در بيان شخصيّت و هويّت و اوصاف هاديان راه محبوب يعنى انبياى الهى و ائمّه طاهرين (عليهم السلام)، كه در بخش اوّل دعاى چهارم به آنان اشاره شده، سخت خود را عاجز و ناتوان مىبينم.
درست است كه در اين زمينه بايد به قرآن مجيد، منبع فيوضات آسمانى مراجعه كرد، ولى فهم اين آثار هم كار آسانى نيست.
اين طايفه در عقل و شعور، در پاكى نفس و جان، در بصيرت و آگاهى، در دانش و بينش، در خلوص و اخلاص، در وفا و صفا، در درستى و امانت، در وسعت روح، در اداى وظيفه و مسؤوليّت، در ارتباط با حق و داشتن مقام قرب، در ادب و فرهنگ، در مهر و محبّت، در رحمت و عاطفت، در بيدارى و بينايى، در قوّت جسم و جان، در بسط فكر و علم، در روشنائى و نورانيّت، در صفات و شؤون معنوى، در عفّت و عصمت، در درك حقايق و واقعيتها و خلاصه در تمام برنامههاى ظاهرى و باطنى و غيبى و شهودى و مُلكى و ملكوتى، سر آمد تمام كاينات و مافوق تمام موجودات و برتر از همه آفريدههاى حضرت ربّ العزّه هستند.
اولياى حضرت حق، داراى قدرت و نيروى اراده خلّاقهاى هستند كه مىتوانند تيرِ از كمان جسته يعنى اجل و قضاى محتوم را از راه برگردانند، و تمام اين نيرو و قدرت از جانب حضرت ربّ به آنان عنايت شده است.
از جمله خصايص بسيار مهمّ برگزيدگان خداوند اين است كه خوى الهى دارند، برخلاف عامّه خلق كه هيچ سلامى بى طمع نمىكنند و در هر عطائى انتظار چند برابر سود و عوض دارند. اولياى الهى اهل طمع و آز نيستند، فيض بخشى لازمه وجود فيّاض آنهاست، در مقابل عطا و بخشش خود هيچ توقّع و چشمداشت سود و عوض ندارند.
همچون آفتابند كه در همه جا و بر همه كس يكسان مىتابند و گرمى و روشنايى مىبخشند، بدون اين كه بها و عوضى بخواهند.
اين طايفه براى دستگيرى و نجات بشر خلق شدهاند و بدين سبب است كه بار هدايت خلق و درمان رنجوران روحانى را به جان و دل مىكشند و به وظيفه تبليغ رسالت و رهبرى به عموم خلق خدمت مىكنند، بدون شائبه غرض و بى آن كه از كسى چشمداشت پاداش و دستمزد و پايرنج داشته باشند.
كار دعوت و خدمت انبيا و اولياى خدا چنان است كه گاهى ناز ابلهان مىكشند و رنج و عذاب دشمنان را به جان مىخرند و سخريّه و استهزا و فسوس كافران و صفير كشيدن و دستك زدن منكران و منافقان را بر خود هموار مىكنند و از طعن و تشنيع تيره دلان نمىهراسند، بلكه هر قدر بر انكار مخالفان افزوده شود بر تبليغ رسالت و مهربانى و عطوفت مىافزايند تا به وظيفه الهى خود عمل كرده باشند.
اينان زير محمل فرمان الهىاند، و تنها هدف و مقصد آنها اطاعت حق و اداى وظيفه رهبرى خلق است، نه از تحسين و آفرين كسى خوشحال مىشوند، و نه از طعن و تشنيع عوام انديشه دارند، محض نورند و از همه اوهام و تصويرات دور.
انسان از بركت هدايت اينان از حيات تيره جسمانى شهوانى و اخلاق رذيله نفسانى مىميرد و به حيات روشن روحانى و خصال حميده انسانى زنده مىشود، همان طور كه مردم جاهل نادان، در اثر رنج تحصيل و پيمودن مراحل علمى از حيات جهل مىميرند و به حيات علم و دانايى زنده مىشوند، و همچنان كه اشخاص فاسق و تبهكار در اثر توبه و انابت و رياضت، يا دستگيرى و تلقين ذكر مشايخ، از عالم فسق و تبهكارى بيرون مىآيند و به جرگه نيكان و نيكوكاران مىپيوندند، يعنى در واقع، مزاج روحانى آنان مبدّل مىشود.
انبيا و اوليا روح وحى گير و الهامپذير دارند و به عبارت ديگر، حوادث و وقايع آينده را از لوح محفوظ و امّ الكتاب و كتاب مبين مىخوانند.
آواز و صداى انبيا و اوليا آواز خداست و فعل ايشان فعل حضرت ربّ است؛ زيرا كه جسمانيّت اوليا در روحانيّت مستهلك گشته و وجود ايشان فانى در حق و متصل به محبوب شده است.
روح اينان از عالم خلق گذشته و به حق پيوسته و مظهر و نمودار نور حق شده است. صحبت و همنشينى با ايشان تقرّب حق و دورى از ايشان دورى از خداست.
ظهور كرامات و خرق عادات از انبيا و اوليا و مردان خدا به مثابه گلى است كه از گلستان پُر گل و وسيع آورده باشند، بوى ديدار همين گل ما را به وجود گلستان دلالت و رهنمايى مىكند.
درون اوليا، گلستان فيض نامحدود و باغ رحمت بىمنتهاى الهى است. گاهى از آن باغ انبوه، تحفه گلى به ما مىرسد تا ما را بدان سوى جذب كند، و اين خود همان نفحات حقّ است كه در حديث شريف آمده است:
براى پروردگار شما در روزگارتان نسيمهايى است، بر شماست كه جهت دريافت آن نفحهها جهت زنده شدنتان به حيات معنوى بيدار باشيد.
بدبخت كسى كه اين نفحات را در نمىيابد. و اين دَمها را غنيمت نمىشمارد.
انبياى الهى در مسأله هدايت انسان به سوى رشد و كمال، به دو واقعيّت اهميت بسيار مىدادند:
1- پيراستن
2- آراستن
1- مقصود از پيراستن و پيرايش، تهذيب نفس است به زدودن و پاك كردن تيرگىهاى زنگ رذايل اخلاقى و شهوات بهيمى و سَبُعى از روح، و صيقلى كردن و صفا دادن باطن به نور ايمان، به طورى كه آماده زيور فضايل نفسانى و نقشپذير صور علمى و معارف ربّانى باشد.
2- منظور از آراستن و آرايش، تحصيل كمالات و فضايل روحانى و تكميل قواى نفسانى به ملكات فاضله و محاسن اخلاقى است.پس از پيمودن اين دو مقام در سايه تربيت انبيا، نوبت به مقام و مرحله فناى فى اللّه و بقاى باللّه مىرسد كه عبارت است از سلب همه تعيّنات و تشخّصات امكانى و نيست شدن حصّه وجود مقيّد جزئى با حذف قيود در هستىِ لابشرطِ مطلق، يا پيوستن قطره وجود شخصى به درياى بىكرانه احديّتِ واجبِ سرمدى.
راستى ما انسانها در برابر زحمات انبيا و وجود پربركتشان چه مسؤوليّت سنگينى داريم!
