى، شراب و فسق، بخل و حسد، حرص و تكبّر، لواط و تجاوز، تكاثر و تجاسر و .. در خود مىبيند؟ او به تمام اين رذايل و خصايل آلوده است و از درستى و سلامت، صفا و وفا، خضوع و خشوع، تواضع و جود، تعاون و برّ، تقوا و پاكى، اصالت و شرافت، وجدان و حقيقت، علم و آگاهى، بينايى و بصيرت، ايمان و خلوص، فتوّت و جوانمردى، وجد و نشاط ذاتى، حق بينى و حق خواهى، مبارزه با ظلم و ستم، ايثار و شهادت كه همه و همه محصول هدايت و دين حق است محروم و ممنوع است.
اى پيامبر! به راستى ما تو را شاهد [بر امت] و مژدهرسان و بيمدهنده فرستاديم.* و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او و چراغى فروزان [براى هدايت جهانيان] قرار داديم.
پيامبر عظيمالشّأن اسلام براى تمام مردم تا روز قيامت در راه و روش زندگى، سر مشقى نيكو است.
همانطور كه خداوند متعال مىفرمايد:
يقيناً براى شما در [روش و رفتار] پيامبر خدا الگوى نيكويى است براى كسى كه همواره به خدا و روز قيامت اميد دارد؛ و خدا را بسيار ياد مىكند.
رسول با كرامت اسلام مىفرمودند:
كسى كه زنده كند سنت مرا هر آينه مرا دوست دارد و هر كس مرا دوست بدارد با من در بهشت خواهد بود.
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
در حديث آمده:
بهترين روشها روش محمّد (صلى الله عليه و آله) است.
چرا؟ چون پيامبر بزرگ، مستقيم و غير مستقيم تربيت شده حق بود و حق در مقام تربيت، اسما و صفاتش را در وجود مقدس آن حضرت در تمام شئون زندگى و حيات تجلّى داد، تا جايى كه آن جناب آيينه تمام نماى حق شناخته شد، چنانكه خود فرمود:
پروردگارم مرا ادب نمود و نيكو ادب نمود.
قرآن مجيد در موارد زيادى از اخلاق و كردار و رفتار و معاشرت آن يكتا گوهر گنجينه خلقت ياد مىكند:
[اى پيامبر!] پس به مهر و رحمتى از سوى خدا با آنان نرم خوى شدى و اگر درشت خوى و سخت دل بودى از پيرامونت پراكنده مىشدند.
و يقيناً تو بر بلنداى سجاياى اخلاقى عظيمى قرار دارى.
بگو: اگر خدا را دوست داريد، پس مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد.
عفو و گذشت را پيشه كن و به كار پسنديده فرمان ده و از نادانان روى بگردان.
به راستى خدا به عدالت و احسان و بخشش به خويشاوندان فرمان مىدهد و از فحشا و منكر و ستمگرى نهى مىكند. شما را اندرز مىدهد تا متذكّر [اين حقيقت] شويد [كه فرمانهاى الهى، ضامن سعادت دنيا و آخرت شماست.]
﴿وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ﴾
و شكيبايى كن و شكيبايى تو جز به توفيق خدا نيست.
و بر آنچه [از مشكلات و سختىها] به تو مىرسد شكيبايى كن، كه اينها از امورى است كه ملازمت بر آن از واجبات است.
پس [تا نزول حكم جهاد] از آنان درگذر و [از مجازاتشان] روى گردان؛ زيرا خدا نيكوكاران را دوست دارد.
[بدى را] با بهترين شيوه دفع كن؛ [با اين برخورد متين و نيك] ناگاه كسى كه ميان تو و او دشمنى است [چنان شود] كه گويى دوستى نزديك و صميمى است.
شيخ مفيد از امام باقر (عليه السلام) روايت مىكند كه رسول حق (صلى الله عليه و آله) هنگام وفات فرمود:
پس از من پيامبرى نيست و سنّتى بعد از سنّت و روش من نمىباشد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
فرزندانم را اكرام كنيد و راه و روشم را نيكو انجام دهيد.
امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود:
از سيره رسول خدا (صلى الله عليه و آله) متابعت كنيد؛ زيرا بهترين سيره هاست و از راه و روشش پيروى نماييد كه شريفترين راه و روش در تمام آفرينش است.
امام على (عليه السلام) در«نهج البلاغه» فرمود:
رسول خدا به درگاه حضرت حق زياد تضرّع و زارى مىنمود و هميشه از جناب احديّت مىخواست كه خَلق و خُلقش را نيكو گرداند و از زشتىها حفظش كند:
خداوندا! خَلق و خُلق مرا نيكو گردان، خداوندا! مرا از زشتىهاى اخلاق دور كن.
وجود مقدّس حق دعاى آن جناب را مستجاب كرد و ظاهر و باطن وى را به آيات قرآن مجيد بياراست.
سعيد بن هشام مىگويد: از همسر رسول خدا از اخلاق آن حضرت پرسيدم، گفت: آيا قرآن نمىخوانى؟ گفتم: چرا، گفت: «اخلاقش قرآن بود». آنچه را قرآن به او گفت از همه زودتر و سريعتر و بهتر و با اخلاصتر به عمل گذاشت.
قرآن از مشرق وجود او طلوع كرد و بر تمام جهانيان تابيد. اين مردم هستند كه عمل او به قرآن را بايد سرمشق خود قرار دهند تا به سعادت دنيا و آخرت برسند و از هلاكت و شقاوت برهند، كه در اين زمينه حجّت پروردگار بر همه عالميان و آدميان تمام است و كسى را در پيشگاه او عذرى نيست.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در باره كرامت و حسن خلق و آقايى و عفو و گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
زمانى كه اسيران طائفه طى را به مدينه آوردند، در بين آنان دخترى بود كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله) عرضه داشت: يا محمّد! چه شود كه مرا آزاد نماييد تا من از شماتت و سرزنش قبايل عرب در امان بمانم؛ زيرا من دختر رئيس قبيله هستم و پدرم اشخاص بى پناه را پناه مىداد، اسير را آزاد مىكرد، به واردين غذا مىداد، افشاى سلام مىكرد و هيچ وقت حاجتمندى را بدون روا شدن حاجتش رد نمىكرد، من دختر حاتم طايى هستم.
پيامبر فرمود: اى دختر! آنچه بيان كردى اوصاف مردم مؤمن است، اگر پدرت اهل اسلام بود براى وى از خداوند طلب رحمت مىكردم. سپس فرمود: دختر را آزاد كنيد؛ زيرا پدرش اخلاق نيك را دوست مىداشت و خدا اخلاق نيك را دوست دارد.
ابو بردة بن دينار در آزادى دختر حاتم از جاى برخاست و عرضه داشت: اى رسول خدا! پروردگار اخلاق نيك را دوست دارد؟ حضرت فرمود: سوگند به خدايى كه جانم به دست اوست، وارد بهشت نمىشود مگر صاحب اخلاق پسنديده.
پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: خداوند اسلام را به اخلاق نيك و كردار پسنديده پيچيد، از جمله:
معاشرت نيكو، احسان و بخشش به مردم، ملايمت و خوشرفتارى، راه و رسم نيك را بين مردم پخش كردن، طعام خوراندن به خلق خدا، افشاى سلام، عيادت مريض- خواه مسلمانى نيكوكار، خواه معصيت كار باشد- تشييع جنازه مسلمان، خوشرفتارى با همسايه- خواه مسلمان باشد، خواه غير مسلمان- احترام به سالمندان، پذيرفتن دعوت مردم و دعوت از ديگران، عفو و اصلاح بين مردم، بزرگوارى و بخشش، از خود گذشتگى، ابتدا به سلام، فرو خوردن خشم و غضب و سپس عفو از بد كار.
و نيز اسلام صفات زير را ممنوع دانسته و آنها را جزء سيّئات به حساب آورده:
كار بيهوده و باطل، ساز و آواز و غنا از هر نوعش، خيانت و ظاهر سازى و انتقام بىجا، دروغ، غيبت، بخل، حرص، ستم، تجاوز، مكر و خدعه، سخن چينى، فتنه بهم زدن بين مردم، قطع رحم، بدخلقى، فخر و تكبّر، خود پسندى، ستايش بىجا، فحش، كينه، حسد، فال بدزدن، راهزنى و سركشى ...
«انس مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) وانگذاشت هيچ نصيحت نيكويى را مگر آن كه ما را به آن دعوت كرد و به انجام آن امر فرمود و وانگذاشت هيچ عيب و عمل پستى را مگر آن كه ما را از آن بر حذر داشت و نهى فرمود و از تمام اينها اين آيه كفايتمىكند:
به راستى خدا به عدالت و احسان و بخشش به خويشاوندان فرمان مىدهد و از فحشا و منكر و ستمگرى نهى مىكند. شما را اندرز مىدهد تا متذكّر [اين حقيقت] شويد [كه فرمانهاى الهى، ضامن سعادت دنيا و آخرت شماست.] بازهم به اين نكته توجّه كنيد كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) به آنچه از خوبىها امر مىفرمودند خود آراسته به آن بودند و از آنچه نهى مىكردند وجود مقدّسشان از آن پاك و پاكيزه بود.
معاذ مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به من فرمود:
تو را سفارش مىكنم به: پرهيزكارى و تقوا در تمام شئون حيات، صدق و راستى، وفاى به عهد، اداى امانت، ترك خيانت، حفظ همسايه، رحمت آوردن بر يتيم، نرمى در سخن، افشاى سلام، عمل نيك، كوتاه كردن آرزو، ملازمت ايمان، فهميدن قرآن، دوست داشتن آخرت، ترس از حساب، تواضع و فروتنى، پرهيز از فحش، پرهيز از تكذيب راستگو و تصديق دروغگو؛ و بترس از اطاعت گنهكار و نافرمانى رهبر عادل و فساد در زمين. و تو را سفارش به تقوا مىكنم در نزد هر سنگى و درختى و ديوارى و كلوخى و اين كه براى هر گناهى كه پنهان انجام دادهاى در پنهان توبه كنى و براى گناه آشكار در آشكار توبه نمايى.
بدينگونه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مردم را به ادب و آداب و تقوا و عمل صالح و اخلاق حسنه دعوت مىكرد.
وجود مقدّس رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بردبارترين و شجاعترين و عادلترين و عفيفترين انسانها در همه دورههاست، هرگز دست مباركش، زنى را كه در ملكيّت يا زوجيّت او نبود مس نكرد.
از تمام مردم بخشندهتر بود و هيچ گاه درهمى نزد او به شب نماند، اگر درهم و دينار زياد مىآمد و مستحقّى را نمىيافت كه به او عنايت كند و شب مىرسيد به خانه نمىرفت تا آن را به نيازمند بدهد.
از آنچه خداوند به او عنايت مىكرد به اندازه نيازش آنهم به حدّ قناعت بر مىداشت و باقى را در راه خدا انفاق مىكرد.
نعلين مباركش را خودش مىدوخت، لباسش را با دست مبارك خود وصله مىزد و در كارهاى منزل به اهل خانه كمك مىداد.
نمونه او در حيا وجود نداشت، به صورت كسى خيره نمىشد، دعوت آزاد و مملوك را مىپذيرفت، در برابر هر چيزى گرچه يك جرعه شير بود پاداش مىداد.
از صدقه استفاده نمىكرد و دعوت كنيزان و مستمندان را اجابت مىفرمود، براى خود غضب نمىكرد ولى براى حق خشمگين مىشد. حق را گر چه به ضرر خودش بود اجرا مىكرد، از غير مسلمان گر چه به آن نياز داشت كمك نمىگرفت.
يكى از دوستانش به دست يهوديان كشته شد، او در برابر اين عمل جز به عدالت رفتار نكرد.
گاهى از گرسنگى سنگ به شكم مىبست و به هر زمان هر آنچه از خوردنى حاضر بود تناول مىفرمود.
از سؤال دورى مىجست و از غذاى حلال پرهيز نداشت.
خرما، نان، گوشت، حلوا، عسل، رطب، خربزه و از اين قبيل در صورت داشتن، ميل مىكرد. سه روز پى در پى از نان گندم سير نخورد تا خدا را ملاقات كرد، نه از نادارى و بخل، بلكه به خاطر آن كه ديگران را بر خود ترجيح داده بود.
چون او را به وليمه دعوت مىكردند مىپذيرفت، از بيماران عيادت مىفرمود، به تشييع جنازه حاضر مىشد و در ميان دشمنانش بدون محافظ حركت مىكرد.
از همه ساكتتر بود، خوشرويى و بلاغت او در كلام نظير نداشت، امور دنيوى او را به وحشت نمىانداخت، آنچه از مباح به دستش مىرسيد مىپوشيد، بنده و غير بنده را در رديف خود مىنشاند.
از مركب هر چه حاضر بود سوار مىشد، برايش الاغ و قاطر و اسب و شتر فرق نداشت.
بوى خوش را دوست داشت و از بوى بد پرهيز مىكرد، با فقرا همنشين بود، با مستمندان غذا مىخورد و به دانشمندان احترام مىكرد. مردم با شرافت را با احسان به ايشان مقرّب خود مىفرمود و به خويشان خويش بدون ترجيح دادن كسى بر كسى كمك مىكرد.
عذر هر معذرت خواهى را مىپذيرفت، در شوخى و خوشمزگى جز حق نمىگفت، در خنده قهقهه نداشت، بازىهاى مباح را منع نمىكرد، با او به صداى بلند و به سبكى خشن صحبت مىكردند ولى آن حضرت حوصله مىفرمود، شتر و گوسپندى داشت كه خود و خانوادهاش از آن تغذيه مىكردند. در خوراك و پوشاك بر بندگان و كنيزانش برترى نمىجست.
وقت خود را براى غير خدا به هيچ عنوان مصرف نمىكرد، به باغهاى صحابه مىرفت، مستمندى را به خاطر فقر و ناداريش تحقير نمىكرد، شكوه پادشاهى در او اثر نداشت، شاه و گدا را به يك عبارت و به يك زبان، به توحيد و معرفت دعوت مىفرمود.
نمىخواند و نمىنوشت، در صحراهاى خشك در كار گوسپند چرانى بزرگ شده بود، از پدر و مادر يتيم بود، ولى حضرت حق جميع محاسن اخلاق و راههاى پسنديده و اخبار اوّلين و آخرين و آنچه به صلاح دنيا و آخرت بود به آن جناب تعليم داده بود.
در تمام مدّت عمرش ناسزا نگفت، از لعنت كردن به مسلمان عاصى گر چه برده يا خدمتكار بود پرهيز داشت. در جنگ احد از او خواستند به دشمن نفرين كند فرمود:
انس مىگويد: خدمتكار او بودم، براى يك بار از وى سرزنش نشنيدم و اگر اهل خانه مرا سرزنش مىكردند، مىفرمود: او را واگذاريد. هيچ وقت از محلّ خواب ايراد نگرفت، اگر رختخواب افتاده بود مىخوابيد ورنه سر مبارك به زمين مىگذاشت و استراحت مىفرمود.
خداوند مهربان در تورات، او را چنين وصف مىكند: محمّد (صلى الله عليه و آله) بنده برگزيده من نه تندخو، نه سنگ دل و نه اهل داد و فرياد است، بدى را به بدى پاداش نمىدهد بلكه عفو مىكند، محلّ ولادتش مكّه و هجرتش مدينه است، دانش و بينش از سراپايش مىريزد. و به همين صورت در انجيل عيسى بن مريم (عليه السلام) مدح شده است.
در سلام به همه كس سبقت مىگرفت، سخن و درد دل حاجتمند را با حوصله و صبر گوش مىداد و چون با كسى مصافحه مىكرد دست خود را نمىكشيد تا طرف دستش را رها كند.
نشست و برخاست نداشت جز به ذكر خدا، اگر كسى در موقعى كه در نماز بود به او وارد مىشد نمازش را مختصر مىكرد و متوجّه او مىشد كه آيا حاجتى دارد يا نه؟ چون حاجتش را بر مىآورد، دو باره به نماز بر مىگشت.
جاى معيّنى براى نشستن نداشت، هر كجا جا بود مىنشست و جاى را بر كسى تنگ نمىكرد، اكثر رو به قبله مىنشست، هر كس بر او وارد مىشد از او احترام مىگرفت و حتّى عبايش را روى زمين پهن مىكرد و مهمان را با اين كه با وى نسبت خويشى نداشت بر آن مىنشاند.
كسى كه با وجود مقدّسش همدم و هم مجلس مىشد طورى با او رفتار مىكرد كه خيال مىنمود عزيزترين مردم نزد اوست، در عين حال مجلسش مجلس حيا و تواضع و امانت بود.
همه را از جهت احترام به كنيه صدا مىزد و اگر كسى كنيه نداشت برايش كنيه قرار مىداد، حتّى براى زنانى كه اولاد نداشتند، تا كمال احترام را در حقّ آنان رعايت نمايد!
ديرتر از همه خشمگين مىشد و زودتر از همه عفو مىكرد و آشتى مىنمود.
از همه مهربانتر بود و بيش از همه به درد مردم مىخورد، سودمندترين افراد براى مردم بود، چون از جايش بر مىخاست مىگفت:
منزهى تو اى خدا و به كمك تو ستايش مىكنم تو را. شهادت مىدهم كه خدايى غير از تو نيست، استغفار مىكنم از تو و به سوى تو باز مىگردم.
از همه فصيحتر و شيرين زبانتر بود، كم سخن مىگفت ولى بسيار مفيد حرف مىزد، مىفرمود: من از همه فصيحترم و اهل بهشت به زبان من سخن مىگويند، سخنش مانند دانههاى جواهر كه در رشته كشيده باشند منظّم بود.
كلامش مختصر بود ولى به بهترين وجه مقصود خود را مىرساند، منطقش از هر حيث جامع بود نه فزونى داشت و نه كاستى، صحبتهايش بهم مربوط بود، در بين دو جمله توقّف مختصرى داشت تا مستمع خوب بشنود و خوب بفهمد و خوب به خاطر بسپارد، آهنگ صدايش دلكش و شيرين بود.
اى ز لعل لب تو چاشنى قند و شكر
وى ز نور رخ تو روشنى شمس و قمر
خسرو ملك جمالى تو و اندر سخنم
ذكر شيرينى تو هست چو در آب شكر
سر خود نيست دلى را كه تو باشى مطلوب
غم جان نيست كسى را كه تو باشى دلبر
دختر نعش گواهى نتواند دادن
كه چنوزاده بود مادر ايّام پسر
در همه نوع چو تو جنس بيابند وليك
به نكويى نبود جنس تو از نوع بشر
به جمال تو در اين عهد نيامد فرزند
و گرش ماه بود مادر و خورشيد پدر
از تمام مرم خوشروتر و خوش نفستر بود، مگر وقتى كه قرآن، بر او نازل مىشد يا به ياد قيامت مىافتاد.
در پيشامدها به خدا پناه مىبرد و از وجود مقدّسش طلب هدايت مىكرد و از حول و قوّه خود تبرّى مىجست و به محضر پروردگار عرضه مىداشت: الهى! حق را به من بنمايان تا از آن پيروى كنم و ناپسند را به من ناپسند نشان بده تا از آن دورى كنم.
حضرت سيّد الشهدا (عليه السلام) مىفرمايد: از پدرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) از اخلاق رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پرسيدم فرمود:
وقتى داخل خانه مىشد اجازه مىگرفت، در منزل وقتش را سه قسمت مىكرد:
يك قسمتش را به عبادت و بندگى اختصاص مىداد، قسمت ديگرش را به معاشرت با خانواده و قسمت ديگر را براى استراحت، سپس قسمت استراحت را كه به خود اختصاص داده بود، بين خود و خواصّ صحابه و عموم مردم تقسيم مىكرد. در رفتارش با مردم، اهل فضل را برتر مىشمرد و اين برترى متناسب با ديندارى آنان بود.
در ميان آنان افرادى بودند كه يك يا دو يا چند حاجت داشتند، به انجام حاجات آنان مشغول مىشد و آنها را به كارهايى وامى داشت كه به صلاح خودشان و صلاح امّت بود، مىفرمود: حاجت افرادى كه نمىتوانند خود را به من برسانند به من برسانيد كه هر كس اين عمل را انجام دهد خداوند در قيامت قدمهايش را ثابت نگاه دارد. به زيارتش مىآمدند و مطابق ميلشان با حاجتِ روا شده پراكنده مىشدند.
از سه چيز خود را كنار مىداشت: مجادله، پرگويى و آنچه مربوط به او نبود. و از سه چيز نسبت به مردم خود دارى داشت: از كسى بد گويى نمىكرد، احدى را دچار سرزنش نمىنمود و پى نقطه ضعف كسى نمىگشت.
سخن نمىگفت مگر در آنچه اميد ثواب داشت، چون شروع به سخن مىكرد، حاضران با سكوت كامل سر به زير مىانداختند چنانكه گويى پرنده بر سر آنها نشسته است.
در چهار چيز احتياط و دور انديشى داشت:
عمل به نيكى تا از او پيروى شود، پرهيز از زشتى تا مردم بپرهيزند، كوشش در آنچه به صلاح امّت بود، اقدام در كارهايى كه خير دنيا و آخرت داشت.
مباد دل ز هواى تو يك زمان خالى
كه بى هواى تو دل تن بود ز جان خالى
هماى عشق تو را، هست آشيانه دلم
مباد سايه اين مرغ از آشيان خالى
ز روى تو ز زمين تا به آسمان پرنور
ز مثل تو ز مكان تا به لامكان خالى
خيال روى توام در دلست پيوسته
ز مهر و ماه كجا باشد آسمان خالى
دلم ز معنى عشقت تهى نخواهد شد
اجل اگر چه كند صورتم ز جان خالى
به عاشقان تو دنيا خوشست و بىايشان
چو دوزخ است كه هست از بهشتيان خالى
و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.
او در جهانى به رسالت مبعوث شد كه سايه شوم جهل و جاهليّت بر سر اهلش سايبان داشت و زور گويى و قلدرى، غارت و آدم كشى و زنده به گور كردن دختران و هر نوع ستم و تجاوز در هر ناحيهاى كه انسان زندگى مىكرد امرى عادى بود.
تفرقه بيداد مىكرد، عقل از حركت ايستاده بود، وجدان انسانيّت به خواب بود، مردم ايران و روم و ساير مناطق و به خصوص عربستان در آتش ستم ستمكاران مىسوختند، فريادرسى وجود نداشت، آه مظلومان به دل سنگ ظالمان اثر نمىگذاشت، باطن و ظاهر بشر به انواع پليدىها آلوده بود، از توحيد و روشنايى و نورانيّت و سلامت نفس و جان خبرى نبود، به دانش و دانشمند مىخنديدند، فطرت را مىكشتند و آزادگان را به بردگى و بندگى مىبردند، راه خود را به سوى خير و سعادت بسته بودند و از كرامت و فضيلت و شرف به طور يكپارچه گريخته بودند.
به فرموده قرآن: انسانها در عصر بعثت لب پرتگاه جهنّم بودند.
و بر لب گودالى از آتش بوديد.
در چنين عصر و زمانى و براى تمام ازمنه و اعصار محمّد (صلى الله عليه و آله) به عنوان رحمت حق، جهت نجات انسان از هر آنچه كه در شأن او بود به رسالت انتخاب شد و مسئوليّت نجات فرزندان آدم را تا قيامت به عهده گرفت و درِ سعادت دارَينْ و خير دنيا و آخرت را به روى جهانيان باز كرد:
مسلماً من براى خير دنيا و آخرت شما آمدهام.
جمله زيبا و پر معناى بالا را بارها در مكّه به مردم تذكّر داد و با آن بيان شيوا، هدف و مقصد رسالت و بعثت خود را بيان كرد.
يقيناً خدا بر مؤمنان منّت نهاد كه در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنان مىخواند و [از آلودگىهاى فكرى و روحى] پاكشان مىكند و كتاب و حكمت به آنان مىآموزد و به راستى كه آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.
آرى، جهانيان پيش از بعثت رسول بزرگوار اسلام (صلى الله عليه و آله) در گمراهى آشكار بودند.
خداوند مهربان به توسّط پيامبر به سه برنامه براى نجات انسان و انسانيّت از تباهى و گمراهى به كمك بشر شتافت:
1- تلاوت آيات.
2- تزكيه نفس از رذايل.
3- تعليم كتاب و حكمت.
غفلت انسان از توحيد و جداييش از اعتقاد به معاد و حساب و كتاب و صراط و ميزان و ثواب و عقاب و تسلّط شيطان، شهوت، هوا و هوس، وى را در ضلال مبين قرار داده بود و در يك كلمه در خوابى سخت از غفلت و بى خبرى نسبت به حقايق فرورفته بود كه گويى مانند مرده عفن قبرستان شده است.
رسول با كرامت اسلام آيات خدا را از سه كتاب بر آنان تلاوت كرد تا عقل خفته آنان بيدار شد و براى دو مرحله بعد يعنى تزكيه و فهم حلال و حرام و به اجرا گذاشتن آن آماده شدند.
1- آيات آفاق.
2- آيات انفس.
3- آيات تشريع.
امّا آيات آفاق توجّه دهنده انسان به خالق آفرينش امور هستى است:
سوگند به شب هنگامى كه فرو پوشد* و به روز هنگامى كه آشكار شود* و به آن كه نر و ماده آفريد.
﴿وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا* وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا* وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا* وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَاهَا* وَالسَّماءِ وَمَا بَنَاهَا* وَالأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا* وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾سوگند به خورشيد و گسترش روشنىاش* و به ماه هنگامى كه از پى آن برآيد* و به روزچون خورشيد را به خوبى آشكار كند* و به شب هنگامى كه خورشيد را فرو پوشد* و به آسمان و آن كه آن را بنا كرد* و به زمين و آن كه آن را گستراند* و به نفس و آن كه آن را درست و نيكو نمود،
﴿وَالْفَجْرِ* وَلَيَالٍ عَشْرٍ* وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ* وَاللَّيْلِ إِذَا يَسْرِ﴾سوگند به سپيده دم* و به شبهاى دهگانه* و به زوج و فرد* و به شب هنگامى كه مىگذرد.
﴿أَفَلَا يَنظُرُونَ إِلَى الإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ* وَإِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ* وَإِلَى الْجِبَالِ كَيْفَ نُصِبَتْ* وَإِلَى الأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ﴾آيا با تأمل به شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده؟* و به آسمان كه چگونه بر افراشته شده؟* و به كوهها كه چگونه در جاى خود نصب شده؟* و به زمين كه چگونه گسترده شده؟
﴿الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى* وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى* وَالَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعَى* فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَى﴾آن كه آفريد، پس درست و نيكو گردانيد.* و آن كه اندازه قرار داد و هدايت كرد،* و آن كهچراگاه را رويانيد،* و آن را خاشاكى سياه گردانيد.
﴿وَالسَّماءِ وَالطَّارِقِ* وَمَا أَدْرَاكَ مَا الطَّارِقُ* النَّجْمُ الثَّاقِبُ﴾سوگند به آسمان و به چيزى كه در شب پديدار مىشود؛* و تو چه مىدانى چيزى كه در شب پديدار مىشود، چيست؟* همان ستاره درخشانى است كه پرده ظلمت را مىشكافد.
﴿ءَأَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنَاهَا* رَفَعَ سَمْكَهَا فَسَوَّاهَا* وَأَغْطَشَ لَيْلَهَا وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا* وَالأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحَاهَا* أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءَهَا وَمَرْعَاهَا* وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا* مَتَاعاً لَّكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ﴾آيا آفريدن شما [پس از مرگ] دشوارتر است يا آسمان كه او آن را بنا كرد؟ * سقفش را برافراشت، پس آن را درست و نيكو قرار داد،* و شبش را تاريك و روزش را روشن ساخت،* و زمين را پس از آن گسترانيد،* و از آن آبو چراگاهش را بيرون آورد،* و كوهها را محكم و استوار نمود* تا مايه بهرهورىشما و دامهايتان باشد.
﴿أَلَمْ نَجْعَلِ الأَرْضَ مِهَاداً* وَالْجِبَالَ أَوْتَاداً* وَخَلَقْنَاكُمْ أَزْوَاجاً* وَجَعَلْنَا نَوْمَكُمْ سُبَاتاً* وَجَعَلْنَا الَّيْلَ لِبَاساً* وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً* وَبَنيْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِدَاداً* وَجَعَلْنَا سِرَاجاً وَهَّاجاً* وَأَنزَلْنَا مِنَ الْمُعْصِرَاتِ مَاءً ثَجَّاجاً* لِنُخْرِجَ بِهِ حَبّاً وَنَبَاتاً* وَجَنَّاتٍ أَلْفَافاً﴾آيا زمين را بستر آرامش قرار نداديم؟* و كوهها را ميخهايى [براى استوارى آن؟]* و شما را جفتهايى [به صورت نر و ماده] آفريديم،* و خوابتان را مايه استراحت و آرامش [و تمدّد اعصاب] قرار داديم،* و شب را پوششى* و روز را وسيله معاش مقرّر كرديم؛* و بر فرازتان هفت آسمان استوار بنا نهاديم،* و چراغى روشن و حرارتزا پديد آورديم،* و از ابرهاى متراكم و بارانزا آبى ريزان نازل كرديم* تا به وسيله آن دانه و گياه برويانيم،* و باغهايى از درختان به هم پيچيده و انبوه بيرون آوريم.
