حضرت سجاد (عليه السلام) در فراز «كَمَا نَصَبَ لِأَمْرِكَ نَفْسَهُ» اشاره به انتخاب پيامبر (صلى الله عليه و آله) به مقام نبوّت دارد. در آنجا كه خداوند تعالى مىفرمايد:
محمد (صلى الله عليه و آله) فرستاده خداست.
مقام نبوت، از سوى خداوند انتصابى است. و علاوه بر زيبايى ظاهرى و سلامت جسمى، شخص منتخب بايد داراى بهترين صفات پسنديده و اخلاق فاضله باشد.
تا در ميان مردم از هر جهت سرآمد و ممتاز باشد. حضرت محمد (صلى الله عليه و آله) پيش از بعثت به طهارت روح و عصمت در عمل و جامع فضايل انسانى از جمله جوانمردى، خوش اخلاقى، بردبارى، راستگويى، امانتدارى شناخته شده بود. و اين ارزشهاى اخلاقى تا زمان انتصاب رسمى او به مقام رسالت، ادامه يافت. سپس خداوند بار امانت بزرگ رسالت و اجراى تكاليف حق را به دوش پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله) نهاد.
اى پيامبر! به راستى ما تو را شاهد [بر امت] و مژدهرسان و بيمدهنده فرستاديم.* و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او و چراغى فروزان [براى هدايت جهانيان] قرار داديم.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) از نجيبان و برگزيدگان آفرينش بود. او پيشواى رحمت عالميان بر مردم مؤمن و كافر و منافق شد كه به خير و نيكى رهبرى مىنمود.
و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.
تا جايى كه جبرئيل از پيامبر (صلى الله عليه و آله) پرسيد: آيا از رحمت خدا هم چيزى نصيب تو گرديد؟ فرمود: بلى، من از عاقبت خود مىترسيدم كه مبادا كارم به شقاوت ختم شود. از بركت بعثت و نزول آيات قرآن به اراده الهى آرامش خاطر يافتم و فهميدم جايگاه و نفوذ من در بارگاه قرب الهى همواره محفوظ خواهد ماند. و به دليل اين اطمينان خاطر بود كه در برابر كافران و مشركان ايستادگى مىنمود. و خداوند و دانايان را شاهد بر اين مطلب قرار مىداد.
كافران مىگويند: تو فرستاده [خدا] نيستى. بگو: كافى است كه خدا [با آيات محكم و استوار قرآنش] و كسى [چون اميرالمؤمنين على بن ابىطالب] كه دانش كتاب نزد اوست، ميان من و شما [نسبت به پيامبرىام] گواه باشند.
به هر حال حضرت رسول اكرام (صلى الله عليه و آله) براى رسالتى عظيم كه هدايت مردم و بشارت به بشر بود برگزيده شد؛ هر چند بسيارى از مردم دنيا هنوز هم در خواب غفلت و نادانى به سر مىبرند.
و ما تو را براى همه مردم جز مژدهرسان و بيم دهنده نفرستاديم، ولى بيشتر مردم [به اين واقعيت] معرفت و آگاهى ندارند.
اولين مرد مؤمن به رسالت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله)، شهادت مىدهد و حقيقت را چنين بازگو مىكند:
و شهادت مىدهم كه محمد بنده و رسول اوست، و او را به آئينِ مشهور، و نشانه معروف، و كتاب مسطور، و نور درخشان، و چراغ فروزان، و دستور روشن و آشكار به سوى مردم فرستاد.
جايگاه تكليف رسالت شايسته شخصيتى بود كه نزد حق داراى شرافت و منزلت رفيع بود.
امام صادق (عليه السلام) در اين زمينه مىفرمايد:
خداى عزوجل به رسول گرامى خود تكليفى كرد كه به احدى از خلقش چنان تكليفى نكرد و آن اين بود كه بعد از فرمان به جهاد و امتناع مردم از اجابت دعوت آن جناب، پيامبر را مكلف كرد كه يك تنه و به تنهايى به جنگ دشمن برود هر چند كه جمعيتى نيابد كه با وى به قتال برود و خداى تعالى چنين تكليفى را به احدى از خلق نكرده، نه قبل از آن جناب و نه بعد از او.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) الگوى كاملى از اخلاق و اعمال برتر بود و اين امتياز او را بر فرزندان قريش ارزشمند ساخته بود. و شرافت ذاتى او از طينت پاك آباء و اجدادش به ارث رسيده بود. اين چنين است كه ابوطالب در باره پيامبر فرمود:
و در اخلاق از همه برتر، در خوشبرخوردى از همه نيكوتر، در فكر از همه عميقتر، در عقل و امانتدارى از همه بالاتر، و در نقل خبر از همه راستگوتر و در آزار ديگران از همه دورتر.
حضرت على (عليه السلام) در نهج البلاغه در وصف پيامبر (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
تا اين كه محمد (صلى الله عليه و آله) را گواه و بشارت دهنده و ترساننده برانگيخت. در كودكى بهترين مردم، در بزرگسالى نجيبترين انسان، در اخلاق پاكترين پاكان، و دوام جود و سخايش از همه بيشتر بود.
پيامبر در سنّ كودكى در كنار دايهاش حليمه مورد عنايت و لطف خاص خدا بود و پيوسته با يارى فرشتگان و الهام به كارهاى نيك راهنمايى مىشد، در جوانى از آلودگىهاى مردم دورى مىكرد، در برنامههاى بزم شركت نمىكرد، شراب نمىخورد، بتها را دوست نمىداشت، راستگو و درستكار بود. دلى پاك و فكرى درخشان و فطرتى آسمانى داشت. و مردم او را امين مىگفتند.