هر چند فيض بخشى، ذاتىِ اولياى حقّ است و بر هر كس بىدريغ و بدون توقّع سود و عوض فيض مىبخشند، ولكن وظيفه طالب حقيقى اين است كه در حضور اهل دل در هر حال ادب نگاه دارد و منّت ايشان بكشد و به جان و دل، ايشان را خدمت كند
جانا ز روى خويش بر افكن نقاب را
تا كى نهان به ابر كنى آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
اى يوسف از جمال برافكن نقاب را
بنشستهام به راه كه شايد منِ گدا
گويم سلامى آن شه ملك رقاب را
حالى كه لاله را قدح باده بر كف است
ساقى مكن دريغ ز مَستان شراب را
ما درس معرفت ز خط يار خواندهايم
بگذار در مقابلِ زاهد كتاب را
پيامبران الهى، انسان را به عقايد حقّه، اخلاق حسنه و اعمال صالحه دعوت كردند. اينان براى ترسيم صراط مستقيم، از جانب حضرت حق داراى كتاب بودند.
آنچه از ظلم و ستم تا كنون بر بشريّت رفته، معلول دورى او از مكتب هاديان راه حقّ است.
ظلم به خود و تجاوز به حقوق ديگران، هيچ علّتى جز دور بودن از تعاليم انبياى خدا ندارد.
طغيان طاغوت، كبر مستكبر، اسراف مسرف، تبذير مبذّر، ظلم ظالم، سكوت مظلوم، تجاوز متجاوز، بغى باغى، جهل جاهل، گمراهى گمراه، تجاوز متجاوز، همه و همه نتيجه دورى انسان از نبوّت انبيا و امامت امامان و ولايت اولياى خداست.
انسان از تمام موجودات عالم در عقل و استعداد برتر و نيرومندتر است. به فعليّت رسيدن اين عقل و استعداد، در پرتو فروغ نبوّت و امامت ميسّر است. اگر انسان براى پخته شدن امور معنوى و مادّى از آفتاب وجود انبيا بهره گيرد، به مقام خلافت از خدا مىرسد، و اگر از اين خورشيد نوربخش چهره جان بپوشاند دچار ظلمت و سردرگمى شده و به موجودى پوچ و پوك تبديل گشته و به نقطه شقاوت و هلاكت و فلاكت مىرسد.
قرآن مجيد اصول دعوت انبيا را به شرح زير بيان مىكند، به اين معنا كه آن بزرگواران بشريّت را دعوت مىكردند به:
1- معرفت و شناخت حضرت حق.
2- فقط و فقط پرستش پروردگار.
3- توجه به پند و موعظه و نصيحت هاديان.
4- تقوا و پرهيز از تمام گناهان ظاهرى و باطنى.
5- توجّه به روز قيامت.
6- رهروى در راه فلاح و رستگارى.
7- توجّه به نعمتهاى حق و راه به دست آوردن و خرج آن.
8- سير كردن در راه حق با نيّت پاك و خالص.
9- آراسته شدن به حقيقت توبه.
10- دورى از هر نوع بت و بت پرستى.
11- توجّه به اسما و صفات حضرت رب.
12- دورى از دشمنان خدا چه برونى چه درونى.
13- ادامه حركت و ثبوت قدم در راه خدا تا زمان خروج از دنيا.
14- حركت براى به دست آوردن حسنات دنيا و آخرت.
15- قرار گرفتن در مدار صدق و صداقت.
16- شناخت دشمنان حق و دورى از آنها.
17- به دست آوردن قلب سليم.
18- صبر و استقامت در برابر حوادث.
19- نيكى به ديگران در همه شؤون.
20- دوستى و معاشرت با دوستان خدا.
21- دورى از شهوات و اميال و غرايز غلط و شيطانى.
22- عبرت گرفتن از عاقبت ستمكاران و مجرمان.
23- دورى از رذايل اخلاقى.
24- توجه به زندگى و تربيت همسر و فرزند.
25- سلامت در ترازودارى.
26- دورى از فساد در خانه و جامعه.
27- اصلاح خود و ديگران.
28- امر به معروف و نهى از منكر.
29- مبارزه و جنگ با ستمگران و جهاد فى سبيل اللّه.
30- انفاق علم، مال، آبرو و قدرت در راه حق.
31- توجّه به حال محرومان و مستضعفان.
32- استفاده مشروع از نعم الهى.
33- قضاوت به حق.
34- حكومت به عدل.
35- آباد كردن زمين.
36- توجّه به وحدت و اتّفاق.
37- حفظ مال يتيم.
38- وفاى به عهد.
39- اقامه نماز.
40- احسان و محبّت به پدر و مادر.
41- مطالعه در آثار هستى.
42- مطالعه در حقايق ملكوتيّه.
43- مناجات با خدا.
44- كظم غيظ.
45- عفو و گذشت.
46- ترس از عذاب قيامت.
47- رعايت و حفظ امانت.
48- ميانهروى در همه ابعاد حيات.
49- خشوع و خضوع و تواضع.
50- تحصيل علم و دانش.
راستى، وظيفه عقلى و وجدانى انسان است كه از چنين انسانهاى كاملى كه عشقى جز دستگيرى از انسان ندارند و تعاليم آنان رشد دهنده عقل، روشن كننده قلب، تصفيه كننده نفس، پاك كننده روح، سالم كننده اعضاى بدن و آباد كننده دنيا و آخرت است پيروى و متابعت نمايد.
سرپيچى از اين انسانهاى والا و دشمنى با ايشان و روى گرداندن از تعاليم ثمربخش آن بزرگواران، محصولى جز شقاوت و هلاكت و غرق شدن بساط زندگى در فسق و جور و فساد و ظلم ندارد.
پيروان انبيا و متابعان اوليا كه با گذشت از شهوات و لذّات و مقامات و مال و منال به مدار اطاعت از آنان درمىآيند، در پيشگاه حضرت رب از ارزشى والا برخوردارند، كه كسى جز حق از آن ارزش آگاهى ندارد.
قرب به انبيا، قرب به خدا است و اطاعت از اوليا، اطاعت از اللّه است.
انسان در دوره تاريخ به مانند دورى از انبيا ظلمى به خود روا نداشته است.
بدون قبول هدايت انبيا، رهايى از شرّ هواى نفس و جنايات طاغوت امكانپذير نيست.