پديده حيات و پيدايش اين همه آثار متنوّع اعم از جماد و نبات و حيوان و عناصر ناديدنى كه از احصا وشمارش بيرون است پس از اين كه آيات قرآن عقل را به تفكّر و انديشه در آن فرا خواند مورد توجّه دانشمندان و فلاسفه و حكما قرار گرفت و براى يافتن اسرار و رموز آن، عاشقانه به فعاليّت افتادند و در اين زمينه در شرق و غرب آثار گرانبهايى به وجود آوردند كه بدون شك اين آثار پرقيمت معلول تلاوت آيات قرآن مجيد است كه انسان را به سير عقلى و فكرى در آيات خلقت و آيات انفس و حلال و حرام و حقوق تشويق مىكند.
تحقيقات غربىها در امور آفرينش چه ارتباطى به قرآن دارد؟ در جواب بايد گفت: غرب تا پانصد سال پيش از كتاب و كتابخانه و دانش و دانشگاه و علم و بينش خالى بود، حركت علوم اسلامى از شرق به غرب واسطه بيدارى غرب و پيدايش دانش و بينش و مدرسه و دانشگاه در آن وادى شد و اين حقيقتى است كه بسيارى از دانشمندان غرب به آن معتقدند و در اين زمينه كتابها و مقالاتى نوشتهاند كه اشاره به آن كتب و مقالات و اقرارهايى كه علماى غرب در اين مرحله دارند از عهده اين كتاب خارج است. بنابر اين بيدارى غرب و دانش و بينش دانشمندان آن سرزمين بى ربط به كتاب خدا و رسالت محمّد بن عبداللَّه (صلى الله عليه و آله) نيست كه منكر اين حقيقت، منكر خورشيد و روز روشن است.
«پس از چند قرن مباحثات و گفتگوهاى حادّ در باره پيدايش حيات بر روى سيّاره مسكون ما، اينك تحقيقات و تفحّصات پى گير و دقيقى كه در آزمايشگاههاى جهان دنبال مىشود، بدانجا رسيده كه توانستهاند براى اين معمّا جوابى هيجانانگيز و بسى دهشتانگيزتر از نظريّه داروين كه بشر را از نسل حيوانى مجاور بوزينه مىدانست به دست بدهند.
از تعمّق در تحقيقات انجام شده دانشمندان چنين نتيجه گرفتهاند كه: مبدأ بشريّت و همه موجودات زنده در كفِ درياهاى نخستين، پى ريزى شده است.
هم اكنون به آياتى كه ريشه اين مطالب در آنهاست به ترتيب در موضوع خلقت زمين و آسمان و اين كه موجودات زنده از آب هستند توجّه نماييد:
آيا كافران ندانستهاند كه آسمانها و زمين به هم بسته و پيوسته بودند و ما آن دو را شكافته و از هم باز كرديم و هر چيز زندهاى را از آب آفريديم؟ پس آيا ايمان نمىآورند؟
و خدا هر جنبدهاى را از آبى [كه به صورت نطفه بود] آفريد، پس گروهى از آنها بر شكمشان راه مىروند و برخى از آنها به روى دو پا حركت مىكنند و بعضى از آنها به روى چهار پا راه مىروند. خدا آنچه را بخواهد مىآفريند؛ مسلماً خدا بر هر كارى تواناست.
و از نشانههاى [ربوبيت و قدرت] او آفرينش آسمانها و زمين است و [نيز] آنچه از جنبنده ميان آن دو پراكنده است و او هرگاه بخواهد بر جمع كردنشان تواناست.
يقيناً من بر خدا كه پروردگار من و پروردگار شماست توكل كردم؛ هيچ جنبندهاى نيست مگر اين كه او مهارش را به دست [قدرت و فرمانروايى خود] گرفته است، مسلماً پروردگارم بر راهى راست است.
آرى، اوّلين هدف رسالت رسول الهى (صلى الله عليه و آله) تلاوت آيات حق اعمّ از آيات آفاقى و انفسى و قرآنى بر مردم بود، تا با اين زنگ بيدار باش خفتگان را بيدار كند و غفلت زدگان را از بيمارى مهلك غفلت برهاند و گمراهان را آماده ورود به شاهراه هدايت نمايد، زمينه رشد عقل و تفكّر و انديشه را در آن به وجود آورد و ايشان را به حقايق عالى خلقت و اسما و صفات صاحب هستى آشنا ساخته، بين نعمت خورنده و نعمت دهنده آشتى برقرار سازد و عرصه حيات را از فساد و افساد و تجاوز و ستم و پليدى و آلودگى و عصيان و طاغوت زدگى نجات بخشد.
محمّد (صلى الله عليه و آله) تا در دنيا بود مسائل خلقت و آفرينش و هستى را از طريق قرآن و آنچه قلب مقدّسش از عالم ملكوت گرفته بود بر مردم خواند و از اين راه زمينه حركت بشر را به سوى رشد و كمال و دريافت حقايق و واقعيّتها فراهم آورد و باعث شد كه انسان به مطالعه در هستى و آثار و اسرار آن بپردازد و از اين طريق به بر پا كردن مدارس علمى و دانشگاهها و نوشتن كتب و مقالات و تحقيق در موجودات قيام كند و تمدّن عظيم انسانى را در سايه علوم و معارف در پهنه گيتى به وجود آورد.
محمّد پرتو عين اليقين است
جهان را رحمت جان آفرين است
به چشم دل نگر او را كه بينى
طلوع مهر و ماهش از جبين است
طراوت خيز گلهاى بهارى
چمن آراى باغ فرودين است
نسيم مشكبيز دشت توحيد
رياحين پرور گلزار دين است
سخن از لعل او وحى الهى
پيامش جانفروز و دلنشين است
چو موسى دست او دست خدايى
چو عيسى معجزش در آستين است
صلاى دلكش عرش الهى
طنين افكنده در گوش زمين است
انيس خلوت شب زنده داران
شفيع بامداد واپسين است
محمّد آسمان لطف يزدان
محمّد آفتاب راستين است
مسأله هفت آسمان و بعضى از اسرار زمين هنوز براى دانش بشرى روشن نشده، آن قدر هست كه بانگ جرسى مىآيد. در اين زمينه توانستهاند دور نمايى از جهان بالا و مسائلى از زمين در برابر چشم عقل قرار دهند، كه همين مقدار هم انسان را چون ماهى فرورفته در آب، غرق در بهت و حيرت و تعجّب مىكند. به گوشهاى از اين موضوع در سطور زير توجّه كنيد:
«عالمى كه ستاره شناسان به ما نشان مىدهند مركّب است از هزاران ميليون كهكشان و هر كهكشان لانه هزاران ميليون ستاره.
در كنار يكى از آنها- كهكشان منظومه شمسى- ستارهاى يافت مىشود كه داراى گرما و اندازهاى متوسّط است و اينك چون ستارگانى كه دوره پيرى را مىگذرانند رنگش به زردى گراييده، اين ستاره زراندود خورشيد ماست كه خسرو سيّارگان مىناميم.
در دير زمانى نامعلوم، به علّتى ناشناخته قطعات و اجرامى به سوى خورشيد گرائيده و در درون آن به گردش در آمدهاند، زمين يكى از آن اجرام است.
پوسته زمين بيش از چند كيلومتر كلفتى ندارد، در درون آن احجار و فلزات همچون تودهاى از خمير با حرارتى سوزان به زير قشرى از بازالت «مرمر سياه» گرافيت «سنگ خارا» جا گرفتهاند و همين قشر مانع از اشتعال آن است.
در ميان اين دو آتش- موادّ سوزانى كه در درون پاره ستاره سرد شده محبوس مانده و شعله فروزان ستارهاى كه اين سياره به دور آن مىچرخد- بشر و مصاحبان او، حيوانات مسكن گزيدهاند، اندك تغيير ممتدّى در انرژى خورشيد، خواه كاهش باشد و خواه افزايش، كافى است كه اين موجودات ناتوان را به ديار نيستى سوق دهد.
فيزيك نجومى به ما مىآموزد كه آسمان صاف و بى ابر مجموعه پهناورى است مركّب از خورشيدهاى بى شمار كه مانند مولكولهاى گازى كه به جنبش آورند، در جهات بسيار متفاوت، شتابان رفت و آمد دارند.
با تقسيم آسمان به چندين بخش و عكسبردارى از هر بخش، ممكن خواهد بود كه ستارگان گنبد نيلگون را شماره كرد. «منظور آسمان اول است در رصدخانهها اين كار مىشود، در رصدخانه كالج هاوارد كليشهاى كه 35 درصد در 45 سانتى متر مساحت دارد بيش از دو هزار كهكشان را نمايان مىسازد، امّا عده كهكشانهايى كه جهان را تشكيل مىدهند در حدود پانصد ميليون است!!
در هر كهكشان چند ستاره است؟ قطاعهاى چندى از كهكشان منظومه شمسى را شمردهاند، يك منجّم جوان هاوارد بيش از دو ميليون ستاره جدا از يكديگر شمرده است و به موجب اين رصدها و آزمايشهاى دقيق، شماره ستارههاى يك كهكشان ما فقط بالغ بر صد ميليارد مىباشد/ 000/ 000/ 000/ 100.
براى اين كه تصوّرى از عظمت و وسعت جهان پيدا كنيم اينك با مقياسى بسيار خرد، سنجشى به عمل مىآوريم.
فرض مىكنيم حجم زمين به اندازه نقطهاى باشد كه در آخر اين عبارت ملاحظه مىشود. قطر اين نقطه تقريباً نيم ميلى متر است، بنابر اين قطر كره زمين كه 13000 كيلومتر است به اندازه 000/ 000/ 000/ 26 كوچكتر فرض شده، حال اگر اندازههاى ديگر جهان را به همين نسبت كوچك كنيم صورت قابل توجّه زير به دست مىآيد:
فاصله زمين تا ماه 16 ميلى متر.
فاصله زمين و خورشيد 6 متر.
فاصله زمين تا نزديكترين ستاره ثابت 1617 كيلومتر.
قطر كهكشان ما تقريباً 000/ 600/ 37 كيلومتر.
فاصله زمين از كهكشان مرأة المسلسله 000/ 370/ 752 كيلومتر. چنين است نسبتهاى قطعه خردى از جهان بى پايان كه ما در آن زندگى مىكنيم!!»
اينك دنباله آن آيات:
آيا ندانستهايد كه خدا هفت آسمان را چگونه بر فراز يكديگر آفريد؟* و ماه را در ميان آنها روشنى بخش و خورشيد را چراغ فروزان قرار داد،* و خدا شما را از زمين [مانند] گياهى رويانيد،* سپس شما را در آن باز مىگرداند و باز به صورتى ويژه بيرون مىآورد،* و خدا زمين را براى شما فرشى گسترده قرار داد،* تا از راهها و جادههاى وسيع آن [هر جا كه خواستيد] برويد؟
خورشيد و ماه با حسابى [منظم و دقيق] روانند؛* و گياه و درخت همواره [براى او] سجده مىكنند؛* و آسمان را برافراشت و [براى سنجش هر امر معنوى و مادى] ترازو نهاد؛* تا در [سنجيدن با] ترازو طغيان روا مداريد [و از مرز عدالت و انصاف مگذريد.]* و ترازو را به عدالت برپا داريد و از ترازو مكاهيد؛* و زمين را براى [زندگى] مردم نهاد؛* در آن ميوهها و نخل ها با خوشههاى غلافدار است* و دانههاى با سبوس و كاه و گياهان خوشبوست.
و آسمان را به قدرت ونيرو بنا كرديم و ما [همواره] وسعت دهندهايم.* و زمين را گسترديم و چه نيكو گسترانندهاى هستيم.* واز هر چيزى جفت آفريديم باشد كه متذكّر [اين حقايق كه نشانههايى بر قدرت، حكمت و ربوبيت خداست] شويد.
آيا با تأمل به آسمان بالاى سرشان ننگريستند كه چگونه آن را بنا كرده و بياراستيم و آن را هيچ شكاف [و ناموزونى] نيست؟* و زمين را گسترديم و كوه هايى استوار در آن افكنديم و در آن از هر نوع گياه خوشمنظر و دلانگيزى رويانديم،* تا براى هر بندهاى كه [با انديشيدن در نظام هستى] به سوى خدا باز مىگردد، مايه بينايى و يادآورى باشد؛* و از آسمان آبى بسيار پربركت و سودمند نازل كرديم، پس به وسيله آن باغ ها و دانههاى دروكردنى را رويانديم.* و [نيز] درختان بلندقامت خرما را كه خوشههاى متراكم و روى هم چيده دارند [رويانديم.]* براى آن كه رزق و روزى بندگان باشد و نيز به وسيله آن آب سرزمين مرده را زنده كرديم؛ و بيرون آمدنشان [پس از مرگ از خاك گور براى ورود به قيامت] اينگونه است.
به يقين در آسمانها و زمين براى مؤمنان نشانههايى [بر ربوبيت، حكمت و قدرت خدا] ست؛* و در آفرينش شما و آنچه از جنبندگان منتشر و پراكنده مىكند، براى اهل يقين نشانههايى [بر ربوبيت، حكمتو قدرت خدا] ست؛* و در رفت و آمد شب و روز و آنچه را از رزق و روزى [چون باران و برف] از آسمان نازل كرده و به وسيله آن زمين را پس از مردگىاش زنده كرده است و در گرداندن بادها [از سويى به سويى] براى مردمى كه تعقّل مىكنند، نشانههايى است.
آن پروردگارى كه زمين را براى شما بسترى گسترده و آسمان را سقفى برافراشته قرار داد و از آسمان، آبى [مانند برف و باران] نازل كرد و به وسيله آن از ميوههاى گوناگون، رزق و روزى براى شما بيرون آورد؛ پس براى خدا شريكان و همتايانى قرار ندهيد در حالى كه مىدانيد [براى خدا در آفريدن و روزى دادن، شريك و همتايى وجود ندارد].
بگو: او خداى يكتاست؛* خداى بىنياز [همه موجودات هستى كه نيازمند و عين فقرند براى رفع نيازشان روى به او كنند و از حضرتش گدايى نمايند.] * نزاده و زاييده نشده است،* و هيچ كس [در ذات و صفات] همانند و همتا و شبيه او نمىباشد.
اوست كه همه آنچه را در زمين است براى شما آفريد، سپس آفرينش آسمان را [كه به صورت مادهاى دود مانند بود] اراده كرد و آن را به شكل هفت آسمان [همراه با نظامى استوار] درست و نيكو قرار داد؛ و او [به قوانين و محاسباتِ] همه چيز داناست.
و هيچ جنبندهاى در زمين نيست و نه هيچ پرندهاى كه با دو بال خود پرواز مىكند، مگر آن كه گروههايى مانند شمايند؛ ما چيزى را در كتاب [تكوين از نظر ثبت جريانات هستى و برنامههاى آفرينش] فروگذار نكردهايم، سپس همگى به سوى پروردگارشان گردآورى مىشوند.
و اوست كه از آسمان آبى فرستاد و به وسيله آن گياهان گوناگون را [از زمين] رويانديم و از آن ساقهها و شاخههاى سبز درآورديم و از آن دانههاى متراكم را خارج مىكنيم و از شكوفه درخت خرما خوشههاى سر فروهشته [به وجود مىآوريم] و باغهايى از انگور و زيتون و انار شبيه به هم و بىشباهت به هم [بيرون مىآوريم]؛ به ميوهاش چون ميوه دهد و به رسيدن و كامل شدنش با تأمل بنگريد، مسلماً در اين [امور] براى قومى كه ايمان مىآورند، نشانههايى [بر توحيد، ربوبيّت و قدرت خدا] ست.
اوست كه خورشيد را فروزان و ماه را تابان قرار داد و براى ماه منازلى [چون هلال، تربيع، بدر و محاق] مقدّر ساخت تا شمار سال و حساب [ماه، هفته، اوقات امور زندگى و تنظيم برنامههاى معيشت] را بدانيد. خدا آنها را جز به درستى و راستى نيافريده؛ او نشانهها را براى گروهى كه دانايند [بدون هر گونه ابهام] بيان مىكند.
اوست كسى كه شبِ [تاريك] را براى شما پديد آورد تا در آن بياراميد و روز را نور افشان [قرار داد تا در آن به كار و كوشش بپردازيد]؛ يقيناً در اين امور براى گروهى كه حقايق را بشنوند، نشانههايى [از توحيد و قدرت و ربوبيّت خدا] ست.
خداست كه آسمانها و زمين را آفريد و از آسمان آبى نازل كرد و براى شما به وسيله آن از محصولات و ميوههاى گوناگون روزى بيرون آورد و كِشتىها را مسخّر شما قرار داد تا به فرمان او در دريا روان شوند و نيز نهرها را مسخّر شما كرد.* و خورشيد و ماه را كه همواره با برنامهاى حساب شده در كارند، رام شما نمود و شب و روز را نيز مسخّر شما ساخت.
و بادها را باردار كننده فرستاديم و از آسمان آبى نازل كرديم و شما را با آن سيراب ساختيم و شما ذخيره كننده آن نيستيد.
امّا آيات كتاب انفس كه توجّه دهنده انسان به خلقت ظاهر و باطن خويش و نمايش دهنده حكمت و قدرت خداست:
آن كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدامتان نيكوكارتريد و او تواناى شكستناپذير و بسيار آمرزنده است.
مرگ نقطه انتقال از اين جهان محدود به عرصهاى نامحدود براى يافتن ثواب عمل صالح و ايمان و يا عقاب كفر و بدكارى است.
جهان بعد كه دروازه آن مرگ است يعنى جدايى روح و نفس از بدن جهانى است كه كتب آسمانى و صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و دوازده امام معصوم فلاسفه الهى و حكما و عرفا و پاكان و عاشقان از آن خبر دادهاند.
منكران جهان بعد، جز ادّعاى خالى و سخن بى دليل و برهان چيزى ندارند، در حالى كه خود آنان منكر فرياد فطرت خود نسبت به اين حقيقت نيستند يعنى چيزى را كه ادّعا مىكنند قدرت اثبات آن را ندارند چون دليلى بر اثبات ادّعايشان نمىيابند.
به دو روزى كه در قرن هيجده و نوزده بر بشر گذشت و حكومت علوم مادّى مسائلى را مطرح كرد منگريد كه آن دو روز گذشت و انسان عالم و عاقل دوباره به قبول حقايق تن داد.
مقاله زير را كه نوشته «نورمان ونسان پل» است به دقّت بخوانيد تا صدق اين گفتار بر شما روشن شود كه براى ردّ حقايق راهى وجود ندارد و منكر حق سر چشمه انكارش حمق و بى منطقى است، كه مسألهاى كه پيچيده به هزاران دليل و برهان و استوار بر فطرت و الهام و منطق و عقل و گفتار حق و انبيا و امامان است جايى براى انكار ندارد:
«روزى كه از مرگ مادرم آگاه شدم به كليسا رفتم تا در آن محفل روحانى دمى با خود خلوت كنم. مىخواستم حضور او را در آن جا حس كنم مگر نه اين كه پيوسته در گوش من مىخواند: هر بار كه تو در اين كليسا به دعا و نماز مىپردازى من با تو خواهم بود. در پشت ميز مخصوص خود جا گرفتم بر روى ميز چشمم به انجيل كهنه اوراق شدهاى كه در همه سفرها مونس باوفاى من بود افتاد، ميلى باطنى مرا تحريك مىكرد كه در آن روز اندوهبار مايه تسلّى خاطر بيابم، دستم را بر روى كتاب مقدّس گذاشته ايستادم و به نقطه مبهمى مىنگريستم، ناگاه آشكار احساس كردم كه دو دست نرم و سبك كرك مانندى با لطفى بسيار روى سرم قرار داده شد، شادى غير قابل بيانى مرا فرا گرفت.
من فكر كنجكاوى دارم، حتّى در تصادفات و پيشامدها مىكوشم كه آنچه رخ داده به طور دقيق تجزيه و تحليل كنم و دليل آن را به دست آورم، با خود انديشيدم كه بى شك اين توهّمى بود كه در نتيجه تأثّر مرگ مادرم پيدا شده امّا براى من محال مىنمود كه اين توجيه را بپذيرم. از آن روز من هرگز در اين كه مادرم روحاً زنده است ترديدى پيدا نكردم، من مىدانم كه او زنده است و تا ابد زنده خواهد بود.
كوچكترين شكّ و تريدى يقين مرا در زندگى جاويد متزلزل نساخته، من بدان ايمان دارم و آن را غير قابل رد مىدانم. يقين عينى دارم كه پس از مرگ دوستان عزيز خود را خواهيم يافت و هيچ چيز ما را از آنان جدا نخواهد ساخت
سالها پيش اين جمله را از نوشته دانشمندى خواندم: «در لحظه مرگ، زندگى انسان مانند شعله شمعى خاموش و فنا مىشود».
در آن ايام كه فلسفه مادى گرى رونق و جلوهاى داشت و اين فلسفه مُد روز بود، اين گونه ادّعاها تا حدّى جالب و مورد پسند بود و افكار را مىفريفت، ولى امروزه از اين قبيل فيلسوف مآبان مىپرسند چه برهانى بر اين مدّعا دارى و از كجا بدين نتيجه رسيدهاى؟
حقيقت آن است كه اين فلسفهبافىها بىجاست و فيلسوف ما در اين باره هيچ نمىداند و نمىتواند چيزى را ثابت كند.
در حقيقت احساس فطرى كه مبناى اين اعتقاد ماست خود يكى از مهمترين شواهد مثبتى است كه ما را به سوى اين حقيقت سوق مىدهد.
وقتى كه خداى تعالى مىخواهد كه انسان به حقيقتى دست يابد در آغاز بذر آن را در عمق ضمير او مىكارد، تشنگى بشر به بقا و آرزوى زندگى جاويدان آن چنان جهانگير است كه به هيچ وجه نمىتواند قبول كرد كه جهان اين آرزو را برآورده نسازد!
فكر انسانى با دليل و برهان رياضى به حقايق ماوراء الطبيعه گردن ننهاده بلكه ايمان و الهام درونى او را بدان معتقد ساخته است
در قلمرو درك حقايق علمى هم، الهام نقش مهمّى دارد، به گفته برگسون فيلسوف فرانسوى:
«بسيار باشد كه دانشمند پس از پژوهش و كوشش بسيار در آخرين مرحله يك جهش الهامى، او را به حقيقت علم نايل مىسازد، برعكس پژوهشى علمى و جدّ و كوشش نيز براى پيداكردن ايمان و يافتن مقام شايسته وحى و الهام، پشت بندى استوار و تكيه گاهى مستحكم است.
تصوّر قديمى جهان مادّى ديگر امروز باطل شده است.
سرجمس جان اعلام داشته است: همه جهان در جنب و جوش و در حال ارتعاش است.
معادله مشهور انيشتن آشكار ساخته: انرژى و مادّه قابل تبديل به يكديگرند، هر دو يك چيزند و بس.
من با خانم اديسون مخترع بزرگ در باره شوهرش گفتگو مىكرديم، پرسيدم نظر اديسون در باره عالم آخرت چه بود؟ گفت: او كاملًا معتقد بود كه روح ماهيّتى است حقيقى كه در هنگام مرگ از بدن جدا مىشود. در آن لحظه كه اديسون در حال احتضار و در شرف تسليم جان بود پزشكش ديد كه او سعى دارد چيزى بگويد، به سوى صورتش خم شد، شنيد به طور واضح و مشخّص اين كلمات را بر زبان دارد:
همه چيز در اين سرا چه زيباست.
بر بالين بسيارى از مردان و زنان كه در آستانه انتقال به سراى ديگر به اصطلاح وادى خاموشان قرار داشتهاند بارها ديده شده كه حال و مقام آنان حاكى است كه در كرانه آن سرا همه روشنايى و زيبايى است.
اينك رشته سخن را به دست خانم پرستارى مىدهيم كه شاهد مرگ اشخاص بسيارى بوده. او مىگفت:
بسيارى از بيماران در حال احتضار چنان مىنمايد كه چيزى مىبينند، غالباً از روشنايى و آهنگ خوش شگفت انگيزى سخن مىگويند. بعضى ديگر گويى چهره هايى آشنا به نظرشان مىآيد. بيشتر اوقات از نگاه اشخاص محتضر آثار شكفتگى و شگفتى غير منتظرهاى پديدار مىشود. خود من در كنار بستر دوستى در آخرين ساعت زندگيش حاضر بودم، همين كه آثار مرگ آشكار شد ناگاه به پسرش كه در بالينش نشسته بود گفت: عماراتى عالى مىبينم، در يكى از آنها روشنايى پديدار است، اين نور براى من است، خيلى زيباست. پس دم فرو بست و جان تسليم كرد.
پسرش مىگفت: پدرم از اهل دانش و مردى روشنفكر بود و هرگز ممكن نمىشد تا موضوعى بر او محقّق نباشد بر زبان آورد. عادت يك عمر ممكن نيست در لحظه آخر تغيير كرده باشد، آنچه كه براى ما مىگفت به يقين مىديد.
دكتر تسلىواتزرهيد از پزشكان لندن حكايت مىكند:
بر بالين محتضرى حاضر بودم و دست او در دست من بود كمكم مجبور مىشدم كه دست او را محكمتر از آنچه تصوّر مىكردم نگاه دارم، بيمار مىگفت: دستم را رها كن، آن جا چه دلرباست!
روسو، دردم واپسين، اين عبارت كوتاه را بر زبان آورد:
آسوده باشيد، مىبينيد چقدر اين آسمان صاف و زيباست، خوب من رفتم آن جا!»
اى بندهاى كه در غم دنيا بىوفا
تاب از تن تو رفته چو آب از رخ گدا
هر شام تا سحر به خيال زيان وسود
خواب از دو ديده گشته چو تاب از تنت جدا
عمرى گذشته بر تو ولى چون گذشته است
نيمى پى هوس شد و نيمى پى هوا
خجلت ز نام نامه اعمال مىبريم
كز ابتدا سياه بود تا به انتها
يارب به حقّ لوح و قلم روز رستخيز
دركش ز روى لطف قلم بر گناه ما
آيا انسان گمان مىكند بيهوده و مهمل [و بدون تكليف و مسؤوليت] رها مىشود؟!* آيا نطفهاى از منى كه در رحم ريخته مىشود نبود؟* سپس علقه شد و خدا او را آفريد و اندامش را درست و نيكو ساخت،* و از او دو زوج به وجود آورد يكى نر و ديگر ماده،
مرگ بر انسان، چه كافر و ناسپاس است!* [خدا] او را از چه چيز آفريده؟ * از نطفهاى [ناچيز و بىمقدار] آفريده است، پس او را [در ذات، صفات و اندام] اندازه لازم عطا كرد.* آن گاه راه [هدايت، سعادت، خير و طاعت] را برايش آسان ساخت.* سپس او را ميراند و در گور نهاد.
آيا براى او دو چشم قرار نداديم؟* و يك زبان و دو لب؟
كه ما انسان را در نيكوترين نظم و اعتدال و ارزش آفريديم.
پس انسان بايد با تأمل بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است؟* از آبى جهنده آفريده شده است؛* [آبى كه] از صلب مرد و از ميان استخوانهاى سينه زن بيرون مىآيد.
و يقيناً ما انسان را از [عصاره و] چكيدهاى از گِل آفريديم،* سپس آن را نطفهاى در قرارگاهى استوار [چون رحم مادر] قرار داديم.* آن گاه آن نطفه را علقه گردانديم، پس آن علقه را به صورت پارهگوشتى درآورديم، پس آن پارهگوشت را استخوانهايى ساختيم و بر استخوانها گوشت پوشانديم، سپس او را با آفرينشى ديگر پديد آورديم؛ پس هميشه سودمند و بابركت است خدا كه نيكوترين آفرينندگان است.
و اوست كه از آب، بشرى آفريد و او را داراى [دو نوع پيوند] نسبى و سببى كرد؛ و پروردگارت همواره تواناست.
ما انسان را از نطفه آميخته و مختلطى [از مواد و عناصر] آفريديم و او را از حالتى به حالتى و شكلى به شكلى [از نطفه به علقه، از علقه به مضغه، از مضغه به استخوان تا طفلى كامل] درآورديم، پس او را شنوا و بينا قرار داديم.
انسان را از آبى اندك و بىارزش آفريد، پس آن گاه [و به دور از انتظار] ستيزهجويى آشكار است.
داستان آفرينش انسان داستان عجيب و حيرتانگيزى است، آيات و نشانههاى حق در ظاهر و باطن انسان آيات بهت آورى است، امروزه هر عضو انسان و هر حالت باطن او، محور علمى از علوم و نقطه تحقيقى از تحقيقات دانشمندان بزرگ بشرى است.
يك نفر و حتّى يك طايفه، عمرش كفاف دريافت اوضاع و اسرار آفرينش انسان را نمىكند. براى تشريح و تفسير هر عضو او چه ظاهرى و چه باطنى، كتاب و كتابها نوشته شده كه مطالعه آنها را بايد بر خود واجب و لازم دانست، تا معلوم گردد اين كارگاه با عظمت چيست.