سالى يك ماه به غار حرا مىرفت و با خدا راز و نياز داشت، و در پايان ماه پيش از آن كه به خانه برگردد به كعبه مىرفت و طواف كعبه مىكرد. در سن چهل سالگى هنگامى كه در كوه حرا به عبادت مشغول بود به مقام رسالت انتخاب گرديد.
آنچه زمينهساز انتخاب ايشان به مقام نبوت بود، تواضع و فروتنى بود. حتى وقتى فرشته بزرگ وحى سه مرتبه كليد گنجهاى زمين را نزد پيامبر آورد و او را در انتخاب آنها آزاد گذاشت ولى در برابر، آنچه در قيامت براى او آماده شده، كاسته گردد. حضرت هر بار فروتنى كرد و تواضع در برابر حق را برگزيد.
حضرت رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
فرمود: فرشتهاى از آسمان به من فرود آمد كه بر هيچ پيامبرى فرود نيامده بود و بعد از من نيز بر كسى فرود نخواهد آمد؛ كه اسرافيل بود. و جبرئيل هم نزد من بود گفت: سلام بر تو اى محمد! سپس گفت: من فرستاده پروردگارت به سوى تو هستم و به من فرمان داده است كه تو را بين اين كه خواهى پيامبرى و بندگى را برگزينى و اگر خواهى پادشاهى و اميرى را، مخيّر سازم. من به جبرئيل نگاه كردم. او به من اشاره كرد كه فروتنى كن. پس من گفتم: پيامبرى و بندگى را برگزيدم.
امام در اين فراز «وَحَارَبَ فِي رِضَاكَ أُسْرَتَهُ وَقَطَعَ فِي إِحْيَاءِ دِينكَ رَحِمَهُ وَأَقْصَى الأَدْنَيْنَ عَلَى جُحُودِهِمْ وَقَرَّبَ الأَقْصَيْنَ عَلَى اسْتِجَابَتِهِمْ لَكَ وَ وَالَى فِيكَ الأَبْعَدِينَ وَعَادَى فِيكَ الأَقْرَبِينَ» به نقش خانواده در پيشرفت دين و يا جلوگيرى از آن اشاره دارد.
خداوند پس از انتخاب پيامبر به رسالت؛ مركز آغاز تحول را از خانه پيامبر قرار مىدهد.
و خويشان نزديكت را [از عاقبت اعمال زشت] هشدار ده.
حضرت رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) مأموريت يافت كه از خانوادهاش شروع كند. برخى نزديكان آن حضرت با دعوت ايشان مخالف بودند ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بدون رعايت پىآمدهاى ناگوار، از دعوت آنان دست برنداشت. روشن است كه مخالفت نزديكان اثر منفى در تبليغ او دارد. چون مردم مىگويند: اينان كه از نزديكان او هستند او را بهتر از ما مىشناسند، حتى ابولهب عموى پيامبر كه آزار بسيار روا مىداشت در حضور مردم؛ فرزند برادرش را بىشرمانه سركوب مىنمود.
ابن عباس مىگويد:
«چون آيه﴿وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ﴾ نازل شد؛ رسول خدا (صلى الله عليه و آله) كوه صفا رفت و بانگ زد: اى گروه قريش! قريش گفتند: اين محمّد است كه از فراز صفا فرياد مىزند.
پس، همگى جمع شدند و آن جا رفتند و گفتند: چه شده است اى محمد!
فرمود: اگر من به شما بگويم كه در پشت اين كوه گروهى سواره هستند حرف مرا باور مىكنيد؟ گفتند: آرى، تو در ميان ما متهم و بدنام نيستى و هرگز دروغى از تو نشنيدهايم فرمود: اينك من شما را از عذابى سخت بيم مىدهم. اى فرزندان عبدالمطّلب! اى فرزندان عبد مناف! اى فرزندان زهره! و همه خاندان قريش را نام برد. خداوند به من فرمان داده است كه به نزديكانم هشدار دهم و من نمىتوانم هيچ گونه سودى در دنيا و بهرهاى در آخرت براى شما تضمين كنم، مگر اين كه بگوييد: معبودى جز اللَّه نيست.
در اين هنگام ابولهب گفت: هلاكت و زيان باد تو را! براى اين ما را جمع كردى؟ در اين هنگام خداوند تبارك و تعالى سوره تبت را كامل نازل فرمود
خداوند به انسان مسئوليت هدايت خانواده را داده است همچنين به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) هم وظيفه تربيت دينى خانواده را گوشزد نموده است:
اى مؤمنان! خود و خانواده خود را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ ها است، حفظ كنيد.
سليمان بن خالد گفت: «به امام صادق (عليه السلام) گفتم كه من خانوادهاى دارم كه حرف مرا گوش مىدهند. آيا آنها را به ايمان دعوتشان كنم حضرت فرمودند: بله، خداوند در قرآن فرموده است:
علامه مجلسى رحمه الله در بيان روايت مىفرمايد:
«قُوا» يعنى حفظ و نگهدارى و جلوگيرى كنيد خودتان و خانوادهتان را از آتش.
اول خودتان را به صبر بر طاعت خدا و صبر بر معصيت و صبر در پيروى از شهوات و سپس خانوادهتان را:
دعوت آنان را به فرمانبردارى از خدا.
آموزش واجبات و تكاليف دين.
دور نمودن آنان از زشتىها و پليدىها.
تشويق آنان را به كارهاى نيك.
پس آيه و روايت اشاره به واجب بودن امر به معروف و نهى از منكرِ نزديكان و دوستان است.