اى بشر اى آيت كبراى حق
آينه طلعت زيباى حق
اى بشر اى ماحَصَل ممكنات
اى تو گل سرسبد كاينات
اى دُر يكدانه درياى دل
اى گهر گم شده در آب و گِل
اى فلكى از چه زمينى شدى
شاد به اين خاك نشينى شدى
از چه سبب ديده ز خود دوختى
اين همه غفلت ز كه آموختى
نيك نظر كن كه ز پا تا به سر
چيستى اى گشته ز خود بىخبر
ايمان به غيب، اقامه نماز، انفاق هرگونه نعمت عنايت شده از جانب حق، ايمان به تمام كتب آسمانى، يقين به آخرت، ايمان به ملائكه، پرداخت مال به اقوام فقير و يتيم و مسكين و در راه مانده و سؤال كننده و بردگان، وفاى به عهد و نذر، صبر در مصيبت و معصيت و اطاعت، جهاد در راه خدا، صدق و راستى، شنيدن حق، به عمل گذاشتن حق، سرعت كردن براى به دست آوردن مغفرت و بهشت، توبه از گناه، اصرار نداشتن بر صغيره، فرار از ضعف و سستى در امور دينيّه، دورى از اسراف، ثبات قدم، اجابت دعوت حق در همه شؤون، خشيت و خوف از خدا، ذكر حق و مناجات با محبوب در دل شب، هجرت در راه حق، تحمّل آزار در راه خدا، كشتن دشمن و شهيد شدن، اخوّت و برادرى، اضافه شدن ايمان بر اثر تلاوت آيات الهيّه، پناه دادن به بىپناه، يارى دادن به مظلوم، دوستى با اهل ايمان، امر به معروف و نهى از منكر، وفاى به عهد فطرى و عقلى و شرعى و اجتماعى تا پايان عمر، صله رحم، جبران گناهان با حسنات، اميد به لطف حق، حفظ شهوت از حرام، رعايت امانت، تواضع در حركت و زندگى، پرهيز از برخورد غيرواقعى با جاهل، شبزندهدارى، پرهيز از بخل، دورى از زنا، دورى از شرك، دورى از قتل نفس، عمل صالح، كار خير، شاهد نشدن بر قول زور، پرهيز از لغو، تسبيح و تحميد حق، شدّت بر كفار، رحمت بر مؤمنان، شك نداشتن در حقايق، تقوا و پرهيزكارى، استغفار در سحر، اطعام طعام، خوف از حساب، قرائت قرآن، فهم قرآن، عمل به قرآن، خلوص در عمل، حفظ زبان، حفظ چشم، دورى از مال حرام، فرار از ربا، ورع و پاكدامنى، قناعت به رزق حق، انصاف دادن به مردم، رعايت حقّ زن و فرزند، خوش خلقى، پرهيز از شرّ، دورى از فساد، فرار از مسكر، وقار در برابر حوادث، شكر بر نعمت، خدمت به مردم، كم خورى، كم گويى، غنيمت دانستن جوانى و سلامت بدن و فراغت و مال و حيات، دورى از فخر و افتخار، پرهيز از جهل و سفاهت، افشاى سلام، انتظار صلاة، فرار از هواى نفس، دورى از عُجْب، ميانه روى در فقر و غنا، اجراى عدالت در همه امور، رعايت حقّ كارگر، رغبت به آخرت، روزه رمضان، حجّ خانه خدا، عشق به اهل بيت، اطاعت از ائمّه معصومين، اطاعت از رهبر عادل، تقويت عقل، همنشينى با اهل اللّه، پرهيز از عيبجويى، گريه بر گناه، وسعت دادن به اهل و عيال، قبول دعوت مؤمن، حياى از حق، دورى از جمع مال، فرار از طول امَل، نصيحت به مردم، عشق به لقاى حق، طهارت ظاهر و باطن، دورى از نمّامى، خيرخواهى براى همه، حلّ مشكل مردم در نهان و آشكار، احترام به بزرگتر، احسان به والدين، رعايت حقّ معاشر، توجّه به حقوق همسايه، دورى از خيانت، چشمداشت به خداوند، دعا براى مردم، اقبال به مسجد، تحصيل حكمت، تشويق مردم به خير، انديشه در عاقبت و بسيارى از امور ديگر كه در قرآن مجيد و كتب روائى ما آمده است، همه و همه از نشانههاى پيروان انبياست.
آراسته به اين حقايق، پيرو واقعى رسولان الهى و مشمول عنايت و رحمت حق و مورد دعاى انبيا و ائمه (عليهم السلام) و به خصوص امام عارفان است.
خدا را جمع نتوان با هوا كرد
يكى از اين دو را بايد رها كرد
ولى ترك خدا گفتن محال است
كه هر كس كرد خود را مبتلا كرد
به ملك عافيت ره برد آنكو
به دانائى حذر زين ابتلا كرد
خنك آنكو به توفيق خدايى
خدا بگرفت و ترك هر هوا كرد
زهى داناى رِند با كفايت
كه بر حدّ كفايت اكتفا كرد
خدا زانكس رضا باشد كه خود را
به تقدير خداى خود رضا كرد
حيات بدون هدايت انبيا، عين ظلمت و گمراهى است، و حركت بدون دلالت و راهنمايى پيامبران، پايانش عذاب دردناك الهى است.
انبياى خدا بر اساس وحى، انسان را مركّب از جسم، عقل، قلب، روح و نفس مىدانند و براى هر كدام از اين حقايق قواعدى عرضه كردهاند، كه به كارگيرى آن قواعد از وجود انسان شجره طيّبه و منبعى الهى به وجود مىآورد.
انسان بايد خود را با چشم انبيا تماشا كند تا تمام حقايق وجودى خويش را ببيند، و با هر يك به فراخور هويّت و موجوديّتش رفتار كند.
عقل را با علم تغذيه كند، قلب را با عقايد حقّه، نفس را با حسنات اخلاقيّه، روح را با حالات الهيّه، و جسم و اعضايش را با امر و نهى ملكوتيّه.
انسان بدون كمكگيرى از هدايت انبيا همچون ابليس لعين، آن ديو رجيم، يك چشم خواهد شد، و با يك چشم خواهد نگريست، آنوقت است كه خود را جز جسم نبيند و همه هستى را در همين حيات زودگذر و بىارزش مادّى خلاصه كند، و جز خور و خواب و شهوات كارى انجام ندهد.
عارف بيدار، سعدالدين حمّويه مىگويد:
«بدان كه ديو يك چشم است و آن يك چشم طولانى است به خود فرو مىنگرد.
اشارت در اين، آن است كه وى خودبين است و حق بين نيست. و آن كه يك چشم دارد آن است كه چشم او جسم مىبيند و چشم جان بين ندارد. نديدى كه چشم ابليس جسم آدم ديد، نه جوهر آدم؟ بايستى كه ابليس در آينه جسم آدم جوهر جان آدم ديدى، و واجد واحد گشتى، و ساجد ماجد گشتى، امّا مغرور بود به نفس خود، و مسرور به طاعت بىجان و مُعجَب به صفت ناريّه؛ در نار نگريست او را بالاى اخوان خود ديد. چون باد و خاك و آب از چشمش بيرون رفت، بادِ هستى در سرش افتاد. در آدم خاكى چون نگه كرد گفت:
گفت: من از او بهترم، مرا از آتش آفريدى و او را از گل ساختى.
لاجرم طوق لعنت در گردنش افتاد و از مقام قرب رب محروم گشت. و معنى لعنتْ بُعد باشد، و بُعد آن است كه چشم او جسم ديد و از ديدن جان محروم گشت.
و عالم جسمْ كثيف است و ثقيل، و اقتضاى كثافت و غلظت سِفل باشد و خفا و ظلمت. و عالم روحانى لطيف است و خفيف، و اقتضاى لطافت و خفّت عِلو باشد و ظهور نور.
سليمان از براى آن بر باد نشست كه پاى بر سر هوا نهاده بود، و آتش هستى به آب نيستى خاك گردانيده بود؛ لاجرم بامداد، يك ماهه رهش مىبرد و شبانگاه، يك ماهه رهش بازمىآورد:
كه رفتن صبحگاهش [به اندازه] يك ماه و رفتن شام گاهش [به اندازه] يك ماه بود؛
و عالم صغراى نفس خود را مسخّر كرده بود، لاجرم عالم كبرى و هر چه در او بود مسخّر وى گشت.
اكنون سليمان صفت شو تا بر نگين انگشتريت نقش «اللّه» برآيد، و يوسف حُسن تو از چاه همچو ماه نمايد، در منابر و مساجد خطبه به نام تو كنند، و در بلاد عالم سكّه به نام تو زنند، و نشان بىنشان از تو پرسند، و قبله قلوب گردى، و مسجد نفوس شوى، و عقول و ارواحْ بر مدينه اشباحْ حمد و ثناى تو خوانند و تسبيح و تهليل تو گويند، و پرگار امر و ارادت به اذن تو گردد، و گِردت همه اشيا درآيند، و تو نقطه دايره وجود گردى، و خلق عالمين را مسجود گردى و معبود شوى، و مراد تو باشى و مقصود تو گردى، و آدميان روى به تو آورند و ديو و پرى كمر تسليم بر ميان بندند، و وحوش و طيور با تو انس گيرند. مشرقيان غلام شوند و مغربيان در دام افتند، جنوبيان و شماليان سر بر سر پاى تو نهند، و بر عرصه وجود تو تركان معانى برانگيخته شود، تا تير و كمان حروب با صورت بىمعنا بر دعوى، بر هم شكنند.»
پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود:
من شما را به دو كلمه دعوت مىكنم كه راندنش در زبان آسان، ولى در ميزان عمل سنگين است، با اين دو كلمه (به شرط تحقّق عملى آن) مالك عرب و عجم مىشويد، امّتها مطيع شما مىگردند، از بركت آن دو حقيقت به بهشت مىرويد، و از جهنّم خلاص مىگرديد. آن دو، شهادت به وحدانيّت حق و رسالت من است.
عرفاى والا مقام، سالكان راه حقيقت، والهان مشتاق، دانايان عاشق، راهروان با بصيرت، براساس معارف الهيّه، راه رسيدن به مقام خلافت اللّهى را در چهار طهارت مىدانند:
1- طهارت بدن و لباس از نجاست ظاهرى. چه، اين نجاست موجب بُعد از خدا مىشود در عباداتى كه مشروط به طهارت است، و عبادت براى قرب به حق است و مقدمه آن طهارت.
2- طهارت هر يك از اعضا از معاصى. مثلًا نجاست چشم نظر بر نامحرم است، و نجاست دست آزار مردم به هر شكل و صورتى، و نجاست گوش غيبت شنيدن، و نجاست زبان دروغ و فحش و استهزا و باطل گويى و تهمت است.
3- طهارت باطن است از صفات ذميمه. چه، هر يك از صفات ناپسند كه در باطن انسان است نجاستى است كه باعث حجاب سالك است از وصول به قرب حق.
4- طهارت سِرّ است از غير حق.
دل مؤمن حرم خداست، رفت و آمد غير در حرم خدا حرام است.
اى داود! گناهكاران رابه مغفرت و آمرزش من بشارت بده، و اهل صدق و صفا را از غيرت من بترسان.
و اين همه فيض كه بر شمردهاند و مخصوص انسان است جز در سايه نبّوت انبيا و پيروى از آن مردان الهى به دست نمىآيد.
آدمى گنجينه سرّ حق است
گر چه در بحر هوس مستغرق است
گنج كونَيْن است ذات آدمى
هست بى پايان صفات آدمى
گر وجود خويش بشناسد تمام
در شناسايىّ حق يابد نظام
نفس انسانى است مرآت جمال
روح انسانى است مرآت كمال
گر بود مرآت صاف و پر ضيا
عكس گيرد از جمال كبريا
حقشناسى هست كار آدمى
معرفت باشد شعار آدمى
حيات جداى از انبيا، منبع خطرات عجيبى است. قرآن مجيد و روايات و دعاها به اين خطرات اشاره كردهاند.
ذكر تمام آن خطرات از حوصله اين رساله خارج است. براى نمونه به ترجمه متنى كه به عنوان تعقيب نماز مغرب از معصوم (عليه السلام) رسيده است، اشاره مىكنم:
آنان كه با خيال تو روزى به سر كنند
نبود عجب كه در دل آتش گذر كنند
كى با چنين جمال نظر با قمر كنند
يا با چنين مقال خيال شكر كنند
تا كوى توست بهر چه جاى ديگر شوند
تا عشق توست بهر چه كار ديگر كنند
انسان درخت و شجرهاى است كه بالقوّه داراى هر نوع ثمر ظاهرى و باطنى است و تاريخ حيات ثابت كرده است كه اين شجره، منافع و ميوههايش جز در سايه تربيت انبيا و اوليا به فعليّت نمىرسد.
اين موجودى كه در قرآن مجيد از وى به عنوان احسن تقويم ياد شده اگر به دست غير انبيا بيفتد به اسفل سافلين خواهد رسيد.
نبات اين زمين با نسيم مسائل وحى و باغبانى انبيا و اوليا روئيده خواهد شد، و اصلش ثابت و فرعش آسمانها را پر خواهد كرد.
اگر خود را به دست انبيا نسپاريد، دشمنان درونى و برونى دمار از روزگار شما در آورند، و بود و نبود شما را به باد دهند، و از شما جز شرّ و پستى، رذالت و دنائت، آلودگى و معصيت چيزى نخواهند گذاشت.
قرآن مجيد بر مبناى عقايد و اخلاق و اعمال، آدميان را سه طايفه مىداند. اين تقسيم به طور مفصّل در سوره مباركه واقعه و به نحو مختصر در سورههاى ديگر قرآن مجيد آمده است.
1- مقرّبان 2- اصحاب يمين 3- اصحاب شِمال
ايمان آنان ايمان شهودى، و اخلاقشان اخلاق حق و اعمالشان در همه شؤون خالصترين عمل و پر ارزشترين حركت براى خدا بود.
اصحاب يمين يا «ميمنه» به دلالت آيات قرآن، آن انسانهائى هستند كه در عقيده و عمل و اخلاق با تمام وجود پيرو انبيا و تابع امامان هدايت مىباشند، آن مردان و زنانى كه شاگردان قابل قبولى براى نبوّت و امامت بوده و آن انسانهاى والايى كه چيزى را در زندگى بر برنامههاى حق مقدم نمىدارند، آن مردان و زنان با وفائى كه در راه استقرار مكتب انبيا از همه چيز خود گذشتند، و براى ادامه راه پيامبران از هيچ زحمت و كوششى دريغ نورزيدند.
اصحاب شمال يا «مشئمه» آن مردان و زنانى هستند كه در برابر مكتب حق و انبياى الهى كه مبلّغان آن بودند تكبّر ورزيدند و در هيچ برنامهاى حاضر به پذيرش حق نشدند، مردان و زنانى كه فاسد بودند و شايع كننده فساد در مجتمع انسانى.
آن مردان و زنانى كه جز شكم و شهوت، و هوا و هوس، و بت و بت پرستى، ظلم و ستم، خدعه و خيانت، و تجاوز و شرارت، قتل و غارت، استعمار و استثمار انسانها، ... هدفى و كارى نداشتند.
آن انسانهايى كه از عقل و مغز، وجدان و انصاف، صفا و وفا چشم پوشيدند، و صفحات حيات را كه مىتوانست با اسما و صفات حق رقم بخورد به لجن آلودگى و كثافت عقايد باطله و اخلاق ذميمه و حركات شيطانيّه نجس كردند.
آنان كه با حق مبارزه نمودند و تا مىتوانستند انبيا و ائمه و پيروان آنان را آزردند، و از هيچ كوششى در جهت خاموش كردن چراغ هدايت دريغ نكردند.
آنان كه شب و روز خود را به بطالت سپرى كردند و عمر گرانمايه را با شيطان و شيطنت معامله نمودند و دنيا را عرصه گاه بازيگرىهاى خود دانستند و از هر حيوانى شريرتر شدند.
آنان كه روح و قلب و حقيقت انسان را فراموش كردند و به اين تصوّر نشستند كه انسان جز گوشت و پوست و مشتى استخوان چيز ديگرى نيست؛ انسانى كه قرآن مجيد به خاطر روح و عقلش وى را ظرف خلافت از حق و علم اسما و هدايت و نورانيّت و شرف و كرامت مىداند.
آنان كه ارزش ملكوتى انسان را به پستترين مرحله رساندند و در گمراهى و گمراه كردن بيداد كردند.
خرّمى و سر سبزى حيات، سرور و نشاط زندگى، طراوت عرصه حيات انسان به وحى و نبوّت و امامت و متابعت از واقعيتها است.
رشد و كمال، معلول نبوّت و امامت و پيروى از اولياى الهى است.