آيات قرآن مجيد و روايات و اخبار، انسان را به حقيقت خلقت و ظاهر و باطنش راهنمايى كرده، كه بخشى از آن را در سطور گذشته ملاحظه كرديد، البتّه فهم آن آيات و روايات بايد با كتب تفسيرى و فيزيولوژى و روانكاوى و روانشناسى دنبال شود، چه آن كه در آن آيات و معارف، نكاتى هست كه بدون كمكگيرى از علوم فهمش ميسّر نيست.
انسان از نظر ظاهرى مخلوقى اعجابانگيز است و از نظر باطنى اعجاب انگيزتر، به همين خاطر چون اين ظاهر و باطن آراسته شد به خود خطاب كرد:
پس هميشه سودمند و بابركت است خدا كه نيكوترين آفرينندگان است.
انسان ظرف هدايت، كرامت، شرافت، اصالت، وجدان، دانش و بينش و در يك كلمه، لايق مقام خلافت از حق است و همين مقام براى نشان دادن شخصيّت او كافى است و به همين خاطر پيامبر آيات انفس را بر او خواند.
پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله) وظيفه داشت قرآن مجيد را بر مردم بخواند تا با خواستههاى حق كه نسبت به تمام شؤون حيات فراگير بود، آشنا شوند.
مكلّف بود آيات كتاب حق را كه به حق نازل شده بود بر مردم قرائت كند تا راه تأمين خير دنيا و آخرت خود را درك كنند.
مسئوليّت داشت به تلاوت آيات قرآن قيام كند تا مردم به حقوق خود و ديگران و مخصوصاً حقوق خالق زمين و آسمان آشنا شوند و پس از آن از پى اجراى آن حقوق اقدام نمايند تا سفره عدالت و حق پهن شود و از اين طريق به رحمت واسعه حق برسند.
پيامبر عزيز اسلام (صلى الله عليه و آله) در طول بيست و سه سال رسالت و بعثت خود آيات قرآن مجيد را در سفر و حضر، به وقت جنگ و صلح، در مسجد و بازار، در خيابان و گذرگاه، روز و شب، به واسطه و بى واسطه قرائت كرد و معناى آن را تعليم داد و زمينه عمل به آن آيات را فراهم آورد و در اين عرصه فداكارى عجيبى از خود نشان داد و چيزى تا لحظات آخر عمرش از امّت فرو گذار نكرد.
او در تمام امور، دَين الهى و انسانى خود را نسبت به مردم ادا كرد و تا قيامت تمام مردم جهان را مديون زحمات طاقت فرساى خود نمود.
او براى علاج بيماران فكرى و روحى نسخهاى شفا بخش چون قرآن مجيد آورد و به وسيله اين نسخه توحيدى دردى را بدون دوا نگذاشت.
او از طريق قرآن به مردم فهماند كه قرآن فقط و فقط كلام خداست و اين كلام محض هدايت شما آمده است، آن را فرا گيريد و به آن عمل كنيد تا هماى سعادت دارَيْن را در آغوش بگيريد.
محمد (صلى الله عليه و آله) براى نجات عقل و جان مردم با مشعلى فروزان چون قرآن كريم قيام كرد و در روشنايى اين كتاب، بينش عجيبى به مغز انسان براى دريافت حقايق ملكى و ملكوتى عنايت فرمود:
مصطفى (صلى الله عليه و آله) جز هدايت انسان به شاهراه كمال و بيدارى و آگاهى بشر، همّتى نداشت و در اين راه از هيچ برنامه و امرى فروگذار نشد و تا ايثار جان خود و عزيزانش در اين مسير كوشش و فعاليّت كرد.
او از طريق قرآن به مردم فهماند كه مقصد و مقصود اصلى و اساس و پايه همه چيز فقط و فقط خداست و دنيا چيزى جز مزرعه آخرت نيست و هر انسانى براى رسيدن به مقصود بايد جان و مال خود را در طَبَق ايثار و اخلاص بگذارد.
قرآن مجيد با اين كه داراى آيات روشن بود و آنچه مىفرمود بر اساس فطرت و عقل و وجدان مردم بيان مىكرد ولى بسا مىشد كه سركشان و زورگويان قريش، پيغمبر و آنچه را برايشان تلاوت مىكرد مسخره مىكردند و بسا از او مىخواستند معجزهاى بياورد كه صدق وى را اثبات كند.
وجود مقدّس نبىّ اكرم (صلى الله عليه و آله) با تلاوت قسمتى از قرآن مجيد به استهزاى آنان جواب مىداد و به ايشان مىفرمود: معجزه من همين قرآن است كه از نزد حق آمده و به آن تحدّى مىكنم و از آنان مىخواست كه مانند آن را بياورند؛ و ناتوانى ايشان از آوردن مثل قرآن، خود دليل اين بود كه قرآن سخن آدمى نيست بلكه كلام خداست كه راهى به تقليد و آوردن شبيه آن را ندارد تا چه رسد به آوردن مانند آن؛ و ضمن تلاوت قرآن، اين آيه را بر آنان مىخواند:
بگو: قطعاً اگر جنّ و انس گرد آيند كه مانند اين قرآن را بياورند، نمىتوانند مانندش را بياورند و اگر چه پشتيبان يكديگر باشند.
قرآن مجيد مردم را به توحيد و يگانگى خدا و پيروى از دستورهاى حضرت او براى به دست آوردن خير دنيا و آخرت دعوت مىنمود و از شرك و بتپرستى و طاغوتپرستى نهى مىكرد، به عدالت و داد و احسان امر مىكرد و از ظلم و ستم و بغى و تجاوز و فحشا و منكرات باز مىداشت.
آشكارا و بدون ملاحظه اعلام مىكرد: همه مردم در نزد حضرت حق يكسانند و كسى را بر كسى جز به نيكى و پرهيزكارى برترى نيست.
بىترديد گرامىترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.
كسانى را كه به خدا مشرك مىشوند و براى او كفوى و مانندى قرار داده و زندگى را بر اساس اعتقاد به آن كفو و مانند آن تنظيم مىكنند و در يك كلمه مطيع بت بىجان و جاندار و بنده طاغوت مىگردند از عذاب سخت بر حذر مىدارد و خبر مىدهد كه براى اين دنيا كه مردم در آن زندگى مىكنند انجامى است كه ناچار در روز قيامت به آن منتهى مىشود.
راجع به قيامت چنان شديد و سخت و هولناك و ترس آور سخن مىگويد كه دلها را از جا مىكند، مىگويد: روز حساب نزديك است و ناگهان در حال غفلت مردم به آنان مىرسد، چون در رسد مادران و فرزندان خود را فراموش مىكنند و آدمى جز خود همه چيز را از ياد مىبرد، جهان هستى سخت بهم مىخورد، پس آسمان شكافته و ستارگان پراكنده، درياها در هم آميخته و خشك و گورها شكافته مىشود و آن روز روزى است كه هر كس هر كارى را كه پيش فرستاده يا پس آورده است به عيان مىبيند و با آن رو به رو مىگردد.
انسان در قيامت با پروندهاى روبه رو مىشود كه تمام كارهايش را در آن ثبت شده مىبيند، بهشت و دوزخ بر او عرضه مىشود، دوزخ را در زشتترين قيافه ممكن مىبيند و بهشت را با زيباترين جلوه مشاهده مىكند.
آرى، بهشت عنبر سرشت را به خاطر ايمان و اخلاق و عمل صالحش به زيباترين صورت وصف ناشدنى مشاهده مىنمايد و به زبان حال به آن مركز آسايش و امنيّت خطاب مىكند.
خداوند متعال در قرآن مىفرمايد: نامه عمل هر كسى كه در قيامت براى او روشن و واضح است مىگويد كه: او بهشتى است يا دوزخى، در آن جا به اندازه سنگينى ذرّهاى از آنچه كرده كم نمىشود، ولى حسنات او مضاعف مىگردد. پس آدمى در آن جا از كار خود آگاه است هر چند بهانههاى خود را پيش آورد.
آن روز هنگامى كه كافران و بدكاران و مشركان و فاسقان نامه عمل بازشده خود را مىبينند بسى بيمناك گشته فرياد مىزنند:
اى واى بر ما، اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته است مگر آن كه آن را به حساب آورده؟! و هر عملى را انجام دادهاند، حاضر مىيابند و پروردگارت به هيچ كس ستم نخواهدكرد.
قرآن مجيد مىفرمايد: پس آنگاه كه ميان مردم به ميزان كارهاى ايشان داورى شود، بهشتىها به سوى نعمتهاى خود رهسپار گردند، در حالى كه هميشه در آن جاويدند و دوزخيان به دوزخ خود مىروند و در صورتى كه به خدا مشرك باشند و دلها و جانها و باطنهاى خود را براى او خالص نساخته باشند هميشه در آن جاويدند و هر گاه پس از ايمان آوردن، گناه كرده و بدىها مرتكب شده باشند، روزگارى كوتاه يا دراز كه ميزان آن تنها آمرزش پروردگار است در دوزخ گرفتار باشند!
بشر اين حقايق را مىشنود، آن كه به جان مىپذيرد اهل نجات است و آن كه از روى عناد و هوا و هوس به انكار و مخالفت برمىخيزد هيزم عذاب است، چنانكه قريش اين همه را مىشنيد و آن را به شديدترين وجهى انكار مىكرد و با كسى كه آن را بر آنان تلاوت مىنمود به شديدترين صورت، دشمنى روا مىداشت!
او به آنان گفت: پدران مشركشان در عذاب مخلّد مىباشند و اينان نيز به زودى اگر دست از شرك نكشند در آتش به آنها مىرسند و در آن عذاب هميشگى با آنان شريك مىگردند، مگر آن كه پدران خود و كيش ايشان را انكار كنند و به خداى يكتا بى آن كه بتها و طواغيت را در كنار او قرار دهند ايمان آورند و باور كنند كه محمّد (صلى الله عليه و آله) كه آيات قرآن را بر ايشان قرائت و تلاوت مىكند فرستاده خداست كه از جانب او به حق و با دلايلى روشن بر ايشان مبعوث گشته است.
آنگاه پس از ايمان چارهاى ندارند جز آن كه زندگانى خود را با پيامبر و سنّت و روش او مناسب سازند و هر چه را دستور مىدهد انجام دهند و از هر چه ايشان را باز مىدارد بگذرند، پس اگر سرپيچى نمودند خدا در كمين ايشان است و دوزخ براى آنها آماده تا با پدران مشرك خود در آن در آيند، بى آن كه توبه و فديهاى از آنان پذيرفته شود، يا عذاب ايشان سبك گردد يا مهلت داده شوند!
با تلاوت قرآن مجيد مردم را از رسيدن قيامت بيم مىداد و از حشر و حساب بر حذر مىداشت و از عذابى كه براى مشركان و گنهكاران مهيّا شده است و نيز از برنامههاى ديگر مىترسانيد: از آن كه به ايشان رسد آنچه به ملّتهاى پيش از ايشان رسيد، هنگامى كه پيامبران با معجزاتشان نزد ايشان آمدند پس آنها را دروغ گو شمردند و در باره آنها گفتند آنچه را قريش درباره او نظر دادند: اينان ديوانهاند، جادو شدهاند! برخى از انبيا را كشتند و بعضى ديگر را تهديد به كشتن كردند، پس عذاب شتابانى در اين دنيا پيشاهنگ عذاب آينده هميشگى مهيّا شده بر ايشان ريخته شد!
محمّد (صلى الله عليه و آله) از طريق قرآن مجيد قصّه طوفان را كه گنهكاران قوم نوح را غرق نمود تلاوت كرد، همچنين قصّه بادى كه قوم عاد را- هنگامى كه هود را نافرمانى كردند- نابود كرد و داستان فرياد آسمانى كه قوم ثمود را- هنگامى كه به فرمان صالح نرفتند- از ميان برد و قصّه آنچه بر سر قوم لوط آمد- هنگامى كه آسمان بر ايشان سنگ نشاندار باريد- و قصّه آنچه به اهل مدين رسيد- هنگامى كه شعيب را نافرمانى كردند- و زلزله ايشان را هلاك كرد، سپس به تفصيل بر ايشان يعنى بر مردم جهان مىخواند آنچه را به فرعون و قومش رسيد، هنگامى كه دعوت موسى را نشنيدند.
محمّد (صلى الله عليه و آله) آياتى را تلاوت مىكند كه امر مىكند در روى زمين گردش كنيد تا ببينيد سرانجام تبهكاران چه بوده است و انسانها را بر حذر مىدارد كه مبادا علاوه بر عذاب هميشگى آخرت كه به انتظار آنهاست آنچه از انواع عذابهاى دنيوى كه بر آن ملّتها فرود آمد بر اينان نيز فرود آيد!
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) با تلاوت آيات قرآن مردم را پند و موعظه مىداد تا به راه آيند و زمينه رشد و كمال آنان فراهم گردد. آنانى به او گوش دادند و مىدهند كه جلوههاى قرآن دلشان را ربود و مىربايد، آنانى به آيات او اعتنا مىكنند كه نيروهاى برهان عقلشان را تسليم كند، چه بسا نزديكان كه تلاوت آيات را از دهان مبارك او شنيدند و به او ايمان نياوردند و بيگانگان با شنيدن خبر بعثت او به سويش شتافتند و آن چنان واقعيّتها را از وى قبول كردند كه ده درجه ايمان را طى نموده و به مقام قرب حق و وصال محبوب حقيقى رسيدند كه از آن جمله سلمان بزرگوار است كه مسلمان شدن او داستان عجيب و شنيدنى دارد:
از ابن عبّاس روايت شده كه گفته است: سلمان شخصاً و از دهان خود براى من چنين نقل كرد و گفت:
«من مردى ايرانى از اهل اصفهان و دهكدهاى كه به آن جىّ مىگويند هستم. پدرم دهقان و سالار دهكدهاش بود و من محبوبترين خلق خدا در نظرش بودم، محبّت او به من چندان بود كه مرا همچون دوشيزگان در خانه زندانى كرده بود و من در آيين مجوسى مىكوشيدم تا جايى كه از خدمتگزاران آتشكده شدم و پدرم همواره آتش را روشن نگه مىداشت و اجازه نمىداد يك ساعت خاموش باشد.
پدرم بوستان بزرگى داشت، روزى سرگرم ساختمانى بود و از سركشى به بوستان باز ماند، به من گفت: پسركم، امروز به واسطه گرفتارى ساختمان نتوانستم از مزرعه و بوستان خبر بگيرم، تو برو خبرى بگير و دستورهايى به من داد و گفت: دير نيايى كه تو براى من پر ارزشتر از همه چيزى.
گويد: به منظور رفتن به مزرعه راه افتادم، در اين هنگام از كنار كليسايى از كليساهاى مسيحيان گذشتم، صداهاى ايشان را كه مشغول نماز گزاردن بودند شنيدم و من به واسطه اين كه پدر در خانه محبوسم مىداشت، از امور مردم اطلاعى نداشتم.
چون صداهاى ايشان را شنيدم وارد كليسا شدم تا ببينم چه مىكنند، چون ايشان را ديدم از نمازشان خوشم آمد و گفتم: به خدا سوگند اين آيين بهتر از آيين ماست و از آن جا حركت نكردم تا غروب شد.
مزرعه پدر را رها كردم و آن جا نرفتم، از آنها پرسيدم در كجا مىتوانم به سر چشمه اين دين برسم؟ گفتند: در شام. من پيش پدرم برگشتم، معلوم شد كسانى را به جستجوى من فرستاده و از همه كارى باز مانده است. چون پيش او رسيدم گفت:
اى پسرم! كجا رفته بودى؟ مگر با تو چنان شرط نكرده بودم؟
گفتم: پدر جان از كنار مردمى مىگذشتم كه در معبدى مشغول نماز بودند و آنچه از دين ايشان ديدم پسنديدم و تا خورشيد غروب كرد پيش ايشان بودم. گفت: پسر جان در آن دين خبرى نيست، دين تو و پدرانت از آن بهتر است، گفتم: به خدا سوگند چنين نيست آن دين بهتر از دين ماست.
گويد: پدر بر من ترسيد، بر پاى من بند نهاد و مرا در خانه زندانى كرد! من كسى پيش مسيحيان فرستادم و گفتم هر گاه كاروان بازرگانان شما از شام رسيد مرا خبر كنيد و پس از اين كه كارهاى خود را انجام دادند و آهنگ بازگشت كردند آگاهم
سازيد.
چون هنگام بازگشت ايشان رسيد به من خبر دادند، من بند از پاى خود برداشتم و همراه ايشان رفتم تا به شام رسيدم و آن جا پرسيدم چه كسى از همه بيشتر به مبانى مسيحيّت عالم است؟گفتند: اسقفى كه در كليسا است. پيش او رفتم و گفتم من به اين دين راغب شدهام و دوست مىدارم همراه تو باشم و براى تو و كليسا خدمت كنم و از تو دانش بياموزم و همراه تو نماز بگزارم. گفت: بيا و وارد كليسا شدم و او مردى نادرست بود، به مسيحيان دستور مىداد صدقه دهند و چون صدقات را مىآوردند براى خود اندوخته مىكرد و به فقرا نمىداد، آن چنانكه هفت كوزه زر و سيم اندوخت و من كه ديدم چنان مىكند او را سخت دشمن مىداشتم.
چون از دنيا رفت و مسيحيان براى خاكسپارى او جمع شدند به ايشان گفتم: اين مردى نادرست بود، به شما دستور پرداخت صدقه مىداد و شما را به آن تشويق مىكرد و پس از اين كه صدقه را مىآورديد براى خود اندوخته مىكرد و چيزى از آن به درويشان نمىداد، گفتند: اين مطلب را از كجا مىدانى؟ گفتم: شما را به اندوختهاش راهنمايى مىكنم، گفتند: چنان كن، من جاى آن را نشان دادم و ايشان هفت كوزه انباشته از زر و سيم را بيرون آوردند و چون آنها را ديدند، گفتند: به خدا سوگند هرگز او را به خاك نمىسپاريم و جسدش را بر دار كشيده سنگسار كردند.
مرد ديگرى آوردند و به جاى او گذاشتند.
سلمان مىگويد: او مردى بود كه من هرگز نديده بودم كسى نمازهايش را به خوبى او گزارد، او نسبت به دنيا سخت بىميل و نسبت به آخرت به شدّت راغب بود و شب و روز را در عبادت مىگذراند، من او را بسيار دوست مىداشتم چنانكه پيش از او هيچ كس را به آن اندازه دوست نداشتهام.
روزگارى با او سپرى ساختم، چون هنگام مرگش فرارسيد گفتم: اى فلان! من همراه تو بودم و تو را چنان دوست مىداشتم كه هيچ چيز را آن چنان دوست نداشتهام، اكنون چنانكه مىبينى فرمان خدا درباره تو رسيده است، مرا به چه كسى سفارش و به چه چيزى فرمان مىدهى؟
گفت: پسرجان، به خدا سوگند مردم به گمراهى افتادهاند و بيشتر آدابى را كه بر آن بودند ترك كردهاند و امروز كسى را نمىبينم كه به روش و آيين من باشد مگر مردى در موصل كه او هم به همان راه و روشى است كه من بودهام، خود را به او برسان.
گويد: چون او از دنيا رفت و به خاك سپرده شد به موصل پيش آن مرد رفتم و گفتم: اى فلان، فلانى هنگام مرگ خود به من سفارش كرد تا پيش تو آيم و به من خبر داد كه تو بر راه و رسم اويى، گفت: پيش من بمان و من پيش او ماندم و ديدم كه مردى نيك و به روش دوست خود است، ولى چيزى نگذشت كه او را هم مرگ در رسيد، به او گفتم: فلانى مرا به تو سفارش كرد و دستور داد كه به تو ملحق شوم و مىبينى كه فرمان خدا براى تو در رسيده است، تو به چه كسى سفارشم مىكنى؟ و به چه چيز فرمانم مىدهى؟
گفت: پسر جان، به خدا سوگند! من كسى را سراغ ندارم كه به راه و روش ما باشد مگر مردى در نصيبين. رفتم پيش آن مرد و خبر خود را با او گفتم و فرمان رهنماى پيشين خود را براى او نقل كردم.
گفت: پيش من بمان و پيش او ماندم و او را هم بر آيين دوستش ديدم و اقامت من در حضور مرد بسيار نيكى بود ولى به خدا سوگند چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، چون به حال احتضار در آمد به او گفتم: فلانى مرا به فلان و او مرا به تو راهنمايى كرد، تو مرا به چه كسى رهنمون هستى و چه دستورى مىدهى؟
گفت: پسر جان، به خدا سوگند كسى را نمىشناسم كه به اين دين و آيين باشد مگر كسى كه در عموريّه است، خود را به او برسان و پيش او بمان.
چون او مرد و به خاك سپرده شد من پيش آن مرد در عموريّه رفتم و داستان خود را براى او گفتم، گفت: پيش من بمان و من همان جا ماندم و او هم مردى بود كه به راه و روش دوستانش بود.
سلمان مىگويد: آن جا به كسب و كار هم مشغول شدم، چنانكه چند ماده گاو و چند گوسپند براى من فراهم شد، چون مرگ او نزديك و محتضر شد به او گفتم:
فلانى مىدانى كه من همراه فلان كس بودم و او مرا به فلان كس ديگر و او به شخص ديگر معرّفى كرد و او مرا به تو راهنمايى كرد، اكنون تو مرا به چه كس راهنمايى و به چه چيزفرمان مىدهى؟
گفت: پسر جان، به خدا سوگند من كسى را نمىشناسم كه بر آيين ما باشد تا به تو بگويم كه پيش او بروى، ولى روزگارِ ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم (عليه السلام) در زمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است، محلّهجرت او درسرزمينى ميان دو سنگلاخ است كه ميان آنها درختان خرماست و او علامتهايى دارد كه مخفى نيست، از جمله صدقه نمىخورد ولى اگر هديه بدهندش قبول مىكند و ميان شانههايش مهر نبوّت است، اگر بتوانى به آن سرزمين بروى اين كار را انجام بده.
سلمان مىگويد: او هم مرد و مدفون شد و من مدّتى در عموريّه ماندم. گروهى از بازرگانان بنى كلب آمدند، به آنها گفتم: مرا به سرزمين اعراب ببريد در عوض اين ماده گاوها و گوسپندانم را به شما مىدهم، پذيرفتند و من آنها را به ايشان دادم و مرا با خود بردند، همين كه به وادى القرى رسيديم به من ستم كردند و مرا به عنوان برده به مردى جهود فروختند و من پيش او بودم و چون درختان خرم را ديدم اميداور شدم كه همان سرزمينى باشد كه دوستم برايم وصف كرده بود و اين موضوع پيش من محقّق نشده بود.
زمانى كه پيش او بودم يكى از پسر عموهايش كه از يهود بنى قريظه بود، مرا از او خريد و به مدينه برد؛ به خدا سوگند! گويى هم اكنون است كه آن سرزمين را شناختم و همان جا ماندم.
در اين هنگام رسول خدا مبعوث شده بود و در مكّه اقامت داشت و چون من برده و بنده بودم خبرى از او نشنيدم تا اين كه به مدينه هجرت فرمود.
به خدا قسم! روزى بالاى درخت خرمايى بودم و براى ارباب خود كار مىكردم صاحب من زير درخت نشسته بود كه يكى از پسر عموهايش آمد و به او گفت:
فلانى! خدا اوس و خزرج را بكشد كه آنها الآن در منطقه قبا گرد مردى جمع شدهاند كه امروز از مكّه آمده است و ايشان مىپندارند كه او پيامبر است.
سلمان مىگويد: چون اين سخن را شنيدم چنان لرزه بر من افتاد كه پنداشتم روى صاحبم سقوط خواهم كرد. از درخت پايين آمدم و به پسر عموى او گفتم: چه گفتى؟ صاحبم خشمگين شد و سيلى محكمى به من زد و گفت: تو را به اين حرف چكار؟ برگرد، به كار خودت مشغول باش، گفتم: چيزى نيست مىخواستم ببينم آنچه مىگويد درست يا نه؟
سلمان گويد: چيزهايى خوراكى داشتم كه جمع كرده بودم، هنگام غروب آن را برداشتم و پيش رسول خدا (صلى الله عليه و آله) كه به قبا بود رفتم. حضور او رسيدم و گفتم: به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى هستى و همراه تو دوستانى نيازمند و غريب هستند، اين خوراكى صدقه است چنين مىپندارم كه شما از ديگران به آن سزاوارتر هستيد و آن خوراكى را نزديك او بردم، به يارانش فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگاه داشت و نخورد، با خود گفتم: اين يك نشانه.
آنگاه برگشتم و خوراكى ديگر فراهم كردم، در اين فاصله پيامبر به مدينه بازگشته بود، پيش او رفتم و گفتم: چنين ديدم كه تو صدقه نمىخورى اين هديهاى است كه خواستم تو را باشد، پيامبر از آن خورد و به ياران خود هم دستور داد از آن خوردند.
با خود گفتم: اين دو نشانه.
پس از آن به حضور رسول خدا در بقيع رسيدم كه براى تشييع جنازه يكى از ياران خود آمده بود، من دو قطيفه داشتم و پوشيده بودم و رسول خدا هم ميان اصحاب خود نشسته بود، سلام كردم و به طرف پشت سر او رفتم تا به شانه هايش بنگرم و ببينم آيا مُهر نبوّت ديده مىشود، همين كه پيامبر ديد كه من در پشت سرش ايستاده و در جستجوى چيزى هستم كه وصف آن را براى من گفته بودند، رداى خويش را از دوش افكند و من به مُهر نبوّت نگريستم و آن را شناختم و شروع به بوسيدن آن و گريستن كردم.
پيامبر فرمود: برگرد و برگشتم و برابر او نشستم و داستان خود را همچنين كه براى تو اى ابن عبّاس نقل كردم براى رسول اسلام گفتم و آن حضرت خوش داشت كه اين خبر را يارانش هم بشنوند.
سلمان همچنان گرفتار بردگى بود به طورى كه نتوانست در جنگهاى بدر و احد شركت كند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به من فرمودند:
با صاحب خود عهد نامهاى براى آزادى خود بنويس و من تعهّدى نوشتم كه سيصد اصله خرما براى او به عمل آورم و با آب چاه آن را آبيارى كنم و چهل وُقيه هم طلا بپردازم.
پيامبر به اصحاب خود فرمود: برادرتان را يارى كنيد و آنها با نهالهاى خرما مرا يارى كردند، بعضى سى نهال، برخى بيست نهال و پانزده نهال و ده نهال و هر كس به قدر امكان خود مساعدت كرد و سيصد نهال براى من جمع شد.
پيامبر فرمود: اى سلمان! برو و براى اين نهالها گود بردار، وقتى تمام شد پيش من بيا تا خودم به دست خويش آنها را بكارم. من چنان كردم و ياران ياريم دادند و چون از آن فارغ شدم پيش رسول خدا برگشتم و خبرش دادم. پيامبر همراه من آمد، ما نهالها را به او مىداديم و او در گود مىگذاشت تا تمام شد. سوگند به كسى كه جان سلمان در دست اوست از آنها حتّى يك نهال هم خشك نشد و من درختان خرمايى كه تعهّد كرده بودم به صاحب خود پرداختم و آن مال همچنان به عهده من بود، اتّفاقاً از يك معدن طلا مقدارى طلا كه به اندازه تخم مرغى بود به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آوردند، فرمود: آن ايرانى كه براى آزادى خود تعهّدنامه نوشته بود چه كرده است؟ مرا به حضورش بردند، فرمود: اين را بگير و تعهّد خود را بپرداز.
سوگند به كسى كه جان سلمان در دست اوست چهل وقيه كامل بود. حق صاحب خود را دادم و آزاد شدم و در حالى كه آزاد بودم در جنگ خندق همراه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) شركت كردم و پس از آن در هيچ يك از جنگها غايب نبودم
بهشت روح شد گلزار رويت
اميد عاشقان ديدار رويت
ندانستم كه لطف صنع ايزد
به حسن اينجا رساند كار رويت
زمين را ذرّهها خورشيد گردد
اگر بر وى فتد انوار رويت
لبانت شكّر مصر جمالت
زبانت بلبل گلزار رويت
گل سورى چو خار اندر گلستان
بها ناورد در بازار رويت
بديدم از دُرستِ ماه بيش است
عيار حسن در دينار رويت
مه نو كو مدد دارد ز خورشيد
نگردد بدر بى تيمار رويت
فروغ شمع مه پشت زمين را
نگيرد جز به استظهار رويت
بجز آيينه ارواح عشّاق
نداند هيچ كس مقدار رويت
تو را بيند نظر در هر چه دارد
كسى كو كسب كرد اسرار رويت
ببين چونسيف فرغانىجهانى
چو چشم تو شده بيمار رويت
بر بشريّت روشن ساخت كه پروردگار جهان يگانه و بى شريك است و شريك ساختن براى او ستم و انكارى است كه صاحب خود را به جاويد ماندن در عذاب هميشگى بيچاره مىسازد.
