جز حديث تو من نمىدانم
خامشى از سخن نمىدانم
در كمند غم تو پا بستم
وز مىاشتياق تو مستم
ديده ما اگر چه بى نورست
ليك نزديك بين هر دورست
ساكن است او مگر تو بشتابى
درنيابد مگر تو دريابى
گرچه ما خود نه مرد عشق توييم
ليك جوياى درد عشق توييم
طالبان را ره طلب بگشاى
راه مقصود را به ما بنماى
دل و دنياى خويش در كويت
همه دادم به ديدن رويت