طبيعت حيات و زندگى، جاذب سختىها و پيشامدهاست. بافت حيات، بر دشوارىها و رنج و تعب و مشكلات و مصايب است. آفرينش انسان بنايى است كه عناصرش را درد و غم و دشوارى و بلا و ابتلا تشكيل داده است. اين رنجها و سختىها و دردها، پلههاى نردبان ترقى و رشد و تكامل هستند.
برخورد انسان اگر با مصايب و مكاره و سختىها و دردها هماهنگ با دستورهاى حضرت حق باشد سعادت همه جانبه انسان در پرتو آن تضمين مىگردد.
جهان از خداست، انسان از خداست، رقم پرونده هر موجودى از خداست، حركات منظم تمام موجودات از خداست و صحنه پهناور آفرينش از خداست، اين انسان است كه بايد اين واقعيّتها را با عمق قلب خود لمس كند تا تحمّل مشكلات و سختىها كه كليد حلّش به دست خداست بر او آسان گردد و از آزمايش الهى سربلند بيرون آمده به مقام قرب و توحيد صفاتى و افعالى و ذاتى برسد و به سبب هموار كردن سختىها به مقامات عاليه ملكوتى نايل گردد.
چشيدن حقيقت توحيد، آدمى را براى برخورد صحيح با مكاره و مشكلات آماده مىكند و انسان را از اين طريق به اوج كمال انسانى مىرساند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه متّقين يكى از صفات برجسته اهل دل را صبر و حوصله و بردبارى در مكاره و شدايد شمرده و مقام شكيبايى را كليد حلّ مشكلات و رسيدن به آسانى بعد از سختى دانسته است.
هم آنان را ز تسليم و توكّل
به هر سختى بود صبر و تحمّل
چه سختيها كه گيتى در پى انگيخت
چو نيروى صبورى ديد بگريخت
بيابان جهان پُر خار و خاشاك
صبورى بر مثال رخش چالاك
چو رخش صبر باشد نرم رفتار
گذارد پا به نرمى بر سر خار
جهان صحرا و سختىها سبك باد
صبورى هم چو كوه سخت بنياد
شكيبايى ظفر بخشد سرانجام
نيابد بىصبورى هيچ كس كام
چو سختى روى آرد مرد هوشيار
به پاى صبر بشتابد پى كار
به جانش صابر و آرام بخشد
فلاحش دست گيرد كام بخشد
نگردد تنگدل در هيچ سختى
برآرد شاخ صبرش نيكبختى
اهل توحيد در پيشامدها شكست نمىخورند، چرا كه اصل و حقيقت پيشامدها و ريشه سختىها را براى رشد جان از هر چيزى مقوّىتر مىدانند و براى كام قلب از عسل شيرينتر به حساب مىآورند كه تمام انبيا و ائمّه و اوليا از اين مسير عبور كرده تا به مقام وصال و كشف و شهود و فنا و بقا رسيدند.
آنان زندگى و حيات را با تمام عوارض و مشكلات و سختىهايش گذرگاه رسيدن به حضرت محبوب مىدانند و به اين خاطر از حوادث و مكاره كه عاقبت گرههايش به دست رحمت حق گشوده مىشود با جان و دل استقبال مىكنند.
صاحبان قلب و دارندگان مغز و اهل حال، زندگى را به نفس كشيدن و خوردن و خوابيدن و لذّت و شهوت معنا نمىكنند. حيات و زندگى همراه با توحيد و عمل صالح و اخلاق حسنه، براى بيداردلان، لذت و خوشى دارد كه منهاى اين واقعيتها براى زندگى و حيات معنايى جز حيوانيّت و سَبُعيّت و شيطنت نيست.
آنان كه در بلاها و رنجها و سختىها و مصايب، تا گشوده شدن گرهها به دست لطف حضرت حق، صبر و تحمل نمىكنند و براى شكستن شدّت و حدّت مكاره، از كرامت و بزرگوارى و درستى و فضيلت خود دست برمىدارند و شكست در برابر طوفان حوادث را بر پيروزى بر مكاره ترجيح مىدهند، بسى پَست و بىارزشند.
اينان بايد بدانند كه مدت حادثه اندك و گره سخت گشودنى است؛ و درد و اندوه، بدون شك پايان يافتنى است.
فلاح و رستگارى، نصر و پيروزى، فضيلت و كرامت و سعادت و حقيقت از آنِ مردمى است كه گردن به خواست حق نهادند و بر مصايب صبر كردند تا به ميوه شيرين استقامت در برابر مكاره رسيدند.
قرآن مجيد برخورد با ابتلا و رنج و سختى و مكاره و مصايب را جهت رسيدن به كمال و رشد، براى هر انسانى اجتنابناپذير دانسته و حلّ مشكل را به سرپنجه لطف حضرت حق امرى مسلّم مىداند.
كتاب خدا بلا و ابتلا و مصايب و مكاره را، گاهى معلول ايمان و عمل صالح انسان دانسته و منبع مولّد مكاره را براى اهل ايمان، دشمنان خدا و شياطين معرفى مىنمايد، شياطين و دشمنانى كه تحمل اهل ايمان و كردار پسنديده آنان را نداشته و خود را در برابر موج ايمان مؤمنان نابودشدنى مىبينند، از اين جهت دست به آزار و اذيت زده و تا سرحدّ از بين بردن اهل دل مىكوشند و انواع آزار و اذيت را متوجّه آنان مىنمايند، ولى مكر و ظلم آنان به جايى نمىرسد و عاقبت گره مشكلات اهل ايمان به نفع دين و دنيا و آخرت آنان، به دست عنايت حق گشوده مىشود.
يقيناً در اموال و جانهايتان امتحان خواهيد شد، و مسلماً از كسانى كه پيش از شما كتاب آسمانى به آنان داده شده و [نيز] از كسانى كه شرك آوردند، سخنان رنج آور بسيارى خواهيد شنيد، و اگر [در برابر آزار اينان] شكيبايى ورزيد و [از تجاوز از حدود الهى] بپرهيزيد [سزاوارتر است.] اين امورى است كه ملازمت بر آن از واجبات است.
به وقتى كه اهل ايمان، با دستور خدا و گسترش اسلام، از مكّه به مدينه هجرت كردند و از خانه و زندگى و كسب و تجارت خود دور شدند، اموال و املاكشان به دست مشركان به غارت رفت و آنان كه دچار ظلم و ستم گشتند، به انواع شكنجهها از آزارهاى بدنى و زبانى مبتلا شدند.
زمانى كه جمع اهل ايمان در مدينه به پيامبر پيوستند، گرفتار آزار يهود و سرزنش و بدگويى بدزبانان و پس از مدّتى اندك دچار جنگ با مشركين كه پيروزى بر آنان اخلاص در عمل و نثار جان و مال مىطلبيد، شدند و اين راه سخت كه پيچيده به انواع مكاره و مصايب و بلاها بود، صبر و استقامت مىخواست و چارهاى جز تحمّل مشكلات تا گشوده شدن گرهها به دست حق نبود كه تحمّل مصايب آنهم از دست نابخردان، تا رسيدن به پيروزى، ضامن تداوم تابش خورشيد اسلام بر صحنه حيات انسان و انسانيت بود، از اين جهت خداوند مهربان آيه فوق را در همين زمينه نازل كرد.
اصحاب با وفاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) همچون سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، بلال، خبّاب، ياسر و نيز ياران ائمّه طاهرين (عليهم السلام) همچون مالك اشتر، ميثم تمّار، سهل بن حنيف، ابوالهيثم بن التّيّهان، حُجر بن عدى، رُشَيد هَجَرى، كميل، سعيد بن جُبَير، ابوحمزه ثمالى، زُراره بن أَعين، هِشام بن حكم، محمّد بن مسلم، ابن أبى عُمَير، صفوان بن يحيى، ابوهاشم جعفرى، زكريّا بن آدم، در راه اسلام و ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه به انواع مصايب و بلاها دچار شدند و در اين راه براى رضاى حق صبر پيشه ساختند، تا گره مكاره به دست رحمت حق باز شد و آنان به فوز عظيم و سعادت سرمدى رسيدند.
خداوند مهربان گره مشكلاتى را كه براى اهل ايمان به وجود مىآيد؛ باز مىكند.
آيا سينهات را [به نورى از سوى خود] گشاده نكرديم؟* و بار گرانت را فرو ننهاديم؟* همان بار گرانى كه پشتت را شكست.* و آوازهات را برايت بلند نكرديم؟* پس بىترديد با دشوارى آسانى است.* [آرى] بىترديد با دشوارى آسانى است.
در تفسير آيات فوق آمده است:
«خداوند مهربان مىديد كه بنده برگزيدهاش محمّد (صلى الله عليه و آله) به واسطه مأموريتى عظيم كه به وى داده و بار مسؤوليت سنگينى كه بر دوشش نهاده سخت گرفتار است، شدايد از همه سو او را در ميان گرفته و سر و كارش با مردمى است كه شديدترين اقوام جهان در كفر و نفاقند، جمود و تعصّب آنها در پرستش خدايانى كه خود از سنگ و چوب و خرما ساخته و مىسازند بىنهايت است، اخلاقشان فاسد و اعمالشان زشت است، سنگدل و سفّاك و نادان و در منجلاب فساد فرو رفتهاند، هر چه در رهايى آنها مىكوشد به نتيجه مطلوب نمىرسد، سينهاش تنگ مىشود، سرگردان و پريشان مىگردد، با لطف و عنايت و رحمت و رأفتش، پيامبر محبوبش را مورد محبت خاص قرار مىدهد، دلش را روشن و سينهاش را فراخ مىسازد، بيشتر از ديگر پيامبرانِ مصمّم، به وى عزمى آهنين و همّتى بلند و شكيبايى و بردبارى مرحمت مىنمايد.
راه نفوذ و چاره كار را به او نشان مىدهد، نيكوترين وسيله نجات بشر را در اختيارش مىگذارد و با نزول وحى، وى را تقويت مىكند و دلدارى مىدهد و تفقّد و خبرگيرى و دلجويى مىنمايد و پريشانى او را برطرف مىفرمايد.
چنان عظمت روح و قوّت قلب و ظرفيتى شگفت به او مىبخشد كه حوادث روزگار هر چند بزرگ باشد درياى وجودش را طوفانى نمىسازد و آن كوه وقار را متزلزل نمىكند. در همه احوال قلبش قوى و انديشهاش استوار و خاطرش مطمئن و اعتمادش به تأييد و يارى پروردگارش كامل است و علم قطعى و يقينى دارد به اين كه آن كس كه او را فرستاده است ياريش خواهد كرد و دشمنش را پيروزى نخواهد داد.»
﴿الَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ﴾
آيا سينهات را [به نورى از سوى خود] گشاده نكرديم؟
سختى و سنگينى توانفرساى برنامههايى كه بر دوش جانت بود، با لطف خاصّ خود از تو برداشتيم، آن سختىها و مصايب و بارهاى سنگينى كه حتى براى تو كه عظيمترين روح و قلب را دارى كمرشكن بود.
ياد و نامت را بالا برديم، «چون همه اصول معارف عالى ايمانى و فضايل و شريعت انسانى و حق و عدل و خير در شخصيّت و دعوت آن حضرت تحقّق و تمثّل يافت، ياد و نمودار اينها ياد او مىباشد.
هر كس و در هر زمان، حق و عدلى را متذكّر شود و نمونه روشن آن را بجويد، در راه و روش و گفتار و تعاليمش نمونه برتر آن را مىيابد.
هر حكيم و عارفى كه در اسرار و مبادى و غايات آفرينش بينش يابد، در وحى و تعاليم او، برتر از آن را مىنگرد. هر قانون شناس و قانونگذارى بخواهد نظامات و روابط حقوقى بشر را بشناسد، در شريعت محمّدى اصول عميق و پايدار آنها را مىيابد.
نام و ياد او مانند خورشيد و ماه در افق و مدار بلندى است كه بر همه كس و در هر زمان و فراخور استعدادها مىتابد و تيرگى اوهام و انديشهها و انحرافهاى بشرى نمىتواند آن را از تابندگى بازدارد يا بيالايد.
آواى گواهى به رسالتش با شهادت به توحيد خداوند جهان، پيوسته و در قرون متمادى و مفاصل حيات و آفاق مختلف، بلند است و با همه دشمنىها و تيرگىها روز به روز وسعت بيشتر مىيابد.
مگر نور نبوّتش در اندك زمانى نخست جزيرةالعرب تاريك، آنگاه شرق و غرب و جنوب و شمال را روشن نكرد و شعاع آن قلوب پراكنده را بهم نپيوست و از اندلس تا هند نام محمّد (صلى الله عليه و آله) و تعاليم او بر نام و تعاليم ساكنان اين سرزمينها برترى نيافت؟!
آيا آن بلند آوازىِ يتيم عيالمند و بى پناه و درس نخوانده و در ميان مردمى جاهل و بيابانگرد و گمراه، آنهم با اين سرعت، جز به يارى خداوند و لطف و قهر او بود؟
آيا تاريخ مىتواند نمونهاى از اين رفعت و سرعت نشان مىدهد»؟
و آوازهات را برايت بلند نكرديم.
و اين معناى واضح و روشن گرهگشايى حضرت حق از مشكلات و مكاره است كه:
﴿فَإنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً* إنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً﴾
پس بىترديد با دشوارى آسانى است.* [آرى] بىترديد با دشوارى آسانى است.
روى از خلق بگردان كه به حق راه اين است
سرّ و معنىّ توكّلت علىاللَّه اين است
چون بريدى طمع از خلق، ز خود دست بدار
زانكه زادِ ره حق آن و حق راه اين است
از سرِ خواست نگوييم ز سرِ دل برخيز
دل چو نبود نتوان گفت كه دلخواه اين است
جاى آن است كه بر نفس كنى حمله شير
كه سگى صنعت او، حيله روباه اين است
بارگيرى است تن كاهل تو جان تو را
مىكند ميل به دنيا كه چراگاه اين است
جان بپرور به غم عشق و تنت را بگذار
كاندر اين ره خر عيسىِّ تو را كاه اين است
تو مپندار كه تن آب روان را دَلْو است
بلكه مر يوسف مه روى تو را چاه اين است
سيف فرغانى افعال نكو كن پس از اين
زانكه تو نيك نهاى و ز تو در افواه اين است
و هر كه از خدا پروا كند، خدا براى او راه بيرون شدن [از مشكلات و تنگناها را] قرار مىدهد.* و او را از جايى كه گمان نمىبرد روزى مىدهد، و كسى كه بر خدا توكل كند، خدا برايش كافى است، [و] خدا فرمان و خواستهاش را [به هر كس كه بخواهد] مىرساند؛ يقيناً براى هر چيزى اندازهاى قرار داده است.