بر آنان خواند كه خداوند مهربان او را به رسالت برانگيخت چنانكه فرستادگان پيش از او را براى هدايت ملّتها مبعوث به رسالت كرد.
بر تمام جهانيان تلاوت كرد كه ايمان كسى مستقيم نمىشود تا از عمق قلبش به يگانگى خدا و فرستادهاش گواهى ندهد و تا آن كه ايمان و عشق به حق و رسولش دلهاى ايشان را لبريز سازد.
به انسان خواند كه در انجام و ترك عمل بايد به ياد خدا باشد و هر آنچه انجام مىدهد بايد از روى اخلاص و صفا و پاكى دل انجام دهد.
بر همه مردم تلاوت كرد كه خداوند به عدالت و نيكى و همراهى با خويشان مهربانى با يتيمان و بينوايان و نيكى با پدر و مادر و فرمانبرى آن دو- مگر در كفر به خدا يا نافرمانى او- امر مىكند و بر جهانيان خواند كه خداوند ايشان را از گناه نهى مىكند و ناچار بايد از آن دورى كنند، از كشتن به ستم و كشتن فرزندان و از زنا و خودپسندى و غرور و تكبّر و دروغ و سخن باطل و تماشاى كار بيهوده و شركت در آن بر حذر مىدارد.
اين همه و بيش از اين همه را بر ايشان تلاوت كرد و ايشان را در صورتى كه ايمان آورند و كار شايسته كنند و فرمانبرند به ثواب نيكوتر نزد خدا نويد داد و اگر كافر شوند و فرمان حق را نبرند از عذاب سخت دنيا و آخرت ترساند.
پيامبر بزرگ چنانكه در آغاز اين سطور اشاره شد در تمام اوقاتش از روز اوّل بعثت تا روزى كه خداوند او را به جوار قرب خود برد آموزگار بود.
به طور دائم قرآن را بر مسلمين تلاوت مىكرد و آنچه را از قرآن به تفسير نيازمند بود براى ايشان تفسير مىكرد و آنچه را مجمل بود و احتياج به تفصيل داشت براى ايشان تفصيل مىداد و خلاصه تمام حقايق را به عنوان حكمت الهى به مردم تعليم مىداد.
محمّد (صلى الله عليه و آله) براى مردم تلاوت مىكرد:
به بندگانم خبر ده كه يقيناً من [نسبت به مؤمنان] بسيار آمرزنده و مهربانم. * و اين كه عذابم [براى مجرمان] همان عذاب دردناك است.
هنگامى كه بندگانم از تو درباره من بپرسند، [بگو:] يقيناً من نزديكم، دعاى دعا كننده را زمانى كه مرا بخواند اجابت مىكنم؛ پس بايد دعوتم را بپذيرند و به من ايمان آورند، تا [به حقّ و حقيقت] راه يابند [و به مقصد اعلى برسند].
بگو: اگر دريا براى [نوشتن] كلمات پروردگارم [كه مخلوقات او هستند] مركب شود، پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان يابد، يقيناً دريا پايان مىيابد و اگرچه مانند آن دريا را به كمك بياوريم.
پيامبر به آنچه از پروردگارش به او نازل شده، ايمان آورده و مؤمنان همگى به خدا و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش، ايمان آوردهاند [و بر اساس ايمان استوارشان گفتند:] ما ميان هيچ يك از پيامبران او فرق نمىگذاريم. و گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم، پروردگارا! آمرزشت را خواهانيم و بازگشت [همه] به سوى توست.
آنان كه به غيب ايمان دارند و نماز را بر پا مىدارند و از آنچه به آنان روزى دادهايم، انفاق مىكنند.* و آنان كه به آنچه به سوى تو و به آنچه پيش از تو نازل شده، مؤمن هستند و به آخرت يقين دارند.* آنانند كه از سوى پروردگارشان بر [راهِ] هدايتاند و آنانند كه رستگارند.
مسلماً دينِ [واقعى كه همه پيامبرانْ مُبلّغ آن بودند] نزد خدا، اسلام است.
پس كسى را كه خدا بخواهد هدايت كند، سينهاش را براى [پذيرفتن] اسلام مىگشايد؛ و كسى را كه [به خاطر لجاجت و عنادش] بخواهد گمراه نمايد، سينهاش را چنان تنگ مىكند كه گويى به زحمت در آسمان بالا مىرود؛ خدا اين گونه پليدى را بر كسانى كه ايمان نمىآورند، قرار مىدهد.
ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى، بلكه يكتاپرست و حقگرايى تسليم بود و از مشركان نبود.* مسلماً نزديكترين مردم به ابراهيم [از جهت پيوند وانتساب معنوى] كسانىاند كه [از روى حقيقت] از او پيروى كردند و اين پيامبر و كسانى كه [به او] ايمان آوردهاند [از همه به او نزديكترند] و خدا ياور و سرپرست مؤمنان است.
اهل كتاب گمان مىكنند هر كس بخواهد به راه آيد بايد جهود يا نصرانى باشد، خداوند در قرآن مجيد به رسولش مىفرمايد به آنان بدين گفتار پاسخ بده:
بلكه از آيين ابراهيم يكتاپرست و حقگرا [پيروى مىكنيم نه از آيين تحريف شده شما كه عين گمراهى است] و او هرگز از مشركان نبود.
اى اهل ايمان! ركوع به جا آوريد و سجده نماييد و پروردگارتان را عبادت كنيد و كار نيك انجام دهيد تا رستگار شويد.* و در راه خدا چنانكه شايسته جهاد است، جهاد كنيد؛ او شما را برگزيد و بر شما در دين هيچ مشقت و سختى قرار نداد. [در دينتان گشايش و آسانى قرار داد مانند گشايش و آسانىِ] آيين پدرتان ابراهيم، او شما را پيش از اين «مسلمان» ناميد و در اين [قرآن هم به همين عنوان نامگذارى شدهايد] تا پيامبر گواه بر شما باشد و شما هم گواه بر مردم باشيد؛ پس نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد و به خدا تمسّك جوييد. او سرپرست و ياور شماست؛ چه خوب سرپرست و ياورى و چه نيكو يارىدهندهاى است.
كافرم من گر زيان كَردست كس
در ره ايمان و طاعت يك نفس
سر شكسته نيست اين سر را مبند
يك دو روزى جهد كن باقى بخند
مكرها در كسب دنيا بارد است
مكرها در ترك دنيا وارد است
مكر آن باشد كه زندان حفره كرد
آن كه حفره بست آن مكريست سرد
اين جهان زندان و ما زندانيان
حفره كن زندان و خود را وا رهان
چيست دنيا از خدا غافل شدن
نى قماش و نقده و ميزان و زن
مال را كز بهر دين باشى حَمول
نعم مالٌ صالحٌ گفت آن رسول
بىترديد مؤمنان رستگار شدند.* آنان كه در نمازشان [به ظاهر] فروتن [و به باطن با حضور قلب] اند.* و آنان كه از [هر گفتار و كردارِ] بيهوده و بىفايده روىگردانند،* و آنان كه پرداخت كننده زكاتاند،* و آنان كه نگه دارنده دامنشان [از شهوتهاى حرام] اند،* مگر در [كام جويى از] همسران يا كنيزانشان، كه آنان [در اين زمينه] مورد سرزنش نيستند.* پس كسانى [كه در بهرهگيرى جنسى، راهى] غير از اين جويند، تجاوزكار [از حدود حق] هستند.* و آنان كه امانتها و پيمانهاى خود را رعايت مىكنند،* و آنان كه همواره بر [اوقات و شرايط ظاهرى و معنوى] نمازهايشان محافظت دارند.* اينانند كه وارثاناند،* وارثانى كه [از روى شايستگى] بهشت فردوس را به ميراث مىبرند [و] در آن جاودانهاند.
مسلماً خدا براى مردان و زنان مسلمان و مردان و زنان با ايمان و مردان و زنان عبادتپيشه، و مردان و زنان راستگو و مردان و زنان شكيبا و مردان و زنان فروتن و مردان و زنان صدقه دهنده و مردان و زنان روزهدار و مردان و زنان حفظ كننده خود از پليدىهاى جنسى و مردان و زنانى كه بسيار ياد خدا مىكنند، آمرزش و پاداشى بزرگ آماده كرده است.
باديهنشينان گفتند: ما [از عمق قلب] ايمان آورديم. بگو: ايمان نياوردهايد، بلكه بگوييد: اسلام آوردهايم؛ زيرا هنوز ايمان در دل هايتان وارد نشده است. و اگر خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد، چيزى از اعمالتان را نمىكاهد؛ زيرا خدا بسيار آمرزنده و مهربان است.
مؤمنان، فقط كسانى هستند كه چون ياد خدا شود، دلهايشان ترسان مىشود، وهنگامى كه آيات او بر آنان خوانده شود بر ايمانشان مىافزايد و بر پروردگارشان توكل مىكنند.* هم آنان كه نماز را برپا مىدارند و ازآنچه به آنان روزى دادهايم، انفاق مىكنند.* مؤمنان واقعى و حقيقى فقط آنانند، براى ايشان نزد پروردگارشان درجاتى بالا و آمرزش و رزق نيكو و فراوانى است.
و از خدا و پيامبر فرمان بريد تا مورد رحمت قرار گيريد.* و به سوى آمرزشى از پروردگارتان و بهشتى كه پهنايش [به وسعتِ] آسمانها و زمين است بشتابيد؛ بهشتى كه براى پرهيزكاران آماده شده است؛* آنان كه در گشايش و تنگ دستى انفاق مىكنند و خشم خود را فرو مىبرند و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند؛ و خدا نيكوكاران را دوست دارد.* و آنان كه چون كار زشتى مرتكب شوند يا بر خود ستم ورزند، خدا را ياد كنند و براى گناهانشان آمرزش خواهند؛ و چه كسى جز خدا گناهان را مىآمرزد؟ و دانسته و آگاهانه بر آنچه مرتكب شدهاند، پا فشارى نمىكنند؛* پاداش آنان آمرزشى است از سوى پروردگارشان و بهشتهايى كه از زيرِ [درختانِ] آن نهرها جارى است، در آن جاودانهاند؛ و پاداش عمل كنندگان، نيكوست.
روزى رسول خدا در ميان اصحاب بود مردى آمد و گفت: ايمان چيست؟ پيامبر فرمود:
ايمان آن است كه به خدا و فرشتگان و پيامبرانش ايمان آورى و لقاى پروردگار و روز رستاخيز را باور كنى. پرسيد: اسلام چيست؟ فرمود: آن است كه خداى را پرستش نمايى و براى او شريكى نگيرى و نماز رابپا دارى و زكات واجب را بدهى و رمضان را روزهگيرى. پرسيد: احسان چيست؟ فرمود: آن كه خدا را چنانكه گويى او را مىبينى پرستش نمايى. چه، اگر تو او را نبينى بى شك او تورا مىبيند. پرسيد:
قيامت كى خواهد بود؟ فرمود:
يقيناً خداست كه دانش قيامت فقط نزد اوست.
پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله) تنها به تعليم حقايق ايمان و اسلام و احسان كه در آيات صفحات قبل گذشت اكتفا نكرد، بلكه هم در زندگى خصوصى خود و هم در روابطى كه با مردم داشت عملًا به تعليم خواص و آثار اين سه صفت و آنچه دارندگان اينها شايسته است انجام دهند و آنچه واجب است از آن دورى كنند همّت گماشت.
و به پيمان خدا چون پيمان بستيد، وفا كنيد و سوگند را پس از محكم كردنش [به وسيله عزم و قصد قطعى] در حالى كه خدا را بر خود ضامن و كفيل قرار دادهايد، نشكنيد؛ يقيناً خدا آنچه را انجام مىدهيد، مىداند.* و مانند آن [زنى] كه پشمهاى تابيده خود را پس از استحكام و استوارى وا مىتابانيد، نباشيد كه سوگندهايتان را ميان خود به بهانه اين كه گروهى [چون مشركان] از گروهى [چون مؤمنان] از نظر نفرات و امكانات افزونترند، مايه خيانت و فساد قرار دهيد [به اين صورت كه از روى تظاهر، مؤمنان را با سوگندهايتان دلخوش كنيد كه با آنان هستيد و در پشت پرده سوگندهايتان را بشكنيد و به خيال اين كه از ضربههاى دشمن در امان بمانيد، به دشمن بپيونديد] جز اين نيست كه خدا شما را به وسيله آن [نفرات اندك وافزونى نفرات دشمن] آزمايش مىكند و روز قيامت آنچه را [از حق و باطل] همواره در آن اختلاف مىكرديد، براى شما روشن مىسازد.
خوش آن كس كه دانشور است و هنرور
مر او راست علم و هنر يار و ياور
ز علم و هنر هر كه بى بهره باشد
عُقابى است بى پر درختى است بىبر
مكن فخر بر زيور و زَر كه كس را
به جز عقل وعلم و هنر نيست زيور
خردمند از آنرو نگرديده گمره
كه اورا به هر ره خرد بود رهبر
به فضل و كمال خود آن به كه نازى
نه فضل پدر يا كمالات مادر
تو را گر به اصل است فخر، اصل هر كس
نبودست جز آب و گل چيز ديگر
كسى را سزد شاهى هر دو عالم
كه ملك دلى گردد او را مسخْر
پيامبر عزيز اسلام در هر موقعيّت مناسبى آيات حلال و حرام قرآن را بر مردم تلاوت مىكرد و به هر صورت ممكن معانى آن آيات را براى مردم بيان مىفرمود تا موعظه شوند و به واجبات روى آورده از حرام و گناه دورى كنند و حتّى گاهى صورت برزخى اعمال و اخلاق و كردار مردم را جهت بيدارى آنان بيان مىفرمود.
به حديث زير كه در جوامع حديث آمده توجه كنيد.
«پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) بامدادى به اصحاب و ياران فرمود: ديشب دو نفر پيش من آمدند و مرا برانگيختند و به من گفتند: بيا برويم. پس با آن دو به راه افتادم تا به مردى خوابيده رسيدم و مرد ديگرى را با سنگ گرانى بر سر او ايستاده ديدم كه سنگ را بر سر او مىكوبد و سرش را درهم مىشكند و چون سنگ به غلت مىافتد به دنبال آن مىرود و آن را مىگيرد و هنوز نزد آن مرد برنگشته سر وى چنانكه بود صحيح و سالم مىشود، پس بار ديگر به او حمله مىبرد و همان كار نخستين را با او انجام مىدهد.
به آن دو گفتم: سبحان اللَّه! داستان اين دو نفر چيست؟ به من گفتند: بيا برويم.
پس رفتيم تا به مردى به پشت افتاده رسيديم كه ديگرى با قلّابى آهنين بر سر او ايستاده است و ناگهان به يك سوى روى او مىآيد و هر يك ازگوشه لب و سوراخ بينى و چشم او را تا پشت گردن چاك مىدهد، سپس به آن سوى ديگرش مىرود و همان كارى كه با آن طرف كرده بود با اين طرف انجام مىدهد و هنوز از اين سو فارغ نشده كه آن طرف به حال اول برمى گردد، پس ديگر بار به او حمله كرده همان كار نخستين را تكرار مىكند.
گفتم: سبحان اللَّه! داستان اين دو چيست؟ به من گفتند: بيا برويم.
پس رفتيم، به چيزى تنور مانند رسيديم كه فرياد و داد و بيدادهايى از آن بلند بود. پس سرى به آن زديم كه ناگاه مردان و زنان برهنه در آن ديديم كه زبانه آتش از زير پاى آنها بر مىخاست و چون به آنها مىرسيد فرياد مىزدند.
به آن دو گفتم: داستان اينها چيست؟ به من گفتند: بيا برويم.
پس به راه افتاديم تا به جويى مانند خون سرخ رنگ رسيديم كه در ميان آن مردى شنا گر شنا مىكرد و در كنار جوى مردى بود كه سنگ بسيارى نزدش نهاده بود، آن شناگر پس از مدتى شنا نزد آن مرد كه سنگها نزدش بود مىآمد و او سنگى به دهان او مىانداخت او باز شنا مىكرد و باز مىگشت و باز سنگ به دهانش افكنده مىشد و همين طور تكرار مىگشت.
به آن دو گفتم: داستان اين دو نفر چيست؟ گفتند: بيا برويم.
پس به راه افتاديم تا به مردى بد قيافه رسيديم كه نزد او آتشى بود و آن را مىافروخت و زير و رو مىكرد و گرد آن مىگشت.
به آن دو گفتم: اين چيست؟ گفتند: بيا برويم.
پس رفتيم تا به انبوهى رسيديم كه از هر نوع گلى بهارى در آن به چشم مىخورد، ناگهان در ميان آن بستان مردى بلند قامت با كودكانى بيش از آنچه هرگز نديده بودم پيرامون او به نظرم آمدند. به آن دو گفتم: اين كيست و اينان كيانند؟ مرا گفتند: برويم برويم.
پس رفتيم تا به بستانى بزرگ- كه هرگز بزرگتر و بهتر از آن نديده بودم- رسيديم، به من گفتند: در اين بستان بالا برو، پس بالا رفتيم تا به شهرى كه با خشتى طلا و خشتى نقره ساخته شده بود رسيديم، آنگاه به دروازه شهر آمديم و خواهش كرديم آن را باز كنند، دروازه گشوده شد، بعضى هر چه تصوّر كنى زيبا و برخى هر چه گمان كنى زشت روى به استقبال ما آمدند.
به آنان گفتند: برويد در اين جوى آب تنى كنيد كه ناگاه جوى پهناورى- كه گويى آبش در سفيدى شير خالص است- جلب نظر كرد و در آن آب تنى كردند و سپس در حالى كه آن زشتى از ايشان رفته بود و به نيكوترين صورتى در آمده بود نزد ما آمدند، به من گفتند: اين بهشت جاويدان «عدن» است و اين خانه توست.
پس ديدهام به بالا خيره شد ناگاه كاخى مانند ابرى سفيد به نظر رسيد. به من گفتند: خانه تو همان است.
به آن دو گفتم: خدا مباركتان گرداند، مرا بگذاريد تا داخل آن شوم، گفتند: اكنون كه نمىشود، داخل آن خواهى شد. به آن دو گفتم: از آنچه امشب ديدم در شگفتم، اين چه بود كه ديدم؟
به من گفتند: اكنون به تو مىگوييم: آن مرد نخستين كه بر او گذشتى و سرش با سنگ درهم شكسته مىشد مردى است كه قرآن را فراگيرد و سپس آن را رها كند در وقت نماز بخوابد تا نماز او فوت شود.
آن مرد ديگرى كه ديدى هر يك از كنار دهان و سوراخ بينى و چشم او تا پشت گردنش چاك زده مىشد، مردى است كه بامداد از خانهاش در آيد و دروغى بگويد كه در ميان مردم منتشر شود.
مردان و زنان برهنهاى كه در تنور مانندى بودند زنان و مردان زنا كارند.
آن مردى كه ديدى در جوى خون شنا مىكند و سنگ به دهانش مىافكند كسى است كه ربا مىخورد.
مرد بد قيافهاى كه در كنار آتش بود و آن را زير و رو مىكرد و مىافروخت و گِرد آن مىگشت مالك و سر پرست دوزخ بود.
آن مرد بلند قامتى كه در آن بوستان بود ابراهيم (عليه السلام) است و آن كودكانى كه پيرامون او بودند هر نوزادى است كه بر فطرت خداشناسى بميرد.
راوى پرسيد: اى فرستاده خدا! آيا فرزندان مشركان هم؟ پاسخ داد: آرى، فرزندان مشركان هم.
امّا آن گروهى كه بعضى زيبا و بعضى زشت رو بودند آنان مردمى هستند كه كارى شايسته و كارى بد را بهم آميخته بودند و خدا از آنان در گذشت
و كسانى كه دينشان را بازى و سرگرمى گرفتند و زندگى دنيا آنان را فريفت و اگذار؛ و [مردم را] با قرآن اندرز ده؛ كه مبادا كسى [در روز قيامت] به [كيفر] آنچه [از گناهان] مرتكب شده [از رحمت و ثواب] محروم ماند [و به هلاكت سپرده شود]؛ و او را جز خدا سرپرست و ياور و شفيعى نباشد؛ و اگر [براى رهايىاش از عذاب] هر گونه عوض و فديهاى بدهد از او پذيرفته نشود. آنانند كه به سبب آنچه [از اعمال زشت] مرتكب شدهاند [از رحمت و ثواب] محروم مانده [و به هلاكت سپرده شده] اند. و به خاطر آن كه همواره [به آيات الهى] كفر مىورزيدند براى آنان نوشابهاى از آب جوشان و عذابى دردناك است.
و اوست كه آسمانها و زمين را به درستى و راستى آفريد؛ و روزى كه [ارادهاش به آفريدن چيزى تعلق گيرد] مىگويد: باش، پس بىدرنگ مىباشد؛ گفتارش حق است؛ و روزى كه در صور دميده شود فرمانروايى و حاكميّت مطلق ويژه اوست، داناى نهان و آشكار است و او حكيم و آگاه است.
و اين [قرآن] كتابى است پرفايده، كه ما آن را نازل كرديم، تصديق كننده كتابهاى آسمانى پيش از خود است و [نزولش] براى اين است كه مردم مكه و كسانى را كه پيرامون آنند بيم دهى؛ و آنان كه به آخرت ايمان دارند به آن ايمان مىآورند و آنان همواره بر نمازشان محافظت مىكنند.
اين است خدا پروردگار شما، جز او معبودى نيست، آفريننده همه چيز است؛ پس تنها او را بپرستيد و او كارساز هر چيز است.* چشمها او را در نمىيابند، ولى او چشمها را درمىيابد و او لطيف و آگاه است.* بىترديد براى شما از سوى پروردگارتان دلايلى روشن آمده، پس هر كه [به وسيله آن دلايل بينا شود و حقايق را با چشم دل] ببيند به سود خود اوست و هر كه [با پشت كردن به دلايل] كوردل شود [و از ديدن حقايق محروم گردد] به زيان خود اوست، [وظيفه من ابلاغ پيام خداست] و بر شما حافظ و نگهبان نيستم.
از آنچه از سوى پروردگارت به تو وحى شده پيروى كن، هيچ معبودى جز او نيست و از مشركان روى بگردان.
و معبودانى را كه كافران به جاى خدا مىپرستند، دشنام ندهيد، كه آنان هم از روى دشمنى و نادانى خدا را دشنام خواهند داد. اين گونه براى هر امتى عملشان را آراستيم [تا به كيفر لجاجت و عنادشان گمان كنندكه آنچه انجام مىدهند نيكوست،] سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان خواهد بود، پس آنان را به اعمالى كه همواره انجام مىدادند، آگاه مىكند.
آيا جز خدا حاكم و داورى بطلبم؟! در حالى كه اوست كه اين كتاب آسمانى را كه [همه معارف و احكام در آن] به تفصيل بيان شده به سوى شما نازل كرد؛ و اهل كتاب [به ويژه دانشمندان آنان] مىدانند كه اين كتاب [قرآن] از سوى پروردگارت به درستى و راستى نازل شده؛ پس [در اين كه معجزه خواهى منكران و مخالفتهاى اهل كتاب از روى حقيقتجويى نيست] از ترديدكنندگان مباش.
همه ستايشها ويژه خداست كه اين كتاب را بر بندهاش نازل كرد و براى آن هيچ گونه انحراف و كژى قرار نداد.* [كتابى] است درست و استوار [و برپادارنده مصالح حيات انسان] تا از سوى خود [ستمكاران را] به عذابى سخت بيم دهد و مؤمنانى را كه كارهاى شايسته انجام مىدهند، مژده دهد كه براى آنان پاداشى نيكوست.* كه در آن پاداش نيكو، جاودانه ماندگارند.
و بگو: [سخن] حق [كه قرآن است] فقط از سوى پروردگار شماست؛ پس هر كه خواست ايمان بياورد و هر كه خواست كافر شود، به يقين ما براى ستمكاران آتشى آماده كردهايم كه سراپردههايش بر آنان احاطه دارد و اگر [از شدت تشنگى] استغاثه كنند با آبى چون مس گداخته كه چهرهها را بريان مىكند [به استغاثه آنان] جواب گويند، بد آشاميدنى و بد جايگاهى است.* مسلماً كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند [پاداششان داده خواهد شد]؛ زيرا ما پاداش كسانى را كه كار نيكو كردهاند، تباه نمىكنيم.
مال و فرزندان، آرايش و زيور زندگى دنيا هستند، ولى اعمال شايسته پايدار نزد پروردگارت از جهت پاداش بهتر و از لحاظ اميد داشتن به آنها نيكوتر است.
بگو: آيا شما را از زيانكارترين مردم از جهت عمل آگاه كنم؟* [آنان] كسانى هستند كه كوششان در زندگى دنيا به هدر رفته [و گم شده است] در حالى كه خود مىپندارند، خوب عمل مىكنند.* آنان كسانى هستند كه آيات پروردگارشان و ديدار [قيامت و محاسبه اعمال] را به وسيله او منكر شدند، در نتيجه اعمالشان تباه و بىاثر شده است، پس روز قيامت ميزانى براى [محاسبه اعمال] آنان برپا نمىكنيم.* اين است [وضع و حال زيانكاران] به سبب آن كه كفر ورزيدند و آيات من و پيامبرانم را به مسخره گرفتند.* مسلماً كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادهاند، بهشتهاى فردوس جاى پذيرايى آنان است.* در آن جاودانهاند و از آن درخواست انتقال به جاى ديگر نمىكنند.
و در اين كتاب، [سرگذشتِ] اسماعيل را ياد كن، كه او وفا كننده به عهد و فرستادهاى پيامبر بود.* و همواره خانوادهاش را به نماز و زكات فرمان مىداد و نزد پروردگارش پسنديده بود.
بىترديد كتابى به سوى شما نازل كرديم كه مايه [شرف، بزرگوارى، رشد و سعادت] شما در آن است؛ آيا نمىانديشيد.
و پيش از تو هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر آن كه به او وحى كرديم كه معبودى جز من نيست، پس تنها مرا بپرستيد.
هر كسى چشنده مرگ است و ما شما را [چنانكه سزاوار است] به نوعى خير و شر [كه تهيدستى، ثروت، سلامت، بيمارى، امنيت و بلاست] آزمايش مىكنيم و به سوى ما بازگردانده مىشويد.
اگر بخواهيم آياتى كه پيامبر بر حق، بر مردم تلاوت كرده در اين جزوه آورده شود بايد همه قرآن مجيد را بنويسم ولى:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم بقدر تشنگى بايد چشيد
سطور گذشته نمونههايى از كتاب حق بود كه در تمام زمينهها اعمّ از مادى و معنوى، فردى و اجتماعى، سياسى و اقتصادى، قلبى و اخلاقى، رسول خدا بر مردم تلاوت كرد تا آنان را با حقايق ملكوتى و واقعيّتهاى الهى آشنا سازد.
عارف بزرگوار عماد فقيه كرمانى در نعت رسول خدا مىگويد:
مقصود از آب و گل چو وجود محمّد است
از طينتش مبانىِ هستى مشيّد است
بر خاتم نبوّت او مهر لايزال
بر صفحه رسالت او نقش سرمد است
عرش مجيد پايه معراج مصطفى
بدر منير آلت اعجاز احمد است
هر دل كه پشت گرميى از مهر اونيافت
در زمهرير دوزخ هفتم مخلَّد است
دينش به نصرت صمديّت كمال گير
شرعش به قوّت احديّت مؤيَّد است
شد بنده كمينه درگاه توعماد
آزاد بندهاى كه غلام محمّد است
آيات او را بر آنان مىخواند و [از آلودگىهاى فكرى و روحى] پاكشان مىكند.
مراد از نفس در آيات و روايات كه پيامبر عظيم الشأن اسلام مأمور بر تزكيه آن بوده، حقيقتى است كه مركز قواى حيوانى از شهوت و غضب و غرائز و اميال است، كه اگر اين قوا كنترل و تزكيه نشوند تبديل به هوا مىگردند و هوا ايجاد طوفانهاى عظيمى در عقل و قلب و روح و بدن مىكند كه دنيا و آخرت انسان را به باد مىدهد.
فاسقان، فاجران، كاذبان، خدعه گران، آلودگان، ستمكاران، ظالمان، معتدين، متكبّران، جبّاران، تبهكاران، عاصيان، خاطيان، درنده خويان، جاهلان، بى خردان، همه و همه محصول و معلول و نتيجه هواى نفسند.
غرائز و اميال و شهوات بايد با قواعد تربيتى اسلام و هدايت شارع مقدّس كنترل گردند، ورنه ضربههاى غير قابل جبرانى به انسان و انسانيّت وارد مىسازند.
در صورت كنترل شدن، خيمه عدالت در تمام جوانب بر پا مىشود و در صورت عدم كنترل، عرصهگاه حيات آلوده به انواع ظلم و ستم و خطا و معصيت و تجاوز و زور گويى و عناد و قلدرى و هر گونه رذيلتى خواهد شد.
غزالى گويد:
نفس همان است كه رذايل ضدّ نيروهاى ملكوتى يعنى نيروهاى حيوانى، در آن اجتماع مىكنند.