نجم الدين رازى در شرح حال اين سه طايفه و ترجمه حقيقت و باطن آنان، در رساله «عقل و عشق» مىگويد:
«چون روح انسانى به قالب وى پيوندد، از حسن تدبير و تركيبى كه در اين صورت:
و شما را صورتگرى كرد و صورتهايتان را نيكو گردانيد.
رفته است، هر موضعى از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب و محلّ ظهور صفتى از صفات روح شود، و چنانكه چشم محلّ ظهور صفت بينايى، و گوش محلّ شنوايى، و زبان محلّ گويايى و دل محلّ دانايى و باقى همچنين، پس به واسطه اين محالّ جسمانى كه هر يك قالب صفتى از صفات روح است معلوم شود كه روح در عالم خويش بدين صفات موصوف بوده است و اين قالب خليفه روح آمد و آيينه جمال نماى ذات و صفات او، تا به حسب هر صفت كه در روح بود اين جا در قالب محلّى پديد آورد كه مظهر آن صفت شود و آن صفت غيبى را در اين عالمِ شهادت پيدا كند، تا چنانكه روح در عالم غيب مُدرك كلّيات بود، در عالم شهادت مدرك جزئيّات شود تا خلافت:
داناى نهان و آشكار است، و او حكيم و آگاه است.
پس چنانكه شخص انسانى مُنبئ است از ذات روح، محلّ هر صفتى از شخص انسان منبئ است از آن صفت روح. چنانكه چشم محلّ بينايى است از آن كه روح موصوف است به صفت بينايى، دل به حقيقت محلّ ظهور عقل آمد و منبئ است از آن كه روح موصوف است به صفت عقل، چه عقل دانش محض است و دانش را دانايى بايد كه صفت دانش به ذات آن موصوف قائم باشد، چنانكه حق تعالى عالم است و علم صفت اوست و به ذات او قائم؛ اشارتِ:
به يقين جانشينى در زمين قرار مىدهم.
بدين معناست، يعنى: چنانكه قالب خليفه روح است تا صفات روح را آشكارا كند و به نيابت و خلافت روح در عالم شهادت بر كار شود، روح خليفه حق است تا صفات حق آشكارا كند و به نيابت و خلافت وى در عالم غيب و شهادت به روح و قالب بر كار باشد.
پس خلايق در مرتبه خلافت:
اوست كسى كه شما را در زمين، جانشينان [نسلهاى گذشته] قرار داد.
سه طايفه آمدند چنانكه فرمود:
وشما سه گروه شويد* سعادتمندان، چه بلند مرتبهاند سعادتمندان!* و شقاوتمندان، چه دون پايهاند شقاوتمندان!* و پيشى گيرندگان [به اعمال نيك] كه پيشى گيرندگان [به رحمت و آمرزش] اند،* اينان مقرباناند.
طايفهاى را كه صفات حيوانى، از بهيمى و سَبُعى و صفات شيطنت بر صفات مَلَكىِ روحانى غالب مىآيد، نور عقل ايشان مغلوب هوا و شهوت و طبيعت حيوانى مىگردد و روى به طلب استيفاى لذّات و شهوات جسمانى مىآورند و حرص و حسد و حقد و عداوت و غضب و شهوت و كبر و بخل و ديگر صفات ذميمه حيوانى را پرورش مىدهند تا به دركات سفلى مىرسند:
آن گاه او را [به سبب گناهكارى] به [مرحله] پستترينِ پَستان بازگردانديم.
آنها اصحاب مشئمهاند.
طايفهاى ديگر را كه صفات مَلَكىِ روحانى بر صفات حيوانى جسمانى غالب مىآيد، هوا و شهوت ايشان مغلوب نور عقل مىگردد تا در پرورش نور عقل و صفات حميده مىكوشند و نفى اخلاق ذميمه مىكنند، چه مصباح عقل را اخلاق حميده چون روغن آمد و اخلاق ذميمه چون آب.
و اين طايفه دو صنف آمدند، صنفى آنند كه پرورش عقل و اخلاق هم به نظر عقل دهند، عقل ايشان از ظلمت و آفت وهم و خيال صافى نباشد؛ هر چند به جهد تمام بكوشند عقل را به كماليّت خود نتوانند رسانيد و از خلل شبهات و خيالات فاسد مصون نمانند، چه يك سرّ از اسرار شريعت آن است كه در آن نورى تعبيه است كه بر دارنده ظلمت طبيعت است و زايل كننده آفت وهم و خيال.
پس اين طايفه چون بىنور شرع پرورش عقل دهند اگر چه نوعى از صفاها حاصل كنند كه ادراك بعضى معقولات توانند كرد، امّا از ادراك امور اخروى و تصديق انبيا: و كشف حقايق بىبهره مانند و در طلب معرفت حق تعالى چون ديده عقل را بىنور شرع استعمال كنند و در تيهِ ضلالت سرگردان و متحيّر شوند.
حدّ عقل در اين معنى آن است كه: اثبات وجود بارى- جلّ جلاله- كند و اثبات صفات كمال و سلب صفات نقصان از ذات او؛ بدان مقدار معرفت، نجات حاصل نيايد، و اگر عقل را بىنور شرع در معرفت تكليف كنند در آفت شبهات افتند، چنانكه فلاسفه جداى از شرع افتادند و انواع ضلالتْ ايشان را حاصل آمد، به اختلافات بسيار كه با يكديگر كردند و جمله دعوى برهان عقلى نمودند.
اگر عقل را در آن ميدان مجال جولان بودى، اختلاف حاصل نيامدى، چنانكه در معقولاتى كه عقل را مجال است هيچ اختلاف نيست كه:
راه عقل يكى است.
و صنفى ديگر آنند كه پرورش عقل به نظر شرع و متابعت انبيا: و نور ايمان دادهاند، تا نور شرع و نور متابعت و نور ايمان، نور باصره بصر عقل ايشان شده است تا بدان نور هر كس به حسب استعداد خويش و قابليّت حصول آن نور، مُدرك حقايق غيب و امور اخروى شدهاند، اگر چه از پس حجب بسيار نگريستهاند. امّا عقل ايشان به دلالت نور ايمان از مدركات غيبى تفرّس احوال آخرت كرده است و مصدّق آن بوده كه:
از فراست و هوشيارى مؤمن پروا كنيد كه او با نور خدا مىنگرد.
اين طايفه اصحاب ميمنهاند، مشرب ايشان از عالم اعمال است، معاد ايشان درجات نعيم باشد، به اين دليل اين طايفه را به معرفت ذات و صفات خداوندى به حقيقت راه نيست، كه به آفت حجب صفات روحانى نورانى هنوز گرفتارند كه:
همانا خدا را هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است.
و جاى ديگر فرمود:
حجاب او نور است، كه اگر بر طرف شود اشراقات وجه او تمام بينندگان را بسوزاند.
لاجرم با اين طايفه گفتند: زنهار تا عقل با عِقال را در ميدان تفكّر در ذات حق- جلّ و علا- جولان ندهيد كه نه حدّ وى است.
در نعمتهاى خدا انديشه كنيد و در ذات خدا انديشه منماييد.
آنجا كه راهبر بىخودى است، و سير در آن دريا جز به قدم فنا نتوان كرد، و عقل عين بقاست و ضدّ فنا، پس در آن دريا جز فانيان آتش عشق را سير ميسّر نگردد؛ جاى مقرّبان است و اين طايفه سيّماند كه:
و پيشى گيرندگان [به اعمال نيك] كه پيشى گيرندگان [به رحمت و آمرزش] اند،* اينان مقرباناند.
تار و پود جامه وجود ايشان از پودى ديگرست، لاجرم گردن همّت ايشان را جز به كمند جذبه عشق بند نتوان كرد، كه از معدن ماوراى كَونَيْنْ گوهر اوست.