«نمونه اين آيات در قرآن مجيد فراوان است، فقط دل اميدوار و قلب بيدار مىخواهد كه بر اين آيات تكيه كند و يقين نمايد كه حضرت دوست، حلّال تمام مشكلات است و بداند كه هيچ صاحب بليّت از خفاياى لطف بارى تعالى در كشف بليّات نبايد نوميد باشد و در نظرش دستگيرى زمرهاى كه پايمال حوادث باشند در اعادت نعمت و ازالت شدت، عجيب نيايد.
آنان كه عاشق جمالند در راه وصال، از شدّت و حدّت و از مصيبت و محنت كه از عوارض اين طريق و قطعيات اين مسير است نهراسند بلكه مكاره را بر جان بخرند و در راه محبوب بر شدايد حوصله كنند، تا گره كار به دست يار وفادار باز شود و معشوق در برابر ديدگان قلب عاشق چهره نمايد ... كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست، غمشان وصول است و در اين وصول جز آتش و نم نيست.
زيركان ديوانهاند، آشنايان بيگانهاند، مجنونان هشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغان قفس شكنند، باغبانان گُل بدنند، رهروان بىبرگند، زندگان بىمرگند، سفرشان جز حقيقت نيست، سرمه ديدهشان جز خاك كوى شريعت نيست. حرّان رهينند، سيّارگان سماوات يقينند، جان حرّشان بنده عشق است، زانكه مرغ روحشان قفس جسم بشكست.
در باغ عشق را به سر پيش شوند، دُرّ درياى عشق را به جان خويش شوند، ويران كنان سراى طبيعتند، بيخودان راه حقيقتند، رخش دلشان جز بار محبت نكشد، لُبّ جانشان جز شراب الفت نچشد، عشوه خران بى مقصود و استادان بىمزدورند، در ره عشق از افسردگى دورند.
نازكان دلخوشند، مَهرويان كَشند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد.
شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است، به طريق خيال دزدان خانه جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمىدانند، طرّاران يار فريبند، جز در كوچه يار از دست غم نگريزند، سِحر نمايان هندند.
خُلقشان جوانمردى است، طريقشان پارسايى و مردى است، در محل طاعت تواضع كنند، اوليا را به حضرت به شفاعت برند.
مىسوزند و مىسازند، مىدانند و مىباشند، ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيل گَردشان، به شهرود عشق نواى آشفته زنند؛ زيرا كه بلبل دردشان در عشق واله و جان بوالعجبشان به روى يار مايل است.
در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدايى براندازند، در كوچه يار مناجاتى باشند، در صومعه زهّاد خراباتى باشند، هر چند گويى نشنوند و در عشقِ يار يك دم نغنوند، ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست؛ زيرا كه عشق ايشان از ملك دو جهان كم نيست.
در طلب مشهود ازل خونهاى ديده بريزند، چرخ جز بار عشق ايشان نكشد، دهر در مجلس دردشان جز شربت غم نچشد، چون بگريند ابر بگريد، چون بنالند كوه بنالد، كاينات در ميزان عشقشان سبكسار است.
آوه كنانِ غمزدهاند، مصيبت زدگان دلشدهاند، خوردنشان مدد جان است، خفتنشان منهاج ايمان است
﴿ألَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ﴾
آيا خدا براى بندهاش [در همه امور] كافى نيست؟
آيا خداوندى كه مستجمع جميع صفات كمال است، كفايت كننده عبد از جميع شرور و مكاره نيست؟
عجيب اين است كه حضرت حق با علم به اين كه اگر گروهى را از مكاره و شدايد برهاند در وقت راحت به غفلت دچار آيند و دست به معصيت زنند باز به دعا و درخواست آنان توجه نمايد و بلا و مكاره را از آنان بگرداند.
صاحب اثر «فرج بعد از شدّت» مىنويسد:
و هيچ دليلى بر اعانت فريادخواهان و دستگيرى پرگناهان و رهانيدن درماندگان بيش از آن نيست كه در آيات قرآن كريم خود اعلام مىكند از حال جمعى كه به ضرورت به نصرت او اعتصام نمودند و علم او بدان شامل بود كه چون آن بليّت مكشوف و آن بند مرفوع گرديد، جز به كفران نعمت و ناسپاسى و حق ناشناسى مشغول نباشند و معهذا چون استغاثت بدو كردند دستگيرى نمود و چون استعانت از او خواستند نصرت فرمود، چنانكه چند جايگه در تنزيل، بيان آن فرموده است.
و چون انسان را گزند و آسيبى رسد، ما را [در همه حالات] به پهلو خوابيده يا نشسته يا ايستاده [به يارى] مىخواند، پس زمانى كه گزند و آسيبش را برطرف كنيم، آن چنان به راه ناسپاسى و گناه مىرود كه گويى هرگز ما را براى برطرف كردن گزند و آسيبى كه به او رسيده [به يارى] نخوانده است!! اين گونه براى اسراف كاران اعمالى كه همواره انجام مىدادند، آراسته شده [تا جايى كه زشتى اعمالشان را نمىفهمند.
آرى، اين معنى را بدكاران هم مىدانند كه جز حضرت اللَّه كسى را قدرت بر حل مشكلات و گشودن گرهها نيست.
شاعرى در اين زمينه چه زيبا سروده:
تَمَسَّكْ بِحَبْلِ اللَّهِ وَ اقْرَأْ كَلامَهُ
أَلَيْس بِكافٍ عَبْدَهُ اللَّهُ وَحْدَهُ
إذا كُنْتَ تَخْشى مِحْنَةً فَاعْتَصِمْ بِهِ
هُوَ اللَّهُ بِالإْفْضالِ يَعْصِمُ عَبْدَهُ
به ريسمان حضرت اللَّه چنگ بزن و گفتار جنابش را در قرآن بخوان كه فرموده:
آيا خداوند به تنهايى براى كفايت بندهاش از تمام شرور و مكاره كافى نيست؟
به هنگامى كه از محنت و درد و غم و رنج و مصيبت بترسى، به حضرت او پناه ببر و به دامن عنايت او چنگ بزن
كه وجود مقدس حق با فضل و عنايتش بنده خود را پناه مىدهد و از آفات و بليّات حفظش مىنمايد.
بگو: چه كسى شما را از تاريكىهاىِ خشكى و دريا نجات مىدهد؟ در حالى كه او را [براى نجات خود] از روى فروتنى و زارى و مخفيانه به كمك مىطلبيد؛ [و مىگوييد] كه اگر ما را از اين [تنگناها و مهلكهها] نجات دهد، بىترديد از سپاسگزاران خواهيم بود.* بگو: خدا شما را از آن [سختىها] و از هر اندوهى نجات مىدهد، باز شما به او شرك مىورزيد [و به ناسپاسى مىگراييد.
﴿أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ ۗ أَإِلَٰهٌ مَعَ اللَّهِ ۚ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ﴾
[آيا آن شريكان انتخابى شما بهترند] يا آن كه وقتى درماندهاى او را بخواند اجابت مىكند و آسيب و گرفتاريش را دفع مىنمايد، و شما را جانشينان [ديگران در روى] زمين قرار مىدهد؟ آيا با خدا معبودى ديگر هست [كه شريك در قدرت و ربوبيت او باشد؟!] اندكى متذكّر و هوشيار مىشوند.
﴿وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ * فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ﴾و صاحب ماهى [حضرت يونس] را [ياد كن] زمانى كه خشمناك [از ميان قومش] رفت و گمان كرد كه ما [زندگى را] بر او تنگ نخواهيم گرفت، پس در تاريكىها [ى شب، زير آب، و دل ماهى] ندا داد كه معبودى جز تو نيست تو از هر عيب و نقصى منزّهى، همانا من از ستمكارانم.* پس ندايش را اجابت كرديم و از اندوه نجاتش داديم؛ و اين گونه مؤمنان را نجات مىدهيم.
هله عاشقان بكوشيد كه چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حكمت ز غبارها بشوييد
هله تا دو چشم حسرت سوى خاكدان نماند
نه كه هر چه در جهانست نه كه عشق جان آنست
جز عشق هر چه بينى همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب
سوى آسمان ديگر كه به آسمان نماند
ره آسمان درونست، پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوى شد غم نردبان نماند
تو مبين جهان ز بيرون كه جهان درون ديده است
چو دو ديده را ببستى ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودانها
تو ز بام آب مىخور كه چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فرو خوان بتمامى اين غزل را
منگر تو در زبانم كه لب و زبان نماند
تن آدمى كمان و نَفَس و سخن چو تيرش
چو برفت تير و تركش عمل كمان نماند
آيات كتاب حق، ناطق به اين معناست كه تنها گرهگشاى مشكلات خداست و اين انسان است كه نبايد از مكاره و مصايب هراسى به خودراه دهد بلكه بايد بداند كه مكاره و دردها و مشكلات و سختىها، نردبان ترقى و عوامل رشد و كمالند، چيزى كه هست بايد به پيشگاه حريم حرم دوست دست دعا بردارد و از جناب او بخواهد كه در حل مشكل به او كمك دهد كه او حلّال تمام مشكلات است، چنانكه در جمله اول آمد:
قرآن مجيد به ابتلا و مصيبت بعضى از انبيا اشاره دارد و به بيان اين معنى در اين زمينه مىپردازد كه آن پاكان سرباخته در راه محبوب، به وقت گرفتارى، به حضرت دوست پناه برده و از قدرت حكيمانه و اراده عادلانهاش درخواست نجات نمودند، آن معشوق عاشقان هم با حفظ مصلحت و توجه به خير دنيا و آخرت آنان، گره از كارشان گشود و از درياى غم به ساحل نجاتشان رهنمون گشت.
آن وجود ذىجود چون به اغواى شيطان در معيّت همسرش حوّا به شجره منهيّه نزديك شد و قدم در گذرگاه خطرناك حرص گذارد، لباس بهشتى از وى گرفته شد و به امر حضرت ربّ همراه همسرش به زمين هبوط كرد.
در زمين به خاطر بىتوجهى نسبت به امر حضرت ذوالاحسان و از دست دادن بهشت و عريان شدن از لباس كرامت و تاريكى درون و برگشتن رنگ چهره، به اندوهى سخت و دردى طاقت فرسا و رنجى عظيم و غصهاى ناگفتنى گرفتار شد. با توفيق خود حضرت محبوب و راهنمايى امين وحى، دست نياز به درگاه بىنياز برداشت و به پيشگاه مقدّس حضرت ربالعزّه همى اغاثه و زارى و اصرار نمود.
«تا بارى تعالى اغاثت او به لطف خفى و اعانت او به فرج قوى ارزانى داشت و ذكر مقامات و رفع درجات و كشف بليّات او در چندين موضع از مصحف مجيد مذكور گردانيد.
و چون وجود او از مادر «كُنْ» متولد گشت، در مكتب وجودش به تعلّم:
و خدا همه نامها [ىِ موجودات] را به آدم آموخت.
مشغول گردانيد و مسجود مقرّبان حضرتش كرد و جنّت عدن را تماشاگه او گردانيد.
بعد از آن به افعالش مؤاخذه كرد و انگشت بر حرف او نهاد كه:
آيا من شما را از آن درخت نهى نكردم؟
پس از آن كه به هشت بهشت آسوده بود، به غرامت آن ترك به ضرورت بهشت بِهِشت و به خاكدان دنيا هبوط كرد و به فراق جنّت و هجر حوّا مبتلا گشت و به خجالت گناهكارى درمانده شد و دويست سال به نوحه و ناله:
پروردگارا! ما بر خود ستم ورزيديم.
روزگار گذاشت و هر لحظه دلش پرخونتر و غمش روز افزونتر بود تا ارحم الراحمين به تضرّع و دموع و استكانت و خضوع او ببخشيد و خلعت:
پس آدم كلماتى را [مانند كلمه استغفار و توسّل به اهل بيت: كه مايه توبه و بازگشت بود] از سوى پروردگارش دريافت كرد و [پروردگار] توبهاش را پذيرفت؛ زيرا او بسيار توبهپذير و مهربان است.
در گردن او انداخت و محنتش را به نعمت مبدّل گردانيد و حوّا را به او رسانيد.
پس آدم اول كسى بود كه دعا كرد و اجابت آمد و استغاثت كرد و اعانت يافت و غمش به شادمانى و سختيش به آسانى بدل گشت و به تجديد نِعَم و ازالت نِقَم از حضرت قِدَم مخصوص و ممتاز گشت.
او رحيمى و پادشاهى است كه چون از وى رحمت طلبند بخشايش فرمايد و چون نعمت خواهند ارزانى دارد
جناب نوح نهصد و پنجاه سال مردم را به توحيد و اعمال صالحه و اخلاق حسنه دعوت كرد.
او از ابتداى بعثت و رسالتش تا نهصد و پنجاه سال همراه با انواع مشكلات و مشقّات و مكاره و مصايب مردم را به فضيلت دعوت و از رذيلت نهى فرمود.
از مردم زمان عدّهاى بسيار كم به او ايمان آورده و دعوتش را پذيرفته، رسالتش را تصديق كردند. اما آنان كه خداوند مُهر بر دلهايشان نهاده بود و قلم ازل شقوت را بر ايشان ثبت كرده بود ايمان نياورده و هدايت نشدند.
