ريشه كمبودها از نبود عشق است اگر عشق باشد هر كار نشدنى، ممكن مىشود.
مؤمن بيشترين حب را به خداوند دارد و عشق به خداوند است كه انسان را در بلاها و حوادث و اعتراف و شكايتها شكيبا مىسازد. اگر عشق نبود انبيا و اولياى الهى نمىتوانستند در فشارها تاب بياورند.
اگر عشق پيدا شود، آدمى به غير از ذكر و طاعت معشوق، چيز ديگرى نمىتواند داشته باشد؛ چرا كه عاشق از معشوق جز حب نمىخواهد، اگر محبت بيايد خير دنيا و آخرت آمده است؛ بر اين پايه بدون حب، عشق حقيقى و كمال عارفانه پديد نمىآيد.
طبيعت انسان در برابر عظمت كمالات و ابهت خيره كننده حق، بسيار فروتن و مطيع است. آنگاه كه نفس، خود را در محضر پرشكوه قدرت شكستناپذير و مطلق مىيابد، بقاى هستى خويش را در پناه وصل به او و بالاتر در فنا و محو در وجود او مىبيند، تا شخصيتى همانند او براى خود بسازد.
ريشه تقليدهاى نادرست و خودمحورىهاى سلطه گرانه در طول تاريخ بشر، در حب كمال خواهى و برترطلبى مطلق است. اگر الگوى قدرت و كمال، مجازى و ساختگى و زود زوال باشد؛ خضوع در برابر او به محدوديت و نابودى پايان مىيابد.
اكنون تاريخ گواه است كه گروهى از مردم در برابر ستمگران تسليم بودهاند و همه هستى وجود و شخصيت و مال و ناموس خود را در برابر آنان فروختهاند. و اين فروتنى دروغين سبب جلوه باطل و ضعيف شدن حق مىگردد و خداى منّان هرگز به دولت باطل فرصت ماندگارى نمىدهد و آنهم در مقطعى فرو مىپاشد.
ابوصباح كنانى مىگويد: خدمت امام صادق (عليه السلام) بودم كه پيرمردى بر آن حضرت وارد شد و عرض كرد: يا اباعبداللّه! من از فرزندانم و برادرانم و جفاكاريشان با اين سالخوردگىام نزد شما شكايت مىكنم. حضرت صادق (عليه السلام) به او فرمود:
و چنانچه الگوى كامل، بىنهايت و قدرت حقيقى باشد و انسان بداند كه سود و زيان، عزت و ذلت، فقر و ثروت و مرگ در زندگى در دست آن قادر مطلق است. در برابر حق مطلق، زبان تضرّع و اعتراف مىگشايد و در عمل هم به منبع قدرت و كمال نامحدود متصل مىگردد.
همان گونه در باب عصمت ائمه اطهار (عليهم السلام) آمده است:
هرگز اظهار عجز و ناتوانى يا اعتراف به خطايى و هر آنچه نشانه تواضعى كه از معصومان (عليهم السلام) در قالب دعا و مناجات و اندرز به ما رسيده است، جهت آموزش و تمرين بندگى براى انسان است. پس ابراز هر گونه اندوه يا شكايت يا درد اشتياق به حق تعالى نه از روى نياز و كمبود جسمى است، بلكه وسيله راز و نياز و ارتباط با خداوند است تا پيوند بين خالق و مخلوق برقرار باشد.
آنگاه كه سيّد الساجدين در مناجات خويش عرضه مىدارد:
خدايا! اندوهم دراز گشته و استخوانم نازك شده و بدنم پوسيده شده و گناهان بر پشتم انباشته است. پس آقايم به سوى تو از تهيدستيم و نيازم و سستيم و كمى چارهام، شكايت مىكنم.
هر چه امام معصوم خود را كوچكتر و ناتوانتر در محضر دوست ببيند، دليل بر عظمت معرفت و وسعت بيشتر دامنه علم او به صفات حضرت حق است.
زمينهساز تربيتى اين گونه دعاها و مناجاتهاى عارفانه، به قدرى مؤثّر بوده كه حضرت سجّاد (عليه السلام) پس از شهادت پدر بزگوارش، چنان كوبنده و پرصلابت؛ دستگاه پليد اموى را متزلزل نمود و حكومت آنان را برچيد.