اگر اين رذايل علاج نشوند و بر قدرت آنها در صورت عدم كنترل افزوده شود جايى براى حكومت عقل و شرع در ميدان حيات باقى نمىماند.
مسأله كنترل غرايز و شهوات از اعظم مسائل الهى و انسانى است تا جايى كه مبارزه با شهوات و غرائز غلط و بىجا را جهاد اكبر گفتهاند و افضل الجهاد ناميدهاند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) جمعيّتى را به جبهه جنگ فرستادند، چون از ميدان رزم برگشتند فرمودند: آفرين به طايفهاى كه جهاد اصغر را به سر بردند ولى جهاد اكبر بر عهده آنهاست. گفته شد: يا رسول اللَّه! جهاد اكبر چيست؟ فرمود: مبارزه با نفس. سپس فرمود: برترين جهاد، جهاد با شهوات است.
حكما و عرفاى الهى مىگويند:
جهاد با نفس فقط به لحاظ تعلّق آن با جسم و جسمانيّات است، كه اوصاف بهيمى و سَبُعى و شيطانى از اين تعلّق پديد مىآيد:
و در حالى كه كافران همواره سرگرم بهرهگيرى از [كالا و لذت هاى زودگذر] دنيايند و مىخورند، همان گونه كه چهارپايان مىخورند و جايگاهشان آتش است.
و سرگذشت كسى كه آيات خود را به او عطا كرديم و او عملًا از آنان جدا شد، براى آنان بخوان؛ پس شيطان او را دنبال كرد [تا به دامش انداخت] و در نتيجه از گمراهان شد.* و اگر مىخواستيم [درجات و مقاماتش را] به وسيله آن آيات بالا مىبرديم، ولى او به امور ناچيز مادى و لذتهاىِ زودگذرِ دنيايى تمايل پيدا كرد واز هواى نفسش پيروى نمود؛ پس داستانش چون داستان سگ است [كه] اگر به او هجوم برى، زبان از كام بيرون مىآورد، واگر به حال خودش واگذارى [باز هم] زبان از كام بيرون مىآورد. اين داستان گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند؛ پس اين داستان را [براى مردم] حكايت كن، شايد [نسبت به امور خويش] بينديشند.
[داستان منافقان كه كافران از اهل كتاب را با وعدههاى دروغ فريفتند] چون داستان شيطان است كه به انسان گفت: كافر شو. هنگامى كه كافر شد، گفت: من از تو بيزارم، من از خدا كه پروردگار جهانيان است، مىترسم.
ورنه وجود انسان و حقيقت نفس با قطع نظر از اين تعلّق، عقل است و داراى صفات ملكوتى و به اقتضاى سرشت خود:
آنچه كه خداوند بدان پرستيده شود و بهشت به واسطه آن به دست آيد.
بايد با عوارض خطرناك و بنيان بركن آن تعلّق كه حالت بهيمى و سبعىشيطانى است جهاد كرد، تا از شرّ حيوانات در امان برود و گرنه در اين خانه هميشه غوغايى از تهاجم و تنازع است.
سعدى مىگويد:
از كسى معناى
دشمنترين دشمن تو، نفس هميشه همراه توست.
را پرسيدند؟ گفت: به حكم آن كه به هر دشمنى احسان كنى دوست گردد، مگر نفس را كه هر چه احسان بيشتر نمايى مخالفت زياده كند.
بى وصل او ز صحبت جانم خجالت است
جان را هم از مصاحبت تن ملالت است
من دانم و دلم كه چه مىبينم از غمش
كس را وقوف نيست كه ما را چه حالت است
يارب به سوى كعبه كه باشد دليل ما
كين ره كه مىرويم طريق ضلالت است
چندان كه مىرويم به مقصد نمىرسيم
ما را از اين تردّد ضايع خجالت است
هر درد را كه هست طبيبى كند دوا
درمان درد ما به وصالش حوالت است
چه بسيار قليل و نادرند آنانكه در راه خدا از طريق تعاليم رسول بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله) با هواى نفس مبارزه كنند.
به بهلول گفتند: ديوانههاى شهر را مىدانى چند نفرند؟ گفت: شمردن آنها خيلى مشكل است از عقلا بپرسيد تا بگويم.
از گناهان و معاصى و عوارض هواى نفس و خلاصه از اين همه ثقل و سنگينى مادّى و شيطانى بايد آزاد شد و داراى ثقل و سنگينى معنوى شد. كشتى در دريا چون داراى ثقل باشد از واژگون شدن، برخاستن و در معرض موج و باد قرار گرفتن آرام است و گر نه مضطرب؛ انسان وقتى به حقايق ثقل اكبر كه قرآن است و ثقل اصغر كه اهل بيت و ائمّه معصوميناند ثقيل شد داراى نفس مطمئنّه مىگردد و در برابر تمام حوادث و طوفانها و سيلها آرام خواهد بود.
چون از ثقل مادى و بدنى و به خصوص از ثقل معاصى و بارهاى هواى نفس برهى- كه راه رهيدنش معرفت به اوضاع و احوال نفس از طريق قرآن و رسالت و امامت است و به كارگيرى دستورهاى آن منابع الهيّه- به معراج معنوى و كشف و شهود خواهى رسيد.
علّامه طباطبايى فيلسوف بزرگ و مفسّر كم نظير مىفرمودند:
در مسجد سهله در مقام ادريس نماز مىخواندم و در نماز پس از حمد، سوره مباركه «ص» قرائت مىكردم، ناگهان ديدم از جاى خود حركت كردم ولى بدنم در زمين است، به اندازهاى با بدنم فاصله گرفتم كه او را دورترين نقطه مىديدم تا پس از چندى به حال اول برگشتم.
خداوند در قرآن مجيد در شأن ادريس مىفرمايد:
و او را به جايگاه و مقام بلندى ارتقا داديم.
بينايان و بيداران، عارفان و والهان و واصلان و عاشقان بر اساس حقايق قرآنيّه و معارف الهيّه مىفرمايند:
عالم ملكوت را دو درخت است:
1- شجره طوبى 2- شجره زقّوم
هر يك شاخههايى به دنيا دارند، هر يك از حسنات اخلاقى شاخهاى از شاخههاى درخت طوبى است و هر يك از رذايل اخلاقى شاخهاى از شاخههاى درخت زقّوم.
انسان اگر به مبارزه با هواى نفس برنخيزد و بگذارد شهوات و غرايز رذايل، نفس را ميدان تاخت و تاز قرار دهند بدون شك هر يك از رذايل تبديل به خُلق يا ملكه و رنگ ثابت شود و در حقيقت ريشه در ذات دوانده بلكه عين ذات گردد، آنوقت است كه انسان شاخهاى از آن درخت گشته و پس از جمع شدن بساط عالم، هيزم ثابت جهنّم شود. داستان در حسنات هم از اين قرار است.
در«كافى» شريف آمده:
سخاوت درختى در بهشت است، سخى شاخهاى از آن را در دست جان دارد، آن شاخه وى را رها نكند تا وارد بهشت نمايد. و بخل درختى در جهنّم است، بخيل آويخته به شاخهاى از اوست، آن شاخه او را رها نكند تا وى را داخل در جهنّم كند.
آن كه دچار هواى نفس و رذايل اخلاقى است، آتشى است كه هم خود را مىسوزاند و هم آتش به خرمن زندگى و حقوق ديگران مىاندازد. و از همين جا عظمت رسالت رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) روشن مىشود كه براى مهار كردن و خاموش نمودن اين آتش كه در تنور نفس است آمده كه:
و [از آلودگىهاى ظاهرى و باطنى] پاكشان كند.
براى نجات وجود از شرّ هواى نفس بايد به حقيقت و واقعيّت يعنى به حقّ و قيامت و انبيا و امامان و قرآن آشنا شد و به آن منابع عالى عشق ورزيد و به اطاعت از دستورهاى آن منابع الهيّه برخاست، كه حكما فرمودهاند:
«چنانكه عشق مادّى يا مجازى سبب خروج جسم از عقيمى ومولّد فرزند و مايه بقاى نوع و نسل است، عشق حقيقى هم روح را و عقل را از عقيمى و بسته بودن در آورده، مايه ادراك اشراق و دريافت زندگى جاويد يعنى نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگى روحانى است
درد گناه و معصيت، درد خطا و اشتباه، بسيار درد بد و سنگينى است و طول زمانى اين درد باعث هلاكت انسان و از بين رفتن خير دنيا و آخرت آدمى است.
اميرمؤمنان (عليه السلام) مىفرمايد:
دردى براى دلها دردناكتر از گناهان نيست و ترسى شديدتر از ترس از مرگ نمىباشد، چيزى چون انديشه در حوادث گذشته انسان را كفايت نمىكند و مرگ براى بيدارى انسان از خواب غفلت كافى است.
درد ظاهرى قلب كشنده انسان است، و درد باطنى محصول و معلول گناه است و بدون شك درد معنوى كشندهتر از درد مادّى است.
در دلِ آنان بيمارىِ [سختى از نفاق] است، پس خدا به كيفرِ نفاقشان بر بيماريشان افزود.
انديشه در احوال خود كه عمر در چه گذشت و تفكر در احوال ديگران و فكر در اين كه لذّت گناه باقى نمىماند ولى تبعات و آثار آن باقى است، تفكر در فناى دنيا و بقاى آخرت و انديشه در مرگ آرزو داران پيش از رسيدن به آروزهايشان و حسن عاقبت صالحان و محسنان و سوء عاقبت ظالمان و متجاوزان، عبادت بزرگ است.
امام باقر (عليه السلام) به نقل از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) روايت مهمّى را در كيفيت مردن مردم- كيفيّتى كه محصول ومعلول عقايد و اخلاق و اعمال آنان است- نقل مىفرمايد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
مردم در جهت مرگ بر دو دستهاند: يكى راحت مىنمايد و ديگرى راحت مىشود. امّا آن كه راحت مىشود مؤمن است، چون بميرد از دنيا و بلايش و تنگى و سختىهايش مىرهد. امّا آن كه راحت مىنمايد كافر است، چون بميرد درخت و جنبنده و بسيارى از مردم را با مرگ خودش راحت مىنمايد. درخت و جنبنده به زبان حال مىگويند: ما از خدمت به كافر ناراحتيم، چون كافر بميرد درخت و جنبنده از مرگش راحت مىشوند و انسان هم از مزاحمتهايش كه معلول بى دينى و بى خبرى اوست.
در زمينه نفس حديثى بسيار جالب به مضمون زير از رسول خدا در جوامع حديث روايت شده:
مردى به نام مجاشع به محضر مبارك رسول اسلام (صلى الله عليه و آله) عرضه داشت: راه رسيدن به معرفت حق چيست؟ پيامبر فرمودند: شناخت نفس.
گفت: راه موافقت با حق چيست؟ حضرت فرمودند: مخالفت با نفس.
عرضه داشت: راه تحصيل خشنودى حق كدام است؟ فرمود: خشمگين بودن بر نفس.
پرسيد: راه رسيدن به وصال حق چيست؟ فرمود: دورى از نفس.
گفت: راه طاعت حق كدام است؟ فرمود: روى گرداندن از نفس.
گفت: راه ياد حق كدام است؟ فرمود: فراموشى نفس.
پرسيد: طريق قرب حق چيست؟ فرمود: فاصله داشتن با نفس.
عرضه داشت: راه انس با حق چيست؟ فرمود: وحشت از نفس.
گفت: راه به دست آوردن اين همه كدام است؟ فرمود: يارى جستن از حق عليه نفس.
اى دولت آستانه صاحبدلان كجاست
كانجا مقابل حرم و قبله و دعاست
ما دردمند و تنگدل و خسته خاطريم
انفاس روح پرور اهل صفا كجاست
پاى طلب گشاده و بر بسته چشم عيب
تا اين قدم كه دارد و تا اين نظر كراست
يا ما گِليم و صحت اين زمره همچو گُل
يا خود مسيم و همّت اين فرقه كيمياست
در راه عشق رسم گدايى غريب نيست
سلطان اگر به كوى محبت رسد گداست
هر طاعتى كه علّت عُجب است و معصيت
هر نعمتى كه موجب كفران بود بلاست
با پدرم حضرت باقر (عليه السلام) بودم تا كنار قبر ومنبر رسول خدا رسيديم، در آن هنگام گروهى از ياران پدرم در آن جا بودند، امام باقر بالاى سرشان ايستاد و به آنان سلام داد و فرمود: و اللَّه قسم! شما و بوى شما و روح شما را دوست دارم، ما را در اين دوستى با پاكدامنى و كوشش در راه حق براى رسيدن به رشد و كمال يارى كنيد كه جز با پارسايى و كوشش در راه محبوب كسى به ولايت ما نمىرسد.
آرى، بدون مبارزه با هوا و غلبه بر نفس كه نتيجهاش ورع و تقوا و پاكى و طهارت قلب است ثابت ماندن در صراط مستقيم امكان ندارد، صراطى كه «أنعمت عليهم» است كه هر كس خارج از اين صراط است يا مغضوب است يا گمراه.
آيا كسى كه خدا سينهاش را براى [پذيرفتن] اسلام گشاده است و بهره مند از نورى از سوى پروردگار خويش است [مانند كسى است كه سينهاش از پذيرفتن اسلام تنگ است؟] پس واى بر آنان كه دلهايشان از ياد كردن خدا سخت است، اينان در گمراهى آشكار هستند.
آنچه باعث روشنايى دل است در اسلام بيان شده و هر آنچه علّت كدورت قلب است باز گو كردهاند. گناه و معصيت و رها كردن نفس، زمينه ساز سياهى قلب، و مبارزه با هوا و هوس و اميال و شهوات غلط، علّت تجلّى نور ربّ در عرش دل است.
تصفيه و تزكيه نفس كه باعث نورانيّت دل و روشنايى جان است از اهمّ وظايف پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله) بود، كه آن حضرت در اين زمينه تا مرز ايثار جان اقدام به پياده نمودن آن وظيفه و مسئوليّت كرد.
او خير و شرّ نفس را براى مردم بيان كرد و راه آراستن نفس را به خير و پيراستن اين حقيقت را از شر پيش پاى مردم نهاد و در اين مدرسه مردان و زنانى را تربيت كرد و در بستر تاريخ تربيت مىكند كه هيچ مدرسهاى نمونه آنان را نداشته و ندارد.
او با كتابى مبعوث به رسالت شد كه آن كتاب شفا بخش دردهاى قلبى و نفسى و عقلى بود. خداوند مهربان در تعريف آن كتاب مىفرمايد:
اى مردم! يقيناً از سوى پروردگارتان براى شما پند وموعظهاى آمده و شفاست براى آنچه [ازبيمارىهاى اعتقادى و اخلاقى] در سينههاست و سراسر هدايت و رحمتى است براى مؤمنان.
بىترديد از سوى خدا براى شما نور و كتابى روشنگر آمده است.* خدا به وسيله آن [نور و كتاب] كسانى را كه از خشنودى او پيروى كنند به راههاى سلامت راهنمايى مىكند و آنان را به توفيق خود از تاريكىها [ىِ جهل، كفر، شرك و نفاق] به سوى روشنايىِ [معرفت، ايمان و عمل صالح] بيرون مىآورد و به جانب راه راست هدايت مىكند.
رسول بزرگوار اسلام (صلى الله عليه و آله) به وسيله قرآن مجيد دلها را نوارنى و قلبها را روشن و نفوس را تزكيه و سينهها را شفا داد، او از ميان سياه چهرهگان بلال و از ميان بردگان صُهَيب و از بيابان نشينان ابوذر و از غير عرب سلمان و از طايفه زنان خديجه و زهرا و زينب ساخت.
در كتاب«انسان كامل» آورده:
معراج آدميّت و انسانيّت با چهار چيز ميسّر است:
1- معارف الهيّه: قرآن، كلمات انبيا و امامان و اوليا.
2- اقوال نيك.
3- افعال نيك.
4- اخلاق حسنه.
و اين چهار كه از طريق مبارزه با هوا و هوس و جهاد با نفس به دست مىآيد به قدرى مهمّ است كه گفتهاند:
هر كه اين چهار را ندارد آدمى نيست و هر كه دارد آدمى است و هر كس اين چهار را به كمال برساند انسان كامل است.
چون به دنبال شناخت حقايق قرآنيّه ومعارف الهيّه رفتى و از آن دو منبع يعنى كتاب و حديث كسب نور كردى و به عبادت و اطاعت قيام نمودى زمينه مبارزه با هوا و هوس و تزكيه نفس را به كمك حق و رسالت رسول اعظم فراهم آورده و به انتظار باش كه نورى كه محصول اين مبارزه است تمام شئون حيات و جوانب وجودت را روشن كند، نورى كه رسول بزرگ (صلى الله عليه و آله) از خداوند عزّ وجلّ درخواست داشت:
پروردگارا در قلبم، در زبانم، در ديدهام، درگوشم، از راستم، از چپم، از بالاى سرم، از زير پايم، از پيش رويم، از پشت سرم و در نفسم نور قرار بده و اين نور را براى من عظيم گردان.
عرفا مىگويند:
مراد از اين نور، قرآن و توفيق خاصّ الهى است و مقصود پيامبر (صلى الله عليه و آله) از اين درخواست اين است كه قرآن و باطن قرآن و سرّالسرّ قرآن و حقيقت آيات، تمام جوانب وجودش را پر كند، كه اين خواسته در ازل مورد اجابت قرار گرفت و به نزول قرآن تجلّى آشكار كرد.
روضه را از چمن انس نثارى بفرست
يعنى از خاك در خويش غبارى بفرست
تا دگر عطر فروشى نكند باد بهشت
بانسيم سحرى بوى بهارى بفرست
جانم از باده دوشينه تو مخمور است
زان معطّر قدحش دفع خمارى بفرست
امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود:
عارف كسى است كه نفس خود و عوارضش را از شرّ و خير شناخته باشد و آن را از جميع شرور و رذايل آزاد نموده و تصفيه كرده و وى را از آنچه از خدايش دور مىكند حفظ نموده باشد.
مرا شيخ داناى مرشد شهاب
دو اندرز فرمود در روى آب
يكى آن كه در نفس خودبين مباش
يكى آن كه در خلق بدبين مباش
چون نفس را بشناسى از خوديّت و خودبينى نجات پيدا كنى و در راه صلاح و اصلاح آن با كمك قرآن و رسالت و امامت برخيزى و به اين نتيجه برسى كه نفس، مملوك حق و امانت جناب او در دست توست و بر توست كه اين امانت را از شرّ غولان و طاغوتيان و رذايل حفظ نمايى.
خودبينى و خود خواهى و عُجب و كبر و حرص و بخل و ... همه موانعى هستند بين نفس و بين حق، كه نمىگذارند فيوضات ربّانيّه و نفحات رحمانيّه به نفس برسند.
ميبدى در«فتح ثالث» آورده:
شيخ سعدالدين حموى سواره به رودخانه رسيد، اسب از آب نمىگذشت، امر كرد آب را بهم زده گل آلود كنند، در حال اسب عبور كرد. فرمود: تا خود مىديد از اين وادى عبور نمىتوانست كرد. چون مرض خودبينى و خود خواهى علاج شود و حالت خداجويى و خداخواهى پديد آيد، حركت نفس به سوى مقام قرب و لقا با كمك طاعات و عبادات آغاز مىشود و به جايى مىرسد كه امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
اتّصال روح مؤمن به روح خدا از اتّصال شعاع آفتاب به آفتاب شديدتر است.
امير المومنين (عليه السلام) در وصف صاحبان عرفان و فضيلت در «نهج البلاغه» مىفرمايد:
با بدن در دنيايند، ولى روح آنان تعلّق به محلّ اعلى دارد.
اين گونه نفوس نسبت به حق و اوامر و نواهى حق در حالت تسليماند، آنچه مىخواهند و آنچه انجام مىدهند محض او و براى او و به خاطر او و براى رسيدن به قرب و لقاء و وصال اوست.
امام باقر (عليه السلام) مىفرمايد:
گروهى به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) گذشتند، عرضه داشتند:
سلام بر تو اى رسول خدا، فرمود: كيستيد، گفتند: اهل ايمان، فرمود: حقيقت ايمان شما چيست؟ گفتند: رضايت و خشنودى به احكام و قضاى الهى و واگذارى امر خود به حضرت او و تسليم در برابر فرمانهاى حق.
فرمود: اينان اهل علم و حكمتند و گويى از حكمت مىخواهند همچو انبيا باشند. اگر در گفتار خود راستگوييد، بنايى كه نمىخواهيد در آن سكونت كنيد نسازيد و چيزى كه نمىخواهيد بخوريد جمع نكنيد و از خدايى كه به او باز مىگرديد پرهيز كنيد.
تصفيه و تزكيه نفس به اين است كه حقايق قرآنيّه و معارف الهيّه در آن تجلّى كند و راهى براى تزكيه و تصفيه آن جز اين وجود ندارد. بدون اسلام و ايمان و احسان نفس به جايى نمىرسد و چيزى از شهوات و تمايلات و غرايز آن جلودار نيست.
«امالى»شيخ طوسى از حضرت باقر (عليه السلام) روايت مىكند كه: چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در حجّة الوداع از كار حج بپرداخت و بر راحله خود نشست فرمود:وارد بهشت نمىشود مگر مسلمان. ابوذر پرسيد: يا رسول اللَّه! اسلام چيست؟ فرمود: اسلام عريان است، لباسش تقوا، زينتش حيا، قوامش پارسايى، كمالش دين و ميوهاش عمل صالح است؛ و براى هر چيزى پايهاى است و پايه اسلام عشق به ما اهل بيت است.
ابو حمزه ثمالى در مسأله كمال نفس، از حضرت باقر (عليه السلام) روايت مىكند:
چهار حقيقت در هر كه باشد اسلامش كامل است و بر ايمانش كمك شده، گناهانش محو گشته و خدا را ملاقات مىكند در حالى كه جناب او از وى راضى و خشنود است و چنانچه از سر تا قدمش گناه باشد حضرت ربّ العزّه آنها را از پروندهاش مىريزد:
وفا به آنچه كه براى خداوند بر عهده خود نهاده است (مانند نذر و عهد و قسم و ساير تعهداتى كه با خداوند نموده است)، راستگويى با مردم، حيا از آنچه نزد حق و خلق قبيح است، خوشرويى با زن و فرزند و مردم.
در كتاب«آداب النفس» آمده است كه:
«انسان خوب چهار صفت دارد:
عفّت نفس، پرهيزكارى و تقوا، زهد در حُطام دنيا، ورع از معصيت.
با نفس سركش و اميال و شهواتش و با شيطان بيرونى رفاقت و همنشينى مكن، هميشه با اين دو از در مخالفت برآ؛ كه نود و نه درِ خير به رويت مىگشايند تا در مرحله صدم تو را به دام بيندازند.
اگر به دنيا بخوانندت بگو فانى است، اگر به شهوات غلط دعوتت كنند بگو ندامت است، اگر به كبر خواندند به اوّل و آخر نظر كن كه نطفه و جيفه است، اگر به خودبينى بخوانند به حقيقت بنگر كه چيزى از تو نيست، مالك خداست و تو با تمام هويّت و هستى مملوكى.
يكى از عرفا مىگويد:
وصف بندهاى از بندگان حق را شنيدم، براى ديدارش شتافتم، چون به او رسيدم با او حرف زدم جواب نداد، دوباره سخن گفتم جواب نداد، گفتم: به حقّ معبودت به من نظر كن، نظر كرد، ابروهايش به چشمش افتاده بود، گفتم: مرا وصيّتى كن، اشاره كرد از حرف زدن معذورم كه حرف ما را به گناه مىكشد. روزى را در خدمت او به سر بردم دو كلمه از وى شنيدم:
1- عجب دارم از كسى كه باتو مأنوس است با غير چكار دارد.
2- عجب دارم از كسى كه مىداند خزانه همه چيز نزد توست چرا به غير تكيه و توكل دارد؟!
گفتم: هيمن دو كلمه مرا بس است. برگشتم به قريه رسيدم، به مردم گفتم: اين بزرگوار چند سال است مقيم اين ناحيه است؟ گفتند: نود سال، گفتم: چرا با من حرف نزد؟ گفتند: پنجاه سال است غير حرف خدا از او سابقه حرف زدن نداريم
كميل به امير المؤمنين (عليه السلام) عرضه داشت: نفس را براى من تعريف كن، حضرت فرمود: كدام نفس را؟ عرض كرد: مگر چند نفس داريم؟ فرمود: براى نفس چهار مرحله است:
1- ناميه نباتيّه
2- حسّيّه حيوانيّه
3- ناطقه قدسيّه
4- كليّه الهيّه
1- براى ناميه پنج قدرت است: ماسكه، جاذبه، هاضمه، دافعه، مربيّه.
و داراى دو خاصيت است: زياد شدن، كم شدن. و اين شبيهترين نفس به حيوان است.
2- حسّيّه حيوانيّه پنج قوّه دارد: سمع، بصر، شمّ، ذائقه، لامسه. و داراى دو خاصيت است. خوشى، غضب.
3- ناطقه قدسيّه پنج صفت دارد: فكر، ذكر، علم، حلم، نباهت.
4- كليّه الهيّه پنج قدرت دارد: بقاى در فنا، نعيم در شقا، عزّ در ذُلّ، فقر در غنا، صبر در بلا. و وى را دو خاصيت است: رضا، تسليم.
هدف رسالت اين است كه نفس را از حالت نامى و حيوانى به سوى كليّه الهيّه برساند و اين جز با تزكيه- يعنى آراسته شدن به فضايل و پيراسته شدن از رذايل- ميسّر نيست.
اگر نفس باتزكيه مهار نشود، در مسأله مال دنيا دچار حرام خورى، در مسأله شهوت گرفتار انواع معاصى و در مسأله حكومت دچار غصب حق ذى حق و پايمال كردن حقوق يك ملت مىشود.
هارون در كمال قدرت وسطوت و در عين كبر و نخوت با جمعى به حج آمده بود. در طواف بيت ملخى را لگد مال كرد در حالى كه حكمش را نمىدانست.
شنيد فضيل عياض در مسجدالحرام است. جهت يافتن حكم مسأله مأمون را نزد وى فرستاد تا او را به حضورش بياورد. مأمون نزد فضيل آمد و پس از سلام گفت: خليفه سلام دارد و مىگويد چند لحظه نزد ما بيا، فضيل جواب مأمون را نداد، مأمون بازگشت و گفت: مرا نزد كسى فرستادى كه تو را به حساب نمىآورد!
هارون با غصب و خشم حركت كرد، در حالى كه اطرافيانش به وحشت افتادند. چون به فضيل رسيد گفت: اى فضيل! واجب است نزد ما آيى و حقّ ما را بشناسى، آخر ما حاكم شماييم! من در حال احرام و طواف ملخى را لگد كردهام، حكمش چيست؟ فضيل بلندبلند گريه كرد و گفت: چه چوپانى هستى كه از گوسپند مسأله مىپرسى! بر چوپان واجب است محلّ گوسپندان را امن كند، غذاى نيكو فراهم آورد، آب شيرين بدهد، تو كه از يك مسأله دين عاجزى، چه چوپانى هستى واين گله را كجا مىبرى؟!
يكى از اصحاب مىگويد:
شنيده بودم آيه شريفه
﴿أمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ﴾
[آيا چنين انسان كفرانكنندهاى بهتر است] يا كسى كه در ساعات شب به سجده و قيام و عبادتى خالصانه مشغول است.
در شأن على است، رفتم تا حسنات و عبادات او را به چشم خود ببينم. وقت مغرب با ياران خود نماز خواند و پس از تعقيبات به نماز عشا پرداخت، آنگاه با اجازه آن حضرت به منزلش رفتم، قسمت عمدهاى از شب، او را در قرآن و نماز ديدم، صبح نمازش را در مسجد به جماعت بجاى آورد، سپس به كار مردم پرداخت تا وقت نماز ظهر و عصر آمد. پس از فريضه ظهر و عصر دوباره تا شب به كار مردم پرداخت. به او گفتم به روز و شب آسايش ندارى! فرمود:
اگر روز بياسايم كار رعيّت ضايع شود، اگر شب بياسايم قيامت خودم ضايع گردد، پس روزْ مهمّ مردم را انجام دهم و شب مهمّ خودم را.
آرى، اين است صاحب نفس زكيّه راضيه مرضيّه، اين است محصول و نتيجه نفس تصفيه شده واين است آن كه قرآن مجيد نفس او را نفس پيامبر خوانده است.
رومى نشد از سرّ على كس آگاه
آرى، نشد آگاه كس از سرّ اله
يك ممكن و اين همه صفات واجب
لا حول و لا قوَّةالّا باللَّه
حسنات نفسيّه كه در قرآن مجيد و معارف اسلامى مطرح است موجد نورانيّت قلب و استحكام ايمان و سيّئات نفسيّه موجب ظلمت دل و سستى رشته عقيده و مخرّب عمل است:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
حسنه را نورى در قلب و آبرويى در چهره و قدرتى بر عمل يافتم. و گناه و سيّئه را ظلمتى در دل و باعث سستى در عمل صالح و علّت آبرو ريزى ديدم.