بيشتر آنان از طبقه اول و دوم جمعيت بودند كه در ميان قوم و ملّت موقعيت و مقامى داشتند. اينان نه تنها به وى ايمان نياوردند بلكه كارشكنى هم مىكردند و در آخر كار آشكارا او را استهزا نموده طرز فكر او را سفيهانه خوانده مىگفتند:
«تو بشرى مانند ما هستى، اگر خدا مىخواست رسولى نزد ما بفرستد فرشتهاى انتخاب مىكرد و در آن صورت ما هم به گفتههايش گوش فرا داده و دعوتش را مىپذيرفتيم. علاوه اگر دعوت تو حق بود يك مشت اراذل و اوباش و صاحبان مشاغل پست و فاقد افكار پخته كه اقبال و ادبار و ردّ و قبولشان كوركورانه و بدون تحقيق است، به قبول دعوتت بر ما سبقت نمىگرفتند بلكه ما مردم فَطِن و با فراست و صاحبان اذهان صاف و افكار روشن پيشدستى كرده و به ايمان به تو و اقتدا به هدايتت از آنان سبقت مىجستيم
آنگاه در جدال خود لجاجت و پافشارى كرده گفتند:
«ما هرگز براى تو و يارانت فضيلتى بر خود نمىبينيم، نه در عقل و درايت و نه در دورانديشى و تشخيص و رعايت مصالح و نه در شناختن معاد و سرانجام گردون گردان، بلكه ما تو و يارانت را مردمى دروغگو مىشناسيم
نوح (عليه السلام) بدون اين كه سفاهت ايشان حوصلهاش را به سر آورد و يا روش و رأى و انديشه او را از آنچه بود تغيير داده باشد، در جوابشان فرمود:
«به من انصاف دهيد آيا اگر من بر صدق دعوايم از ناحيه خدا داراى حجت باشم و خداوند مرا مشمول رحمت و فضل خود كرده باشد و لكن شما در اشتباه بوده و راه حق را گم كرده باشيد و بخواهيد آفتاب را با دستهاى خود مستور سازيد و ستارگان را كور كنيد، راستى بگوييد آيا مىتوانم با اين حال رسالت خود را بر شما تحميل نموده و شما را به ايمان مجبور سازيم»؟
گفتند: «اى نوح! اگر مقصودت از ايمان آوردن ما هدايت ماست و مىخواهى كه ما ياريت كرده مزيد بر شوكتت شويم، بايد نخست اراذل و اوباشى را كه دوروبرت را گرفتهاند از خود دور ساخته و از ياريشان چشم بپوشى، چون ما طاقت اين را نداريم كه خود را همدوش ايشان نموده و همكاريشان كنيم، حتى حاضر نيستيم در ايمان آوردن به تو قرين ايشان باشيم؛ چطور دينى را بپذيريم كه ميانه اشراف و سفلگان و شاه و گدا فرقى نمىگذارد»؟!
نوح (عليه السلام) در پاسخ گفت: «دعوت من عمومى و براى همه طبقات شماست و در اين دعوت فرقى ميانه افراد روشن فكر و بىسواد، وافراد سرشناس و دورافتادگان و مردمان توانگر و تهيدستان و رؤسا و مرئوسين نيست، بپذيرم كه درخواست شما را پذيرفته و منظور شما را تأمين كرده، اين دسته از مردم را از خود طرد نمودم، آن وقت در نشر دين و تأييد رسالتم به چه كسانى اعتماد كنم؟ به شما كه همه در فكر لذّات ناپايدار دنياييد؟ من تا ياد دارم همواره از ايشان يارى و مددكارى ديدهام و از شما خذلان و شانه خالى كردن، از ايشان پذيرفتن دعوت و از شما انكار و لجاجت، علاوه به اين كه اين طائفه دين مرا بپا داشتهاند، اگر من تركشان گويم و از من نزد خداى تعالى شكايت برده و با من به محاجّه برخيزند و بگويند كه تو زحمات و خير ما را كفران نموده و نيكىهاى ما را ناديده گرفتى، من چه جوابى خواهم داشت؟ به راستى شما مردمى نادانيد.»
وقتى اين گفتگوها در ميان نوح و قومش شدت يافت و زمينه بحث و جدل توسعه پيدا كرد، مردم از وى به ستوه آمده و سينهها تنگ شده گفتند:
«اى نوح! تو با ما به جدال برخاستى و در جدالت زياد اصرار كردى و از حد گذراندى، اگر واقعاً راست مىگويى كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را از آن بيم مىدهى حاضر ساز
نوح در جواب گفت: «شما خود نفهمى را از حد گذرانيده و حماقت را به منتها درجه رسانيدهايد، آخر مگر اختيار عذاب خدا به دست من است كه يا آن را بياورم و يا از آمدنش جلوگيرم؟ آيا من جز بشرى هستم كه خداوندم به من وحى مىفرستد؟ اختيار عذاب به دست معبود شماست و معبود من و شما يكى است و من مأمور ابلاغ پيامهاى اويم و به ثواب او شما را بشارت و از عذابش بيمتان مىدهم، اگر تا حال اين معنا را نفهميدهايد؛ اكنون بدانيد كه بازگشت هر چيزى به سوى خداست، اگر او بخواهد هدايتتان مىكند و اگر بخواهد آن عذابى كه از من مطالبهاش مىكنيد بر شما نازل خواهد ساخت و چنانچه صلاح بداند عذاب را تأخير انداخته و شما را مهلت مىدهد تا عقاب روز رستاخيزتان را بيفزايد و بدبختى و خواريتان را عميقتر سازد.»
خداوند انبياء (عليهم السلام) را براى اين كه رسالتش را به نحو اكمل برسانند، صبر و استقامت در برابر اذيّت و نيروى غير عادى در مبارزه ارزانى داشته است، همچنانكه دامنه همّت و آرزوهاشان را نيز وسعت داده تا بعد از آمدن ايشان ديگر حجتى براى مردم باقى نماند و كفار عذرى نداشته باشند.
نوح (عليه السلام) كه از انبياى اولوالعزم و قوىّ الاراده بود، به همين جهت نهصد و پنجاه سال آزار قوم و استهزاى ايشان را به اميد رسيدن به هدف مقدس خويش تحمّل نمود ولكن روز به روز مردم بر لجاج و طغيان خود مىافزودند و دعوتش در ايشان جز نفرت اثر نمىگذارد، تا رفته رفته رشته اميدش سست گشته، به ناچار به درگاه خداوند شكايت برد و از او يارى و راه چاره طلب كرد، خداوند به وى وحى فرستاد كه:
و به نوح وحى شد كه از قوم تو جز كسانى كه [تاكنون] ايمان آوردهاند، هرگز كسى ايمان نخواهد آورد؛ بنابراين از كارهايى كه همواره [بر ضد حق] انجام مىدادند، اندوهگين مباش.
نوح چون دانست كه قلم قضا بر كفر ايشان رانده شده و خداوند مُهر بر دلهاشان نهاده و هيچ اميدى به ايمان آوردنشان نيست و ديگر در برابر برهان او خاضع نخواهند شد، عرضه داشت:
و نوح گفت: پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار* كه اگر آنان را باقى گذارى، بندگانت را گمراه مىكنند و جز نسلى بدكار و ناسپاس زاد و ولد نمىكنند.
خداوند مهربان به مشكلات و مكاره نوح پس از دعا و استغاثهاش پايان داد و نفرينش را درباره قوم محقق ساخت و با فرستادن طوفان، مولّدان بلا و مكاره را غرق كرد و نوح و مردم مؤمن را از بلا و همّ و غم نجات بخشيد
آن بزرگ مرد الهى و وجود ملكوتى، در ميان مردمى مىزيست كه دچار بتتراشى و بتپرستى بودند و فرهنگ طاغوت خطرناكى چون نمرود بر آنان حكومت داشت. او كه از ابتدا قلب و روح پاكش در مدار با عظمت توحيد مىگشت، از برخورد با اعمال و اخلاق قوم زمان حتى نزديكانش رنج مىبرد.
او مىخواست مردم را از تحميلات هواى نفسى و حكومت نمروديان نجات دهد و دست قلب مردم را از بتپرستى كوتاه كند و به حبل الهى و دين توحيدى متصل نمايد. او از اين كه مردم دچار اغيار و نامحرمان و كاهنان و خرافاتيان بودند و بر اساس انديشههاى انحرافى زندگى مىكردند در عذاب سخت روحى بود.
او در يك روز معيّن كه تمام مردم شهر به مناسبتى به صحرا و دشت رفته بودند وارد بتكده شهر شد و پس از اين كه ديد بتها جواب او را نمىدهند، با تبرى كه در دست داشت تمام خدايان قلّابى و معبودهاى باطل را درهم شكست و تبر را به گردن بت بزرگ گذاشت و سپس با خوشحالى از اين كه در راه حضرت حق به مجاهده برخاسته به خانه خود روان شد.
او منتظر ماند تا ملّت جاهل و طاغوتى در برابر آن حادثه چه عكس العملى از خود نشان مىدهند.
قوم تيرهروز و عملههاى شيطانى نمرود، از صحرا برگشتند و خود را با سرنگونى و از بين رفتن بتها رو به رو ديدند. غريو و فرياد از آن مردم بىخبر برخاست و هر كس از مسبّب حادثه جويا شد. تنى چند فرياد كشيدند اين برنامه جز عمل جوانى به نام ابراهيم نيست كه دائماً از خدايان ما بيزارى مىجست و آنها را پست و خوار و بيكاره به حساب مىآورد:
گفتند: از جوانى شنيديم كه از بتان ما [به عنوان عناصرى بىاثر و بىاختيار] ياد مىكرد كه به او ابراهيم مىگويند.
چون بر مردم شهر مسلّم شد كه اين حادثه را حادثهآفرينى به نام ابراهيم است، همه با هم احضارش را خواستار و قبل از اين كه دستگير شود؛ حكم اعدامش را صادر كردند. دژخيمان نمرودى وى را دستگير كرده و بدينگونه محاكمهاش را شروع كردند:
گفتند: اى ابراهيم! آيا تو با معبودان ما چنين كردهاى؟
ابراهيم كه زمينه را در اين سؤال براى توجه دادن مردم به بطلان بتپرستى آماده ديد، جهت سخن را برگردانده و پاسخى به مردم داد كه انتظارش را نداشتند و آن اين بود:
گفت: بلكه [سالم ماندن بزرگشان نشان مىدهد كه] بزرگشان اين كار را انجام داده است؛ پس اگر سخن مىگويند، از خودشان بپرسيد.
اين پتك محكمى بود كه بر سر آن غافلان زد، آنان را سر در گريبان كرد و به حيرت دچار ساخت، جواب صحيحى در برابر گفتار ابراهيم نيافتند، تنها سخنى كه در پاسخ او گفتند اين بود: اى ابراهيم! براى تو روشن است كه اين بتها سؤالى را جواب نمىدهند، چگونه از ما مىخواهى از آنان بر اين مسأله گواهى بخواهيم؟
آنان بعد از اين كه اعتراف كردند بتها هيچكارهاند ولى باز بر باطل خود پافشارى دارند، آنان را سرزنش كرد:
گفت: [با توجه به اين حقيقت] آيا به جاى خدا چيزهايى را مىپرستيد كه هيچ سود و زيانى به شما نمىرسانند؟!* اف بر شما و بر آنچه به جاى خدا مىپرستيد؛ پس آيا نمىانديشيد؟
احتجاج ابراهيم و دلايل دندان شكنش بر قلب سنگين و سخت آن مردم لجوج و متعصب در باطل اثر نكرد، منطق را كنار گذاشته و به زور متوسل شدند، يكجا اينچنين كه قرآن حكايت فرموده حكم كردند:
پس جواب قوم ابراهيم جز اين نبود كه گفتند: او را بكشيد يا بسوزانيدش. پس خدا او را از آن آتش رهايى بخشيد، مسلماً در اين [حادثه] براى مردمى كه ايمان دارند، عبرتهاست.
آن تيره روزان تا جايى كه توانستند وسايل آتش افروزى فراهم كردند و براى آتش افروختن محوطه بزرگى را آماده نمودند، سپس آن انسان الهى را در منجنيق قرار داده و به داخل آتش پرتاب كردند. ذات اقدس حضرت ربّ العزّه به آتش خطاب كرد:
پس او را در آتش افكندند] گفتيم: اى آتش! برابر ابراهيم سرد و بىآسيب باش!
و چنين بود كه خداوند مهربان بنده عزيزش را از كيد خائنان و مكر مكّاران نجات بخشيد و گره از مشكل او باز كرد.
ما رند و خراباتى و ديوانه و مستيم
پوشيده چه گوييم همينيم كه هستيم
زان باده كه در روز ازل قسمت ما شد
پيداست كه تا شامِ ابد سرخوش و مستيم
آواز الَست آمد و گفتيم بَلى را
زان گفته بلاكش همه از عهد الستيم
دوشينه شكستيم به يك توبه دو صد جام
امروز به يك جام دوصد توبه شكستيم
يكباره ز هر سلسله پيوند بريديم
دل تا كه به زنجير سر زلف تو بستيم
بگذشته ز سر پا به ره عشق نهاديم
برخاسته از جان به غم يار نشستيم
در دست سر رشته تجريد گرفتيم
خود سلسله عالم تقييد گسستيم
در نقطه وحدت سر تسليم نهاديم
وز دايره كثرت موهوم برستيم
در ملكوت عالم، سخن در اين مسأله بود كه امروز در روى زمين، در محراب عبادت و عرصهگاه شكر بهتر از ايوب نيست. شب او شب عبادت و روزش روز تعليم معارف الهيه و دستگيرى از مستمندان و دواكردن درد دردمندان است.
ابليس كه در آن زمان از گفتگوى فرشتگان با خبر مىشد، پس از شنيدن تمجيد ايوب از كَروبيان عالم ملكوت، تصميم گرفت در عبادت و حال ايوب ايجاد اخلال كند، اما خود را در برابر آن بنده مخلص حق عاجز ديد، از اين جهت به حضرت ربّ العزّه عرضه داشت:
ايوب از روى ميل و اراده اشتغال به عبادت ندارد بلكه به خاطر آن ثروت و مكنت و اعتبارى است كه به او مرحمت كردهاى و اين عبادت به طمع حفظ ثروت و دامها و كشتزارها و زن و فرزندان اوست، البته اين همه نعمت به دست شخصى چون ايوب اقتضاى اين همه عبادت و شكرگزارى را دارد، او در وحشت است كه نعمتها از او سلب شود، بنابراين عبادتش از روى ميل و طمع است نه اخلاص و ارادت. خداوند به ابليس فرمود: عبادت بنده من از روى خلوص و عشق به من است و هيچ كدام از اين نعمتها محرك او در عبادت و بندگى نيست.
ثروت و مكنت، دام و دامدارى، كشت و كشاورزى، غلامان و كارگران، همه و همه از ايوب گرفته شد. چون خبر از بين رفتن اين همه نعمت بدو رسيد گفت:
امانتى نزد من بود به صاحبش برگشت. بعد از آن فرزندانش در حادثهاى سخت و سهمگين جان دادند. چون خبر به او رسيد گفت: حمد مىكنم خداى را به هنگامى كه اولاد عنايت كرد و هنگامى كه از من گرفت. سپس سلامتى بدنش از وى سلب شد، آن مرد الهى به جرگه بيماران و زمينگيران پيوست اما به ايمان و عشقش نسبت به حضرت حق افزوده شد و شكر و شكرگزاريش اضافه گشت.
مدّتها اين برنامههاى عجيب گذشت، او با تواضع و فروتنى و خضوع و خشوع به درگاه حضرت محبوب عرضه داشت:
و ايوب را [ياد كن] هنگامى كه پروردگارش را ندا داد كه مرا آسيب و سختى رسيده و تو مهربانترين مهربانانى.* پس ندايش را اجابت كرديم و آنچه از آسيب و سختى به او بود برطرف نموديم، و خانوادهاش را [كه در حادثهها از دستش رفته بودند] و مانندشان را همراه با آنان به او عطا كرديم كه رحمتى از سوى ما و مايه پند و تذكرى براى عبادت كنندگان بود.