حضرت على (عليه السلام) درباره پيامبر (صلى الله عليه و آله) كه وجودش همه خير محض براى هستى بود در نهج البلاغه مىفرمايد:
پيامبرش را با نورى درخشان، و دليلى روشن، و راهى آشكار، و كتابى هدايت كننده برانگيخت. خاندانش بهترين خاندان، و شجره وجودش بهترين شجره است، شجرهاى كه شاخههايش معتدل، و ميوههايش در دسترس است.
اما پيامبر با تمام اين مقامات و منزلتها از بعضى بستگان خود شكايت مىكند.
او در پايان جنگ بدر كنار چاهى كه كشتگان را درون آن ريخته بودند ايستاد؛ و خطاب به آنان فرمود:
چه فاميل بدى بوديد براى پيامبرتان، شما تكذيبم كرديد ولى ديگران مراتصديق كردند. و شما مرا از وطن و خانهام بيرون كرديد ولى ديگران نبوت مرا تصديق كردند و ديگران به من پناه دادند ولى شما با من به ستيزه برخاستيد و مردم ديگر مرا يارى كردند. سپس فرمود: آيا شما وعده پروردگارتان را به حق يافتيد، من كه وعده پروردگارم را درباره خودم به حقيقت دريافتم.
با اين حال كه حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) نزديكانش را كه انكار حق مىكردند از خود دور مىكرد و بيگانگان را كه پذيراى حق بودند به خود نزديك مىنمود.
ابولهب را كه عموى خود بود مورد نفرين قرار داده و سوره تبت در كتاب آسمانى او را محكوم نمود. ولى سلمان فارسى كه از بلاد دور بود، افتخار:
سلمان از ما اهل بيت است.
پيدا كرد.
از جمله جايگاه خانواده وحى در پيشبرد رسالت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) حكايت مباهله
بگو: بياييد ما پسرانمان را و شما پسرانتان را، و ما زنانمان را و شما زنانتان را، و ما نفوسمان را و شما نفوستان را دعوت كنيم؛ سپس يكديگر را نفرين نماييم، پس لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.
آن گاه كه نصاراى نجران پيشنهاد مباهله را به رسول خدا دادند. رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) پاسخ داد: با شما با بهترين افراد اهل زمين و گرامىترين افراد در نزد خدا مباهله مىكنم. سپس آنان را به مباهله دعوت كرد و حضرت على (عليه السلام) و فاطمه عليها السلام و حسن (عليه السلام) وحسين (عليه السلام) از اهل بيت خويش را براى مباهله فرا خواند پس نصارى قدرت بر مباهله پيدا نكردند؛ زيرا به باطل بودن مذهب خود آگاه بودند و براى باقى ماندن در دين خود حاضر به جزيه دادن شدند.
عامر بن سعد از پدرش نقل كرده است كه گفت:
وقتى آيه﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا﴾ نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) امير مؤمنان، فاطمه زهرا، امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) را به نزد خويش خوانده و فرمود:
خدايا! اينان اهل من هستند.
جملات اين فراز دعا با مرورى به وضع عصر جاهليّت و اوضاع و احوال مردم عرب روشنتر مىشود، به همين خاطر به طور خيلى مختصر دورنمايى از آن زمان را با هم تماشا مىكنيم، تا معلوم شود رسول با كرامت اسلام در جهت تبليغ دين با چه قومى رو به رو بوده و براى احياى دين خدا گرفتار چه مشقّات و زجرها و رنج هايى شده است.
«در آن زمان حدود يك ششم مردم عربستان شهر نشين بودند كه بيشتر در نواحى جنوب، يمن و عدن و حضرموت و در قسمت شمال غربى، حيره و غسّان به سر مىبردند و در حجاز هم سه شهر مكّه و يثرب و طائف وجود داشت، ديگر ساكنان عربستان اعراب صحرانشين و بيابان گرد بودند و به طور كلّى شهر نشينان عرب هم خمير مايه اخلاق و روحيّات خود را از صحرانشينى و نظام قبيلهاى گرفته بودند.
عرب باديه تابع نظم و فرمانبرى و تسليم در برابر قدرت نيست، به خود و افراد قبيلهاش متّكى است و با ديگران همان مىكند كه ناسيوناليستهاى افراطى و نژاد پرستان با ديگر نژادها و ملّتها، هر جا بتوانند كشتار، غارت، دزدى، هتك ناموس، دروغ و خيانت را نسبت به ديگران مشروع مىدانند.
اعراب بدوى تابع حكومتى نبودند و نظم و سياستى نداشتند و اساس مليّت و جامعه آنان را، قبيله تشكيل مىداد. قبيله مجموع چند خانواده و قوم و خويشاوند است كه تحت رياست شيخ قبيله كه معمولًا كهنسالترين افراد قبيله است به سر
مىبرند.
قوم و قبيله واحد مستقلّى بود كه بايد در همه چيز به خود متّكى باشد چون اقوام و قبايل ديگر اصولًا بيگانه به شمار مىرفتند و هيچ گونه حقوق و احترامى از نظر افراد اين قبيله نداشتند و غارت اموال و كشتن افراد و دزديدن و ربودن زنان جزو حقوق قانونى آنان بود، مگر اين كه با قبيلهاى پيمانى داشته باشند كه آنهم معمولًا ديرى نمىپاييد كه با يك جسارت كوچك از طرف يكى از افراد آن قبيله نقض مىشد وبهانه براى حمله مجدد به دست مىآمد.بدين ترتيب افراد يك قبيله كه تنها حامى و تكيه گاه خود را قبيله خويش مىدانند بدان بى دريغ دل بستهاند و مسئله ذكر مفاخر قبيله و بيان انتساب و شاخههاى قبيله و افزون نشان دادن افراد ولو با شمارش گور مردگان خود، از بزرگترين نمودهاى تعصّب قبيلهاى است.