مردى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پرسيد: كدام حسنه نزد خداوند برتر است؟ فرمود: نيك خُلقى، تواضع، صبر و استقامت در بلا و رضا به قضاى حق. عرضه داشت: چه سيّئهاى نزد حق بزرگتر است؟ فرمود: بد خُلقى و بخلى كه به عمل گذارده شود.
حسن خلق، تواضع و صبر از اوصاف نفس زكيّه و بد اخلاقى و بخل از حالات نفس شريره است. آراستن نفس به حسنات الهيّه و پيراستن آن از اوصاف شيطانيّه نيازمند به مبارزه و به قول رسول خدا جهاد اكبر و محتاج به گذشت از خود و هواها و هوسهاست كه:
نابرده رنج گنج ميسّر نمىشود
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
اميرى با خيل و خدم و حشم به راهى مىگذشت، خدمت يكى از اولياى خدا رسيد، عرضه داشت: يا شيخ، در اين جامه و لباسها كه بر تن من است نماز رواست يانه؟ آن بزرگ خنديد، آن امير از سرّ خنده پرسيد، مرد خدا گفت: از كم عقلى و نادانى تو تعجّب كرده خنديدم، اى امير! حال تو به حال سگى مىماند كه در مردار و جيفهاى افتاده واز آن سير خورده و سرا پاى او از خون و نجاسات آلوده شده و او را احتياج به قضاى حاجت افتاده، خيلى مواظب است كه ترشّح بول او را نجس نكند!
شكم تو از حرام پر است، مظالم عباد بر گردنت بسيار است، ستم و ستمكارى در پروندهات مالا مال است تو از آنها نمىترسى، از اين دغدغه دارى كه نماز در اين لباس چگونه است!
امير گريست و از اسب پياده شد و به خاك مذلّت نشست و ترك جاه و رياست غلط كرد و ملازم شيخ شد.
چون سه روز از اين ماجرا گذشت شيخ طنابى به او داد و گفت، ايّام ضيافت گذشت برخيز با اين طناب به صحرا رو و هيزم بياور جهت امرار معاش بفروش. او در كار فروش هيمه رفت. مردم كه وى را بدان حال مىنگريستند مىگريستند. ابن عربى مىگويد: آن امير دايى من بود كه مصداق اين آيه شريفه شد:
و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است.
در«مصابيح القلوب» آورده:
محمود غزنوى با عدّهاى زياد جهت شكار به صحرا رفت، ناگهان همايى در هوا پيدا شد، لشگريان گفتند برويم در سايه او قرار بگيريم تا از گرما و حرارت هوا مصون بمانيم و براى اين كار از هم سبقت مىگرفتند، تنها كسى كه نرفت اياز بود، محمود به او گفت: تو چرا نرفتى تا هما برسرت سايه اندازد؟ گفت: كدام سعادت براى من بهتر از اين كه در سايه سلطانى چون شما هستم!
اين حكايت براى اين است كه بدانى به جلال ذوالجلال قسم! اگر كسى ترك غير او كند، غيرى كه مانع رشد و كمال است و قدم در راه بندگى حقيقى بگذارد سعادتى نصيب او مىشود كه شقاوت از پى ندارد و لطف حضرت او در شش مرحله نصيب وى مىشود:
1-﴿هُوَ مَعَكُمْ أيْنما كُنْتُمْ﴾
و او با شماست هرجا كه باشيد.
فاطمه عليها السلام و شيعه او عبورش از صراط همانند برق خيره كننده است.
3-﴿حَتّى إذا جاؤُوها و فُتِحَتْ أبْوابُها﴾چون به آن رسند در حالى كه درهايش از پيش گشوده شده است.
4-﴿وَقالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ﴾نگهبانانش به آنان گويند: سلام بر شما.
5-﴿وَحُورٌ عينٌ* كَأمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ﴾و حوريانى چشم درشت،* هم چون مرواريد پنهان شده در صدف.
6-﴿وَرِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أكْبَرُ﴾و همچنين خشنودى و رضايتى از سوى خدا [كه از همه آن نعمت ها] بزرگتر است.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
بر جوان عابد به ملائكه مباهات و افتخار مىكند، مىفرمايد: اى ملائكه، بندهام را بنگريد كه به خاطر من دست از شهوت و هوا و هوس نفسانى برداشته است.
و نيز فرمود:
همانا محبوبترين آفريدگان نزد خداى بزرگ، جوان نو سال و زيبارويى است كه جوانى و زيبايى خود را براى خدا و در راه اطاعت او نهاده است و او همان كسى است كه خداى رحمان به او بر فرشتگانش مباهات مىكند و مىفرمايد: حقّاً اين بنده من است.
امام باقر (عليه السلام) به سليمان بن جعفر فرمود:
جوانمرد كيست؟ عرضه داشت: نزد ما جوانان هستند، حضرت فرمود: اصحاب كهف از پيران بودند ولى خداوند آنان را جوان و جوانمرد گفت.
اى سليمان، آن كس كه به خدا ايمان آورد و از همه معاصى خود را حفظ كند او جوانمرد است، در هر سنّى كه باشد.
ابوذر شاگرد بزرگوار و با كرامت رسول خدا، كه دانش و بينشش را از آن منبع فيض گرفته بود مردم را در جهت تزكيه نفس نصيحت مىفرمود:
دنيا را دو جلسه قرار بده:
1- مجلسى براى طلب حلال.
2- مجلسى براى طلب آخرت، جلسه سوم ضرر دارد.
كلام را دو كلام قرار بده:
1- كلمهاى براى آخرت.
2- كلمهاى براى طلب حلال، كلمه سوم مضرّ است.
مالت را دو مال قرار بده:
1- درهمى براى عيال.
2- درهمى براى ساختن آخرت، درهم سوّم خسارت است.
دنيا را ساعتى بين دو ساعت قرار بده:
1- ساعتى كه گذشته و قدرت برگرداندن آن را ندارى.
2- ساعتى كه اميد دركش براى تو نيست. اين ساعتى كه در آنى به عبادت خرج كن و در عمل صحيح صرف نما و از گناه خود دارى كن ورنه به هلاكت افتى.
رسول خدا در روايت بسيار مهمّى فرمودند:
زينت دنيا سه چيزاست: مال، فرزند، زن.
زينت آخرت سه چيزاست: دانش، پارسايى، صدقه.
امّا زينت بدن در سه برنامه است: كم خورى، كم خوابى، كم گويى.
و امّا زينت قلب در سه حقيقت است: صبر، سكوت، شكر.
بادست طلب پاى تو در سلسله تا چند
آه اى دل من غافلى از قافله تا چند
ره توشه تو عشق و فرا راه تو خورشيد
نگشوده به تيغ سحرى سلسله تا چند
زين آتش افروخته بر دامن فرياد
فرياد كه بريان جگر حوصله تا چند
اين شعله زبانى كه تو را سوخته چون شمع
گل كرده ز آتشكده دل گله تا چند
زين دايره خورشيد سواران همه رفتند
اى سايه نشين، خواب در اين مرحله تا چند
در حضرت جانان دل ما يكدله بايد
اى بى خبر از عالم جان ده دله تا چند
پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: چهار گوهر گرانبهاست كه چهار چيز از بين برنده آن است: امّا آن چهار گوهر عبارت است از: عقل، دين، حيا، عمل صالح. غضب زايل كننده عقل، حسد زايل كننده دين، طمع زايل كننده حيا و غيبت زايل كننده عمل صالح است.
«به موسى بن عمران وحى شد: شش چيز را در شش چيز قرار دادهام و مردم در شش برنامه ديگر مىطلبند ولى نمىيابند:
1- راحت و امنيّت و آسايش را در بهشت قرار دادهام، مردم در دنيا طلب مىكنند.
2- دانش و علم را در گرسنگى گذاشتهام، مردم در سيرى مىطلبند.
3- عزّت و آقايى را در قيام به عبادت به وقت شب قرار دادهام، مردم نزد ارباب حكومت مىطلبند.
4- رفعت و سر بلندى را در تواضع و فروتنى گذاشتهام، مردم در تكبّر مىجويند.
5- اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادهام، مردم در قيل و قال مىطلبند.
6- غنا را در قناعت نهادهام، مردم در كثرت اشيا و اجناس مىجويند.»
«امام صادق (عليه السلام) كه قلبش تجلّى گاه علم و دانش و بصيرت و بينش پيامبر (صلى الله عليه و آله) است، يك روز به يكى از شاگردانش كه نزد حضرت علم آموخته بود و به تصفيه و تزكيه نفس موفّق شده بود فرمود:
در اين مدّت كه نزد منى چه آموختى؟ پاسخ داد: هشت مسأله از شما فراگرفتم، حضرت فرمودند: براى من تعريف كن، عرضه داشت:
1- هر محبوبى را ديدم به وقت مرگ از مُحبّش مفارقت مىكند، همّت به خرج دادم براى به دست آوردن چيزى كه از من مفارقت نكند، بلكه در تنهايى انيس و مونس من باشد و آن عمل خير است:
هر كس عمل خيرى انجام دهد به همان جزا داده مىشود.
فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
2- عدّهاى را ديدم به حسب و گروهى به مال و ولد افتخار مىكنند، ولى ديدم افتخار در اينها نيست بلكه فخر عظيم در آن است كه خداوند فرموده:
بىترديد گرامىترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.
سعى كردم پيش خداوند، كريم باشم. فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
3- لهو و لعب و سرگرمى مردم را ديدم و قول حق را شنيدم:
و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است؛* پس بىترديد جايگاهش بهشت است.
سعى كردم هوا را از نفس بگيرم تا نفس در بستر مرضات حق قرار گيرد. فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
4- ديدم هر كس يك شىء مادّى قيمتى نصيبش شد، سعى كرد دو دستى به آن بچسبد و آن را حفظ كند، من قول حق را شنيدم:
كيست كه به خدا وامى نيكو دهد تا خدا آن را براى او دو چندان كند و او را پاداشى نيكو و باارزش باشد؟
قرض دادن نزد من شىء با ارزشى بود، سعى كردم به آن بپردازم تا ذخيرهام در روز حاجتم باشد. فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
5- حسودى عدّهاى را به عدّهاى در زندگى ديدم و قول حق را شنيدم:
ما در زندگى دنيا معيشت آنان را ميانشان تقسيم كردهايم و برخى را از جهت درجات [فكرى و مادى] بر برخى برترى دادهايم تا برخى از آنان برخى ديگر را [در امر معيشت و ساير امور] به خدمت گيرند؛ و رحمت پروردگارت از آنچه آنان جمع مىكنند، بهتر است.
بر احدى حسد نبردم و بر از دست داده تأسّف نخوردم. فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
6- دشمنى بعضى را با بعضى در امور دنيا ديدم و مشاهده نمودم كدورتهاى قلبى چه بلاى خطرناكى است، از طرفى قول حضرت حق را شنيدم:
بىترديد شيطان، دشمن شماست، پس او را دشمن خود بگيريد.
خود را مشغول عداوت شيطان كردم و وقت دشمنى نسبت به مردم مسلمان و مؤمن در خود نگذاشتم. حضرت فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
7- ديدم مردم براى طلب رزقْ خود كشى مىكنند و مراعات حلال و حرام ننموده در اين زمينه به يكديگر رحم نمىنمايند، من قول حق را شنيدم:
و جن و انس را جز براى اين كه مرا بپرستند نيافريديم؛* از آنان هيچ رزقى نمىخواهم و نمىخواهم كه مرا طعام دهند.* بىترديد خدا خود روزىدهنده و صاحب قدرت استوار است.
دانستم وعده او حق و قولش صدق است، آرام گشته و به وعدهاش خشنود شدم، به دنبال حلال رفته و در طلب رزق راحت شدم، به حدّ قناعت كفايت كردم و بقيّه اوقات به عبادت گذراندم. حضرت فرمود: أحْسَنْتَ وَاللَّه.
8- ديدم عدّهاى متّكى به صحّت بدنند، گروهى به كثرت مال و عدّهاى به مثل خودشان و من قول حق را شنيدم:
و هر كه از خدا پروا كند، خدا براى او راه بيرون شدن [از مشكلات و تنگناها را] قرار مىدهد.* و او را از جايى كه گمان نمىبرد روزى مىدهد و كسى كه بر خدا توكل كند، خدا برايش كافى است.
از غير تكيه برداشته و بر حضرت محبوب تكيه كردم. حضرت فرمود: و اللَّه تورات و انجيل و زبور و فرقان و ساير كتب به اين هشت مسأله بر مىگردد
عارف معارف و عاشق شيدا سيف فرغانى مىگويد:
قرآن چه بُوَد مخزن اسرار الهى
گنج حِكَم و حكمت آن نامتناهى
در صورت الفاظ معانيش كنوز است
وين حرف طلسمى است بر آن گنج الهى
لفظش به قرائات بخوانىّ و ندانى
معنىّ وى اى حاصلت از حرف سياهى
بحريست درو گوهر علم و دُر حكمت
غوّاص شود دُر طلب از بحر نه ماهى
ز اعراب و نُقَط هست پس و پيش حروفش
آراسته چون درگه سلطان به سپاهى
قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشت است
زيرا كه بيابى تو در و هر چه بخواهى
تا پرده صورت نگشايى ننمايد
اسرار و معانيش به تو روى كما هى
آنها كه يكى حرف بدانند ز قرآن
بر جمله كتب مفتخرانند و مباهى
بى معرفتى بر لب درياى حروفند
چون تشنه بى دلو و رسن بر سر چاهى
شهوت- غضب- هوا.
و از اين سه مورد هفت گياه تلخ برويد: حرص و بخل، عجب و كبر، بدعت و كفر و حسد.
سوره مباركه حمد در صورت توجّه به حقيقت آن، براى علاج اين موارد است.
در «بِسْمِ اللَّه الرحمن الرحيم»سه نام است: اللَّه- رحمان- رحيم. كسى كه در مقام معرفت اللَّه بر آيد و اين معنى در قلبش تجلّى كند كه اللَّه ذات مستجمع جميع صفات كمال است و معبود و محبوب و معشوق و كارگردانى جز او نيست و مُلك و ملكوت هستى به دست اوست، از عبادت هوا خلاصى يابد و جز خلوص و تسليم در برابر عظمت حق و فرمانهاى او در كارگاه وجودش نماند، كه هوا پرستى معلول دورى از معرفت و محصول خودبينى و بى توجهى به حضرت معبود است.
اى موسى! با هواى نفس مخالفت كن، كه در تمام هستى براى من مخالفى جز هوا نيست.
بريدن از حق نتيجهاى جز پيوستن به هوا ندارد. چون هوا بر وجود حاكم گردد در درون و برون طوفانها بپا كند كه چيزى در برابرش سالم نماند!
كسى كه به حقيقت رحمانيّت توجه كند، قلبش به اين صفت آراسته گردد و جانش به اين حقيقت نورانى شود و عقلش از اين واقعيت روشنايى گيرد؛ آن زمان جايى براى آتش غضب در ظرف نفس نمىماند و در آن صورت عقل و روح و قلب و جان از عوارض خطرناك اين آتش شيطانى در امان مىماند.
از عوارض غضب، ولايت خواهى و برترى جويى است. چون توجه شود به:
در آن روز فرمانروايى مطلق براى [خداى] رحمان ثابت است.
ديگر غضب و خشمى جز در راه او و براى او و محض او براى انسان نمىماند.
كسى كه به حقيقت رحيميّت برسد و سعى كند اين وصف جميل را در عرش دل تجلّى دهد، از ظلم به خود و به ديگران مصون شود.
با توجه به حقيقت «الْحَمدُ لِلّهِ» كه نشان دهنده مختص بودن تمام سپاسها به خداست، به مقام شكر مىرسد كه خرج نعمت در همان راهى است كه منعم دستور داده؛ در اين صورت از شهوت غلط مىرهد. و چون شاكر برده شهوت نيست از خطر بخل و حرص محفوظ مانده و از اين دو آفت شهوت در امان مىماند.
با﴿الرَّحْمن الرَّحيم﴾
چون به صراط مستقيم رسد، از شرّ هوا راحت مىشود و چون هوا برود آفت كفر و بدعت نابود گردد. و با توجه به وضع خطرناك مغضوبين و ضالّين كه بر اثر حسد به اولياى خدا دست به مخالفت با حقايق الهيّه زدند و به غضب حق و گمراهى دچار شدند، مرض سهمناك حسد چون مرغى از قفس قلب پريده و فرار مىنمايد.
راستى، اگر مواظب وضع نفس نباشيم كار را به جايى مىرساند كه به تمام رذايل گرفتار شود و از همه حسنات دور بماند، آنوقت تمام روزنههاى نجات به روى انسان بسته مىشود و از آدمى جز شرّ و ضرر و خسارت و زيان بر جا نماند.
بر ما واجب است كه در شبانه روز ساعتى را با نفس خود خلوت كرده و به وضع او برسيم و با او سخن گفته وى را محاكمه كنيم.
ابن سِماك هر روز به نفس خود خطاب مىكرد:
اى نفس! گفتارت، گفتار زاهدان ولى كردارت كردار منافقان است، در اين صورت به بهشت حق طمع مىورزى! چه اندازه از حقيقت دورى! بهشت را مشتريان ديگرى است و براى آنان عملى غير از عمل توست.
اگر از نفس مواظبت نشود اسير شياطين داخلى وخارجى گشته و آدمى را از خداى مهربان دور نموده تبديل به هيزم جهنّم مىكند.
قرآن در اين زمينه مىفرمايد:
گفت: به سبب اين كه مرا به بيراهه و گمراهى انداختى، يقيناً بر سر راه راست تو [كه رهروانش را به سعادت ابدى مىرساند] در كمين آنان خواهم نشست.* سپس از پيش رو و پشت سر و از طرف راست و از جانب چپشان بر آنان مىتازم و [تا جايى آنان را دچار وسوسه و اغواگرى مىكنم كه] بيشترشان را سپاسگزار نخواهى يافت.* خدا فرمود: از اين جايگاه و منزلتت نكوهيده و مطرود بيرون شو كه قطعاً هر كه از آنان از تو پيروى كند، بىترديد جهنم را از همه شما لبريز خواهم كرد.
امام باقر (عليه السلام) اين آيه را به احسن وجه تفسير فرموده:
پيش رو، پشت سر، راست و چپ، اصطلاح است. مىگوئيم فلانى از چهار طرف محاصره شده. بنابر اين معناى آيه اين مىشود:
«از پيش رو» يعنى مسأله آخرت را نزد آنان آن چنان سبك مىكنم كه آن را از ياد ببرند، چون از ياد بردند به انواع معاصى آلوده مىشوند.
«از پشت سر» يعنى آنان را تشويق به جمع كردن ثروت و بخلورزى از حقوق مالى مىكنم، تا همه ثروت به ورثه برسد و آنان از منافع اخروى مال محروم بمانند!
«از طرف راست» يعنى با زينت دادن گمراهى و نيكو جلوه دادن شبهه، مسأله دين را بر آنان فاسد مىكنم.
«از طرف چپ» يعنى لذّات غلط و شهوات بىجا را محبوب قلب آنان مىنمايم تا چون ماهى در آب، غرق در مادّيگرى شوند. آن وقت است كه از دايره شكر بيرون مىروند و تمام نعمتهاى مادّى و معنوى را در غير راه خدا به خرج مىگذارند و چون اين شود خانواده و جامعه به فساد و تباهى كشيده شوند.
گذشت عمر و نشد شاد جانِ خسته دمى
غمى نرفته ز دل بر دلم نشست غمى
ز سوز سينه ما ساز را حكايتهاست
به پردهاى كه برآرد زير و بمى
مگر فسرده دلم زندگى ز سر گيرد
كجاست زنده دلان همدم مسيح دمى
مرا به جام جهان بين نياز نيست كه هست
درون سينه دل روشنم چو جام جمى
زبان دل نتوان با هزار افسوس بست
چه غم شكست به دست ستم اگر قلمى
آن حالات باعث مىشود كه نفس با شيطان رفاقت كند و با كمال آرامش طريق گمراهى و ضلالت بپيمايد و هر جنايتى كه بخواهد مرتكب گردد و هر كارى كه ميل داشته باشد انجام دهد.
قرآن مجيد آن حالات را به هفت مرحله بيان فرموده:
1- نفس امّاره. 2- نفس حسرت زده. 3- نفس رهينه. 4- نفس هوايى. 5- نفس دسّايى. 6- نفس سفهى. 7- نفس تسويلى.
آياتى كه اين حالات را براى نفوس ذكر كرده به ترتيب عبارت است از:
زيرا نفس طغيان گر، بسيار به بدى فرمان مىدهد مگر زمانى كه پروردگارم رحم كند.
و از نيكوترين چيزى كه از طرف پروردگارتان به سوى شما نازل شده است پيروى كنيد، پيش از آن كه ناگهان و در حالى كه بىخبريد، عذاب به شما رسد؛* تا مبادا آن كه كسى بگويد: دريغ و افسوس بر اهمالكارى و تقصيرى كه درباره خدا كردم و بىترديد [نسبت به احكام الهى و آيات ربّانى] از مسخره كنندگان بودم.
هر كسى در گرو دستآوردههاى خويش است،* مگر سعادتمندان.
و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است.
و كسى كه آن را [به آلودگىها و امور بازدارنده از رشد] بيالود [از رحمت حق] نوميد شد.
وكيست كه از آيين ابراهيم روى گردان شود، جز كسى كه [خود را خوار و بىارزش كند و] خويش را به نادانى و سبك مغزى زند؟
گفت: چنين نيست كه مىگوييد، بلكه نفس شما كارى [زشت را] در نظرتان آراست [تا انجامش بر شما آسان شود] در اين حال صبرى نيكو [مناسبتر است].
نفس كه مركز اميال، آمال، غرائز و شهوات است واجب است تحت كنترل قواعد الهى باشد؛ زيرا تنها قواعد ربّانيّه هستند كه نفس را از سركشى حفظ مىكنند، اگر آن قواعد و برنامهها به كار گرفته نشود، طوفانى چون طوفان عاد و ثمود در درون به وجود مىآيد، به طورى كه موجوديّت الهى انسان به خطر افتاده بر باد مىرود.
تاجرى از تجّار همدان خدمت انور باباطاهر رسيد، عرضه داشت: خداوند مرا از مال دنيا بى نياز كرده، بگو هر دخترى را بخواهى برايت بگيرم. سنّ باباطاهر مناسب با دختر نبود ولى مىتوانست قبول كند امّا فكر كرد، قبول اين مسأله عيش عاطفى و احساسى و ظاهرى و باطنى يكى از بندگان خدا را بهم مىزند، به اندازهاى بر نفس مسلّط بود كه در جواب تاجر گفت:
مرا عشق رخ مولاست بر سر
هواى باغ روح افزاست بر سر
از اين دنيا نمودم دست كوتاه
مرا سوداى آن دنياست بر سر
خداوند مهربان به عيسى بن مريم (عليه السلام) وحى كرد: نفست را موعظه كن، چون قبول موعظه كردى به موعظه و نصيحت مردم اقدام كن ورنه از من حيا كن.
نفس مريض را بايد با قرآن و سنّت پيامبر معالجه كرد و در اين امر بايد جدّى بود.
واى به حال كسى كه سخن خدا و رسولش را سبك بشمارد و به قبول نصايح و مواعظ حق تن ندهد، هشدارهاى مادّى مردم را بپذيرد ولى اشارات و هشدارهاى معنوى و حقيقى حق را قبول نكند.
فيض، آن عالم جليل القدر، آن فيلسوف عالى مقدار و آن حكيم بزرگوار مىفرمايد:
«اگر طبيبى يهودى لذيذترين غذا را در مذاقت بگويد براى تو ضرر دارد، در ترك آن خود را به ناراحتى مىاندازى، ولى قول انبيا را كه دو تأييد دارد: يكى معجزات و ديگر تصديق حق، باور ندارى!
از تو بسيار عجب است از اين كه اگر يك بچّه به تو بگويد عقربى در لباس توست، ناگهان تمام لباسهايت را در مىآورى بدون اين كه از آن كودك طلب دليل و برهان كنى، ولى قبول قول انبيا براى تو سنگين است! مگر گفتار آنان نزد تو از گفتار يك كودك كم ارزشتر است؟!
از آتش سر كبريت مىپرهيزى ولى از آتش جهنّم و خون و چركى كه به قول قرآن به خورد اهل آن مىدهند و از اغلال و سلاسل دوزخ و زقّومى كه پيامبر فرمود: يك قطره آن تمام جانداران دريا را مىكشد پرهيز و پروا ندارى!»
انسان اگر در قبول مسائل حق سر سختى به خرج دهد و بجاى رنگ گرفتن از واقعيّتها، از هوا و هوس و شيطان و شيطنت رنگ بگيرد نمىتواند بگويد من مسلمانم و نمىتواند ادّعا كند من امّت پيامبرم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: زمانى بر امَّت من برسد كه عاشق پنج چيز شوند و پنج چيز را از ياد ببرند: عاشق دنيا شوند و آخرت را از ياد ببرند، عاشق جمع مال گردند و حساب فرداى آن را از ياد ببرند، عاشق زنان شوند و حور را از ياد ببرند، عاشق بناهاى سنگين شوند و قبرها را از ياد ببرندعاشق نفس شوند و ربّ را فراموش كنند. آنان از من بيزارند و من از آنان بيزارم.
حضرت صدر المتألّهين در «هداية الطالبين» مىفرمايد: «نفس:
1- يا شريفه است و مقابل آن خسيسه.
2- يا قويّه است و مقابل آن ضعيفه.
3- يا جامعه است، يعنى هم شريفه و هم قويّه.
كه با زحمات طاقت فرساى صاحبش بر اساس معارف الهيّه تربيت شده و داراى حكمت و حرّيّت است.
حكمت آن، خداشناسى، خودشناسى، فرمانشناسى و خطرشناسى است.
حرّيّت آن، آزادى از اميال و شهوات و غرائز و حالات غلط و غير خدايى است.
در مقابل آن خسيسه است كه از حكمت و حرّيّت محروم و از حسنات و فضايل و خلاصه از رحمت حضرت دوست محروم است.
نفسى است كه تسليم واقعيّات و عامل به حقايق الهيّه است و مقابل آن نفس ضعيفه است كه باركش شيطان است.
نفس انبيا و اوليا و ائمّه طاهرين (عليهم السلام) است.
حاجى سبزوارى- أعلى اللَّه مقامه الشريف- مىفرمايد:
«انسان بس عزيز الوجود است و أندر النوادر، نمىبينى كِلْك قدرت الهى از بسيارى و اين همه جماد كه كثرت آن معلوم نيست اندكى را نبات قرار داد و از بسيارى از جانداران اندكى انسانند و از بسيارى انسان اندكى عاقل و از بسيارى عقلا اندكى مسلم و از بسيارى مسلم اندكى مؤمن و از اين همه مؤمن اندكى عابد و از بسيارى عابد اندكى زاهد و از زاهدين اندكى عالم و از علما اندكى عارف و از عرفا اندكى اوليا و از اوليا اندكى انبيا و از انبيا اندكى اولوالعزم و از پنج اولوالعزم يكى خاتم و داراى مقام جمعى است و اين هم در اختيار شما امّت است، او را بشناسيد و از معارف او درس و پند گيريد و به خواستههاى او جامه عمل بپوشانيد تا با قلب پاك و نفس زكيّه و عمل صالح، مقرّب پيشگاه او شويد.»
يقيناً براى شما در [روش و رفتار] پيامبر خدا الگوى نيكويى است.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: خداوندا، به تو پناه مىبرم از دانشى كه به عمل در نيايد و مرا سودى ندهد و از قلبى كه در برابر واقعيّتهاى تو تواضع ندارد و از نفسى كه از دنيا و مادّيات و هوا و هوسها سير نگردد و از دعايى كه مستجاب نشود!
سهل بن عبداللَّه گفت:
نفس را سه صفت است: يا كفر، يا نفاق، يا ريا. و اين سه صفت نفس را رها نكند مگر به رياضت و رياضت اداى واجبات و ترك محرّمات است كه تكرار آن نفس را تزكيه كند.
توجّه به واقعيّات اثر عجيبى در بيدارى و رشد و حركت نفس مىگذارد.
مردى بود يهودى به نام مُخَيريق؛ در رفت و آمدهايش در مدينه، زياد نسبت به پيامبر عزيز اسلام انديشه مىكرد، تا نزديك جنگ احد به نزد دانايان يهود آمد و گفت: اين همان شخص موعود نيست كه موسى خبر داده؟ گفتند: نه، شبيه به اوست. گفت: شباهت يعنى چه؟ او همان است و شما نامردان كتمان حق مىكنيد.
نزد پيامبر آمد، به حقيقت ايمان آورد و مالش را كه فوق العاده بود به حضرت واگذار كرد؛ كه بيشتر صدقات و انفاقات رسول حق بعد از مال خديجه از مال اوست، سپس براى دفاع از حق در جنگ احد شركت كرد و به شرف شهادت نايل آمد.