او سالها دچار سختترين مشكلات بود و اين مشكلات و سختىها دُرّ ايمان و اخلاص وى را آبديدهتر كرد، آنگاه كه از امتحان الهى سرفراز بيرون آمد خداوند مهربان گره از مشكلاتش گشود و وى را به نعمت بيشتر و عنايت برتر مخصوص گردانيد.
مقام عبوديّت آن بنده راست
كه راضى به تقدير و حكم قضاست
اگر بنده شد قابل وصل دوست
نشان وصالش ورود بلاست
بود وصل پروانه در سوختن
از آن رو كه او را بقا در فناست
مقرّب نگردد در اين ره كسى
كه با حبّ دنياى دون مبتلاست
چنين گفت پروردگار مجيد
كه كمتر ز بال مگس اين سراست
جهان، سجنِ مؤمنِ بهشتِ عدو
به فرموده سيّد اولياست
به درگاه حق عبد صالح كسى است
كه اندر بلا اهل سِلم و رضاست
داستان ولادت حضرت موسى (عليه السلام) و بلايى كه مادرِ آن جناب در جنب دستگاه فرعون كشيد داستان سادهاى نيست. تعقيبى كه مأموران دژخيم فرعون خانه به خانه جهت نوزادان پسر براى جلوگيرى كردن از رشد موسى داشتند، هر لحظه براى مادر موسى دردى جانكاه و رنجى عظيم بود. تا به او الهام شد كه طفل را شير دهد، يا وى را در دامن دريا رها كند و از اين مسأله ترس و اندوهى به خود راه ندهد كه طفل با رسيدن به مقام نبوت به او برمىگردد!
و به مادر موسى الهام كرديم كه او را شير بده، پس هنگامى كه [از سوى فرعونيان] بر او بترسى به دريايش انداز، و مترس و غمگين مباش كه ما حتماً او را به تو باز مىگردانيم، و او را از پيامبران قرار مىدهيم.
طفل در برابر ديدگان مادر به امواج دريا سپرده شد. آب خروشان جعبه حامل امانت حق را مستقيماً به دربار فرعون برد و در آغوش دشمن قرار داد. مادر از لحظه افتادن طفل به دريا تا رسيدن به فرعون، در عين تكيه به حضرت محبوب، در رنجى سخت بود. خداوند مهربان با قرار دادن مهر شديدى از كودك در قلب دشمن، هم زمينه رشد كودك را فراهم ساخت و هم مادر طفل را از درياى غم و اندوه نجات داد.
خداوند در سوره قصص مىفرمايد:
«چون فرعون به سعايت مردم قصد قتل آن طفل را نمود، همسرش به او گفت:
اين كودك را نكشيد كه مايه نشاط دل و نور ديده من و تو باشد و در خدمت ما سودمند افتد يا وى را به فرزندى خود قبول كنيم. و آنان از حقيقت حال بىخبر بودند.
صبحگاه مادر موسى قلبش از هر چه جز توجّه به موسى فارغ بود، به اندازهاى غم و اندوه دلش را فراگرفت كه اگر ما دلش را بر جاى نگه نمىداشتيم تا ايمانش برقرار بماند، نزديك بود راز درونش را آشكار سازد.
آنگاه مادر موسى به خواهر گفت كه از پى موسى بيرون شو، خواهر همه جا رفت تا گذرش به دربار فرعون افتاد، موسى را از دور ديد و شناخت ولى آل فرعون او را نشناختند.
و ما شير هر دايهاى را بر آن كودك حرام كرديم و آل فرعون با عشق پرشورى كه به كودك داشتند در پى دايهاى كه موسى سينهاش را بگيرد بودند ولى طفل سينه هيچ زنى را نمىگرفت!
در آن حال خواهر گفت: آيا مايليد من شما را به خانوادهاى رهنمون شوم كه دايه اين طفل شوند و وى را به مهربانى تربيت كند؟
بدين وسيله كودك را به آغوش مادر بازگردانيديم تا ديدهاش به جمال عزيزش روشن شود و حزن و اندوهش برطرف گردد و به طور يقين برايش روشن شود كه وعده خدا ثابت و پابرجاست ولى اكثر مردم از اين حقيقت بىخبرند
او پس از آن كه جوان رشيدى شد، براى دفاع از مظلوم درگيرى سختى با قبطيان و گروه فرعون پيدا كرد كه بر اثر آن درگيرى زمينه اعدامش حتمى بود ولى خداوند مهربان وى را از آن مشكل نجات داد و پس از مدتى رهنوردى در دشت و بيابان با شعيب پيغمبر آشنا ساخت.
او نزديك به ده سال در وادى مدين به چوپانى به سر برد و سرانجام با دختر با كرامت شعيب ازدواج كرد و آنگاه براى ديدار با اقوام از شعيب اجازه خواست كه رهسپار ديار مصر گردد.
آن حضرت در مسير حركت به سوى مصر در وادى سينا به منطقه نور قدم گذاشت و به شرف رسالت و نبوت آنهم در مقام اولوالعزمى از جانب حضرت ربّ العزّه مشرّف و مفتخر شد.
آرى، پس از تحمّل آن همه مشكلات و مصايب و سختىها، گِليمپوش بيابانى كليماللَّه از كار درآمد. وجود مقدس موسى (عليه السلام) سالها با فرعون و فرعونيان و قارون و قارونيان و سامرى و سامريان در پيكار و مبارزه سخت بود و آن همه را براى خاطر تداوم فرهنگ حق تحمّل نمود تا سرانجام به پيروزى بر دشمنان و فلاح و رستگارى در آخرت دست يافت.
اى آن كه گشتهاى به غم و رنج مبتلا
آيد فرح، مباش تو نوميد از خدا
غم گر چه بى شمار بود شادى از پس است
شدت اگر چه دير بماند شود رجا
شب گرچه دير باز بود هم رسد به صبح
روز ار چه ميغ ناك بود هم دهد ضيا
آمد شفا و صحّت اندر پس مرض
باشد بهار خرّم اندر پس شِتا
بر هر صفت كه هست جهان را ثبات نيست
هر مال را كه هست بود در عقب فنا
شادىّ، و غم، عطا و بلا، صحّت و مرض
اقبال و مدبرىّ و كراهيّت و رضا
هر يك به ضد خويش شود عاقبت بدل
هر حال را كه هست بود بىشك انتها
هر چيز را چو عاقبتش ضد آن شود
غم به زشادمانى و درويشى از غنا
آدم فراق جنّت و حوّا كشيد از آن
مخصوص گشت زود به تشريف اجتبا
هر چند نوح نوحهگرى كرد مدتى
وز قوم خويش ديد بسى رنج و ابتلا
هم عاقبت به كام دل خويششان بديد
در آب غرقه گشته به آتش شده سزا
نى بر خليل آتش سوزان بهشت گشت؟
بهر ذبيح نى ز بهشت آمد آن فدا؟
يونس به بطن ماهى اگر ماند مدتى
شد مستجاب دعوت و شد حاجتش روا
يوسف به چاه و به زندانش گر خوارهاى كشيد
آخر عزيز مصر شد و گشت پادشا
يعقوب نزديك به چهل سال در آتش فراق عزيزش سوخت و پسر پس از جدا شدن از دامن مهر پدر دچار بىرحمى برادران، تاريكى چاه، بىرغبتى كاروان، فروخته شدن به دراهم معدوده، گرفتار شدن به چنگال عفريت هواى نفس زن دربارى و محكوم شدن به زندان بلند مدت، همراه آزار و شكنجه شد.
فرزند دلبند يعقوب تمام آن مصايب سهمگين و شكنجههاى طاقت فرسا را محض عشق حق تحمّل كرد و با يك جهان سرافرازى از آن امتحانات و ابتلائات قبول و مقبول بيرون آمد تا جايى كه خداوند عزيز نقطه به نقطه زندگى و حيات و اعمال و اخلاق و گفتارش را سرمشق جهانيان قرار داد و در قرآن از زندگى آن حضرت به عنوان نيكوترين داستان ياد فرمود.
انبياى خدا از آدم تا خاتم و اولياى الهى از امم گذشته تا امت اسلامى، همه و همه دچار مكاره سنگين و ابتلائات سخت شدند ولى با توجّه و توكّل به حضرت محبوب، كرامت انسانى خود و آيين و فرهنگ حضرت حق را از دستبرد حوادث حفظ كردند و در كمال سربلندى و افتخار به كسب سعادت دنيا و آخرت نايل شدند كه:
بىترديد با دشوارى آسانى است.* [آرى] بىترديد با دشوارى آسانى است.
در اين زمينه حضرت سجّاد (عليه السلام) فرمود:
رفتن ز درت كار من دل نگران نيست
گر كشته شوم خونم از آن كوى روان نيست
باتير بلا چون هدفم روى گشاده
گر كوه شود درد غم عشق گران نيست
حال من بىبرگ و نوا را چه شناسد
آن سرو كه آگاه ز تاراج خزان نيست
رسوايى ما را ز كفن پرده شناسد
گر شمع به فانوس رود باز نهان نيست
شمشير تو خوب است كه بىخواست برآيد
فيضى نرساند به دل آبى كه روان نيست
طالع مددى گر نكند كى به كف آيى
بى يارى كس تير در آغوش كمان نيست
«سؤال كرد كه دوستان را چندين بلا چگونه مىدهد كه: «أشَدُّ الْبَلاءِ عَلَى الأْنْبياءِ»
باز تن چون از حساب مردگان است، شادى را سزاوار نبود و دل چون موضع دريافت است شادى نصيب او بود. باز آن همه باز گونگى از اهل دنياست كه ايشان شادى را به تن آرند و غم را به دل نهند، اما آن دلقپوش مخلص را بينى كه دل را چو بستان خندان دارد.
آرى، هماره ديوار بستان دژم باشد، يعنى ديوار كالبد ظاهر اهل دنيا روشن و تازه چو برف باشد و در زير همه شكوفهها فسرده باشد. اما دل چو جاى دريافت است، چون به خوشى آن جهانىاش صرف كردى رنج كجا باشد او را؟ از ملك همّت كه دارد ننگ آيدش كه انديشه ملوك دنيا به خاطرش آيد.
بدانكه اخلاص دو بال دارد و هر دوبالش را پرهاست، يك پرش محبّت است بر پنج نماز و يكى روزه داشتن و زكات دادن و برعيال خود نفقه راست داشتن و غير آن از فروض. و آن يكى بال ديگر پرها دارد، يكى دشمن داشتن اهل كفر و ناساختن با اهل معصيت و نهى منكر كردن و قتال كافران كردن
مكارهاى كه بر اثر گناه و معصيت به انسان هجوم مىكند گرهاش با توبه و انابه و توجه به حضرت حق بدون شك قابل گشوده شدن است.
«بگو: اى بندگان من كه [با ارتكاب گناه] بر خود زياده روى كرديد! از رحمت خدا نوميد نشويد، يقيناً خدا همه گناهان را مىآمرزد؛ زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است
در تايخ آمده است كه:
بعضى از گناهكاران مانند متخلفان و فراريان از جنگ تبوك به پيامبر (صلى الله عليه و آله) اصرار داشتند كه توبه آنها را بپذيرد ولى خداوند اشاره مىفرمايد كه پذيرش توبه مخصوص ماست:
آيا ندانستهاند كه فقط خداست كه از بندگانش توبه را مىپذيرد و صدقات را دريافت مىكند؟ و يقيناً خداست كه بسيار توبهپذير و مهربان است.
نه تنها پذيرنده توبه اوست، بلكه زكات يا صدقات ديگرى كه به عنوان كفّاره گناه و تقرب به پروردگار مىدهند را نيز خدا دريافت مىكند. پوزش خواهى از خدا تنها پشيمانى از گناه نيست بلكه بايد همراه با اصلاح و جبران گذشته نيز باشد و روح از آلودگى به گناه و فساد با عمل صالح و خير شستشو شود تا پاكى نخستين و فطرى خود را بازيابد.
و هرگاه كسانى كه به آيات ما ايمان مىآورند به نزد تو آيند، بگو: سلام بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خود لازم و مقرّر كرده؛ بنابراين هر كس از شما به نادانى كار زشتى مرتكب شود، سپس بعد از آن توبه كند و [مفاسد خود را] اصلاح نمايد [مشمول آمرزش و رحمت خدا شود]؛ زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است.
برخى از بلاهايى كه به سوى انسان مىآيد در اثر ستم به نفس خود يا به ديگران است و گاهى اين حالت انتقال از وضعيت قبل نياز به تحوّل زياد دارد كه بايد زمينه دگرگونى در نفس و دل فراهم شود تا موفق به توبه شود.
پس كسى كه بعد از ستم كردنش توبه كند و [مفاسد خود را] اصلاح نمايد، يقيناً خدا توبهاش را مىپذيرد؛ زيرا خدا بسيار آمرزنده و مهربان است.
حضرت صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
روزى حضرت موسى (عليه السلام) از كنار يكى از ياران خود مىگذشت وى را به حال سجده ديد؛ پس از مدتى كه از آن راه باز مىگشت ديد او هنوز در سجده است.
موسى نزد خود گفت: اگر حاجتش به دست من بود آن را برآورده مىساختم. وحى آمد اى موسى! اگر او آن قدر سجده كند كه گردنش قطع شود از او نپذيرم تا گاهى كه وى از حالى كه نزد من ناپسند است به حالى برگردد كه من آن را مىپسندم.
بنابراين هر گناهى كه بنده مىكند؛ هرچند آگاه باشد كه قصد معصيت كند جاهل است. همان گونه كه خداوند در حكايت حضرت يوسف (عليه السلام) با برادرانش كه در دوره قحطى مصر به نزد يوسف آمدند گفت: «آيا زمانى كه نادان بوديد، دانستيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟» يوسف به آنها نسبت جهل داده چون نيّت عصيان كرده بودند. اما چرا اين حالت پيش مىآيد بايد به وضعيت درونى انسان بنگريم:
«ابوحامد غزالى در علّت وجوب توبه براى همگان و در همه حال مىنويسد:
«و امّابيان وجوب توبه به طور مستمر و هميشگى اين است كه هيچ بشرى خالى از معصيت نيست، يا با اعضا و جوارح خود نافرمانى خدا مىكند، يا اگر در برخى حالات از معصيت با جوارح خالى باشد؛ نيت گناه در دل او راه پيدا مىكند و اگر از آهنگ گناه خالى باشد از وسوسههاى شيطان كه افكار گوناگون و غافل كننده از ياد خدا در دل او مىافكند، به دور نيست و اگر از اين هم به دور باشد از غفلت و قصور در شناخت و صفات و افعال او خالى نيست؛ اينها همه نقص است. و اين نقص اسبابى دارد و رها كردن اين اسباب با پرداختن به عوامل ضد آنها و بازگشت از يك راه است به راهى مخالف آن و مراد از توبه بازگشت است.