جنگ قبيلهها گاهى براى به دست آوردن چراگاهها و بيشتر زاييده تعصّب و خونخواهى است.
سرزمين عربستان، انسان سخت جان و جنگجو مىپروراند. روح جنگجويى را با عصبيّت جاهلى و ناسيوناليزم قبيلهاى ضميمه كنيد تا ريشه بسيارى از خونريزىها روشن شود.
از طرفى هر قبيله، زن و مال و جان ديگران را شكار قانونى خود مىداند و از طرفى قبيلهاى كه مورد تجاوز قرار گرفته است حاضر است براى انتقام حتّى تمام افراد قبيله متجاوز را از دم تيغ بگذراند.
صحرانشينان مىگفتند: خون را جز خون نمىشويد. داستان شنفره كه به افسانه شبيهتر است مىتواند نقش تعصّب را در خونريزىها نشان دهد. وى مورد اهانت يكى از قبيله بنى سلمان قرار مىگيرد و بر آن مىشود كه براى انتقام، صد نفر از آنان را بكشد. سرانجام پس از مدّتها كمين كردن و آوارگى نود و نه نفر را مىكشد!
ايّام عرب مهمترين حوادث جنگى عرب جاهلى را به خاطر مىآورد. اين جنگها معمولًا از يك برخورد ساده دو فرد از دو قبيله شروع مىشود و گاهى همچون جنگ «بسوس» چهل سال طول مىكشيد تا وقتى كه تقريباً مرد جنگجويى در دو قبيله باقى نمىماند و با دخالت ديگران كار به صلح مىكشيد.
از بزرگترين مصيبتهاى يك فرد بدوى آن بود كه قبيله او را طرد يا خلع كند، بدين ترتيب وى ديگر منسوب به قبيله نبود و مورد حمايت قرار نمىگرفت و هيچ قدرت و قانونى پاسدار جان و مال او نبود و در نتيجه هر كس حق داشت او را بكشد يا به بردگى بگيرد و يا اموالش را غارت كند!
غارت از راههاى رسمى امرار معاش بود. چه، گفتيم اموال ديگر قبايل احترام قانونى ندارد و اين رسم تقريباً عمومى بود، حتّى در بين قبايل مسيحى مانند «بَنى تَغْلِب» غارتگرى رايج بود، اما در اثناى غارت حتّى الامكان خونريزى مجاز نبود.
قطامى شاعر ضمن شعرى چنين مىگويد:
«كار ما غارتگرى و هجوم به همسايه دشمن است و گاه هم اگر جز برادر خويش كسى را نيابيم او راغارت مىكنيم».
عرب جاهلى در قصايد خود كشتار و غارت ديگران را از سندهاى افتخار خود مىشمرد.
ازدواج خيلى زود و حتّى اغلب در سنين هشت يا نه سالگى دختر انجام مىشد و رضايت پدر و پرداخت بهاى عروس شرط اساسى ازدواج بود.
تعدّد زوجات بدون هيچ قيد و شرطى رواج فراوان داشت. زن كالايى بود كه جزو دارايى پدر يا شوهر يا پسر به شمار مىرفت و او را با اموال و ثروتى كه باقى مىماند به ارث مىبردند، از اينرو ازدواج با زن پدر منع قانونى نداشت.
دختر دادن به افراد قبيلهاى ديگر ممنوع بود، جز قريش كه حق داشتند از ساير قبايل دختر بگيرند.
ديگر از طرق مشروع تصرّف زن اين بود كه مثلًا با مرد ديگرى از قبيله ديگر برخورد كند كه وى با زن خود باشد و بر سر به دست آوردن آن زن جنگ كند، اگر غالب شد زن را اسير گرفته و بى هيچ قيد و شرطى او را تصرّف كند.
بعضى از قبايل عرب مخصوصاً بنى اسد و تميم دختران خود را زنده به گور مىكردند!
بت پرستى دين رايج عرب بود و به صورتهاى گوناگون در بين آنان نفوذ داشت.
دامنه بت پرستى آن چنان توسعه پيدا كرد كه بتهايى به شكل حيوان و گياه و انسان و جنّ و فرشته و ستارگان ساخته مىشد و حتّى سنگ مورد پرستش بود.
«لات» در طايف به صورت سنگى چهار گوش بود و نزديك طايف چمن و چراگاه خاص داشت كه حرم بود و قطع درخت و شكار و خونريزى در قلمرو آن روا نبود و مردم مكّه و ديگران به زيارت آن مىرفتند.
«عُزّى» خداى بسيار عزيز كه معادل ستاره زهره بود در نخله، شرق مكّه قرار داشت و پرستش مىشد و بيش از ديگر بتها اعتبار داشت. حرم عُزّى از سه درخت تشكيل شده بود و قربانى انسان بدان تقديم مىشد.
«مَنات» خداى قضا و قدر بود و معبد آن سنگى سياه در قُدَيد بر سر راه مكّه به يثرب و مخصوص اوس و خزرج بود. اين سه معبود، خدايان مؤنّث و تماثيل ملائكه بودند.
«بَعْل» مظهر روح چشمهها و آبهاى زير زمين بود، احياناً چاه آب پاكِ نشاط آور در صحراى خشك قابل پرستش بود.
«غار» چون با خدايان و نيروهاى زير زمين ارتباط دارد، مقدّس شناخته مىشد. بتخانه «غبغب» در نخله از همين جا پيدا شد.