يك نمونه از كرامتهاى حضرت سجّاد (عليه السلام) كه دشمنان را سركوب مىنمود اينكه:
«ابن شهاب زُهْرى مىگويد:
روزى كه امام سجّاد (عليه السلام) را به فرمان عبدالملك بن مروان در غلّ و زنجير كرده بودند و با گروهى از مأموران به عنوان تبعيد به طرف شام حركت مىدادند، من از مأموران حكومتى براى خداحافظى با امام سجّاد (عليه السلام) اجازه ملاقات گرفتم. چون به خدمت حضرت شرفياب شدم و آن حضرت را ديدم كه پاهايش در بند و دستانش در غل و زنجير است به گريه افتادم و گفتم: اى كاش! غل و زنجير به گردن من بود و شما آزاد و سالم و آسوده مىبوديد.
امام (عليه السلام) فرمود:
اى زُهرى! نگران مباش، اگر بخواهم، اين رنجها از من برداشته مىشود، ولى آن را از اين جهت كه مرا به ياد عذاب الهى در قيامت مىاندازد دوست دارم و شما نيز هر گاه چنين احوالى را ديديد، عذاب خدا را به خاطر آوريد و از آن انديشه نماييد.
آنگاه فرمود: اين وضع تا مسافت دو منزلى مدينه بيشتر ادامه نخواهد يافت.
زهرى مىگويد: من با امام (عليه السلام) خداحافظى كردم، پس از چهار روز ديدم كه مأموران حكومتى و گماشتگان آن حضرت سراسيمه و مضطربانه به مدينه بازگشته و در جستجوى امام (عليه السلام) هستند.
چون علت را پرسيدم گفتند: هنگامى كه به دو منزلى مدينه رسيديم شب فرا رسيد. ما آن حضرت را در حالى كه در غل و زنجير بسته بوديم در خيمهاى جا داديم. صبح كه فرا رسيد و داخل آن خيمه شديم اثرى از حضرت نديديم و باكمال تعجّب غل و زنجير را بر زمين افتاده ديديم و تا اين لحظه آن حضرت را نيافتهايم.
زهرى مىگويد: پس از آن حادثه حيرتانگيز به شام رفتم و عبدالملك مروان را ديدم و او از من، احوال و قضايا را پرسيد و من آنچه را ديده و شنيده بودم، نقل كردم، عبدالملك ديوانهوار گفت:
به خدا سوگند! در همان روزى كه نگهبانان به دنبال ابوالحسن مىگشتند، آن حضرت نزد من آمد و فرمود: چرا با من چنين مىكنى؟
مرا با تو و تو را با من چه كار است؟ گفتم: دوست دارم نزد من باشيد.
حضرت فرمود: ولى من دوست ندارم كه نزد تو باشم. اين را فرمود و بيرون رفت، ولى به خدا سوگند چنان هيبتى از او به من رسيد كه لباسم را آلوده كردم.»
اين قبيل حكايات؛ نشانگر احاطه فيضى و قهرى بر امور تكوينى بشر است، ولى از آن جا كه حكومت و مصلحت خداوند بر آن است كه ولايت حق بر نظام طبيعت آفرينش، همراه با آزمايش و عبرت و مدارا باشد؛ پس از انتقام و كيفر و نابودى مطلق موجودات، چشم پوشى مىشود.
دلم از ديده تو را طالب ديدار ترست
عكس در آينه از آب پديدارترست
گرچه از عقل و جنون نيز هنرها ديدم
بهر من عاشقى از هر دو سزاوارترست
هر كه هشيار تو شد از همه سرمست ترست
وانكه سرمست تو شد از همه هشيارترست
يافتم تا به در ميكده عشق تو بار
بار من از همه باده كشان بارترست
مىندانم زكه جويم خبرت را كه به دهر
هر كه شد بى خبر از خويش خبردارترست
هر كه بسيار به خودديد كم از كم باشد
وانكه كم ديد به خوداز همه بسيارترست
زال شد مشترى يوسف مصرى بكلاف
تا فروشنده بداند كه خريدار ترست
آشنايان غم دوست ندادند زدست
دامن دولت يارى كه وفادار ترست
آن كه اندر دو جهان قابل ياريست يكى است
آن يكى نيز بهمفتونزهمه يارترست
______________________________
(1)- الكافى: 2/ 447، حديث 12؛ بحار الأنوار: 52/ 365، باب 27، حديث 143.
(2)- بحار الأنوار: 91/ 140، باب 32، حديث 21.
(3)- بحار الأنوار: 46/ 123، باب 8، حديث 15؛ كشف الغمة: 2/ 76.