به هر حال خالى بودن آدمى از اين نقص قابل تصوّر نيست ولى اندازه اين نقص در انسانها تفاوت مىكند ولى اصل آن گريزناپذير است.
به همين دليل پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) فرموده است:
و خداوند آن حضرت را گرامى داشته است به آيه:
تا خدا [با اين پيروزى آشكار] آنچه را [به وسيله دشمنان از توطئهها و موانع و مشكلات در راه پيشرفت دعوتت به اسلام] در گذشته پيش آمده و آينده پيش خواهد آمد از ميان بردارد.
تا خداوند گناهان قبل و بعد تو را ببخشايد. وقتى پيامبر خدا چنين حالى داشته باشد، ديگران چه حالى خواهند داشت؟!»
به اين جهت اميدوارى به توفيق توبه هم انگيزهاى براى توبه كردن است.
امام على (عليه السلام) مىفرمايد:
پس با هجوم اقسام بلاها و گرفتارىها به سوى مؤمن بايد به آغوش خداوند پناه برد تا محبت الهى او را فرا گيرد و از درياى لطف او سيراب گردد.
مولاى عارفان حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام) مىفرمايد:
به درگاه خداى عزوجل توبه بريد و به حلقه محبت او درآييد؛ زيرا خداوند عزوجل توبه گران و پاكان را دوست مىدارد. و مؤمن توبهگر است.
و در نامهاى به امام حسن مجتبى (عليه السلام) در بازگشت از صفين فرمود:
باب توبه و باب خشنوديش را به رويت گشوده، هرگاه او را بخوانى صدايت را بشنود، چون با او به راز و نياز برخيزى رازت را بداند، پس نياز به سوى او مىبرى و راز دل با او در ميان مىگذارى، از ناراحتىهايت به او شكايت مىبرى و چاره گرفتارىهايت را از او مىخواهى، بر امورت از حضرتش يارى مىطلبى، از خزائن رحمتش چيزهايى را مىخواهى كه غير او را بر عطا كردنش قدرت نيست، از قبيل زياد شدن عمرها، سلامت بدنها و گشايش رزقها.
حضرت سيدالساجدين (عليه السلام) در مناجاتش از خداوند درخواست نوشاندن آب توبه نموده و مىفرمايد:
به خواست حضرت محبوب و لطف و عنايت جناب دوست، در شرح دعاى سى و يكم كه در باب توبه و انابه است، مطالب لازم به طور مفصّل خواهد آمد.
مكارهاى كه به واسطه حوادث طبيعى، همچون زلزله، سيل، طوفان و يا مشكلات اجتماعى و اقتصادى به انسان رو مىكند، گرهاش با حوصله و صبر و دعا و درخواست از حق قابل گشوده شدن است.
صبا اگر گذرى افتدت به كشور دوست
بيار نفخهاى از گيسوى معنبر دوست
به جان او كه به شكرانه جان برافشانم
اگر بسوى من آرى پيامى از بر دوست
وگر چنانكه در آن حضرتت نباشد بار
براى ديده بياور غبارى از در دوست
من گدا و تمنّاى وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاى چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزى نمىخرد ما را
به عالمى نفروشيم مويى از سر دوست
چه باشد ارشود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسكين غلام و چاكر دوست
قبيله بنوعقيل به واسطه عداوت قديمى سر راه بر او گرفتند. چون با قتيبه جمعى قليل بودند مغلوب گشته اسير شد و مدّت سه سال در آن قبيله محبوس مانده، اهل يمن تصور كردند كه قتيبه به قتل رسيده. لاجرم از جستجوى او پاى كوتاه كردند. چون مدت محنت او امتداد يافت، نوبتى، مردان آن قبيله بالتمام به جايى بودند، قتيبه از زنى كه محافظت وى مىنمود التماس نمود كه مرا رخصت ده تا بر سر اين پشته رفته لحظهاى در اين صحرا نظر كنم شايد كه تراكم غم از خاطرم كمتر شود.
پير زن اجازت داده، قتيبه بر زبر آن پشته برآمد زنجير كشان و نالان، چون نظرش بر سمت كعبه افتاد روى به قبله دعا آورده گفت:
در اين اثنا شتر سوارى به نظر قتيبه آمد كه به تعجيل تمام از زير آن پشته مىگذشت، قتيبه از او پرسيد كه نام تو چيست؟ جواب داد كه طلحان نام دارم و به جانب يمن مىروم. چون لفظ يمن بر زبان طلحان گذشت آب حسرت از ديده قتيبه روان شده گفت: اى جوان! اگر پيغام من به قبايل و عشاير من رسانى ضامن مىشوم كه صد شتر سرخ موى به تو دهند. طلحان گفت: تو كيستى؟ گفت: من قتيبة بن كلثومم كه در فلان سال به حج آمده بودم و اهل اين قبيله با من محاربه نموده مرا اسير ساختند. طلحان گفت: شايد خويشان تو سخن باور نداشته باشند. قتيبه گفت: فرود آى تا من بيتى چند بر پالان شتر بنويسم تا به ايشان نمايى. طلحان فرود آمده، قتيبه بيتى چند كه ترجمه آن به فارسى اين است بر پالان نوشت:
از حال من شكسته دلان را خبر كنيد
كاى صفدران ز بهر خلاصم سفر كنيد
لشگر سوى ولايت دشمن بياوريد
خون حسود دولت ما را خبر كنيد
بر گردنم كه جايگه طوق ملك بود
بينيد غُلّ و بند، سخن مختصر كنيد
و همچنين به برادر خود نوشت كه صد شتر به طلحان دهد. طلحان به يمن رسيده قضيه قتيبه را فراموش كرد، تا روزى دو زن را ديد كه حكايت قتيبه با يكديگر مىگفتند و بر او نوحه مىكردند، طلحان از ايشان نشان برادر قتيبه پرسيده، نزد وى رفته، نوشته قتيبه به وى نمود.
آن جوانمرد فى الفور صد شتر تسليم نموده، لشگر جمع كرد و از برادر مَعديكَرَب و قيس بن معديكَرَب استمداد نمود. قيس گفت: اگر در زير عَلَم من سير كنى تو را مدد كنم. ابن ام كلثوم خواست كه امتناع نمايد، اقارب او را از اين سركشى منع كردند و قيس با بنوزبيد و سپاه يمن با بنوعقيل محاربه نموده ايشان را شكست داد و قتيبه را از اسارت خلاص ساخت.
منتظر آن و اين مباش كه ايزد
كار تو بى رنج انتظار بسازد
طاعت او را تو بنده وار بسر بر
تا همه كارت خداى وار بسازد
ابن مسعود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) روايت كرده كه فرمود:
فضل خداى را مسألت كنيد كه حضرت حق مسألت شما را دوست دارد و برترين عبادت، انتظار فرج و گشايش است.
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) روايت شده:
برترين اعمال امت من انتظار فرج از حضرت حق تعالى است.
رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله) به عبداللَّه بن عباس رحمه الله فرمود:
بياموزم تو را كلماتى كه از آن سودمند شوى و تو را در نعمت نافع و در بليّت دافع باشد؟ گفت: آرى، يا رسول اللَّه. فرمود: خداى را نگاه دار تا خداى تو را نگاه دارد، (و نگاه دارنده زمين و آسمان در نگهداشت بندهاى از بندگان نگنجد، معنا آن باشد كه به انقياد و امتثال اوامر و نواهى، او را محافظت كن و در نگهداشت جانب دوستان و بندگان او مبالغه كن تا به نگاهداشت او از زوال نعمت و وقوع در بليّت محفوظ مانى و به نظر عنايت و عاطفت او ملحوظ گردى.) خداى را نگاه دارد تا او را پيش روى خود بيابى.
خداى را در خوشى بشناس تا تو را در رنج و ناراحتى توجّه كند. چون بخوانى، خدا را بخوان و چون طلب كمك كنى از او كمك بخواه. قلم بر آنچه بايد باشد رقم زده (كه چيزى در علم او زياده و نقصان نگيرد). اگر تمام خلايق بكوشند تا نفعى كه خدا نخواسته بر تو رسانند به جائى نمىرسند. اگر بتوانى در تمام امورت با حضرت محبوب به صدق يقين معامله كنى معامله كن، ورنه صبر بر آنچه كه كراهت دارى خير كثير است و بدان كه پيروزى نتيجه صبر و فرج همراه با شدت و آسانى با سختى است.
با توجه به گفتار رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به فرزند عباس، انسان نبايد از حادثه و سختى و مكروه بترسد بلكه بايد با قدرت حوصله و صبر و استقامت و اتّكال به حضرت محبوب به استقبال حادثه رفته و به انتظار گشايش و فرج از جانب حضرت ربّ باشد.
مرحوم فاضل در كتاب «سخنان على» مىگويد:
«لذّت زندگى در آشوب و غوغاى آن است، دنياى خاموش شده به گورستان شبيهتر است كه هياهوى زندگى از آن شنيده نمىشود. گوشه گيران كه از ترس لغزش و سقوط به كنج عزلت مىنشينند، در حقيقت زندگانى هستند كه پيش از مرگ همچنان زنده دفن شدهاند.
اى خوش آن سر كه در او سودايى است و آن دل كه كانون شورش و غوغاست.
جوانان زنده دل و با نشاط هرگز در جهان آسوده و آرام نمىنشينند، آنان پيوسته از آشوب و انقلاب، هياهو و جنجال لذت مىبرند؛ زيرا سير تكامل آنها در خانه هستى با فتنه و غوغا همدم و همراز است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بيانيه حكمتآميز خود بر اين مسأله بزرگ حياتى نگران است كه مىفرمايد:
«جان و تن هر دو در زندگى ممكن است كسل و فرسوده شوند، آن از سنگينى اين و اين از پرواز آن به ستوه آيد. جان را به دانش حكمت بياراييد و زنگ اين آيينه را با صيقل اخلاق ستوده و پندار پاك بزداييد، تا مراسم معاشرت را در اجتماع با بردبارى و صبر برگزار كنيد و در محفل همنشينان به حسن مشرب و لطفآميزش معروف گرديد و در نتيجه بار زندگى را آسان به منزل رسانيد.
تن را به كار و كوشش واداريد و هرگز به سستى و خمود نگراييد تا به قوه فعاليّت و عمل همچون روح با نشاط و سبك باشيد و پرندهوار شايسته پرواز و طيران گرديد.
هرگز از خداوند متعال مخواهيد كه شما را از غوغاى زندگى بركنار دارد و با آرامش و سكون از اين جهان بيرون برد. خدا راضى نيست كسى به هنگام مناجات بگويد: خدايا! مرا از فتنه دور بدار؛ زيرا مرد خدا آن كسى است كه قدم در پيكار هستى گذارد و نبرد زندگى را با پيروزى و پاكدامنى برگزار كندو فقط در اين مبارزه لازم است كه مرام حقّ و حقيقت نصبالعين باشد و با خلوص عقيده و طهارت وجدان پيكار درگيرد.
خداوند متعال در كتاب مجيد فرموده: «فرزندان و ثروت در زندگانى بشر فتنه است بنابراين اگر كسى از فتنه بگريزد به عبارت آشكارترى از هستى و حيات گريزان و بيزار ست.
تيرهبخت كه كنج عزلت مىگيرد و از هياهوى محيط فرار كرده، به گوشه خموشى پناه مىبرد، نمىداند كه فلسفه آفرينش و راز وجود چيست، او نمىداند كه براى گوشهنشينى و انزوا خلق نشده است بلكه بايد با بقاى ناموس حيات در آشوب جهان شركت كند و همچون زندگان به جنب و جوش برخيزد، قامتى بيارايد و قدمى فراگذارد، از بينوايى دستگيرى كند و نادانى را به دانش و كمال هدايت نمايد.
آرى، در غوغاى زندگى بيش از آنچه شكست و فساد پديد مىآيد، صلاح و عمران صورت مىگيرد. اگر وظيفه آدميزاد در عالم به سكوت و خمود منحصر باشد يكباره خداشناسان بايد از هم پراكنده شده، هر يك به گوشهاى خزند و در گلوى درّههاى تنگ و غارهاى ژرف فرو روند؛ جهان را همچنان سرگشته و گمراه بگذارند و تنها گليم خود را از آب كشيده، به حفظ جان خويش بشر را به دست غرقاب فنا و امواج نيستى بسپارند.
من نمىگويم كه لجام گسيخته و خيره خيره خود را در ميان جامعه اندازيد و بيهوده آشوب و انقلاب بر پا كنيد، اين عمل را نمىستايم و بدان اجازه نمىدهم، اما گوشه مگيريد و خموش منشينيد و آسايش خود را بر رفع مظالم بندگان خداى و تصفيه اختلافات مردم ترجيح مدهيد.
ممكن است كه انسان به قسمت خود هم راضى باشد و از تقدير هم خرسند، اما اين رضايت ايجاب نمىكند كه سرافكنده به كنج بخزد و زبان بريده از گفت و شنود و خلط و آميزش آرام و بركنار ماند.
خداوند دانا، مردان نبرد را در فتنه اندازد و بدينوسيله جوهر جانشان را آزمايش كند تا بنگرد بردبار و صبور كيست، تا معلوم شود پرهيزكار و پاكدامن كدام، تا بنده را به روز رستاخيز بر خداى حجّت نباشد و كس در آن باز پرسى نيازموده قدم نگذارد.