«ذات انواط» كه به آن چيزهايى مىآويختند در نخله بود و سالها مردم مكّه زيارتش مىكردند.
«ذوالشّرى» به صورت تودهاى از سنگهاى تراشيده سياه چهارگوش محترم بود.
«روح زمين قابل كشت» خداى نيكوكارى است كه بايد قربانى به پيشگاه او نثار كرد.
«روح زمين باير» شيطان شرور است كه بايد از آن بر حذر بود.
علاوه بر خدايان عمومى، هر يك از عربها در خانه خود صنم يا نصيبى داشتند كه هر وقت به خانه مىرفتند دور آن طواف مىكردند و در هنگام مسافرت از آن اجازه مىگرفتند و آن را همراه خود مىبردند.
عربها قسمتى از ميوه و محصول كشاورزى و نتيجه چهارپايان خود را براى بتها قرار مىدادند!
«ازلام» چوبههاى تيرى بودند كه براى فال گرفتن و مشورت به كار مىرفتند. آنها در تعيين سرنوشت مردم نقش عمدهاى داشتند و حتّى در تعيين اين كه فرزند مشكوك به كدام پدر تعلّق دارد.
اين چوبهها در برابر بت «هبل» قرار داشت و مراسم تحت نظر كاهنى انجام مىشد و نيز وسيلهاى براى قمار بازى با طرز خاصّى بود.
روزى امرؤالقيس شاعر معروف براى انتقام خون پدر خود با ازلام فال گرفت و سه بار نفى آمد، چوبههاى تير را به صورت بت پرت كرد و گفت: اى لعنتى! اگر پدر خودت را كشته بودند مرا از خونخواهى پدر منع مىكردى.
از اين داستان نقش ازلام و موقعيّت بت و در عين حال نفوذ بر تعصّب و انتقام را استفاده مىكنيم
در چنين روزگارى و براى هدايت و راهنمايى چنان مردمانى محمد (صلى الله عليه و آله) مبعوث به رسالت شد.
«در روزگارى كه ابرهاى متراكم جهل و نادانى سراسر عالم بشريّت را تيره و تار ساخته بود، زشتخويى و فساد اخلاق همه جا رواج داشت، شرك و بتپرستى جايگزين يكتا پرستى و توحيد گشته بود، مزدكها و مانىها به نام مذهب و آيين بر عقول و افكار مردم حكومت مىكردند، هرزگى و گناه در هر جاى جهان افتخار شمرده مىشد، خونريزى و ستم امرى عادى بود، بشريّت در پرتگاه نيستى قرار گرفته و آخرين دوران انحطاط خود را مىپيمود، زنها از مزاياى زندگى محروم و با آنها معامله برده و حيوان مىشد و به همراه شوهران مرده خويش به آتش مىسوختند!
در سرزمين خشك و سوزان كه سنگهاى تفتيدهاش از خون بى كسان مظلوم طراوت مىيافت و خاكهاى تيرهاش از پيكر دختران معصوم زنده به گور كام مىگرفت، ابوجهلها و ابوسفيانها بر جان و مال مردم مسلّط بودند.
در ميان مردمى كه سنگ و چوب معبودشان بود، وغارتگرى و چپاول شغلشان، در پستترين شرايط مىزيستند و با فقر و تنگدستى و شتر چرانى روزگار مىگذرانيدند، در ميان سنگهاى درشت ونا هموار و مارهاى پر زهر منزل داشتند، با آبى تيره و ناگوار و نانى جوين و ساخته از هسته خرما و خوراكى پرداخته از سوسمار و ملخ به سر مىبردند، با برادركشى و قطع رحم خو گرفته تا گلوگاه در لجنزار خرافات و اوهام فرورفته بودند و بدين طريق روزگارشان سپرى مىشد و عمرها به فنا مىرفت.
در چنين گردابى زورق زندگى سراسر ننگ بشر بدون هدف از سويى به سويى در حركت بود، همه از زندگى خويش ناخشنود و در ظلمات حيرت و سرگردانى صبح را شام و شام را سحر مىكردند، يأس و نوميدى در دلها چيره شده، شب ديجور جهل و شرك جهان را تيره و تار ساخته بود
در چنين روزگارى رسول مكرّم اسلام مبعوث به رسالت شد و براى بيدارى و بينايى مردم همراه قرآن مجيد به دگرگون كردن زندگى انسان و ايجاد تغيير در تمام شؤون حيات همّت گماشت. شما فكر كنيد مردمى كه با شرك و بت پرستى و تقليد از گذشتگان و انواع مفاسد اخلاقى و خانوادگى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى خو گرفته بودند در ابتداى دعوت براى آن منبع فيض چه مشكلاتى و چه رنجها و مشقّاتى ايجاد كردند، رنجهايى كه به قول قرآن مجيد كمر شكن بود، ولى عنايت خدا و صبر و استقامت آن حضرت باعث شد آن همه بلا و مصيبت را براى تبليغ دين و احياى اسلام و نشر معارف الهى تحمّل نمايد.
سران قريش از دعوت مردم به خدا سخت نگران بودند، كار آنان رباخوارى، فساد، تجاوز، ظلم و جمع كردن ثروت از كنار بتها بود و آيين حق و آيات قرآن و دعوت محمّد (صلى الله عليه و آله) مخالفت با آن همه برنامهها داشت. آنان مىدانستند كه اگر مردم بيدار شوند از قيد بردگى و بندگى نسبت به آنان نجات پيدا مىكنند و به اين همه ظلم و تجاوز خاتمه داده مىشود. در اين صورت آنان از تمام منافع نامشروع خود محروم مىگردند.