اشارت «وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ» مگر در حقّ ايشان بر آن معناست كه در بدايت فَطْر، روح ايشان سابق ارواح بوده است، و پيش از آن كه به اشارت «كُن» از مَكمن علم اللّه به عالم ارواح آمده است به سعادت قبول تشريف «يُحِبُّهُمْ» مخصوص و مشرَّف بوده و در عالم ارواح به سعادت قبول رِشاش
همانا خداوند خلايق را در ظلمت آفريد، سپس از نور خود بر آنان پاشيد، پس هر كه آن نور بدو رسيد هدايت يافت، و هر كه بدو نرسيد گمراه گشت.
از ديگران اختصاصِ:
بىترديد كسانى كه پيشتر از سوى ما وعده نيك به آنان دادهاند، از دوزخ دورشان نگه مىدارند.
يافته و چون به عالم قالب پيوست، اگر چه روزكى چند از براى پرورش قالب، او را در مرتع حيوانى فرو گذاشته، امّا بدان باز نگذاشته ناگاه به كمند عنايت روى دل او را از كلّ آفرينش بگردانيده و سلسله محبّت «يُحِبُّهُمْ» بجنبانيده و به آب رأفت و رحمتْ تخم «وَيُحِبُّونَهُ» را در زمين دل او پرورش داده و نداى لطف حق به سرّ جان او رسيده.
و آن طايفه را كه به كمند جذبات الوهيت روى از مطالب بشريّت و مقاصد نفسانى بگردانند و در سير عبوديّت به عالم ربوبيّت رسانند و قابل فيض بىواسطه گردانند دو صنفاند:
يكى آنهايند كه در عالم ارواح در صفوفِ:
در صف اول بودهاند، قابل فيض الوهيّت بىواسطه گشته، و ايشان انبيايند كه در قبول نور هدايت مستقلّاند.
و صنف دوم ارواح اولياست كه قابل فيض حق به واسطه تُتُق
خدايى را كه [با چشم دل] نديدهام نمىپرستم.
مبادى عشق اين جا پيدا گردد.
تخم عشق در بدايت حال اگر چه به تصرّفِ
بلكه تخم عشق در بدايت بيخودى به دستكارى «يُحِبُّهُمْ» در زمين «يُحِبُّونَهُ» انداختند و آب﴿ألَسْتُ بِرَبِّكُم﴾ بدو رسانيدند سبزه﴿قالُوا بَلى﴾
اول كه شرر آتش عشق از قَدّاحه:
دوست داشتم تا شناخته گردم.
برخاست، هنوز نه عالم بود و نه آدم. حرّاقه سياه روى
پس خلايق را آفريدم تا شناخته شوم.
چون در اين عالم كبريت صدق طلب را كه به حقيقت كبريت احمر است آتش افروز آن شرر مىكنند، از كبريت صدق طلب كه نتيجه «يُحِبُّونَهُ» است، شرر آن آتش كه نتيجه «يُحِبُّهُمْ» است مشتعل مىشود. آن شعله را «عشق» خوانند. چون آن آتش شعله كشيد هر چه در خانه وجود هيزم صفات جسمانى و روحانى است جمله فراسوختن مىآيد. اين جا عشق در عالم انسانى صفت قيامت را آشكارا كند، چنانكه خواجه (صلى الله عليه و آله) فرمود:
از نشانههاى قيامت آتشى است كه از سوى يمن بيرون مىآيد كه مردم را به سوى محشرشان سوق مىدهد.
زمين صفات بشرى را مبدَّل مىكند:
[در] روزى كه زمين به غير اين زمين، و آسمانها [به غير اين آسمانها] تبديل شود.
آسمان صفات روحانى را درنوردند:
روزى كه آسمان را در هم مىپيچيم، مانند در هم پيچيدن طومار.
چنانكه مصدر موجوداتْ حضرت جلّت بود مرجعْ همان حضرت باشد:
بىترديد بازگشت به سوى پروردگار توست.
به همان ترتيب كه آمدند روند. باز از كارگاه قدرت به عالم روحانيّت آيند و از آن روحانيّت به جسمانيّت، به همان قدم بازگردانندش:
همان گونه كه نخستين بار آفريدهها را آفريديم، دوباره آنان را باز مىگردانيم.
چون آتش عشق در غلبات وقت، به خانهپردازى وجود صفات بشريّت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمى كه بر قانون متابعت كه صورت فناست مىزند، نور كشش كه فنابخش حقيقى است از الطاف ربوبيّت، استقبال او مىكند كه:
هر كه يك وجب به من نزديك شود من يك ذراع به او نزديك مىگردم.
در اين مقام رونده جز به زمام كشتى عشق و قدم ذكر و بدرقه متابعت نتواند رفت كه:
﴿قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾
بگو: اگر خدا را دوست داريد، پس مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد.
پس به حقيقت، عشق است كه عاشق را به قدم نيستى به معشوق رساند و عقل، عاقل را به معقول بيش نرساند، و اتّفاق علما و حكما است كه حق تعالى معقولِ عقل هيچ عاقل نيست، زيرا بزرگان فرمودهاند:
چشمها او را در نيابد و خردها بر او احاط نكند و حالا آن كه چشمها را دريابد و بر خردها احاطه كند، و جز به اندازهاى كه او بخواهد به علم او احاطه نيابند و حال آن كه علم او به همه چيز احاطه دارد.
پس چون عقل را بر آن حضرت راه نيست، رونده به قدم عقل بدان حضرت نتواند رسيد؛ زيرا كه موصوف به هستى است، الّا به قدمِ﴿فَاْذْكُرُونى﴾
﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾
حقايق پاك [چون عقايد و انديشههاى صحيح] به سوى او بالا مىرود و عمل شايسته آن را بالا مىبرد.
پس رفعتى كه ميسّر مىشود و صعودى كه سوى حق صورت مىبندد نيست الّا به واسطه عمل صالح، و عمل صالح وقتى باشد كه بىشايبه ريا باشد. و مراد از ريا، هستى و در ميان بودن شخص است در انواع طاعات و عبادات.
پس ذاكر به حق به قدم﴿فَاذْكُرُونى﴾ راه حضرت﴿أذْكُرْكُمْ﴾ سپرد و به كلّى متوجّه آن يار شود، به زمام كشتى عشق و بدرقه متابعت و دلالت جبريل عقل تا به سدرة المنتهى روحانيّت برود، كه ساحل بحر عالم جبروت است و منتهاى عالم معقول، پس جبريل عقل را خطاب رسد كه:
اگر به اندازه سر انگشتى نزديكتر شوى خواهى سوخت.
از آنجا راه جز به راهبرى رفرف
يعنى به معامله ثقلين آنجا نتواند رسيد جز به جذبه. و اين جا ذكر نيز از قشر﴿فَاذْكُرُونى﴾ بيرون آيد، سلطان﴿أذْكُرْكُمْ﴾ جمال بنمايد، ذاكرْ مذكور گردد و عاشقْ معشوق شود، و چون عشقْ عاشق را به معشوق رسانيد، عشق دلالت صفت بر در بماند.
عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستى عاشق را نثار قدم شعله شمع جلال معشوقى كند تا معشوق به نور جمال خويش عاشق سوخته را ميزبانى كند.
هستى مجازى عاشقى برخاسته و هستى حقيقى معشوقى از خفاى«كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً» متجلّى شده، از عاشق جز نام نماند.
اشارتِ:
بنده، پيوسته با انجام مستحبّات به من نزديكى مىجويد تا آنجا كه او را دوست دارم، چون او را دوست داشتم گوش و چشم و زبان و دست او مىشوم، پس به من مىبيند و به من سخن مىگويد و به من مىشنود و به من همه چيز را مىگيرد.