پس برخيزيد و دامن همت بر كمر زنيد، بكوشيد و بجوشيد و غوغاى زندگى را بر پا داريد، مرد باشيد و با دامن پاك و پندار عالى در صحنه نبرد قدم گذاريد، تا هم از لذت حقيقى حيات بهره بريد و هم به وظايف انسانيت خويش قيام نماييد، نه همچون زنده به گوران كه بر نفس خود اتّكا و اعتماد ندارند و به همين جهت از غوغاى زندگى كناره مىگيرند
دانى كه را سزد صفت پاكى
آنكو وجود پاك نيالايد
در تنگناى پست تن مسكين
جان بلند خويش نفرسايد
دزدند خودپرستى و خودكامى
با اين دو فرقه راه نپيمايد
تا خلق از او رسند به آسايش
هرگز به عمر خويش نياسايد
آن روز كآسمانش برافرازد
از توسن غرور به زير آيد
تا ديگران گرسنه و مسكينند
بر مال و جاه خويش نيفزايد
در محضرى كه مفتى و حاكم شد
زر بيند و خلاف نفرمايد
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خويش بام نيفزايد
تا كودكى يتيم همى بيند
اندام طفل خويش نيارايد
مردم بدين صفت اگر يابى
گر نام او فرشته نهى شايد
از نوادر اخبار بنى اسرائيل و عجايب امم سالفه كه به الهام ربّانى و وحى آسمانى بر آن مطلع بود اين است كه: سه شخص از بنى اسرائيل در راهى با يكديگر رفيق بودند و به مراقبت و موافقت يكديگر مستظهر و مفتخر و راهى سخت و مقصدى دور فراپيش گرفته بودند و به همكلامى و مكالمت يكديگر سختى و مشقّت سفر را تخفيفى مىنمودند و فايده
سحاب چون دست كريمان، عالم را مستغرق احسان خود گردانيد، اما جهان بر آن مسافران چون سينه لئيمان تنگ و تاريك گشت، پناه به غارى بردند تا از خطر باد ايشان را حمايت كند ولى نمىدانستند كه به سبك پايى از قضا نمىتوان گريخت و با اين ضعفى كه در انسان است با قَدَر نمىتوان آويخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد و مرد زيرك اگر از قضا گريز جويد خود را باژگونه خواسته باشد كه:
هنوز در آن غار ننشسته بودند كه قيامت برخاست و هنوز از حركت ساكن نشده بودند و از باران ايمن نگشته كه كوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگى بزرگ همراه سيلاب باران در حركت آمد و بر در غار نشست، آن چنانكه دهانه غار بسته شد و ايشان همچون مردگان در گور تاريكى غار به حبس دچار شدند.
جز به فضل حق دست آويزى و جز به رحمت ايزدى جاى گريزى نداشتند، گفتند: اين آن ساعت است كه جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نيّت و خلوص عقيدت و طويّت، از اين ورطه نرهاند، بياييد تا هر يك از ما خداى را به تضرّع و استكانت و خضوع و خشوع بخوانيم و فاضلترين طاعت و با اخلاصترين عملى كه در مدت عمر بر آن اقدام نمودهايم وسيله استجابت دعا با خود سازيم.
پس يكى گفت كه خداوندا، تو مىدانى كه مرا دخت عمويى بود در غايت زيبايى و ملاحت و نهايت لطافت و ظرافت و مدتها عاشق جمال و شيفته حسن و كمال او بودم و بارها در طلب او به لطايف حيل و مكارم عمل، رياضتها مىكشيدم و مجاهدهها مىنمودم، تا بعد از آن كه مال بسيار بر آن كار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم، روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغيار بيافتم، خواستم كه از آن گنج روان بهرهاى برگيرم و از آن چشمه حيوان كه شكرستان لبش معدن نبات بود شربتى نوش كنم و مرادى كه در چنان حالى مطلوب و از چنان محبوبى مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:
اى پسر عم، تقواى خدا پيشه كن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حيوانى آلوده مكن.
چون گفت از خداى بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاى بر هواى نفس نهادم و دست از آن معصيت كوتاه گردانيدم. خدايا! اگر مىدانى كه ترك آن معصيت محض جلب خشنودى و رضايت تو بود، ما را از اين درماندگى فرج و از اين ورطه سخت نجات ارزانى دار. هنوز اين سخن در دهان داشت كه ثلثى ازآن سنگ بيفتاد و منفذى در آن سنگ پديد آمد.
شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدين محيط است كه مادرى و پدرى داشتم بسيار مسن، آن چنانكه پيرى قامت چون تير ايشان را كمان گردانيده و مُشك عارضشان به كافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها كرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان ديده مىشد، از كسب بازمانده و از حركت عاجز بودند، من به امتثال امر:
و به پدر و مادر و خويشان ويتيمان ومستمندان نيكى كنيد.
شب و روز به خدمت ايشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف كه مباد از بركات وجود ايشان محروم شوم.
شبى در تهيّه غذا وظيفه خود به انجام رساندم، چون به محضر آنان رفتم هر دو را در خواب ناز ديدم. بر بيدار كردن آنان جرأت نكردم كه مبادا عيش خواب و لذت نيام بر آنان حرام گردد، دلم راضى نشد برگردم، چرا كه ترسيدم از خواب برخيزند و طلب غذا كنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در كنار بستر آنان بيدار ماندم. خداوندا، تو مىدانى كه اين خدمت خاص محض خشنودى تو انجام گرفت، اگر راست مىگويم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثى ديگر از آن سنگ بيفتاد.
شخص سوم گفت: الهى! تو داناى اسرار و عالِم بر امور پنهانى و از سراير و ضماير كاينات مطّلعى و مىدانى كه من در وقتى اجيرى داشتم، چون مدت آن سپرى شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت كار من بيش از اين است و آنچه مىدادم قبول نكرد، گفت: ميان من و تو روزى خواهد بود كه حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر كرد و آن اجرت به من گذاشت.
من از آن سخن سخت متأثر شدم و از تو كه خداوند منى بترسيدم و به آن اجرت گوسپند خريدم و رعايت و محافظت بجاى آوردم تا در اندك مدت بسيار شد و بعد از زمانى آن اجير بازآمد و گفت: از خداى بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند كردم و گفتم: حق تو اين است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزا پنداشت، گفت: حقّم را نمىدهى كفايت نيست، مرا هم مسخره مىكنى؟
گفتم: گمان بد مبر كه اين گوسپندان تمام ملك توست و اين همه از رعايت اجرت تو و محافظت مزدت پديد آمده.
الهى! اگر اين سخن من بر صدق و راستى است ما را از اين شدتْ فرجى و از اين مشقتْ مَخرجى عنايت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار كنار رفت و ايشان از آن ورطه هلاكت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات يافتند.
سعيد الدين فرغانى در «شرح تائيّه ابن فارض» مىگويد:
«مقدمه اول: ببايد دانست كه هر چند در طريق حق و وصول به وى مقامات و درجات بسيار است، لكن اصول و كلّيات آن سه مقام است: اول سلام و دوم ايمان و سوم احسان؛ زيرا كه چون آن سرّ وجودى [انسان] از مراتب استيداع افلاك و عناصر و مولّدات و مرتبه استقرار كه رحم مادر است تجاوز كرد و به صورت اين نفس و مزاج انسانى ظاهر شد، به سبب ملابست احكام كثرت عناصر و مولّدات، حكم وحدت و طهارت و بساطتش در اين آثار كثرت حركات و سكَنات طبيعى و احكام انحرافات او مغلوب گشت و به آن سبب از مبدأ وحدت خود و لا بدّى رجوع به وى و طرق ظاهر و باطن آن رجوع، به يكبارگى محجوب ماند.
پس اگر به واسطه تقليد پدر و مادر و مربّى، يا دعوت رسولى و امامى از آن آگاهى مىيابد، نخست اثر آن آگاهى به ظاهر نفس و جهت تدبيرى او مر مزاج و قوا و اعضاى او را مىرسد و از او به قوا و اعضا سرايت مىكند تا از كثرت و نامضبوطى حركات و سكنات قولًا و فعلًا و ظهور به صور انحرافات اعراض مىكنند و به وحدت و عدالتى كه در احكام شرع مندرج است روى مىآرند و آن را انقياد مىنمايد و آن زمان، دخول ايشان در دايره مقام اسلام كه انقياد اوامر و زواجر شرع است درست مىشود.
و آنگاه ارتباط اين شخص انسانى كه به مسلمانى درآمده است، با حق و اسما و صفات مقدس او به طريق تعلّق ثابت مىافتد؛ زيرا كه مربوب را به اسم رب و صفت ربوبيت و مخلوق را به اسم خالق و صفت خلق و مهدى را به اسم هادى و صفت هدايت و توبه كننده را به اسم توّاب و قابلالتَّوب و مغفور را با اسم غفّار و صفت مغفرت و هَلُمَجَرّاً، تعلّق ضرورى است و همچنين در مقام اسلام كه تقيّد است به عالم حكمت، تعلّق به اسباب و علل و اضافت هر چيزى به سببى و علّتى ظاهراً و رؤيت اشيا مضاف به اين اسباب و علل ضرورى است كه فى الحقيقه آن اسباب و علل هم مظاهر آثار اين اسمايند.
و تا دايره اسلام درنيامده است تعلّقش با بعضى اسما و صفات است دون البعض و چون به حقايق مقام اسلام متحقّق شد حينئذ تعلّقش با همه اسما و صفات تمام مىگردد و بعد از آن، اثر آن آگاهى از مبدأ و معاد و طريق عود به قواى باطنى و حواس نفس مىرسد تا به تكلّف و تلطّف جهد مىكند و خود را از مضيق:
كر و لال و كورند، به اين سبب آنان [از گمراهى و ضلالت به سوى هدايت و حقيقت] بازنمىگردند.
مىرهاند و نطق و سمع و بصر و فكرت و وهمش را كه به فضول و مالايُعْنى از ذكر و فكر و آثار و عبر، به كلّى محجوب بود دركار مىآرد و خويشتن را به اسم سميع و بصير و عالم و قائل متخلّق مىگرداند.
و همچنين قواى باطن را از حضيض نقايص و انحرافات جهل و بخل و طيش
حينئذ از مقام اسلام به مقام ايمان ترقّى كرده باشد و در اثناى سير در كليات مقاماتِ ايمانى چون توبه و زهد و ورع و توكل و رضا و جزئيات هر مقامى، خود را به اسماى حق چون كريم و حليم و علّام و رؤوف و امثال آن بر وفق:
به اخلاق الهى آراسته شويد.
متخلّق مىكند و مقام ايمان را از اين جهت مقام تخلّق گويند.
پس چون احكام انحرافات از ظاهر و باطن نفس منتفى گردد، صورت وحدت و عدالتى كه در مشيمه نفس كامن بود متولد شود و نام آن صورت، دل است، پس اين دل به حكم
پس در مراتب اسما، سير كردن گيرد و تحقق به هر اسمى او را مستعد تحقق به اسمى ديگر مىگرداند تا به همگى اسما كه اسم ظاهر، جامع ايشان است متحد شود.
آنگاه سير در باطن روح آغازد تا به همه اسماى باطن تنزيهى تحقّق يابد، آنگاه به تجلّى جمعى كمالى رسد و اين سير مضاف به ساير كاملان است. اما سير مصطفوى از اين حضرت جمع قاب قَوْسَين است تا به مقام احديت جمع أو أدْنى كه لا أعلى و لا أَكْمَلَ مِنْهُ.
مقدمه دوم: آن است كه از خصايص كامل، آن است كه غالباً به باطن و سرّ خود مشاهد حضرت غيب باشد. و به روح و نفس، مطالع حضرت ارواح و علوم آن در مقام احسان. و به حواس ظاهر و باطن در مقام ايمان و مشغول آثار و عِبَر بود و مزاج و قواى او مقيّد باشد به مقام اسلام. و به عبادات بدنى و ملازمت همه انواع احكام ابتلائات شرعى، اوقات او معمور و مستغرق.اما فايده تقيّد سرّ و نفس شريفش به حضرت غيب و مقام احسان، تجلّيات ذاتى و علوم حقيقى و مكاشفات صحيح است. و فايده تقيّد حواس و قواى ظاهر و باطنش به مقام ايمان، در اين نشأت دنيا التذاذ اوست به ذكر و فكر و سماع و عبرتها و در نشأت آخرت به رؤيت دائم بالبصر
و فايده تقيّد مزاجش به مقام اسلام تحقق باشد به ابتلائات احكام شريعت در اين نشأت و تلذّد بدان و كشف دقايق حكمت و در هر حكمى از احكام شرعى و علت تعيين و تحديد اعداد و اوقات و مقادير در نماز و روزه و زكات و حج و غير آن و كمال انبساط حقيقت او در جميع عوالم و نشأت دنيوى و برزخى و حشرى و جنانى و كثيبى
بدان وفّقك اللَّه كه: همچنانكه افلاك و كواكب، صور و مظاهر حقايق و اسماى الهىاند و تشكّلات اتّصالات ايشان مظاهر توجّهات و اجتماعات حقايق و اسما؛ و از اين جهت در اين عالم مؤثّرند و صور نتايج آن تشكّلات و اتّصالات اينجا در اين نشئات دنيا به صور امزجه و اشخاص و اقوال و اعمال و احوال ايشان متشخّص و متجسّد مىشوند، همچنين قوا و اعضاى اين صورت انسانى كه مجمل همه عالم است، مظاهر و صور همان حقايق و اسماى الهىاند و تشكّلات و اتّصالات اين صور نيز كه اعمال و اقوال عبارت از ايشان است هم مظاهر توجّهات و اجتماعات همان حقايق و اسما است، هر چند اين صور انسانى را از آن مظهريت آگاهى نيست، لاجرم همچنانكه صور و نتايج آن تشكّلات و اتّصالات اگر چه اعراضند، اينجا ظاهر و متجسّد مىشوند، همچنين اين صور اقوال و اعمال انسانى هر چند اعراضند اما در افلاك و اطباق متجسّد مىگردند و جمله صور برزخى و حشرى و جنانى و غير آن عين آن هيئات متجسّدهاند و نفوس انسانى در برزخ به آن صور متعلّق مىشوند و نعمت و نقمت ايشان در برزخ از حيثيّت آن صور به ايشان مىرسد.
اما هر فعلى و عملى و قولى كه به قصدى و نيّتى صحيح مقرون مىباشد به حسب قوّت نسبت آن نيّت به وحدت و اخلاص، تجسّد او در فلكى عالىتر مقدّر مىشود، تا اگر حكم وحدت و اخلاص بر قولى و عملى غالب آيد به حكم:
حقايق پاك [چون عقايد و انديشههاى صحيح] به سوى او بالا مىرود و عمل شايسته آن را بالا مىبرد.
آن به كلى به عالم وحدت مرتفع شود و در اين افلاك هيچ صورت نپذيرد.
و إليه الإشارة بقوله (صلى الله عليه و آله) فى جملة حديث:
ذكر لا اله الا الله نزد خداوند بدون هيچ مانعى منتهى به قبولى مىشود.
و بقوله عليه الصلاة و التحيّة:
بندهاى هرگز با اخلاص ذكر لا اله الا اللّه نگفت مگر اين كه درهاى آسمان به روى او گشوده شده تا به عرش برسد.
و اما هر فعلى و قولى كه از نيّتى و قصدى صحيح خالى ماند يا به يكبارگى هَباءً منثوراً شود تا از اين عالم خاك و آب و هوا و آتش تجاوز نكند و در نشأت آخرت منضمّ با صورت جسمانيش مصور گردد و در جسمش افزوده موجب شدت عذاب صاحبش شود، أعاذناللَّه من ذلك.
