مسأله حقشناسى در برابر پدر و مادر و رعايت حرمت و حقوق گرچه از نظر عاطفى و اخلاقى كافى است، ولى اسلام هم در چنين امورى كه عقل و حكمت در آن استقلالِ حضور دارد به عنوان تأكيد، نكاتى ارزشمند ارائه نموده است.
از آن دسته مكرمتهايى كه براى مقام بلند پدر و مادر بيان شده است؛ توجّه به شرف و قرب جايگاه آنها نزد خداوند است كه مقام آنان در پرستش و احسان و اطاعت و اجازه و راه بهشت در كنار نام حق تعالى قرار گرفته است و همگان به تكريم آن دو، چه مؤمن يا كافر سفارش اكيد دارند.
و پروردگارت فرمان قاطع داده است كه جز او را نپرستيد، و به پدر و مادر نيكى كنيد؛ هرگاه يكى از آنان يا دو نفرشان در كنارت به پيرى رسند [چنانچه تو را به ستوه آورند] به آنان اف مگوى و بر آنان [بانگ مزن و] پرخاش مكن، و به آنان سخنى نرم و شايسته [و بزرگوارانه] بگو.* و براى هر دو از روى مهر و محبت، بال فروتنى فرود آر و بگو: پروردگارا! آنان را به پاس آن كه مرا در كودكى تربيت كردند، مورد رحمت قرار ده.
قضاى خداوند يعنى امر مقرّر، حتمى و ضرورى است. فرمان نيكى به والدين مانند فرمان توحيد قطعى و نسخ نشدنى است و احسان به والدين در كنار توحيد و طاعت حق آمده است تا نشان دهد اين كار هم واجب عقلى و هم واجب شرعى و هم وظيفه انسانى است.
امام رضا (عليه السلام) در پاسخ مسألهاى كه محمد بن سنان پرسيده، مىفرمايد:
اين محروميّتها گاهى تا اندازهاى ادامه خواهد داشت كه به فقر و خوارى گرفتار شود و از بوى بهشت هم بىنصيب گردد.
مردى از پدرش نزد پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله) شكايت كرد. حضرت پدر را خواست و پرسش نمود. پدر پير گفت: روزى كه من قوى و پولدار بودم به فرزندم رسيدگى كردم و چيزى از او دريغ نكردم، امّا امروز او پولدار و بخيل شده و به من كمك نمىكند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله) گريست و فرمود: هيچ سنگ و شنى نيست كه اين قصه را بشنود و نگريد. سپس دو مرتبه به آن فرزند فرمود:
تو و دارايىات از آن پدر توست.
در جايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
از جمله حقوق پدر بر فرزندش اين است كه در هنگام خشم پدر، در برابرش فروتنى كند و در وقت اندوه و خستگى او را برترى دهد.
بنابراين فرمايش پيامبر، جايگاه پدر و مادر در حكومت و اداره خانواده مشخص مىگردد كه مديريت و قاطعيت آنان، مانند سلطنت حاكم بر جامعه داراى نفوذ و اهميت است همان گونه كه در قصّه يوسف (عليه السلام) آنگاه كه پدر و مادر و برادرانش بر او وارد شدند خداوند متعال درباره آنان فرمود:
﴿فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَىٰ يُوسُفَ آوَىٰ إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ * وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا﴾
پس زمانى كه بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را كنار خود جاى داد و گفت: همگى با خواست خدا [آسوده خاطر و] در كمال امنيّت وارد مصر شويد.* و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه براى او به سجده افتادند.
يوسف براى استقبال از والدين خود در بيرون شهر خيمهاى زده و به انتظار ايستاده بود تا آنها را با عزّت و احترام وارد مصر كند و با شكوه به كاخ وارد شوند. دو جمله ﴿آوَىٰ إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ﴾ و ﴿رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ﴾ اشاره به بزرگداشت و حرمت داشتن مقام پدر و مادر يوسف نبى (عليه السلام) است. يوسف پس از سالها دور از خانواده و خانه، نخست پدر و مادر را در آغوش گرفت و بسيار با محبت و علاقه با آنان روبوسى و خوش زبانى نمود و اشك شوق ديدار و صفاى دل بر رخ او نمايان شد.
سپس آنان را بر تخت سلطنت نشانيد و تاج افتخار خود را بر سر آنان گذاشت و در كنار خود، مدال افتخار ديگرى كه همان تكريم پدر و مادر بود كسب كرد. و بعد همه آنان به خاطر سپاسگزارى و بزرگ منشى حضرت يوسف (عليه السلام) برابر او به خاك افتاده و سجده شكر بجاى آوردند.
از آيات فوق چنين برداشت مىشود كه در هر مقام و منصبى كه هستيد والدين خود را بر خود برتر بدانيد؛ زيرا آنان كه بزرگى و رنج بيشترى كشيدهاند، بايد عزيز باشند و با كلمات و جملات محترمانه و محبتآميز، بزرگى آنان را بستاييد همان طور كه يوسف در پايان قصّه گفت: اى پدر! اين حقيقت خواب من است.
آرى، چنين بود سيره معصومان بزرگوار ما كه در حالات امام سجّاد (عليه السلام) آمده است:
در همان آغاز تولد مادر را از دست داد و تربيت ايشان به عهده كنيزى از خاندان امام حسين (عليه السلام) سپرده شد. امام به خاطر احترام و محبتهاى بىدريغ آن دايه مهربان، هرگز قبل از او دست به طرف غذا نمىبرد و مىفرمود:دوست ندارم دست خود را به طرف لقمهاى دراز كنم كه شايد مادرم زودتر خواهان آن شده باشد و از من رنجيده شود و من نسبت به او بىادبى كرده باشم.
______________________________
(2)- بحار الأنوار: 71/ 74، باب 2، حديث 67؛ علل الشرايع: 2/ 479، باب 229، حديث 1.
(3)- بحار الأنوار: 71/ 74، باب 2، حديث 67؛ علل الشرايع: 2/ 479، باب 229، حديث 1.
(4)- كنز العمال: 16/ 473، حديث 45512.
(6)- بحار الأنوار: 46/ 93، باب 5، ذيل حديث 82؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 4/ 162.