وجود مقدّسى كه از باب لطف و عنايت و رحمت و مرحمت. صفحه با عظمت هستى را به وجود آورده، و اين همه نقش رنگارنگ بر آن نقّاشى نموده، از خاك ناچيز نطفه انسان را ساخته، و در تاريك خانه رحمْ بدن و صورت وى را آراسته، آنگاه از روح خود در او دميده، و آنچه لازمه رشد و كمال بوده مايه آن را در وجودش نهاده، سپس وى را با بدرقه محبّت و لطفش به دنيا آورده، و آغوش مهر مادر و عشق پدر را جايگاه او قرار داده، از سينه مادر به او شير گوارا نوشانده، و پدر را خدمتكار دست به سينه او فرموده، پس از مدتى از ميان لثههايش دندان رويانيده، و به تدريج سفره زندگى را در خور او پهن كرده و وى را به انواع نعمتهاى ظاهرى و باطنى آراسته، البته بايد نهايت اميد وى باشد؛ زيرا تمام تكيه گاههائى كه بشر براى خود انتخاب كرده بناى بر آب است، و در طول تاريخ بسيار اتفاق افتاده كه اميد افراد به افراد يا اميد افراد به عناصر و اشيا، تبديل به يأس و نااميدى شده و تنها جائى كه اميد كسى نااميد نشده پيشگاه مقدّس حضرت اوست.
دردمندى به در خانهاش نرفت كه دردش دوا نشد، حاجتمندى به او مراجعه نكرد مگر اين كه حاجتش برآورده شد، مستمندى از او نخواست، مگر اين كه به خواستهاش رسيد، قرض دارى نزد او نرفت مگر اين كه قرضش ادا شد. گنهكارى به حضرتش نناليد مگر اين كه گناهش در دايره عفو و بخشش رفت.
خاموشم و بى تابى فرياد تو دارم
چندانكه فراموش توام به جهان ياد تو دارم
اين ناله كه قد مىكشد از سينه تنگم
تصوير نهال از غم آزار تو دارم
تمثال گل و رنگ بهارم چه فريبد
من آينه حسن خدا داد تو دارم
هر چند به صد رنگ زنم دست تصنّع
چون وانگرم خامه بهزاد تو دارم
تا زندهام از جان كنى ام نيست رهائى
شيرينى و من خدمت فرهاد تو دارم
گو شيشه امكان شكند سنگ حوادث
من طاقى از ابروى پريزاد تو دارم
بيدلتو به من هيچ مدارا ننمودى
عمرى است كه پاس دل ناشاد تو دارم