بدين معنى باشد.
فايده تكرار لفظ﴿وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ﴾ اين جا محقّق گردد، چون دانستى كه السّابقون در بدايت آنها بودند كه در خطاب﴿كُنْ﴾ سابق ارواح بودند، در نهايت كه وقت مراجعت است به خطاب﴿ارْجِعى إلى رَبّكِ﴾
﴿وَالسّابِقُونَ السّابِقُون* اولئِكَ الْمُقَرَّبُون﴾
و پيشى گيرندگان [به اعمال نيك] كه پيشى گيرندگان [به رحمت و آمرزش] اند،* اينان مقرباناند.
يعنى:
«نَحْنُ اْلاخِرُونَ السّابِقُونَ»رمزى بدين معناست
حضرت سجاد (عليه السلام) در فراز
اى اهل ايمان! هنگامى كه خدا و پيامبرش شما را به حقايقى كه به شما [حيات معنوى و] زندگى [واقعى] مىبخشد، دعوت مىكنند اجابت كنيد، و بدانيد كه خدا ميان آدمى و دلش حايل و مانع مىشود [تا حق را باطل و باطل را حق مپندارد] و مسلماً همه شما به سوى او گردآورى خواهيد شد.
دعوت اسلام به سوى حيات و زندگى است، حيات مادى، حيات فرهنگى، حيات اقتصادى، حيات سياسى به معناى واقعى، حيات اخلاقى و اجتماعى در تمام زمينهها.
«اين پرسش است كه آيا مردم قبل از اسلام و دعوت پيامبر مرده بودند كه قرآن آنها را دعوت به حيات مىكند؟
پاسخ سؤال اين است كه: آنها فاقد حيات از منظر قرآن بودند. حيات و زندگى مراحل مختلفى دارد، كه قرآن به همه آنها اشاره كرده است:
1- گاهى به معناى حيات گياهى آمده است:
بدانيد كه خدا زمين را پس از مردگىاش زنده مىكند. همانا ما نشانهها [ى ربوبيت و قدرت خود] را براى شما بيان كرديم تا بينديشيد.
2- گاهى به معناى حيات حيوانى ذكر شده است:
يقيناً مردگان را زنده مىكند؛ زيرا او بر هر كارى تواناست.
3- زمانى به معناى حيات فكرى و عقلانى و انسانى آمده است:
آيا كسى كه [از نظر عقلى و روحى] مرده بود و ما او را [به وسيله هدايت و ايمان] زنده كرديم، و براى وى نورى قرار داديم تا در پرتو آن در ميان مردم [به درستى و سلامت] حركت كند، مانند كسى است كه در تاريكىها [ىِ جهل و گمراهى] است و از آن بيرون شدنى نيست؟! اين گونه براى كافران [به خاطر لجاجت و عنادشان] آنچه انجام مىدادند، آراسته شد [تا گمان كنند اعمالى را كه انجام مىدهند نيكوست.]
مىگويد: اى كاش براى اين زندگىام [عبادت خالصانه و كار نيك] پيش فرستاده بودم.
5- زمانى به معناى علم و توانايى بى حد است آن چنان كه درباره خدا مىگوييم:
و بر آن زندهاى كه هرگز نمىميرد توكّل كن، و او را همراه با ستايش تسبيح گوى، و كافى است كه او به گناهان بندگانش آگاه باشد.
با توجه به اين اقسام كه مردم عصر جاهلى گرچه زندگى مادى حيوانى داشتند امّا از زندگى انسانى و معنوى و عقلانى محروم بودند، قرآن آمد و آنها را دعوت به حيات و زندگى كرد و دين اسلام يك دين راستين است كه حركت، در همه زمينههاى زندگى ايجاد مىكند و روح به فكر و انديشه مىدهد. احساس مسؤوليّت مىآفريند؛ همبستگى و اتحاد و ترقّى و تكامل در همه زمينهها ايجاد مىكند و به تمام معنى حيات آفرين مىباشد.
و دعوت حياتى در وهله اول مربوط به جهاد و ايمان و قرآن و بهشت است كه از عوامل اصلى حيات مىباشد. هر چند مفهوم آيه محدود است ولى شامل هر برنامه و هر دستورى كه شكلى از اشكال حيات انسانى را بيافريند؛ مىباشد
«حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت، رهائى داده و زندهاش مىكند.
زندگى گرانبهاترين متاعى است كه موجود زنده براى خود سراغ دارد. و در ماوراى زندگى غير از عدم و بطلان چيزى ديگرى نيست. و اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى به آن است، پس به اين جهت همواره از جهل و نداشتن حريّت اراده و اختيار مىگريزد.
انسان هم كه يكى از موجودات زنده است، مانند همه موجودات مجهّز به سلاحى كه زندگى معنوى او حقيقت وجود اوست. همان طور كه تمامى انواع موجودات مسلّح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد، هستند، و سلاح انسان همان اراده و اختيار اوست كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارّش مشخص نموده و او را به آن يكى سوق و از ديگرى زنهار مىدهد.
اين هدايت الهى كه نوع انسانى را به سوى سعادت و خير و منافع وجودش دلالت مىكند هدايتى تكوينى است و از مشخّصات نحوه خلقت اوست.
انسان سعادت وجود خود را به طور قطع درك مىكند. و در اين دركش دچار ترديد نمىشود. اگر در جايى دچار غفلت و شبهه شود به خاطر تأثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافع آن به سوى ضرر و شرش سوق مىدهد. همان طور كه در قرآن بر روى آن پافشارى نموده و مىفرمايد:
راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مىشود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست و هر انسانى به فطرت خود مىفهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهايى را بايد بكند.
پس [با توجه به بىپايه بودن شرك] حقگرايانه و بدون انحراف با همه وجودت به سوى اين دين [توحيدى] روى آور، [پاىبند و استوار بر] سرشت خدا كه مردم را بر آن سرشته است باش براى آفرينش خدا هيچ گونه تغيير و تبديلى نيست؛ اين است دين درست و استوار؛ ولى بيشتر مردم معرفت و دانش [به اين حقيقت اصيل] ندارند.
گاهى انسان در اعتقاد يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مىگردد وليكن اين خط مستند به فطرت انسان و هدايت الهى نيست، بلكه به خاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان، راه رشد خود را گم كرده است.
پس آيا كسى كه معبودش را هواى نفسش قرار داده ديدى؟ و خدا او را از روى علم و آگاهى خود [بر اين كه شايسته هدايت نيست] گمراه كرد، و بر گوش و دلش مُهرِ [تيره بختى] نهاد، و بر چشم [دلش] پردهاى قرار داده است، پس چه كسى است كه بعد از خدا او را هدايت كند؟ آيا متذكّر [حقايق] نمىشويد؟
پس اين علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را به سوى آن دعوت مىكند از لوازم زندگى سعيد انسانى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى به چنين علم و عملى نيازمند است.
پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كاملتر از حيات پست دنيايى اوست و وقتى به آن زندگى مىرسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد. اين تماميّت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين، دست مىدهد.
آيه شريفه سوره انفال اشاره به همان استعداد نموده و مىفرمايد:
عمل كردن به آن دستورهايى كه دعوت حقه اسلامى، بشر را به آن مىخواند.
انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مىسازد همچنان كه اين زندگى حقيقى هم منشأ و منبع اسلام است. علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مىگيرد.
اين دعوت مطلق است و از اين كه شامل مجموع دعوتهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) كه مايه زنده شدن دلهاست و يا دستهاى از دعوتهايش كه طبيعت احياء را دارد بشود، هيچ ابائى نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگىهاى سعيد حقيقى مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مىشود.