و الإشارة إليه بقوله (صلى الله عليه و آله):
ضخامت پوست كافر چهل و دو زرع و دندانش همانند احُد و جاى نشستنش چون در جهنّم بين مكّه تا مدينه است.
و ديگر اشارات نصوص قرآن و احاديث صحاح با نظر ارباب كشفِ صحيح مطابقند كه سطح كرسى كريم، زمين بهشت است و سقفش عرش.
اما اشارت قرآن عزيز آن است كه به چيزى كه سعتِ كرسى را وصف فرموده است به عين همان چيز عرض بهشت را وصف كرده است، قوله تعالى:
تخت [حكومت، قدرت و سلطنت] ش آسمانها و زمين را فرا گرفته است.
و قوله تعالى:
﴿وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الأْرْضُ﴾
و بهشتى كه براى پرهيزكاران آماده شده است.
و اما دلالت حديث، قوله (صلى الله عليه و آله):
در بهشت صد درجه است، بين درجهاى تا درجه ديگر همچون بين آسمان و زمين است و فردوس بالاترين درجه آن است و از آن چهار نهر مشهور سرچشمه مىگيرد و فوق آن عرش است.
و از اين اقوال و اعمال آنچه به مقاصد صحيح مؤيدتر باشد در اين بهشت به صورت حدائق و اشجار و ثمار و انهار و حور و قصور متجسّد مىشود و الدليل عليه قوله تعالى:
و اين كه براى انسان جز آنچه تلاش كرده [هيچ نصيب و بهرهاى] نيست،* و اين كه تلاش او به زودى ديده خواهد شد؛* سپس به تلاشش پاداش كامل خواهند داد.
و قوله تعالى:
پس هركس هموزن ذرّهاى نيكى كند، آن نيكى را ببيند.
و شك نيست كه سعى و عمل عَرَضند
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: شب معراج ابراهيم را ملاقات كردم، به من گفت: از جانب من امّت خود را سلام برسان و بگو: بهشت را خاك پاك و آب شيرين است و اكنون دشت و هامون مىباشد، به حقيقت كه نهالهاى آن سبحاناللَّه و الحمدللَّه و لاإله إلّا اللَّه واللَّه أكْبر است.
پس به واسطه اين تجسّد مذكور، حقيقت كامل منبسط مىشود و بناى كمالش به آن انبساط محكم مىگردد.
مقدّمه چهارم: آن است كه هر مرتبهاى و عالَمى و حضرتى را مبدئى و منتهائى و وسطى حقيقى است و كامل را در هر عالمى صورتى كه مدد اهل آن عالم از حيثيت آن صورت مىدهد و آن وسط حقيقى هر عالمى و مرتبهاى از مُلك و ملكوت و جبروت محل آن صورت كامل است و هر عملى و معرفتى و حكمتى كه از احكام و خواص هر مرتبهاى و عالمى ظاهر خواهد شد آن جمله نتيجه بيان آن كامل خواهد بود، از حيثيت آن صورت كماليت كه او راست در هر مرتبهاى و مقامى.اما علوم حقيقت نتايج بيان اوست از حيثيت مقام احسان و تحقّق به اسما و صورتى كه او راست در وسط حقيقى عالمِ ارواح و مثال و علوم شريعت و اسرار و دقايق حكمتهاى احكام شرعى مستنبط باشد از بيان او
از بيانات فوق استفاده مىشود كه هر كس با سعى و كوشش و جدّ و جهد خويش به مرتبه اسلام و ايمان و احسان برسد:
اوّلًا: تمام مسائل مادّى و دنيايى به هر صورت كه باشد در نظرش سهل و آسان و از دست رفتنى جلوه كند.
و ثانياً: تمام همّت خود را بعد از معاش حلال، صرف رشد عقل و فكر و قلب و روح نمايد، تا جايى كه مظهر اسما و صفات شود.
ثالثاً: با فيوضات اخروى اتحاد پيدا كرده، در آن جا آثار وجودى خويش را كه متولّد از اسلام و ايمان و احسان بوده به صورت فردوس و يا جنّت و رضا و خشنودى حق خواهد يافت.
اينچنين انسان در برابر حوادث و ابتلائات و فتنهها و آزمايشها، بىشكست است و بلكه تمام مكاره براى او زمينه تذكر و توجه نسبت به حضرت محبوب است و گشايش كار خويش را هم جز به دست رحمت و لطف دوست نخواهد دانست.
آرى، انسان عجيبترين موجود جهان از نظر باطن و ملكوت وجود است كه با كمك اسلام يعنى عمل به شريعت و ايمان يعنى خلوص و اخلاص و احسان يعنى فناى در حق مىتواند به وصال محبوب واقعى يعنى حضرت ربّ العزّه برسد.
اى رونق هر گلشنى، وى روزن هر خانهاى
هر ذرّه از خورشيد تو، تابنده چون دُردانهاى
اى غوث هر بيچارهاى، واگشت هر آوارهاى
اصلاح هر مكّارهاى، مقصود هر افسانهاى
اى حسرت سرو سهى، اى رونق شاهنشهى
خواهم كه ياران را دهى، يك يارِ بى يارانهاى
در هر سرى سوداى تو، در هر لبى هيهاى تو
بى فيض شربتهاى تو، عالم تهى پيمانهاى
هر خسروى مسكين تو، صيد كمين شاهين تو
وى سلسله تقليب تو، زنجير هر ديوانهاى
هر نور را نارى بود، با هر گلى خارى بود
بهر حرس مارى بود، بر گنج هر ويرانهاى
داستان ابوجعفر همدانى و عقد
«چون معتصم بر سرير حكومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خويش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظهاى خاطرم مشغول گردد.
ابوجعفر گويد: گفتم: اگر فرمان باشد قصهاى كه در جوانى به من گذشت عرض كنم، گفت: بگوى.
بر زبان آوردم كه روزگارى به واسطه بيكارى، تنگدستى عظيم پيش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانيدم درهمى چند قرض كردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پيوستم و به حبل دولت او تمسّك جستم. روزى ابودلف گفت:
جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغيث حاكم ارمنيّه بسته بودند و خليفه را در آن باب چنان گرم ساخته كه به اخذ و قيد او فرمان داده بود و چون او را به بغداد آوردند، خليفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بليغ، برائت ساحت او وضوح يافت؛ فرمان واجب الاذعان نفاذ يافت كه محمد بن مغيث نوبتى ديگر به سر عمل خود رود. و چون ميان من و او محبت قديم بود گفت: مىخواهم كسى را به ارمنيّه فرستم تا زبان به تهنيت او بگشايد، اگر رغبت كنى تو را بدين مهم نامزد كنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروريّه خود مصروف دارم و من به ارمنيّه رفته رسوم تهنيت و سفارت به تقديم رسانم.
محمد بن مغيث در شأن من التفات موفور نموده پيوسته مرا به مجلس خود مىطلبيد و من هميشه نُقلى سواى گوشت قديد آهو نمىديدم و به سبب اكل آن، طبيعت من نيز مايل به گوشت قديد شده، روزى محمد بن مغيث به جهت من آهويى فرستاد، غلام را گفتم اين آهو را ذبح كن و گوشت آن را قديد ساز.
در اين اثنا كه غلام به ترتيب گوشتهاى او مىپرداخت و آن را ريزه ريزه مىساخت، زاغى به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مرواريد كه در منقار داشت بيفكند و قدرى گوشت در ربود. من چون آن عِقد مرواريد را ديدم كه در منقار داشت در لطافت و قيمت آن حيران بماندم.
چون محمدبن مغيث مرا رخصت مراجعت داد هزار دينار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مرواريد را به صرّافى فروختم به پانزده هزار درم و به خدمت ابودلف رفته تشريفى و انعامى لايق به من داد و چون مبلغى خطير به دست من درآمده بود ترك ملازمت كرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبيله همدان كه ساكن آن ديار بود آشنايى پيدا كردم و ميان ما قواعد محبت و داد استحكام يافته، به مصاهرت انجاميده، دختر خود را در حباله نكاح من درآورده، ميان ما و آن دختر موافقت و الفتى عظيم روى نمود.
روزى غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قديد مىكرد بر همان اميد كه مگر بار ديگر زاغ عقد مرواريدى بياورد، ناگاه لقلقى مارى در منقار داشت، چون به سر غلام رسيد مار از منقار او جدا شده در كنار غلام افتاد و آن بيچاره را زخمى زده هلاك گردانيد. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خيانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چيست كه لعنت بر او مىكنى؟ دختر گفت: روزى بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مرواريد قيمتى پيش خود نهاده ناگاه به سخنى مشغول شدم، زاغى بيامد و آن را در ربود، پدرم جمعى در عقب او فرستاد و از آن اثرى نيافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دكان صرّافى ديدم، به پانزده هزار درم خريده به نزد من آوردند. من تبسّم كردم و صورت حال بيان نمودم و اين معنى از نوادر اتفاقات است
«قاضى برنى حكايت كرد كه: زنى را ديدم در باديه كه سرما آمده بود و زراعت وى را به آسيب سخت دچار كرده بود، زراعتى كه سبب معاش و مايه ارتزاق او بود.
مردمان او را در آن مصيبت تعزيت مىدادند و به صبر امر مىكردند كه او در آن ميان دست به دعا برداشت و روى به آسمان كرد و گفت:
الهى! تويى قابل اعتماد براى حفظ بهترين چيزى كه بجا مانده و بر آنچه تلف شده تو بهترين جبران كنندهاى، به آن صورت كه اهليّت دارى نعمتت را بر من ارزانى دار و آن چنانكه لايق آنى از دستگيرى درماندگان و يارى بيچارگان از من دستگيرى كن كه روزى ما بر عهده توست و اميد ما به عنايت و لطف تو بسته است.
هنوز از آن محل فراتر نرفته بود كه مردى ثروتمند بدان موضع رسيد و آن حال با او حكايت كردند؛ فىالحال پانصد دينار زر به آن آسيب ديده بخشيد
آرى، حضرت محبوب و ربّ مطلوب در نزديكترين حال، دعاى دلسوخته را مستجاب و مكروه بيچارهاى با فرج قريب گشود.
با يكى غمزه مستانه خراب كردى
چهره افروختى از ناز و كبابم كردى
تا كه زد چنگ غمت بر دلم اى آفت جان
روز و شب همنَفَس چنگ و ربابم كردى
خواستم ساغرى از دست تو نوشم جانا
خون به ساغر صنما جاى شرابم كردى
ديده بستم مگر اى فتنه به خوابت بينم
زان دو چشمان سيه رخنه به خوابم كردى
عقل و ايمان و دل و صبر و قرارم بردى
خانه آباد! عجب خانه خرابم كردى
عاشق روى تو و دست ز خود شسته منم
از من اى دوست چه سر زد كه جوابم كردى
به سر كوى تو منصورى ديوانه منم
خوشم از اين كه تو ديوانه خطابم كردى
«در روزگار عبدالملك مروان، مردى در مدينه مغضوب وى شد، عبدالملك خون او را هدر گردانيد و فرمان داد كه او را هر كجا يابند به قتل برسانند و گفت: هر كس به وى پناه دهد، او نيز به اعدام محكوم مىگردد.
آن مرد از ترس جبّار شام و خون آشام حزب ننگين اموى حيران و خائف، گرد كوه و كمر و دشت و بيابان مىگشت و در هر موضع يك روز يا دو روز بيشتر مقام نمىگرفت، از گفتن نام و نشان خويش به مردم خوددارى مىكرد، گاه چون نخجير بر كمر كوه بودى و گاه چون آهو در ميان بيابان و گاه چون ابر در صعود قطرات عَبَرات مىباريدى و گاه چون سيل در آن حدود سر بر سنگ زنان مىغلطيدى و گاه چون سايه در پس ديوار مىافتادى و زبان حال اينچنين مىسرودى.
تاكى از حادثه دلتنگ و پريشان بودن
چند از جور فلك بى سر و سامان بودن
گاه چون سيل نهادن به ره دريا سر
گاه چون ابر شدن بر كُه و گريان بودن
گاه چون نخجير از اين كوه به آن كوه شدن
گاه چون آهو در دشت و بيابان بودن
گاه چون سايه نشستن ز پس هر خس و خار
گه چو خورشيد به تنهايى پويان بودن
روزى در ميان بيابانى بر اين حال مىرفت، بزرگى را ديد محاسن سپيد كه جامه سپيد پوشيده نماز مىكرد، در موافقت او به نماز مشغول گشت، چون آن بزرگ نماز را سلام داد، پرسيد از كجايى و اينجا چه مىكنى؟ گفت: گريختهام، متواريم، از جور سلطان خائف شده و بر جان خود ناايمن گشتهام، وادى به وادى مىگردم و از بيابانى به بيابانى ره مىسپرم، ساعت به ساعت هلاك خود را انتظار مىكشم. آن بزرگ به او گفت:
از هفت گانه به كجايى؟
گفتم: كدام هفت كه شش جهت و پنج حس و چهار طبع من چنان مستغرق خوف و وحشت گشتهاند كه دو ساعت در يك موضع نتوانم بود، چه دانم كه كدام هفت مىگويى، من از اندوه نه هفت مىدانم و نه هشت. گفت: گوش دار تا از زبان من بشنوى و به بركات اين دعا چشم فرج بدوزى؛ و اين دعا بخواند:
و چند بار اعاده كرد تا ياد گرفتم و سپس امن و سكونى در دل من پديد آمد و از آن خوف و رعب هيچ در خاطر من نماند و هم از آن موضع به آرزويى فسيح و اميدى هر چه تمامتر روى به عبدالملك آوردم و به در سراى او رفتم و دستورى خواستم، مرا دستورى دادند، چون به عبدالملك رسيدم گفت: ساحرى آموختى كه بدان استظهار چنين جرأت نمودى؟ گفتم: نه، امر و حال خود با او حكايت كردم و دعا بر خواندم، مرا امان داد و نيكى بسيار كرد و از آن بلا و محنت به بركت دعا نجات يافتم و لذّت فرج بعد از شدّت را چشيدم
«وليد بن عبدالملك در روزگار حكومت خود به صالح بن عبداللَّه كه عامل مدينه بود به دستخط خويش نوشت كه حسن بن حسن بن على بن ابىطالب (عليه السلام) را كه محبوس است از حبس بيرون آور و در مسجد رسول خداى دستور بده تا پانصد تازيانه بر او بزنند!