ابولهب و ابوجهل و ابوسفيان و وليد و شيبه و عتبه و ساير زورمداران مىدانستند كه بتهاى چوبى و سنگى كه دست پخت كارگران ايشان است براى مردم و خود آنها سود و زيانى در امر حيات ندارد، ولى آنان بت و بتخانه را براى سرگرم نگاه داشتن مردم و بهره كشى دنيايى از بى خبران و جاهلان مىخواستند.
تعطيل شدن بتخانه در حكم بسته شدن مراكز مهم درآمد بود. آنها سالها افكار مردم را به زنجير اوهام و خرافات بسته و دريچههاى جان آنان را قفل كرده بودند؛ زيرا بر اساس منطق اين اقليّت سود پرست، اكثريّت مردم بايد چشم و گوش بسته و مطيع و فرمانبردار بمانند، مردم بايد گمراه و ستم كش زندگى كنند، تا ابولهب و ابوجهل و وليد و ديگر قلدران در طول تاريخ با فراغت خاطر به رباخوارى و مال اندوزى و فساد همه جانبه خود ادامه دهند، اگرمحمّد بيايد و در گوش آنان بخواند:
همان كسانى كه از اين رسول و پيامبر «ناخوانده درس» كه او را نزد خود [با همه نشانهها و اوصافش] در تورات وانجيل نگاشته مىيابند، پيروى مىكنند؛ پيامبرى كه آنان را به كارهاى شايسته فرمان مىدهد و از اعمال زشت بازمىدارد و پاكيزهها را بر آنان حلال مىنمايد و ناپاكها را بر آنان حرام مىكند و بارهاى تكاليف سنگين و زنجيرهها [ىِ جهل، بىخبرى و بدعت را] كه بر دوش عقل وجان آنان است برمىدارد؛ پس كسانى كه به او ايمان آوردند و او را [در برابر دشمنان] حمايت كردند و ياريش دادند و از نورى كه بر او نازل شده پيروى نمودند، فقط آنان رستگارانند.
آنها نمىتوانستند جملات حكيمانه پيامبر به خدايان قلّابى خود را تحمّل كنند چون بدانها خو گرفته بودند، امّا ابولهب و ابوجهل و وليد كه پيشرو مخالفان و سلسله جنبانان اين دشمنى بودند به ديده ديگرى به اين پيشامد جديد مىنگريستند.
آنها مىدانستند اگر مردم آزادى را حس كنند، ديگر بردگى نخواهند كرد، اگر بردگى از ميان برود اين تن پروران بيكار بدبخت خواهند شد، چه بكنند؟
از مغز كسانى كه مقياس خوشبختى را پول مىدانند چه فكرى تراوش مىكند؟
مسلّماً فكرشان بر محور پول مىگردد، پس بايد دعوت محمّد (صلى الله عليه و آله) را با پول متوقّف كنند، مگر نه آن است كه آنان همه چيز خود را با پول به دست آوردهاند، با پول خانه ساختهاند، با پول صدها كنيز و غلام به دور آنان مىگردند، با پول بتخانه به راه افتاده است، پس براى آن كه چراغ حق را خاموش كنند، بايد به پول توسّل جويند.
در
«قريش ابوطالب را گفتند: برادر زادهات خدايان ما را به زشتى نام مىبرد، ما را ديوانه مىخواند، پيشينيان ما را به گمراهى نسبت مىدهد، بگو از اين دعوت باز ايستد تا مال خود را در اختيار او گذاريم.
محمّد (صلى الله عليه و آله) در پاسخ گفت: خدا مرا بر نينگيخته است كه مال دنيا بيندوزم و مردم را به دنيا دوستى بخوانم، مرا برانگيخته است تا دعوت او را به مردم برسانم و خلق را بدو بخوانم.
قريش چون دانستند محمّد را با پول نمىتوان خريد به فكر افتادند ابوطالب را از حمايت او باز دارند.
گروهى از بزرگان اين طايفه نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ما عُمارة بن وليد بن مغيره را كه جوانى تناور و خردمند است به تو مىدهيم و تو محمّد را به جاى او به ما بسپار تا به قتل برسانيم
اين داستان را بيشتر مورّخان پيشين نوشتهاند. اين درخواست، طرز تفكّر رباخواران و مال اندوزان و مفسدان قريش را به خوبى مجسّم مىكند.
پول پرستان و دنيا داران كه حساب هر چيز را از نظر سود مادّى آن بررسى مىكنند، براى آنان همه موجودات عالم جز پول وسيله است نه هدف، انسان باشد يا كالا.
در نظر آنان آن منبع فيض براى ابوطالب نيرويى بود كه بايد در راه بهره بردارى به كار افتد، خرد، مردمى، خويشاوندى و آنچه با عواطف سروكار داشته باشد بى ارزش است.
به عقيده آنان عماره بن وليد براى جلب منفعت و دفع ضرر بهتر و مناسبتر از محمّد مىنمايد، بدين جهت وقتى قريش نظر خود را گفتند و ابوطالب نپذيرفت، مُطعم بن عدى گفت: ابوطالب! به خدا سوگند خويشاوندان تو از روى انصاف سخن گفتند.
ابوطالب گفت: چه درخواست ستمكارانهاى! شما مىخواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما بپرورم و به جاى او فرزند مرا بگيريد و بكشيد! اين انصاف نيست، ستم است، برويد و هر چه مىخواهيد بكنيد كه هرگز سخن شما پذيرفته نيست.
بزرگان قريش چون از اين راه هم سودى نبردند راه ديگرى پيش گرفتند، راهى كه مردم نادان هنگام درماندگى در مقابل دليل منطقى خردمندان پيش مىگيرند.