ز ساقىِّ شب دوش جامى گرفتم
ز دور فلك انتقامى گرفتم
اگر چه جهانى به جامى نيرزد
ولى من جهانى به جامى گرفتم
به كام دلم چون نشد دورِ گردون
به ناكامى از باده كامى گرفتم
رهِ بى نشانى سپردم چو عنقا
به سر تا كه سوداى نامى گرفتم
به غفلت ز افسون صيّاد گيتى
پى دانه ره سوى دامى گرفتم
نشان رخ تو ز موى تو جستم
سراغ مه از تيره شامى گرفتم
چو شد از صبا گيسوانت پريشان
در آن دم من از دل پيامى گرفتم
مرا قامت از غم هلالى استمشفقكه سود
اى ماه تمامى گرفتم
نفسِ بدون تربيت و منهاى تزكيه اگر صاحبش امير شود امير ظالم مىشود، اگر ثروتمند شود ثروتمند مُترَف و مُسرِف و بخيل شده و اگر دانشمند شود متظاهر و رياكار مىگردد.
در حديث آمده: اندر قيامت، آتش دوزخ با سه كس سخن گويد:
1- به زمامداران گويد: اى كسانى كه خداوند بزرگ به شما قدرت داد، ولى شما اصول عدالت را در جامعه به كار نگرفتيد و داد مظلوم را از ظالم نستانديد. پس آنها را مىبلعد، چنانكه پرندگان دانه كنجد را.
2- به ثروتمندان گويد: اى كسانى كه امكانات وسيع به شما بخشيدند و از شما خواستند مقدارى از آن را انفاق كنيد ولى شما بخل ورزيديد! آنگاه آنها را هم مىبلعد.
3- به دانشمندان گويد: اى طايفهاى كه ظاهر خود را براى مردم آراستيد ولى در باطن به معصيت خدا پرداختيد! سپس آنها را مىبلعد.
در آداب مراقبت آمده:
اوّل ترك معاصى است كه قوام تقوا بر آن است و ريشه دنيا و آخرت است. و مقرَّبان به مانند چيزى چون تقوا به خدا قرب نجستند.
موسى از آن مرد عالم كه داستانش در سوره كهف آمده پرسيد: چه كردهاى كه من مأمور يادگيرى از تو شدهام و به چه چيز به اين مرتبه رسيدى؟ گفت:
اول: به ترك معاصى.
دوم: برنامه از آداب مراقبت انجام عبادات با حضور قلب است.
سوم: پرهيز و دورى از غفلت است.
چهارم: حزن دائم قلبى است نسبت به گذشته و تقصير نفس، كه حضرت حق فرمود: من جز در قلب محزون نيستم.
1- سكوت از غير حق كه باب نجات است.
2- كم خورى.
3- وادار كردن نفس به عبادت.
4- انديشه و فكر در همه امور حيات.
5- ذكر: لسانى، قلبى، عملى.
6- نظر به عبرت.
7- نطق به حكمت.
8- قضاى حاجت مردم، هدايت كردن مردم، نفع رساندن به خلق.
9- خوف از معاصى و عذاب آن.
10- اميد به حق
چون انسان واجد اين صفات شد، اتّصال به مقامات ملكوتى و فيوضات قدسى پيدا مىكند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به على (عليه السلام) فرمود: در هر كس هفت برنامه باشد به حقيقت ايمان رسيده، درهاى جنّت به روى او گشوده شده: وضو را كامل كند، نماز را نيكو بجا آورد، زكات مال بپردازد، خود را از خشم و غضب حفظ كند، زبان از غير حق ببندد، براى گناهش استغفار كند و نسبت به اهل بيت پيامبر به نصيحت وخير خواهى برخيزد.
از امير المؤمنين (عليه السلام) روايت شده: خوشا به حال كسى كه فرعون هوايش را عصيان كند و از موساى تقوايش اطاعت نمايد، خوشا به حال كسى كه از معاد ياد كند و بر زاد و توشه بيفزايد، خوشا به حال كسى كه خدا را مراقب باشد و از گناهش بترسد، خوشا به حال كسى كه تقوا را بر ذات قلبش بفهماند و اين حقيقت را شعار دل قرار دهد، خوشا به حال كسى كهمواظب طاعت براى پروردگارش باشد، خوشا به حال كسى كه سينهاش ازغل و قلبش از غش پاك باشد.
آرى، اين است واقعيّتهايى كه اگر به كار گرفته شود نفس تزكيه مىشود و آماده انعكاس حقايق ملكوتيّه مىگردد.
عرفا فرمودهاند:
هر كس نفس را از اميال و شهوات و غرايز غلط بميراند در كفن رحمت پيچيده شود و در زمين كرامت دفن گردد و هر كس قلبش را از حيات الهى عارىنمايد و به زندگى معنوى و ملكوتى آن خاتمه دهد، در كفن لعنت پيچيده شود و در زمين عذاب و عقوبت دفن شود.
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پرسيدند: شما زيباتر هستيد يا يوسف؟ فرمود:
او از نظر صورت از من زيباتر بود و من از او نمكينترم.
اين تشبيه به نمك را دو نكته است:
1- نمك خودش را در موادّ ديگر ذوب مىكند تا آن مواد سالم بمانند و خوشمزه شوند، آن جناب هم با اهل بيتش خودشان را در انواع حوادث و مشقّات و تكاليف ذوب كردند تا انسانها از شرّ و شرور و شقاوت سالم مانده، بقاى الهى پيدا كنند.
2- سگ از حيوانات نجس العين است، اگر به آب هفت دريا بشويندش پاك نشود بلكه نجستر شود، ولى اگر در نمكزار بيفتد پس از مدّتى كه از وضع موجودش تغيير پيدا كند، پاك و حلال و طيّب شود.
اين سگ نفس امّاره هم اگر در نمكزار شريعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) كه تركيبى از عقيده و اخلاق و عمل است بيفتد، حالت امّارگى را از دست بدهد و به مرتبه مطمئنّه و راضيه و مرضيّه برسد.
احوالات آنان كه در سايه رسالت پيامبر و سنّت سَنيِّه آن حضرت به مبارزه با نفس برخاستند و به مقامات عالى زهد و ورع و صبر و توكّل و رضا و تسليم و توحيد رسيدند احوالات عجيبى است، انسان از هر لحظه زندگى آنان جهت رشد و كمال و آزادى از هوا و هوس مىتواند درس بگيرد.
در اين زمينه حجّت حضرت ربّ العزّه بر همه كس تمام است و احدى را در پيشگاه وجود مقدّس حق تعالى، عذر قابل قبولى نيست.
حكايت زير نمودارى از مبارزه اولياى خدا با هوا و هوس در سايه راهنمايىهاى رسول خداست.
فضيل عياض كه خود داستانى عجيبى دارد به در خانه داود طايى آمد، صداى ناله جانسوز او را از درون خانه شنيد، فضيل فرياد زد: اى داود! اگر حديث رسول خدا را كه فرمود:
داخل آتش نمىشود كسى كه از ترس خدا بگريد
را صحّت ورود يافته و اين كه قطرهاى از اين اشك، آتش عذاب را خاموش مىكند درست مىپنداشتى اين همه گريه و زارى نمىكردى، تو را چه مىشود و چرا اين گونه با كشتى چشم در درياى اشك روانى؟ در به رويم باز كن كه به زيارتت آمدهام.
داود جواب داد: مرا خوف و خشيت از حق، از ملاقات با اشخاص باز داشته، فعلًا در راه محبوب و براى تصفيه جان و تزكيه نفس و صفاى قلب و زدودن كدورتِ روان مشغول خودم!
زنى در همسايگى داود بود، به درب خانه آمد و به فضيل گفت: حوصله كن تا وقت نماز برسد و او براى نماز جماعت عزيمت مسجد كند، او را آن وقت زيارت كن كه وى در خرج كردن وقت انسانى بسيار منظّم و دقيق است.
وقت نماز رسيد داود به مسجد رفت و فضيل هم دنبال او به مسجد شد، سپس با اجازه داود به خانه داود درآمد. كوزه شكستهاى از آب ديد كه آبش تابش آفتاب خورده و اطاقى معمولى و ساده و اثاثى مختصر و در حدّ قناعت.
به داود گفت: اين كوزه را از آفتاب بردار و جايى بگذار تا آبش خنك شود، داود گفت: آن قدر به خود اطمينان ندارم كه آب سرد ميل مرا به طرف لذّات دنيا زياد نكند.
گفت: اى داود! خانه را بپرداز، گفت: عمارت دنيا از تمتّعات طبع است و همين مرا بس است كه حال اسراف و زياده روى ندارم.
فضيل مىگويد: قبل از اين زيارت، داود را به غايت حسن و جمال ديده بودم به اندازهاى كه در بين مردم مشهور به صاحب جمالتر از او كسى نبود، ولى در اين زيارت وى را زار و نزار و رنگ پريده و لاغر ديدم، به او گفتم: اين چه حال است؟
گفت: اى فضيل! هشت غم مرا از خورد و خوراك و سؤال و جواب باز داشته و به اين روزم انداخته است:
1- غم هول مُطّلَع يعنى وقت مرگ، كه در قرآن آمده:
هر كسى مرگ را مىچشد.
﴿أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ﴾
هر كجا باشيد هر چند در قلعههاى مرتفع و استوار، مرگ شما را درمىيابد.
﴿كَلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِيَ* وَقِيلَ مَنْ رَاقٍ* وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ* وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ* إِلَى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ﴾
اين چنين نيست [كه مىپندارد]، هنگامى كه جان به گلوگاه رسد،* و [كسان بيمار] گويند: درمان كننده اين بيمار كيست؟* و [بيمار] يقين مىكند [كه با رسيدن جان به گلوگاه] زمان جدايى [از دنيا، ثروت، زن و فرزند] فرا رسيده است!* و [از سختى جان كندن] ساق به ساق به هم پيچد؛* آن روز، روز سوق و مسير به سوى پروردگار توست.
﴿فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ* وَأَنتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ﴾
پس چرا هنگامى كه روح به گلوگاه مىرسد،* و شما در آن وقت نظارهگر هستيد [و هيچ كارى از شما ساخته نيست!]
منزل بى در و پيكر، منزل تنگ و تاريك، منزل غربت، منزل وحشت، منزل سرگذاشتن به خشت لحد با يك لباس چون كفن، منزلى كه راه گريز به جايى ندارد و ندانم در اين خانه كدام تابلو را بر بالاى سر من نصب كنند؟
باغى از باغهاى بهشت، يا چاهى از چاههاى آتش دوزخ.
3- فرياد دو ملكى است كه در قبر به گوشم رسد:
پروردگار تو كيست؟
كه نمىدانم جوابگو هستم يا نه. اين بستگى دارد به اين كه نهال توحيد را با اعتقاد و اخلاق و عمل آبيارى كرده و بارور كرده باشم تا بتوانم پاسخگوى آنان گردم و گر نه اگر غفلت داشته و درون را بتخانه كرده باشم چه جوابى دارم بدهم؟!
4- غم نفخه صور است:
و در صور دميده شود، ناگاه همه آنان از قبرها به سوى پروردگارشان مىشتابند.* مىگويند: اى واى بر ما، چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟ اين واقعيتى است كه [خداى] رحمان وعده داده بود و پيامبران راست گفته بودند!!
اى فضيل! در آن وقت بدن به من برگردانده شود و در قبر آمادهام كنند كه به محشر بيايم، چون آماده شوم ندانم به چه حال وارد شوم؟ كه قرآن را در اين زمينه دو آيه است:
در روزى كه چهرههايى سپيد و چهرههايى سياه شود، اما آنان كه چهرههايشان سياه شده [به آنان گويند:] آيا پس از ايمانتان كافر شديد؟ پس به كيفر آن كه كفر مىورزيديد، اين عذاب را بچشيد.* و اما آنان كه چهرههايشان سپيد گشته، همواره در رحمت خدايند و در آن جاودانهاند.
5- چون وارد محشر شوم ندانم زمام امرم را به ساربان آتش دهند كه خود براى خود پرداختهام و يا ملائكه رحمت براى نداى:
[به آنان گويند:] با سلامت و امنيت وارد آن جا شويد.
به سراغم آيند.
6- موقف حساب است كه:
يقيناً خدا به اندازه وزن ذرّهاى [به احدى] ستم نمىكند و اگر [هم وزن آن ذرّه] كار نيكى باشد، آن را دو چندان مىكند و از نزد خود پاداشى بزرگ مىدهد.
7- به وقت قرار گرفتن در برابر ميزان و ترازوى سنجش اعمال است:
ميزان [سنجش اعمال] در آن روز حق است؛ پس كسانى كه اعمال وزن شده آنان سنگين و با ارزش باشد، رستگارند.* و كسانى كه اعمال وزن شده آنان سبك و بىارزش باشد، به سبب اينكه همواره به آيات ما ستم مىورزيدند، به خود زيان زده [و سرمايه وجودشان راتباه كرده] اند.
اما كسى كه پروندهاش را به دست راستش دهند، مىگويد: [اى مردم!] پرونده مرا بگيريد و بخوانيد.
و اما كسى كه پرونده اعمالش را به دست چپش دهند، مىگويد: اى كاش پروندهام را دريافت نمىكردم.
8- خدا را رحمت است و قهر. تجلّى رحمتش در دنيا، قرآن و رسالت و تكاليف، و در آخرت بهشت و رضوان و تجلّى قهرش در آخرت عذاب اليم و دوزخ هميشگى است. و اين آخرين مرحله است كه من ندانم در آن آخرين مرحله عاقبتم به كجا منتهى مىگردد؟!»
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
بيشتر زمين خوردنهاى عقول و ورشكسته شدن خردها مربوط به برق و صاعقه شهوات و هوا و هوس است.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
اگر شياطين و هوا و هوسهاى درونى بر گرد قلوب نمىچرخيدند هر آينه فرزندان آدم به اسرار عالم بالا مىنگريستند.
رسول خدا از قبرستان عبور مىكردند، به دو قبر اشاره فرمودند و گفتند: صاحبان اين دو قبر الآن به كيفر گناهانى كه داشتند در عذابند، سپس فرمودند:
اگر جز به حق سخن نمىگفتيد و اگر قلب شما چراگاه صفات ناپسند نبود هرآينه آنچه من مىديدم مىديديد و هر چه من شنيدم مىشنيديد.
پس عمل كنيد حالى كه عمل به جانب حق بالا مىرود و توبه سود مىدهد و دعا مستجاب مىشود و زمان زمانِ آرامش و قلم كاتبان عمل در كار است و به بندگى و طاعت بشتابيد پيش از آن كه جوانى به پيرى رسد و بيمارى شما را از كار بيندازد، يا مرگ شما را بربايد، كه مرگ نابود كننده لذّتها و تيره كننده خوشىها و دور كننده اهداف است.
ابن ابى عمير از حضرت صادق (عليه السلام) نقل مىكند:
سلمان در بازار كوفه گذرش به منطقه آهنگرها افتاد، جوانى را ديد به روى زمين افتاده و مردم دورش جمعند، به سلمان گفتند، اى بنده حق اين جوان غش كرده چيزى در گوشش بخوان بلكه به هوش بيايد. سلمان بالاى سر جوان نشست، چون به هوش آمد گفت: اى سلمان! اگر در حقّ من چيزى گفتند درست نيست، من وقتى گذرم به اين بازار افتاد و پتك زنى آهنگرها را به روى سندان ديدم اين آيه يادم آمد:
و براى آنان گرزهايى از آهن [مخصوص] است [كه بر سرشان مىكوبند.]
از خوف عِقاب حق عقلم پريد! سلمان به او گفت: تو ارزش اين را دارى كه در راه خدا برادر من باشى. حلاوت محبّت او قلب سلمان را گرفت. باهم بودند تا جوان مريض شد، سلمان بالاى سرش آمد در حالى كه جوان در حال جان دادن بود، سلمان صدا زد:
اى ملك الموت با برادر من مدارا كن.
جواب شنيد:
من با هر مؤمنى به مدارا رفتار مىكنم.
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه:
مردى به عيسى (عليه السلام) گفت: زنا كردم، مرا پاك كن. عيسى مردم را خواست تا وى را سنگسار كنند. گنهكار فرياد زد: هر كس حدّى به گردن دارد مرا نزند. همه رفتند جز عيسى و يحيى.
يحيى نزديك آمد و گفت: مرا پندى ده، گفت: نفس را با هوا و ميلش آزاد و تنها مگذار. فرمود: بيفزاى، گفت: گنهكار را سرزنش مكن. گفت: بيفزاى، گفت: غضب مكن. يحيى گفت: مرا كافى است.
بيداران راه حق فرمودهاند:
دل راكب است و بدن مركب، اگر راكب فهميده با شعور و با بصيرت باشد مركب را درست و صحيح مىراند تا به هدف برسد و نمىگذارد در طىّ مسير درچاله و چاه بيفتد. امّا اگر راكب غافل و خواب باشد مركب هر كجا دلش خواست مىرود و صاحبش را در بيابان زندگى به دست دزد، راهزن و حيوانات درنده مىسپارد آنگاه هر دو از بين مىروند.
دل بيدار و قلب بى غفلت هم خودش را به ساحل نجات مىرساند، هم ديگران را از گرفتارى نجات مىدهد.
امير كبير كه از رجال نامدار تاريخ ايران و از شخصيتهاى بزرگ سياسى و مذهبى است در خدمت به مملكت ايران و مردم اين مرز و بوم ازهيچ كوشش و فعّاليتى دريغ نكرد.
عبداللَّه مستوفى مىنويسد:
مردى به امير شكايت برد كه پارچه بستهاى از شال كشميرى كه پول زر در آن بود نزد قاضى شهر به امانت گذاشتم. اكنون كه از سفر بازگشته، بسته را گرفته و گشودهام، مىبينم طلارفته و نقره به جاى آن است در صورتى كه سر بسته باز نشده و بقچه هم پارگى ندارد، چون برسخن خود گواه ندارم فريادم به جايى نمىرسد.
امير از وضع حال او دانست راست مىگويد. پارچه را گرفت و دقيق مطالعه كرد و گفت: برو چندى ديگر بيا و به كسى حرف نزن.
شب رسيد، امير به بستر خواب رفت، نيمه شب از جاى برخاست، به طورى كه كسى نفهمد، گوشهاى از رويه لحاف ترمه را به قدر يك مهر نماز سوزاند.
شب ديگر كه رفت بخوابد ديد لحاف عوض شده، چيزى نگفت. پس از چند شب ديد لحاف ترمه آمده ولى آن چنان رفو شده كه كسى نمىفهمد.
آن را با پارچه آن مرد تطبيق كرد ديد كار يك استاد است، گفت: اين لحاف سوخته بود چه كرديد؟ خدمتكاران سخت ناراحت شدند، فرمود: نترسيد كار خود من بوده، رفوگر را بياوريد. او را آوردند، بقچه آن مرد را به او نشان داد و گفت: تو رفو كردى؟ گفت: آرى، قاضى را طلبيد و مال آن مرد را از آن خائن پس گرفت و به صاحبش داد و وى را به خاطر خيانت، سياست فرمود.
در كلام بزرگان عرفا آمده است:
كسى كه ديده از حرام بپوشاند و نفس از شهوات و اميال و هوا و هوس حفظ كند و باطن به دوام مراقبت عمارت نمايد و ظاهر به متابعت سنّت رسول بيارايد، شيرينى نجات در دنيا و آخرت بيابد.
از احمد بن رويم پرسيدند: چگونهاى؟ گفت: چگونه باشد حال كسى كه دينش هواى نفس و ارادهاش دنياست، صالح با تقوا نيست و عارف پاكيزه نمىباشد.
عارفان فرمودهاند:
ارزش هر انسان به اندازه همّت و اراده اوست، اگر ارادهاش مادّيّت است پس ارزش ندارد و اگر همّتش خشنودى حقّ است، پس يافتن قيمت و نهايت ارزشش در امكان كسى نيست.
اولياى خدا با تكيه به قرآن و سخنان پيامبر و ائمه براى تزكيه نفس، مسائل زير را پيشنهاد مىكنند:
1- تقوا و پرهيزكارى در نهان و آشكار.
2- كم خورى.
3- كم خوابى.
4- كم گويى.
5- دورى از معاصى و گناهان.
6- مواظبت بر روزه.
7- دوام نماز شب.
8- ترك اميال و شهوات غلط به طور دائم.
9- تحمّل آزار از اقوام و همسايگان و مردم كم ظرفيّت.
10- ترك رفاقت با نادانان.
11- معاشرت با شايستگان و بزرگواران.
12- به حقيقت كه بهترين مردم با منفعتترين آنهاست و بهترين كلام، سخن مختصر و با معنى است. و سپاس مر خدا را به تنهايى.
پيامبر عزيز اسلام (صلى الله عليه و آله) در كنار قبرى ايستاده بود كه جنازهاى را قبر كردند، حضرت به قدرى گريه كرد كه خاك قبر از اشك حضرت، تر شد.
آنگاه به اصحاب خطاب كرد:
برادرانم براى مثل چنين روزى خود را آماده كنيد.
از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) سؤال كردند راه آمادگى چيست؟ فرمود:
واجبات را بجاى آوريد، از محرّمات كنارهگيرى كنيد و به حسنات آراسته شويد.
رسول خدا از اصحاب پرسيد فقير كيست؟ گفتند: كسى كه مال دنيا ندارد، فرمود: نه، فقير آن است كه روز قيامت همراه با ثواب وارد شود، امر رسد كه او را به آتش بيندازند. عرضه داشتند: با اين كه اهل عبادت بوده و ثواب برده به جهنّم مىرود؟ فرمود: آرى، چون داراى چهار برنامه بوده:
1- به مردم زيادى بدهكارى داشته نپرداخته است.
2- اهل فحش بوده است.
3- به عدّهاى ظلم كرده است.
4- به اهل خمس و زكات مديون بوده است.
لقمان بزرگوار كه خداوند عزيز او را در قرآن به حكمت ستوده در رأس اهل تزكيه در زمان خودش بود، كسى به او گفت، تو بنده آل فلان نبودى؟ گفت: چرا برده بودم، گفت: از كجا به اين مقام رسيدى؟
پاسخ داد: راستگويى، اداى امانت، ترك كار بيهوده، چشم پوشى از نامحرم، حفظ زبان، عفّت شكم. هر كس اين حقايق را ندارد از من پستتر و هر كس اضافه دارد بالاتر و هر كس همين ها را عمل مىكند مانند من است.
عيسى (عليه السلام) مىگويد: شيطان را همراه پنج الاغ ديدم كه بر هر كدام بارى حمل مىكند، گفتم: چيست؟ گفت: مال التجاره است، براى آن دنبال مشترى هستم. گفتم: مال التجارهات كدام است؟ گفت:
1- ستم، مشترى آن امرا هستند.
2- كبر، مشترى آن صاحبان عناوينند.
3- حسد، مشترى آن دانشمندانند.
4- خيانت، مشترى آن تجّارند.
5- مكر و حيله، مشترى آن زنانند.
رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
هر كس زبانش را از باطل حفظ كند خداوند بدىهاى او را بپوشاند و هر كس خوددارى از خشم و غضبش نمايد خداوند وى را از عذاب محافظت فرمايد و هر آن كه از حضرت حق به خاطر گناهانش عذربخواهد عذرش را بپذيرد و از وى در گذرد.
براى حركت به سوى تزكيه هفت واقعيّت را لازم دانستهاند:
1- روى آوردن به حق و قبول آن، كه آن را «اسلام» گويند.
2- يقين به حق، نبوّت، امامت، كتاب، حساب، كه آن را «ايمان» گويند.
3- امتثال اوامر كه به مصلحت دنيا و آخرت انسان وضع شده، كه آن را «عمل» گويند.
4- اجتناب از نواهى كه جهت پاك ماندن انسان از آلودگىها بنا گذارى شده، كه به آن «مبارزه» گويند.
5- توبه حقيقى كه قضاى گذشته و بازگرداندن مال مردم به مردم و عذر خواهى از خداست كه آن را «حال» گويند.
6- كسب حلال جهت آزادى از طمع به مال ديگران و فقر و ذلّت.
7- تقوا و پرهيزكارى كه رأس تمام امور است.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
شما را از مؤمن خبر دهم؟ مؤمن كسى است كه تمام مردم مؤمن وى را بر اموال و همه امورشان امين بدانند و مسلمانان از زبان و دستش سالم باشند و مهاجر كسى است كه از گناهان كنارهگيرى كند و آنچه را از خداوند بر وى حرام نموده ترك نمايد.
بخش تزكيه كه از اهداف بزرگ رسالت است بخشى نيست كه در اين جزوه بتوان به تمام جوانب آن اشاره كرد، آنچه را در سطور گذشته مطالعه كرديد دورنمايى از توضيح جمله﴿يُزَكّيهِمْ﴾ بود از سوره مباركه آل عمران آيه 164 كه در مبحث نگاهى به چهره محمّد (صلى الله عليه و آله) در آيينه قرآن مورد توجه قرار گرفت.
در تتمه آيه مورد بحث آمده:
و كتاب و حكمت به آنان مىآموزد و به راستى كه آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.
منظور از تعليم «كتاب»، تعليم قرائت قرآن و مفاهيم ظاهرى آن است.
در باب تعليم «حكمت» گفتهاند:
مراد از حكمت، باطن آيات و مفاهيمى است كه جز پيامبر و ائمّه كسى را بدان راه نيست و يا مراد شريعت است كه پيامبر بزرگ با اعمالش معانى و كيفيّت اجراى آن را تعليم داد، يا مرادْ زمينه سازى براى علم يقينى است كه آن علم دين است و علم دين عبارت است از مبانى اعتقادى و اخلاقى و عملى و معارف الهيّه.
بعضى فرمودهاند: حكمت عبارت از تشبّه به حقّ است و پيامبر معلّم اين تشبّه، چنانكه خود فرمود و نيز عملًا نشان داد:
به اخلاق الهى آراسته شويد.
برخى فرمودهاند: حكمت عبارت است از معارف حقّه كه آثارش در همه امور حيات و زندگى ظاهر مىشود. آن كه حكيم است دنيا برايش محلّ لهو و لعب و زينت و تفاخر و تكاثر در مال و اولاد نيست، بلكه دنيا براى او جايى است كه همه نوع وسايل ترقّى و تنبّه و رشد و كمال در آن قرار دارد و آدمى مىتواند با به كارگيرى صحيح نعمتها شالوده سعادت ابدى خود را در آن پى ريزى نمايد.
خلاصه كلام آن كه: خداوند حكيم، قرآن حكيم را بر پيامبر حكيم نازل كرد تا از جامعه گمراه و امّت جاهلى، جامعه و امّتى حكيم بسازد.
قرآن مجيد پس از نشان دادن چهره ملكوتى و با عظمت و الهى محمّد (صلى الله عليه و آله) و بيان اهداف رسالت آن حضرت، جهت تأمين سعادت دنيا و آخرت مردم، اصرار و پافشارى عجيبى بر اطاعت و متابعت و پيروى از حضرت دارد:
بگو: از خدا و پيامبر اطاعت كنيد. پس اگر روى گردانيدند [بدانند كه] يقيناً خدا كافران را دوست ندارد.
سپس [در آينده] پيامبرى براى شما آمد كه آنچه را [از كتابهاى آسمانى] نزد شماست تصديق كرد، قطعاً بايد به او ايمان آوريد و وى را يارى دهيد.
و از خدا و پيامبر فرمان بريد تا مورد رحمت قرار گيريد.
اى اهل ايمان! از خدا اطاعت كنيد و [نيز] از پيامبر و صاحبان امر خودتان [كه امامان از اهل بيتاند و چون پيامبر داراى مقام عصمت مىباشند] اطاعت كنيد.
و كسانى كه از خدا و پيامبر اطاعت كنند، در زمره كسانى از پيامبران و صدّيقان و شهيدان و شايستگان خواهند بود كه خدا به آنان نعمت [ايمان، اخلاق و عمل صالح] داده؛ و اينان نيكو رفيقانى هستند.
هر كه از پيامبر اطاعت كند، در حقيقت از خدا اطاعت كرده.
آنچه را پيامبر به شما عطا كرد بگيريد و از آنچه شما را نهى كرد، باز ايستيد.
و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد هنگامى كه خدا و پيامبرش كارى را حكم كنند براى آنان در كار خودشان اختيار باشد؛ و هركس خدا و پيامبرش را نافرمانى كند يقيناً به صورتى آشكار گمراه شده است.
و هركس خدا و پيامبرش را اطاعت كند، بىترديد رستگارى بزرگى يافته است.
قسمت عمدهاى از «نهج البلاغه» به معرّفى شخصيّت حضرت محمّد (صلى الله عليه و آله) و اهداف رسالت آن حضرت اختصاص يافته است. براى احتراز از طول موضوع به قسمتهايى از «نهج البلاغه» اشاره مىرود، باشد كه بتوانيم از باب مدينه علم و زبان گوياى اسلام و معلّم معارف الهيّه به گوشهاى از عظمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) واقف شويم.
تا خداوند محمد (صلى الله عليه و آله) را براى به انجام رساندن وعدهاش و به پايان بردن مقام نبوّت مبعوث كرد، در حالى كه قبولى رسالت او را از تمام انبيا گرفته بود، نشانههايش روشن و ميلادش با عزّت و كرامت بود. در آن روزگار اهل زمين مللى پراكنده، داراى خواستههايى متفاوت و روشهايى مختلف بودند، گروهى خدا را تشبيه به مخلوق كرده، عدهاى در نام او از حق منحرف بوده و برخى غير او را عبادت مىنمودند. چنين مردمى را به وسيله پيامبر از گمراهى به هدايت رساند و به سبب شخصيّت او از چاه جهالت به در آورد.