هر چند برخى در دعوت مورد شأن نزول آيه گفتهاند كه:
آيه حيات را در حكم جهاد مىداند كه جهاد مايه احياى امر شما و عزت دين شماست.
يا برخى ديگر گفتهاند: ايمان و حق مايه حيات دل و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است.
يا عدّهاى شما را به قرآن و علم دين مىخوانند و دليل آوردهاند به اين كه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است و قرآن هم نور و هم حيات و هم علم است.
يا عدهاى گفتهاند: وقتى شما را مىخوانند به بهشت يعنى بهشت، زندگى دائمى و نعمت باقى و زوالناپذير است
اگر انبيا نبودند و مكتب پربار اسلام از روز نخست در جامعه بشريت نبود انسان چه سرنوشتى داشت؟ امروز اگر جهان بشريت به كلى از دعوت پيامبران بيگانه شود و ارزشهاى خشك و بىنور مادى را جانشين ارزشهاى الهى كه در قالب دعوت انبيا منعكس شده است بنمايد، دنياى وحشتناكى خواهيم داشت.
امام على (عليه السلام) در اين زمينه مىفرمايد:
زندگى جز به ديندارى نيست و مرگ جز با از دست دادن يقين نيست، پس از آب شيرين و گوارا بنوشيد تا شما را از خواب غفلت بيدار كند و از سموم كشنده بپرهيزيد.
بنابراين يكتاپرستى مايه حيات جان بشر است و اميدوارى به عمل به دين خدا و زنده نگه داشتن دل به سلوك با صاحبدلان كه راه حق را پيمودهاند؛ همان گونه كه حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد:
ارتباط با دارندگان فضيلتها مايه زندگى دلهاست.
آبادى دل و جانها به ارتباط صحيح با بزرگان اهل وحى و فضل است. و هر چه انسان به كانون ارزشها نزديكتر باشد از انحراف و گمراهى مصون مىماند. اين است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) چشمهاى از اين ارتباط را به ما نشان مىدهد:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
هر كسى دوست دارد كه زندگى به مانند زندگى پيامبران داشته باشد و مرگى به مانند مرگ شهداء دارا باشد و در بهشتى كه خداوند رحمان باغبان درختان آن است؛ سكونت گزيند، پس على (عليه السلام) را پيروى كند و ولايت او را دوست بدارد؛ و به امامان بعد او تأسى كند؛ زيرا آنان اهل بيت من هستند و از سرشت من آفريده شدهاند. خدايا! از فهم و دانش من به آنان روزى فرما و واى بر رويگردانان امت من از آنان؛ خدايا! شفاعت مرا به آنان مرسان.
از سوى ديگر خداوند تعالى هم انسان را به زندگى خوب در دارالسلام كه خانه سلامت و امنيّت است؛ دعوت مىفرمايد:
و خدا [مردم را] به سراى سلامت و امنيت [كه بهشتِ عنبر سرشت است] دعوت مىكند و هر كه را بخواهد به راهى راست هدايت مىنمايد.
هرگاه زندگى در دنيا نيز شكل توحيدى و رستاخيزى به خود گيرد، آن تبديل به دارالسلام مىشود. و خداوند هر كه را شايسته هدايت بداند به راه مستقيم فرا مىخواند.
پس انسان هر چه از كانون امنيّت و سلامت و هدايت دينى دور گردد و راه جدايى و مبارزه را پى بگيرد نه تنها از حمايتهاى خداوند محروم مىشود؛ بلكه در دامهاى شيطانى و ذلّتآور حيوانى اسير مىشود و زندگى او به مرگى ننگين و تلخ همراه با رسوايى دنيايى و دشنام بندگان خدا، پايان مىيابد.قومى كه جان به حضرت جانان همى برند
شور آب سوى چشمه حيوان همى برند
بى سيم و زر گدا و به همّت توانگرند
اين مفلسان كه تحفه بدو جان همى برند
جان بر طبق نهاده به دست نياز دل نيست
پاى ملخ به نزد سليمان همى برند
آن دوست را به جان كسى احتياج نيست
خرما به بصره زيره به كرمان همى برند
تمثال كارخانه مانىّ نقشبند
سوى نگارخانه رضوان همى برند
گر گوهر است جان تو اىسيفزينهار
آنجا مبر كه گوهر از آن كان همى برند
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 68/ 221، باب 66، ذيل حديث 30؛ عوالى اللآلى: 1/ 296، حديث 195.
(5)- الارشاد، شيخ مفيد: 1/ 49؛ موسوعة التاريخ الاسلامية، محمد هادى يوسفى: 1/ 420؛ انوار العلويه: 39.
(6)- بحر المعارف: 290؛ الخصائص الفاطمية: 2/ 210، با كمى اختلاف.
(7)- بحر المعارف: 290؛ بحار الأنوار: 69/ 321، باب 117، با كمى اختلاف.
(15)- تفسير ابن عربى: 2/ 311، ذيل آيه 14 سوره حشر.
(16)- الكافى: 1/ 218، حديث 3؛ وسائل الشيعة: 12/ 38، باب 20، حديث 15579.
(17)- بحار الأنوار: 55/ 45، باب 5؛ عوالى اللآلى: 4/ 106، حديث 158.
(18)- بحار الأنوار: 73/ 31، باب 100، ذيل حديث 26.
(19)- نخبة اللآلى فى شرح بدء الأمالى: 19؛ الفتوحات المكيّه: 3/ 233.
(21)- رشاش: آب يا اشك يا خون كه بچكد يا مانند آن، مراد از رشاش انوار، چكيدههاى نور مىباشد.
(22)- تفسير ابن كثير: 2/ 178، ذيل آيه 122 سوره انعام.
(24)- بحار الأنوار: 5/ 261،؛ من لايحضره الفقيه: 4/ 380، حديث 5818.
(25)- تتق: خيمه، خرگاه، چادر بزرگ.
(26)- بحار الأنوار: 4/ 27، باب 5، حديث 2؛ الكافى: 1/ 98، حديث 6.
(27)- شرح الأسماء الحسنى: 1/ 206؛ تفسير ابن عربى: 1/ 77، ذيل آيه 135 سوره بقره.
(30)- بحار الأنوار: 84/ 199، باب 12؛ شرح نهج البلاغه: 5/ 163.
(31)- بحار الأنوار: 84/ 344، باب 13.
(32)- مسند احمد بن حنبل: 4/ 6؛ عمدة القارى: 24/ 212.
(37)- مستدرك الوسائل: 5/ 298، باب 7، حديث 5910؛ عوالى اللآلى: 1/ 56، حديث 81.
(41)- مستدرك سفية البحار: 10/ 154؛ شرح الاسماء الحسنى: 2/ 15.
(42)- رفرف: فرش، گستردنى، دامن خرگاه.
(43)- كشف الخفاء: 1/ 332، حديث 1069؛ التفسير الكبير، فخر رازى: 4/ 176.
(44)- مشارق انوار اليقين: 225، با كمى اختلاف؛ مفتاح الفلاح: 367.
(47)- عقل و عشق، نجم الدين رازى: 15، با اندكى تلخيص.
(57)- ترجمه تفسير الميزان: 9/ 52- 57، ذيل آيه 24 سوره انفال.
(58)- بحار الأنوار: 74/ 417، باب 15، حديث 40؛ الارشاد، شيخ مفيد: 1/ 296.
(59)- غرر الحكم و درر الكلم: 429، حديث 9785.
(60)- الكافى: 1/ 208، حديث 3؛ الأمالى، شيخ طوسى: 578، حديث 1195.