عادت جاهلان اين است كه چون در پاسخ درست درمانند به سفاهت مىگرايند، دهن كجى مىكنند، دشنام مىدهند، آزار مىرسانند.
قريش نيز به آزار محمّد (صلى الله عليه و آله) برخاستند و در اين راه تا آن جا كه توانستند پيش رفتند. ابولهب و زن او امّ جميل، حَكَم بن أبى العاص، عقبة بن أبى مُعَيط از جمله مردمانىاند كه بيش از ديگران محمّد را آزار مىكردند.
وقتى محمّد (صلى الله عليه و آله) در بازار عُكاظ مردم را به خداى يگانه مىخواند، ابولهب به دنبال او مىافتاد و مىگفت: مردم برادر زاده من دروغگوست از او بپرهيزيد. نيرنگ ديگرى كه به كار مىبردند اين بود كه آزار محمّد را بيشتر به عهده كودكان و غلامان مىگذاشتند.
روزى، آن عالِم اسرار مُلْك و ملكوت و آن منبع فيوضات ربّانيّه به نماز ايستاده بود، تنى چند از ايشان شكنبه شترى پر از سرگين به غلامى از غلامان خود دادند و چون محمّد به سجده رفت، غلام آن شكنبه را بر پشت او نهاد و دوش و پشت وى را آلود ساخت
قريش از پس آزارهاى گوناگون نسبت به رسول خدا و مردان و زنانى كه به آن حضرت ايمان آورده بودند تصميم به قتل رسول خدا گرفتند و به ابوطالب گفتند:
يا به او بگو دست از دعوتش بردارد، يا آمده كشته شدن شود.
ابوطالب سخن قريش را به آن حضرت گفت، آن جناب فرمود: اى عمّ گرامى! اگر آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپم بگذارند، من از دعوت خود دست برنخواهم داشت.
ابوطالب از خانه بيرون شد و سخن آن حضرت را باز گفت و با كمال جرأت و شهامت از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) دفاع نمود و با زبان حال گفت:
از دادن جان خدمت جانانه رسيديم
در عشق نظر كن كه چه داديم و چه ديديم
زان پسته خندان چه شكرها كه نخورديم
زان سرو خرامان چه ثمرها كه نچيديم
هر عقده كه آن زلف دوتا داشت گشوديم
هر عشوه كه آن چشم سيه كرد خريديم
چون خبر اين صحيفه به ابوطالب رسيد، سراسيمه از خانه بيرون شد و به نزد قريش شتافت و گفت: اين خبر چيست كه شنيدهام؟! آنان اظهار كردند: اى ابوطالب! بيا برادر زاده خود را به ما تسليم كن و خود بر تمام ما امارت و آقايى نما، ابوطالب گفت: عجب مردمان بى انصافى هستيد، من اولاد خود را به شما بدهم كه او را به قتل برسانيد!
آنگاه به نزد بنى هاشم برگشت و گفت:
اى بنى هاشم! براى حفظ جانتان داخل شعب ابى طالب شويد.
پس همگى وارد شعب ابى طالب كه درّهاى بين دو كوه بود گرديدند.
ابوجهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن أبى مُعَيط اطراف شعب پاس مىدادند و مراقب بودند كه كسى داخل شعب نشود و طعامى به مسليمن نرساند.
كسى نمىتوانست علناً آذوقه براى ايشان ببرد، ابوالعاص بن ربيع داماد آن حضرت در تاريكىهاى شب با صدمات زيادى مقدارى طعام و گندم و خرما بر شترش بار كرده و نزديك شعب كه مىرسيد شتر را رها كرده و خود مىرفت و شتر آذوقه به افراد شعب مىرساند.
چون ابوطالب از ابوجهل و دستيارانش خائف بود، شبى چند بار جاى بستر رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را در شعب عوض مىكرد مبادا مشركين نيمه شب بر سر او بريزند و آن بزرگوار را به قتل برسانند.
مدّت سه تا چهار سال با كمال سختى و فقر و تنگدستى در شعب باقى ماندند، چنان كار بر آنها سخت شده بود كه فرياد گرسنگى اطفالشان از بيرون شعب شنيده مىشد!
ابوطالب و خديجه كبرى تا زنده بودند، آزار مشركان نسبت به آن حضرت حدّى داشت، ولى پس از وفات آن دو بزرگوار كه از هر جهت حامى پيامبر و دين او بودند، آزار سردمداران كفر از حد گذشت، چندانكه احساس كرد بيش از اين نمىتواند در مكّه درنگ كند، در اوخر ماه شوّال با زيد بن حارثه به طائف رفت و در آن جا به سه برادر از رؤساى ثقيف: عبد بن عمر و مسعود بن عمر و حبيب بن عمر كه سه برادر بودند ملاقات كرد و دين خود را به آنان عرضه داشت، هر يك در كمال بى شرمى حضرت را به جواب سختى پاسخ دادند. يكى گفت: كه من پرده خانه كعبه را دزيده باشم اگر تو راست بگويى و خدا تو را مبعوث كرده باشد. ديگرى گفت، خدا عاجز بود كه غير تو را پيغمبر گرداند! سوّمى گفت: به خدا سوگند كه هيچ گونه حاضر نيستم با تو سخن گويم؛ زيرا اگر پيغمبر باشى من كوچكتر از آنم كه با تو سخن گويم و اگر نباشى بزرگتر از آنم كه با تو كلامى گويم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مأيوس شده از آنان خواست اكنون كه ايمان نياورديد و گفتارم را نپذيرفتيد امر مرا مخفى داريد و با كسى در ميان ننهيد، ولى آنان مردم را خبر كردند و امرش را فاش ساختند و گفتند: او چنين توقّعى كرد و ما او را رد كرديم، آنگاه سر راهش را گرفته او را آزار و استهزا كردند و آن قدر سنگ بر پاى مباركش زدند كه خون جارى شد.