اى ز روى تو مه و خور را مدد
از ازل، دوران حُسنت تا ابد
حُسن را از عاشقان باشد كمال
پادشا از لشگرى دارد مدد
در كتاب ما نمىگنجد حروف
در حساب ما نمىآيد عدد
معنىِ اسما همه در ذات تو
مُضمرست اى دوست چون نه در نود
كُشته عشقت نميرد در مَصاف
مرده شوقت نخسبد در لحد
خامشى بهتر كه نتوانم گرفت
خيمه گردون چو خرگه در نمد
و شهادت مىدهم كه محمّد بنده و رسول اوست، و او را به آئينِ مشهور، و نشانه معروف، و كتاب مسطور، و نور درخشان، و چراغ فروزان، و دستور روشن و آشكار، به سوى مردم فرستاد، تا شبهههاى آنان را برطرف سازد، و با دلايل روشن بر آنان اتمام حجّت كند، و به آيات قرآن مردم را از هلاكت برحذر داشته، و از عواقب شوم معصيت بترساند، رسالت او به وقتى بود كه مردم دچار فتنهاى بودند، كه ريسمان دين از اثر آن گسسته، و پايههاى يقين متزلزل، و اصل دين گرفتار اختلاف، و همه امور درهم ريخته بود، راه رهايى بر مردم تنگ، و مصدر هدايت پوشيده، چراغ راهنما خاموش و گمراهى نسبت به همه فراگير بود. خدا نافرمانى، و شيطان يارى مىشد و ايمان ورشكسته.
خداوند محمد (صلى الله عليه و آله) را به عنوان بيم دهنده جهانيان و امين بر قرآن برانگيخت و شما ملّت عرب در آن وقت داراى بدترين دين و در بدترين خانه بوديد، اقامت گاهتان در ميان سنگهاى سخت و در بين مارهاى زهردار بود، آب تيره مىنوشيديد، غذاى خشن مىخورديد، خون يكديگر را مىريختيد، قطع رحم مىكرديد، بتان در ميان شما نصب شده بود و گناهان به شما بسته بود.
اين وضع نكبت بار زندگى عرب بود، كه بر اثر عقايد فاسده و اخلاق رذيله به آن خو داشتند، رهبر با كرامت اسلام با چه زحمتى در سايه قرآن مجيد آن وحشىهاى بدتر از درندگان را به صراط مستقيم كشانيد، خدا مىداند!
اى چو خورشيد چشمهاى از نور
پرتو تو مباد از من دور
دوست را چون بود شكيب از دوست؟
چشم را كى بود ملال از نور؟
دو جهانش نيايد اندر چشم
هر كه را در جهان تويى منظور
صحبت تو غنا و من درويش
نظر تو شفا و من رنجور
نيست هر خوب را ملاحت تو
نيست هر كوه را كرامت طور
سيف فرغانىاز تو سيرنشد
از عسل سير كى شود زنبور
خداوند سبحان محمّد (صلى الله عليه و آله) را به نبوت برانگيخت، در حالى كه احدى از عرب كتابخوان نبود و ادّعاى نبوّت نداشت. آن حضرت ايشان را رهبرى كرد تا در محل اصلى آدميّت مستقر ساخت و به زندگى نجاتبخش رساند، تا كجىهاى آنان استقامت يافت و احوال متزلزل آنان آرام گرديد.
پيامبر را در زمانى فرستاد كه رشته رسالت منقطع و خواب غفلت ملّتها طولانى و فتنهها جدّى و امور حيات از هم گسيخته و آتش جنگها شعلهور بود. نور دنيا در كسوف و دنيا با ظهور چهره فريبنده در حال خودنمايى، برگهاى درخت زندگى زرد، نوميدى از بارور شدن شجره حيات بر دلها چيره و آب زندگى فروكش كرده بود. زمانى كه نشانههاى هدايت كهنه، علائم گمراهى نمايان بود. دنيا به اهلش روى زشت نموده و نسبت به خواهندهاش عبوس بود. ميوهاش فتنه، غذايش مردار، جامه زيرش ترس و جامه رويش شمشير بود.
تا آن كه كرامت خداوند سبحان منتهى به محمد (صلى الله عليه و آله) شد، او را از برترين معادن روياند و در عزيزترين سرزمينها كاشت، از همان درختى كه پيامبرانش را از آن آشكار كرد و امناى خود را از آن انتخاب نمود. عترتش بهترين عترتهاست و دودمانش بهترين دودمانها و شجرهاش بهترين شجرهها، شجرهاى كه در حرم روييده و در عرصه كرامت و مجد به رشد رسيده، شجرهاى كه شاخههايى بلند دارد و ميوههايى دور از دسترس. از اين رو او امام تقواپيشگان و وسيله بصيرت هدايت يافتگان است. چراغى است درخشان و ستارهاى فروزان و آتشگيرهاى با شعلههاى زبانهدار. روشش اعتدال، طريقهاش رشد، كلامش جداكننده حق از باطل و حُكمش عدل است. خداوند او را در فاصلهاى كه بين آمدن پيامبران رخ داده بود برانگيخت، زمانى كه مردم از عمل نيك روى برتافته و ملتها غرق جهالت بودند.
خداوند پيامبر را هنگامى فرستاد كه مردم در وادى گمراهى حيران بودند، در فتنه كوركورانه مىرفتند، هواهاى نفسانى عقل و خرد را از آنان ربوده، كبر و خودپسندى آنان را دچار لغزش كرده و جاهليت تاريك، سبكسر و بىاعتبارشان نموده بود. در كارها ناآرام و سرگردان و ملتى گرفتار نادانى بودند. رسول حق (صلى الله عليه و آله) خيرخواهى را نسبت به آنها به نهايت رساند، به راه حق حركت كرد و آنان را به حكمت و موعظه حسنه دعوت فرمود.
كسى كو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبويد گر چه غنچه
دلى پرخون لبى خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خريدار
فقيرى كز گدايى نان ندارد
نخواهم بى تو ملك هر دو عالم
كه بى تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمى كآنجا كه مائيم
ولايت غير تو سلطان ندارد
اميدسيف فرغانىبه وصل است
كه مسكين طاقت هجران ندارد
قرارگاهش بهترين قرارگاه و محل روييدنش شريفترين محل است، در معادن بزرگوارى و گهوارههاى سلامت، قلب خوبان شيفته او شد و توجه ديدهها به جانب او گشت. خداوند به بركت او كينهها را دفن كرد و آتش دشمنىها را خاموش نمود. مردم را به دست او با هم (به خاطر) ايمان برادر ساخت و نزديكان را (به خاطر كفر) از هم دور كرد. به وسيله او ذليل را عزيز و عزيز بىجهت را ذليل گرداند. كلامش روشن كننده حق و سكوتش زبان گويا بود.
پس از حمد خداوند پيامبر (صلى الله عليه و آله) را برانگيخت در حالى كه احدى از عرب نبود كه كتابى بخواند و نه دعوى پيامبرى و نزول وحى كند. پس با آنان كه نافرمان بودند به همراهى مطيعانش جنگيد، عاصيان را به سوى نجات سوق مىداد و براى رهانيدن مردم از گمراهى پيش از آن كه مرگشان فرا رسد پيشدستى مىنمود. بر سر راه مانده و از پاى درآمده اقامت مىكرد تا او را به مقصدش برساند، مگر هلاك شوندهاى كه خيرى در او نبود. تا آن جا ايستاد كه راه نجات را به آنان نشان داد و در جايگاه انسانيشان جاى داد، تا آسياى حياتشان به كار افتاد و امورشان استوار شد.
تا اين كه خداوند محمّد (صلى الله عليه و آله) را گواه و بشارت دهنده و ترساننده برانگيخت. در كودكى بهترين مردم، در بزرگسالى نجيبترين انسان، در اخلاق پاكترين پاكان و دوام جود و سخايش از همه بيشتر بود.
تا آن كه پيامبر شعلهاى براى خواستار نور برافروخت و نشانهاى براى وامانده در گمراهى روشن ساخت. خداوند! او امين و مورد اعتماد تو و گواه حضرتت در قيامت و نعمتى است كه با رسالت فرستادى و رحمتى است كه به حق گسيل داشتى.
او را از شجره انبيا و از چراغدان نور و از مرتبت بلند و از مركز سرزمين بطحا و از چراغهاى برافروخته در ظلمت و چشمههاى حكمت، اختيار نمود.
طبيبى است كه همراه با طبّش در ميان مردم مىگردد، مرهمهايش را محكم و آماده ساخته و ابزارهايش را براى سوزاندن زخمها داغ نموده، تا هر جا لازم باشد: در زمينه دلهاى كور و گوشهاى كر و زبانهاى لال به كار گيرد. دارو به دست به دنبال علاج بيمارىهاى غفلت و دردهاى حيرت است. اين بيماران وجود خود را از انوار حكمت روشن ننموده و با آتش زنه دانشى درخشان، شعله نيفروختهاند. از اين بابت به مانند چهارپايان چرنده و سنگهاى سختاند.
رسول حق دنيا را حقير و كوچك شمرد و پستش دانست و نزد ديگران خوار نمود، مىدانست كه خداوند با اختيار خود دنيا را از او دور كرد و به خاطر حقارتش آن را براى ديگران گشاده ساخت. پس او با قلبش از دنيا روى گرداند و يادش را از باطن خود ميراند و عاشق غايب شدن زينتش از مقابل خود بود، تا از آن لباس آرايشى برنگيرد، يا اقامت در آن را هوس ننمايد. در رساندن احكام از جانب خدا براى قطع عذر مردم كوشيد و براى مردم با ترساندن از عذاب خيرخواهى نمود و با مژدههايى كه داد، به بهشت دعوت فرمود و با تهديدهايى كه كرد از آتش ترساند.
خداوند پيامبر را دعوت كننده به سوى حق و گواه بر خلق فرستاد. آن حضرت بدون سستى و كوتاهى تمام احكام پروردگارش را به مردم رساند و بدون ضعف و عذر تراشى با دشمنان خدا جنگيد. وى پيشواى اهل تقوا و ديده اهل هدايت بود.
خداوند محمّد (صلى الله عليه و آله) را به حق برانگيخت تا بندگانش را از حلقه پرستش بتها درآورده به مدار عبادت خود وارد كند و از طاعت شيطان نجات داده به گردونه اطاعت خود بياورد، به وسيله قرآنى كه معنايش را روشن و بنيانش را استوار كرد، تا بندگان خداى خود را بعد از جهل به او بشناسند و پس از انكار (زبانى) او به وجودش اقرار نمايند. و پس از انكار (قلبى) او وجودش را ثابت بدانند.
او را در عصرى به رسالت برانگيخت كه خالى از پيامبران بود و خواب گران ملل جهان طولانى شده بود و رشته محكم دين گسيخته بود. پس او با كتابى كه تصديق كننده حقايق كتب آسمانى بود و نورى كه بايد از آن پيروى شود به جانب مردم آمد. آن نور قرآن است، آن را به سخن آريد ولى هرگز سخن نمىگويد، امّا من شما را از آن خبر مىدهم: آگاه باشيد كه: دانش آنچه مىآيد و خبر آنچه كه در جهان گذشت و درمان دردهاى شما و مقرّرات نظم دهنده زندگيتان در اين كتاب است.
خداوند محمّد (صلى الله عليه و آله) را نشانه قيامت و بشارت دهنده به بهشت و ترساننده از عقوبت قرار داد. او با شكم گرسنه از دنيا رفت و با سلامت همه جانبه وارد آخرت شد.
پيامبرش را با نورى درخشان و دليلى روشن و راهى آشكار و كتابى هدايت كننده برانگيخت. خاندانش بهترين خاندان و شجره وجودش بهترين شجره است، شجرهاى كه شاخههايش معتدل و ميوه هايش در دسترس است. جايگاه ولادتش مكّه و هجرتش مدينه طيبّه بود، در مدينه نامش پرآوازه شد و صدايش از آن جا به همه جا رسيد. خداوند او را با دليل كافى و پندى شفابخش و دعوتى كه مردم را از گمراهىها برهاند فرستاد. دستورهاى ناشناخته دين را به وسيله او آشكار نمود و بدعتهاى نادرست را در هم كوبيد و احكامى را كه هم اكنون نزد ما معلوم است بيان داشت.
رسول خدا امين وحى و آخرين فرستادگان و بشارت دهنده به رحمت و بيم دهنده از عذاب او بود.
آنگاه خداوند محمّد (صلى الله عليه و آله) را به حق برانگيخت وقتى كه دنيا به سپرى شدن نزديك شده و آخرت روى آورده و سرسبزى دنيا پس از روشنى تاريك و اهلش را در مشقّت قرار داده بود، آن زمان كه بستر دنيا ناهموار و آماده نابودى و نيستى بود. زمانش رو به پايان و نشانههاى زوالش نزديك شده بود، آن زمان كه اهل دنيا رو به نابودى و حلقهاش رو به شكسته شدن و ريسمانش رو به پاره شدن و نشانه هايش رو به كهنه شدن و عيب هايش رو به مكشوف شدن و درازى مدّتش رو به كوتاه شدن مىرفت. خداوند پاك آن حضرت را تبليغ كننده رسالت و وسيله كرامت امّت و بهار اهل زمان و بلندى مرتبت ياران و شرف هواخواهان خود قرار داد.
او را با نور فرستاد، در برگزيدگى بر همگان پيشى داد، رخنهها را به وسيله او به هم بست و به وجود او بر گردنكشان پيروز شد، به او مشكل را آسان و ناهموارى را هموار ساخت، تا جبهه گمراهى را از راست و چپ دور گردانيد.
ما به دست تو دادهايم عنان
گر همه تير مىزنىّ و سِنان
قيمت وصل تو نداند كس
يك سر موى توست هر دو جهان
كس ميان من و ميان تو نيست
سرّ ما از دو عالم است نهان
من نكردم ز دل فراموشت
گر تو يادم نمىكنى به زبان
آنچه هجر تو كرد با دل من
با گلستان نكرد باد خزان
در فراق تو روى و ديده ما
گل زرد است و چشمههاى روان
مىكشيم انتظار موكب تو
كه نثارت كنيم نقد روان
چهره زرد و اشك سرخعماد
دعوى عشق مىكنند بيان
______________________________
(1)- عوالى اللآلى: 4/ 99، حديث 141؛ بحار الأنوار: 1/ 97، باب 2، حديث 8.
(2)- عوالى اللآلى: 4/ 99، حديث 140؛ بحار الأنوار: 1/ 97، باب 2، حديث 7.
(3)- بحار الأنوار: 54/ 309؛ شرح الأسماء الحسنى: 1/ 203، ينابيع المودة: 1/ 45، حديث 4.
(4)- بحار الأنوار: 57/ 93، باب 31، حديث 25؛ تفسير القمى: 2/ 198، ذيل آيه 3 سوره سبأ.
(5)- الولاية التكوينية لآل محمد (عليهم السلام): 93.
(6)- شرح اصول الكافى، مازندرانى: 1/ 72.
(7)- الكافى: 1/ 10، حديث 1؛ وسائل الشيعة: 15/ 204، باب 8، حديث 20286.
(8)- بحار الأنوار: 84/ 199، باب 12، ذيل حديث 6؛ شرح الاسماء الحسنى: 1/ 37.
(9)- بحار الأنوار: 16/ 403، باب 12، حديث 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 214.
(16)- عوالى اللآلى: 1/ 52، با كمى اختلاف در عبارت؛ الفتوحات المكية: 1/ 214.
(20)- المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 214؛ بحار الأنوار: 16/ 403، باب 12، حديث 1.
(22)- بحار الأنوار: 58/ 234، باب 45، ذيل حديث 1؛ من لايحضره الفقيه: 2/ 585، حديث 3191.
(23)- المناقب، ابن شهر آشوب: 3/ 219؛ كشف الغمه: 1/ 11.
(24)- الخرائج والجرائح: 1/ 164؛ اعلام الورى: 83، باب 4.
(25)- الخرائج والجرائح: 1/ 103؛ الصراط المستقيم: 1/ 204، فصل 15.
(26)- عوالى اللآلى: 2/ 232، باب الصوم، حديث 1؛ المناقب ابن شهر آشوب: 1/ 214.
(27)- بحار الأنوار: 18/ 360، باب 3، ذيل حديث 66؛ الكافى: 8/ 208، حديث 251.
(30)- المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 214؛ بحار الأنوار: 16/ 403، باب 12، حديث 1.
(31)- المناقب، ابن شهر آشوب: 3/ 269؛ كشف الغمة: 1/ 11.
(32)- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: 18/ 185، ذيل حكمت 52؛ عوالى اللآلى: 4/ 99، حديث 141.
(33)- عوالى اللآلى: 4/ 99، حديث 140؛ بحار الأنوار: 1/ 97، باب 2، حديث 7.
(34)- بحار الأنوار: 54/ 309؛ شرح الاسماء الحسنى: 1/ 203.
(35)- مفاتيح الاعجاز فى شرح گلشن راز: 18- 20.
(37)- الخصال، شيخ صدوق: 2/ 481، حديث 55؛ معانى الأخبار: 306- 307؛ حيات القلوب: 2/ 3.
(38)- الاقبال: 607؛ بحار الأنوار: 97/ 187، باب 3.
(42)- بحار الأنوار: 38/ 62، باب 59؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 232؛ تفسير الميزان: 1/ 396.
(43)- تفسير نمونه: 1/ 456، ذيل آيه 129 سوره بقره.
(50)- قسّيسين: كشيشان و روحانيون و مبلغان آيين مسيحيت.
(51)- انجيل يوحنّا: 25- 27، باب 4.
(53)- انجيل يوحنّا: 7، باب 16.
(60)- السيرة النبوية، ابن هشام: 1/ 135؛ الكافى: 8/ 301، حديث 459.
(63)- الامالى، شيخ صدوق: 285، حديث 1؛ بحار الأنوار: 15/ 257، باب 3، حديث 9.
(64)- الكافى: 8/ 302، حديث 460؛ بحار الأنوار: 15/ 295، باب 3، حديث 30؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 33.
(65)- نيلى فام: كبود رنگ، نيلگون.
(68)- المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 214؛ بحار الأنوار: 16/ 403، باب 12، حديث 1.
(69)- المناقب، ابن شهر آشوب: 3/ 269؛ كشف الغمة: 1/ 11.
(70)- دژم: افسرده، دلتنگ، اندوهگين.
(71)- قلزم: نام شهرى است نزديك كوه طور و بحر قلزم: بحر احمر (درياى سرخ) را گويند؛ محل غرق فرعون.
(72)- وسائل الشيعة: 28/ 337، باب 7، حديث 34900؛ من لا يحضره الفقيه: 4/ 163، حديث 5370.
(75)- صادع: جدا كننده حق از باطل.
(83)- بحار الأنوار: 61/ 117، باب 2.
(84)- الاستذكار: 8/ 504؛ التمهيد: 24/ 345.
(86)- فروغ ابديت به نقل از سيره حلبى: 1/ 155- 157.
(87)- بحار الأنوار: 43/ 51، باب 3، ذيل حديث 48.
(88)- بحار الأنوار: 43/ 53، باب 3؛ كشف الغمة: 1/ 466.
(89)- العمدة: 394، فصل فى ذكر مناقب خديجة عليها السلام.
(90)- بحار الأنوار: 16/ 7، باب 5، حديث 11؛ تفسير العياشى: 2/ 279، حديث 12.
(95)- بحار الأنوار: 18/ 196- 197، باب 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 46.
(99)- ضعفاء العقيلى: 2/ 3؛ ميزان الاعتدال: 1/ 627.
(100)- بحار الأنوار: 73/ 67، باب 1، حديث 2؛ وسائل الشيعة: 21/ 13، باب 2، حديث 26389.
(101)- بحار الأنوار: 74/ 135، باب 6، حديث 43؛ تفسير القمى: 1/ 290، خطبة النبى (صلى الله عليه و آله).
(102)- بحار الأنوار: 68/ 382، باب 92، ذيل حديث 17؛ شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد: 11/ 233.
(112)- بحار الأنوار: 22/ 475، باب 1، حديث 24؛ مستدرك الوسائل: 18/ 172، باب 6، حديث 22416.
(113)- مستدرك الوسائل: 12/ 376، باب 17، ذيل حديث 14339؛ جامع الأخبار: 140.
(114)- تحف العقول: 149؛ خطبة المعروف بالديباج؛ بحار الأنوار: 74/ 292، باب 14، حديث 2.
(116)- المحجة البيضاء: 4/ 119؛ فيض القدير: 2/ 110.
(117) مستدرك الوسائل: 11/ 193- 194، باب 6، حديث 12721؛ المحجة البيضاء 4/ 121.
(118) مستدرك الوسائل: 11/ 193- 194، باب 6، حديث 12721؛ المحجة البيضاء 4/ 121.
(119)- المحجة البيضاء: 4/ 122، اخلاق النبوة وآداب المعيشة.
(121)- بحار الأنوار: 2/ 63، باب 12، حديث 13؛ مستدرك الوسائل: 15/ 429، باب 27، حديث 18733.
(122)- المحجة البيضاء: 4/ 122- 162، اخلاق النبوة وآداب المعيشة، با كمى تلخيص.
(125)- بحار الأنوار: 18/ 192، باب 1، ذيل حديث 27؛ الأمالى، شيخ طوسى: 583، حديث 1206.
(135)- اشاره به كلام اميرالمؤمنين در خطبه اول نهج البلاغه مىباشد. «وَرمى بالزَبَد رُكامُهُ».
(136)- تمام اين مقاله علمى را مىتوانيد در كتاب دانستنىهاى جهان علم صفحه 11 ببينيد.
(141)- دانستنىهاى جهان علم: 27.
(157)- «وَأَجْتَمِعَ فى جِوارِكَ مَعَ الْمُؤْمِنينَ»؛ و با اهل ايمان در جوارت گرد آيم. (دعاى كميل).
(160)- دانستنىهاى جهان علم: 203.
(189)- آل عمران (3): 132- 136.
(190)- توبه (9): 120؛ هود (11): 115؛ يوسف (12): 90.
(191)- انعام (6): 84؛ يوسف (12): 22؛ قصص (28): 14.
(194)- بحار الأنوار: 56/ 260- 261، باب 24، حديث 35 و 36، با كمى اختلاف؛ الدرّ المنثور: 1/ 170.
(196)- صحيح البخارى: 2/ 104، باب ما جاء فى عذاب القبر، باب 33؛ آيينه اسلام: 177.
(213)- مجمع البحرين: 1/ 419، به نقل از غزالى.
(214)- بحار الأنوار: 67/ 65، باب 45، حديث 7؛ وسائل الشيعة: 15/ 163، باب 1، حديث 20216.
(218)- بحار الأنوار: 1/ 116، باب 4، حديث 8؛ وسائل الشيعة: 15/ 205، باب 8، حديث 20288.
(219)- بحار الأنوار: 67/ 64، باب 45، حديث 1؛ عوالى اللآلى: 4/ 118، 187.
(221)- كنز العمال: 6/ 391، حديث 16208؛ تفسير الثعالبى: 5/ 422؛ مجموعة ورام: 1/ 170.
(224)- بحار الأنوار: 70/ 342، باب 137، حديث 25؛ وسائل الشيعة: 15/ 304، باب 40، حديث 20584.
(226)- بحار الأنوار: 6/ 151، باب 6، حديث 1؛ الخصال: 1/ 39، حديث 21.
(228)- الأمالى، شيخ طوسى: 722، حديث 1522؛ ارشاد القلوب، ديلمى: 1/ 101؛ مجموعة ورّام: 2/ 90.
(232)- صحيح مسلم: 2/ 182؛ ميزان الحكمة: 4/ 3388.
(233)- غرر الحكم: 239، حديث 4841؛ هزار نكته: 1/ 69.
(234)- الكافى: 2/ 166، حديث 4؛ الاختصاص، شيخ مفيد: 32.
(235)- نهج البلاغه: حكمت 147؛ بحار الأنوار: 1/ 188، باب 2، حديث 4؛ الأمالى، شيخ مفيد: 247.
(236)- بحار الأنوار: 64/ 286، باب 14، حديث 8؛ الكافى: 2/ 53، حديث 1.
(237)- بحار الأنوار: 65/ 379، باب 27، حديث 27؛ الأمالى، شيخ طوسى: 84، حديث 126.
(238)- مستدرك الوسائل: 8/ 462، باب 93، حديث 10016؛ الأمالى، شيخ طوسى: 189، حديث 319.
(240)- بحار الأنوار: 58/ 84- 85؛ مستدرك سفينة البحار: 10/ 113؛ تفسير الصافى: 3/ 111.
(244)- كنز العمال: 16/ 110، حديث 44084؛ ميزان الحكمة: 1/ 636، حديث 858.
(245)- كنز العمال: 16/ 129، حديث 44154.
(248)- بحار الأنوار: 43/ 223، باب 8، حديث 9؛ ثواب الاعمال: 220.
(253)- كنز العمال: 15/ 776، حديث 43057؛ نهج الفصاحة: 303، حديث 736.
(254)- كنز العمال: 15/ 785، حديث 43103.
(255)- بحار الأنوار: 14/ 428، باب 27، حديث 10؛ تفسير العياشى: 2/ 323، حديث 11.
(256)- مجموعة ورام: 2/ 20؛ المواعظ العددية: 107، باب 2، فى الثنائيات.
(257)- المواعظ العددية: 127، باب 3، فى الثلاثيات.
(258)- المواعظ العدديّة: 211، باب 4، فى الرباعيات.
(259)- المواعظ العدديّة: 309، باب 6، فى السداسيات.
(260)- الصراط المستقيم: 1/ 138.
(268)- المواعظ العدديّة: 342، باب 8، فى الثمانيات.
(269)- التفسير الكبير، فخر رازى: 1/ 267.
(274)- روضة الواعظين، نيشابورى: 2/ 415.
(276)- ترجمه تفسير مجمع البيان: 2/ 403، ذيل آيه 17 سوره اعراف؛ بحار الأنوار: 11/ 132، باب 2.
(284)- فيض القدير: 1/ 104؛ الدرّ المنثور: 2/ 28؛ جامع السعادات: 2/ 187.
(286)- المواعظ العددية: 256، باب 5، فى الخماسيات؛ الحكم الزاهرة، ترجمه انصارى: 128.
(288)- بحار الأنوار: 83/ 18، باب 38، حديث 15؛ مستدرك الوسائل: 5/ 70، باب 22، حديث 5381.
(289)- بحار الأنوار: 20/ 130، باب 12؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: 14/ 260.
(290)- عنقا: مرغى افسانهاى است؛ سيمرغ.
(291)- بحار الأنوار: 8/ 285، باب 24، حديث 12؛ الخصال: 1/ 111، حديث 84.
(292)- ترجمه الاربعين، شيخ بهايى: 64- 67.
(293)- بحار الأنوار: 66/ 170، باب 32، حديث 12؛ الخصال: 2/ 346، حديث 13.
(294)- عيون الحكم والمواعظ: 314.
(295)- معالم السبطين، حائرى: 1/ 408.
(296)- وسائل الشيعة: 7/ 76، باب 29، حديث 8771؛ أعلام الدين: 276.
(301)- بحار الأنوار: 41/ 249، باب 112، حديث 2؛ الاختصاص: 359.
(302)- بحار الأنوار: 6/ 175، باب 7، ذيل حديث 1؛ وسائل الشيعة: 3/ 176، باب 20، حديث 3336.
(304)- آل عمران (3): 106- 107.
(310)- نهج البلاغه: حكمت 219؛ غرر الحكم: 298، حديث 6750.
(311)- بحار الأنوار: 56/ 163، باب 23؛ عوالى اللآلى: 4/ 113، حديث 174.
(312)- مسند أحمد: 5/ 266، با كمى اختلاف؛ كنز العمال: 15/ 643.
(315)- بحار الأنوار: 22/ 385، باب 11، حديث 27؛ الأمالى، شيخ مفيد: 136.
(316)- بحار الأنوار: 14/ 188، باب 15، حديث 39؛ وسائل الشيعة: 28/ 56، باب 31، حديث 34201.
(317)- فيض القدير: 1/ 186، برگرفته از حديثى در ارشاد القلوب، ديلمى: 1/ 131.
(318)- مستدرك الوسائل: 2/ 465، باب 74، حديث 2476؛ مسكّن الفؤاد: 107.
(319)- بحار الأنوار: 6/ 137، باب 4، حديث 43؛ الأمالى، شيخ صدوق: 110، حديث 8؛ مجموعة ورام: 2/ 158.
(320)- المواعظ العدديّة: 67، باب 1، فى المفردات.
(321)- بحار الأنوار: 6/ 196، باب 7؛ المواعظ العددية: 276، باب 5، فى الخماسيات.
(322)- عوالى اللآلى: 1/ 101، حديث 25؛ مجموعة ورّام: 1/ 4.
(323)- المحاسن: 1/ 285، باب 45، حديث 426؛ بحار الأنوار: 64/ 302، باب 14، حديث 31.