موسى بن عقبه گويد:
آن قدر سنگ به ساق پاى مباركش زدند كه نعلينش پر از خون شد و از شدّت جراحت خسته مىشد و بر زمين مىافتاد، بازوهاى او را مىگرفتند و او را مىنشاندند و به او مىخنديدند.
بنابر بعضى از روايات، تنها زيد بن حارثه از حضرت دفاع مىكرد آن قدر كه چندين جاى سر زيد را شكستند و همه روز كارشان همين بود تا يك روز اطفال و سفهاى قوم او را تعقيب كردند، تا آن كه حضرت از طائف خارج شد.
در بيرون شهر طائف باغى بود كه عتبه و شيبه پسران ربيعه با غلامشان «عِداس» در آن باغ بودند، حضرت در سايه ديوار باغ نشست و خون از پاى مباركش جارى بود، چون چشم عتبه و شيبه به او افتاد شفقت كرده، غلام خود عداس نصرانى را با مقدارى انگور نزد حضرتش فرستادند.
عداس انگور آورد و عرض كرد ميل فرماييد، حضرت فرمود: بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، عداس پرسيد: اين سخن از كلام اين بلد نيست، حضرت فرمود: اهل كجا هستى؟ گفت: نينوا، حضرت فرمود: شهر يونس بن مَتّى بنده صالح حق!
عداس پرسيد از كجا دانستى كه يونس كيست؟ فرمود: خدايم به من خبر داده است، پس او را دعوت به اسلام كرد، عداس مسلمان شد و به خاك افتاده سجده كرد و صورت و دست و قدمهاى آن حضرت را كه خون از آن جارى بود بوسيد، چون نزد ارباب خود باز گشت بدو گفت: واى بر تو! اين مرد با تو چه كرد كه سجده كردى و چرا قدمهاى او را بوسيدى؟ عداس گفت: او مرا به امرى خبر داد كه جز پيغمبر خدا بدان دانا نيست، بدو خنديدند و گفتند: اين مرد تو را از كيش مسيح باز داشت.
قريب يك ماه حضرت در طائف بود و هر روز مردم را به دين اسلام دعوت مىكرد و هر چه مىتوانستند او را آزار مىدادند و هيچ كس ايمان نياورد تا اين كه بدن مباركش از شدّت صدمه ورم كرد و به طرف مكّه باز گشت. در بين راه زير سايه درخت انگورى نشست و مشغول راز و نياز و مناجات با پروردگارش گرديد و عرضه داشت:
خداوندا، از ناتوانى، بيچارگى و خوارى خود نزد مردم به تو شكايت مىآورم، تو مهربانترين مهربانانى، تو پروردگار مستضعفانى، تو پروردگار منى، مرا به كه واگذارى، بيگانهاى كه از من روى در كشد، يا به دشمنى كه كارم را بدو سپردهاى؟ اگر تو بر من خشم نگرفته باشى هيچ باكى از ديگران ندارم، ولى عافيت و سلامتى از ناحيه تو برايم گواراتر است. پناه مىبرم به نور وجه تو كه تاريكىها بدان روشن شده و كار دنيا و آخرت بدان صلاح يافته، از اين كه غضبت بر من فرود آيد يا خشمت بر من وارد شود، آرى، آن قدر از تو پوزش مىطلبم تا تو خشنود شوى و هيچ نيرويى جز به تو نيست.
در هر صورت همان طور كه حضرت زين العابدين (عليه السلام) مىفرمايد، وجود مقدّس آن حضرت در جهت تبليغ دينِ خدا به انواع شكنجهها و مشقّتهاى بدنى و آلام روحى دچار گشت، ولى تا آخرين نفس وظيفه و مسئوليت خود را عاشقانه انجام داد، چنانكه در جملات بعد به آن اشاره خواهد شد.
______________________________
(7)- الكافى: 8/ 274، حديث 414؛ بحار الأنوار: 16/ 377، باب 11، حديث 87.
(8)- بحار الأنوار: 16/ 16، باب 5، حديث 17؛ من لايحضره الفقيه: 3/ 398، حديث 4398.
(10)- كنز العمال: 11/ 431، حديث 32027؛ المعجم الكبير: 12/ 267؛ مجمع الزوائد: 9/ 19.
(12)- بحار الأنوار: 18/ 164، باب 1؛ الطبقات الكبرى: 1/ 200.
(15)- بحار الأنوار: 71/ 86، باب 2، ذيل حديث 102.
(17)- بحار الأنوار: 18/ 188، باب 1، ذيل حديث 18؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 60.
(18)- بحار الأنوار: 22/ 326، باب 10، حديث 28؛ كشف الغمة: 1/ 389؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 85.
(19)- مباهله: نفرين كردن به همديگر.
(21)- بحار الأنوار: 21/ 11، باب 22، حديث 5؛ الأمالى، شيخ طوسى: 307، حديث 616.
(22)- محمّد (صلى الله عليه و آله) خاتم پيامبران: 1/ 46.
(25)- تاريخ اليعقوبى: 2/ 24- 25.
(26)- محمّد (صلى الله عليه و آله) خاتم پيامبران: 209.
(27)- بحار الأنوار: 19/ 1، باب 5، حديث 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 62.
(28)- بحار الأنوار: 19/ 22، باب 5، حديث 11؛ سيره رسول اكرم (صلى الله عليه و آله): 418.