صالح بر فراز منبر شد تا فرمان وليد را برخواند و بعد از آن دستور وليد را بر آن سلاله نبوت اجرا نمايند. هنوز در ميان خواندن بود كه وجود مبارك حضرت زينالعابدين (عليه السلام) از در درآمد و مردمان راه او را گشاده كردند تا نزديك حسن بن حسن رسيد و فرمود: پسر عمو چه بوده است تو را؟ خداى را به دعاى كرب بخوان تا حضرت محبوب تو را از اين مكروه فرج آورد. حسن گفت: اى پسر عمو، دعاى كرب كدام است؟ فرمود: بگو:
هيچ معبودى جز آن خداى حليم كريم نيست، هيچ معبودى جز آن خداى بلند جايگاه عظيم نيست. منزّه است خداى صاحب آسمانهاى هفتگانه و مالك زمينهاى هفتگانه و خداى عرش بزرگ؛ و سپاس خداى را كه پروردگار عوالم هستى است.
سپس برگشت. حسن بن حسن اين دعا را تكرار مىكرد كه صالح از منبر فرود آمد و گفت: او را باز گردانيد كه از سيماى او مردى مظلوم مىبينم، در كار او به امير رجوع كنم. و حال او عرضه داشت، در مدت نزديك جواب آمد كه او را آزاد كنيد!»
به كوى وصل تو هر كس كه ره بَرد يارا
كى آرزو بنمايد بهشت اعلا را
به مهر زُهره جبينان كجا سپارد دل
كسى كه ديد جمال تو ماه سيما را
اگر چه سرو سَهى در چمن بود آزاد
وليك بنده بود آن قد دل آرا را
حجاب بين تو و دوست جز من و ما نيست
به يك طرف بزن اين پرده من و ما را
علاج درد منيّت به غير او نبود
به او دوا كن اگر طالبى مداوا را
ز جوى عقل كجا آب مىخورد ديگر
كسى كه يافت چو لامع ز عشق دريا را
«ابراهيم تيمى حكايت كرد كه چون حجاج بن يوسف مرا محبوس گردانيد موضعى ديدم تنگ و تاريكتر از دل عاشقان و ديده معشوقان، مردم زيادى در حبس بودند و هر دو نفر را يك بند نهاده و هر كس را چندان بيش جاى نبود كه نشسته بودند، مصلّى و مسجد و مرقد و محلّ قضاى حاجت يكى بود و ما از تنگى موضع و وحشت منزل بدين حالت بوديم كه مردى را از اهل بحرين درآوردند، جايگاه نشستن نيافت و محبوسان او را راه نمىدادند و به يكديگر مىانداختند. مرد گفت: صبر كنيد كه من امشب بيش اينجا نخواهم بود.
چون شب درآمد برخاست و نماز گزارد و گفت:
الهى! به فرهنگ پاكت بر من منّت گذاردى و قرآنت را به من آموختى، آن گاه شريرترين موجود را بر من مسلّط نمودى! اى مالك من، همين امشب، همين امشب كه آزادى من به صبح نينجامد.
هنوز صبح سر از گريبان مشرق بر نياورده بود كه درِ زندان بگشادند و آن مرد را آواز دادند. گفتم: مگر براى سياست و قتل بيرون مىبرند! در حال قيد از پاى او برگرفتند و خلاص دادند. بيامد و بر درِ زندان بايستاد و بر ما سلام كرد و گفت:
خدا را اطاعت كنيد، تا خداوند خواسته شما را روا گرداند.
چشم بگشا روى جانان كن نگاه
بفكن از رأس خود اينجا گه كلاه
لون ديگر بايد اندر پوشش
جوش ديگر بايد اندر جوشش
تو به خود واماندهاى اى كور دل
پاى تو رفته است اينجا گه به گل
پاى بيرون كش از اين قارون زمين
گر همى خواهى تو سرخىّ جبين
سرمه بينش بكش در ديدهات
تا شود روشن عيان ديدهات
ديده معنى گشا در روى يار
تا خزانت گردد اينجا گه بهار
تو به اين ديده كجا بينى ورا
گر هزاران سال باشى ديده را
گر تو پيوندى كنى با اهل راز
در شود از وصل بر روى تو باز
لوح دل را پاك بايد ساختن
تا توان بر او نظر انداختن
من نظر در خوبرويان كردهام
لوح زشتى را ز زشتان شستهام
در سياهى روز كى پيدا بود
چشم نابينا كجا بينا بود
«ابوسعيد بقّال حكايت كند كه من و ابراهيم تيمى در حبس حجّاج بوديم. يك شب به وقت نماز مغرب با هم سخن مىگفتيم كه شخصى را درآوردند. گفتم:
خداوندا، تو كردار زشت و ستم و اسراف مرا مىدانى، براى تو فرزند و همتا و همسر و شريكى ننهادهام، پس اگر عذابم كنى از روى عدالت توست و اگر از من درگذرى تو را سزد كه تو بسيار بخشنده و مهربان و عزيز و حكيمى.
خداوندا! اى كه درخواستهاى گوناگون او را به اشتباه نيفكند، اى كه هيچ شنيدنى او را از شنيدنى ديگر سرگرم نسازد، اى كه پافشارى اهل اصرار او را دلتنگ نكند، از تو مىخواهم كه در همين ساعت براى من فرج و راه گريزى از آن جا كه اميد دارم قرار دهى ...
چند نوبت همين بگفت. بدان خدايى كه جز او خدايى نيست، هنوز دعا تمام نكرده بود كه درِ زندان بگشادند و او را آواز دادند. برخاست و گفت: اگر عافيت باشد به خدا كه شما را در دعا فراموش نكنم و اگر حالى ديگر بود خداى در دنيا به رحمت و ثواب در آخرت جمع گرداند. روز ديگر شنيديم كه دست تعرض از او كوتاه كردند و او را مطلق العنان گردانيدند، به بركت اخلاص اين دعا
«هارون الرشيد روزى به يكى از خدمتكاران خود گفت كه چون شب درآيد به فلان حجره رو و در بگشا و آن كس كه در آن جا يابى بگير و به فلان صحرا رو و در فلان موضع قرار بگير كه آن جا چاهى است آماده، او را زنده در آن چاه افكن و چاه را به خاك انباشته كن و بايد كه فلان حاجب با تو باشد.
آن شخص به موجب فرمان، آن حجره بگشاد، در آن جا نوجوانى ديد در غايت جمال و لياقت و ظرافت و لطافت كه آفتاب از نور روى او خجل شدى. او را بگرفت و به جبر هر چه تمامتر وى را به طرف محل مقصود حركت داد. جوان گفت: از خداى بترس كه من فرزند رسول خدايم، اللَّه اللَّه كه فرداى قيامت جدّ مرا بينى و خون من در گردن تو باشد!
مأمور هارون سخن وى را هيچ التفات نكرد و آن جوان را كشان كشان در آن موضع برد كه هارون دستور داده بود. جوان چون هلاك خود معاينه ديد، از جان نوميد گشت و گفت: اى فلان در هلاك من تعجيل مكن كه هر گه كه خواهى توانى، مرا چندان امان ده كه دو ركعت نماز بگزارم، بعد از آن تو دانى بدانچه تو را فرمودهاند. برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و آن موكّلان شنيدند كه در نماز مىگفت:
اى آن كه لطف پنهان دارى، مرا در اين گاه يارى رسان و با لطف پنهان خويش مورد نوازشم قرار ده.
گفتند: دعا هنوز تمام نشده بود كه بادى سخت برخاست و غبار تيره پديد آمد چنانكه يكديگر را نتوانستيم ديد و از صعوبت آن حال به روى درافتاديم و به خويشتن چنان مشغول شديم كه پرواى آن جوان نبود. بعد از آن غبار نشست و باد ساكن گشت، جوان را طلب كرديم، نيافتيم و آن بندها را ديديم كه در وى بود آن جا افتاده. با يكديگر گفتيم نبايد كه امير را گمان افتد كه ما او را آزاد كرديم و اگر دروغ گوييم تواند بود كه خبر آن جوان بعد از اين به وى رسد و اگر راست گوييم باشد كه باور ندارد و ما را هلاك كند.
بعد از اين با يكديگر گفتيم كه دروغ ما را از بلا نخواهد رهانيد، راستى بهتر خواهد بود. چون نزديك هارون درآمديم صورت حال را به راستى با وى حكايت كرديم. رشيد گفت: خفىّ اللّطف او را از هلاك برهانيد، برويد به سلامت و اين سخن به هيچكس نگوييد
در هر دو جهان غير توأم يار نباشد
جز عشق جمال تو مرا كار نباشد
كرديم به عالم نظر از ديده تحقيق
در دار جهان غير تو ديّار نباشد
اشياى جهان جمله چو آيينه و در آن
جز روى نكوى تو پديدار نباشد
بى پرده چو خورشيد جمال تو بتابد
خفّاش ولى لايق ديدار نباشد
دشوار بود گر چه ره عشق وليكن
با بدرقه لطف تو دشوار نباشد
«ابوالحسن بن ابى طاهر مىگويد:
ابوجعفر محمد بن ابى القاسم در آن وقتى كه براريكه قدرت و در منصب وزارت القاهر بود، بر من و پدرم خشم گرفت، در جايى به غايت تنگ و تاريك ما دو نفر را حبس كرد، هر روز ما را به محاكمه كشيده و پدرم و مرا به مال مصادره و مطالبه مىكردند و در برابر چشم پدر مرا به شكنجه و آزار دچار مىساختند.
در آن حبس شدايد و مشقّات بسيار كشيديم، تا روزى پدرم مرا گفت كه ما را با اين نگاهبانان زندان آشنايى حاصل شده، لازم است به مراعات حال اينان برخاست؛ به فلان صرّاف كه دوست من است كاغذى بنويس تا سه هزار درهم به نزد ما فرستد و ما در بين اين زندانبانان تقسيم كنيم.
من آنچه فرموده بود بجاى آوردم. چون سه هزار درهم برسيد خواستم تسليم مأموران كنم، هر چند كوشيدم قبول نيفتاد. از امتناع ايشان تفحّص كردم و در كشف حقيقت پافشارى نمودم، عاقبت به من گفتند: وزير امشب بر قتل شما عزم بسته است و حكم جزم كرده كه شما را از بين ببرد؛ در چنين حالتى قبيح است ما چيزى از شما قبول كنيم.
من از شنيدن اين خبر بىآرام گشتم و اضطرابى هر چند تمامتر در من پديد آمد و رنگ صورتم برگشت. چون پدر را از آن حال آگاهى دادم گفت: درهم برگردان. چنان كردم.
پدرم در آن ايّام كه در حبس بود، پيوسته صائم بودى، چون شب مىرسيد غسل مىكرد و به نماز و دعا و خضوع و خشوع مداومت مىنمود و من با او موافقت مىكردم، تا آن كه آن شب نماز خفتن بگزارد و به زانو درآمد و مرا گفت: تو نيز اينچنين حالت بر خود بگير. من نيز همانند پدر به حال خضوع در برابر حريم حضرت محبوب برآمدم. پدر روى به جانب حق كرد و عرضه داشت: يارب، وزير القاهر بر من ستم روا داشت، مرا چنانكه مىبينى به حبس انداخت و قصد جان من و پسرم نمود.
من پيش روى تو هستم و از تو كمك خواستم و تو حاكمترين داوران هستى، پس بين ما داورى كن.
و بر اين دعا هيچ اضافه نكرد و بعد از آن آوازى نيك بلند برداشت و اين جمله را تكرار كرد:
اين است پسرم. گفت: بسماللَّه، بازگرديد به سلامت و عافيت و مكرّم و محترم.
چون بيرون آمديم معلوم شد كه وزير را گرفتهاند و قاهر بر او به شدت غضبناك شده و خداوند مهربان بر ما لطف و رحمت آورده. وزير بيچاره سه روز در قيد و بند و در تنگناى زندان زيست تا ملك الموت او را از رنج دنيا خلاص و به عذاب آخرت دچار ساخت
بدان اى دل اگر هستى تو عاقل
كه يكدم مىنشايد بود غافل
به روز و شب عبادت كرد بايد
دل و جانت قرينِ درد بايد
از آن بخشيدت اى جان زندگى را
كه تا بندى كمر مر بندگى را
به راه بندگى چون اندر آيى
به قدر وسع خود جهدى نمايى
كليد معرفت آمد عبادت
به شرط آن كه گويى ترك عادت
عبادت را اساس راه دين دان
عبادت بود مقصودش يقين دان
چو مرد از اصل فطرت مستعدّ است
همه كار وى اندر دين مجدّ است
چو گشتى مستعدّ اين سعادت
مكن تقصير در عين عبادت
عبادت چون كنى از علم بايد
كه تا كارى تو را زانجا گشايد
اگر بى علم باشد كار و بارت
يقين بر هيچ پايد روزگارت
«در تواريخ معتبره آوردهاند كه:
عادت محمد بن زيد علوى معروف به داعى كه حاكم طبرستان بود بر اين قرار داشت كه در ابتداى هر سال كه كارگزاران دولت مشغول به تحصيل ماليات مىشدند، در بيتالمال نظر مىكرد و هر چه از سال گذشته باقى مانده بود بر جماعتى از قريش كه در آن ولايت بودند، بر حسب اختلاف شأنشان قسمت مىكرد و هر يك را فراخور حسب و نسب نصيبى مىداد.
يك سال بنابر عادت مقرّر بر مقرّ حكمرانى نشسته بود تا مرسومات و ارزاق را به اهل استحقاق برساند. اول بنى هاشم را نصيب فرمود. چون از تمامت بنى هاشم فارغ شد فرمود: تا بنى عبد مناف را آواز دادند. مردى برخاست و گفت: من از بنى عبد منافم. داعى گفت: از كدام قبيلهاى؟ گفت: از بنى اميّه. گفت: از كدام بطن؟ آن مرد خاموش شد. گفت: مگر از فرزندان معاويهاى؟ گفت: آرى. داعى گفت: از كدام فرزند؟ باز خاموش شد. گفت: مگر از فرزندان يزيدى؟ گفت: بلى. گفت:
بدانديشهاى است تو را و خطا تدبيرى افتاده است كه قصد اين ولايت كردهاى كه وُلات اين ولايت آل ابى طالبند و ايشان را از شما طلب خون قصاص است به جهت سيّد ايشان حسين بن على (عليه السلام) و تو را از اين به بعد هرگز چاره نبود، چه اگر غرض استمداد و استعانت بود در شام و عراق جمعى توانستى يافت كه به جدّ تو تولا كردندى و اسلاف تو را دوست داشتندى، با تو مبرّت و احسان كردندى. اگر اين اختيار از سر جهل و نادانى كردهاى تمامتر از اين جهل نمىباشد و اگر دانسته و متعمّداً ارتكاب اين مخاطره كردهاى، خود را به دست خويش در ورطه هلاك انداخته و به پاى خود به گورستان آمدهاى!
علويان چون اين سخن بشنيدند هر يك به نظر عداوت و چشم حقارت در وى نگريستند و خواستند كه قصد او كنند، داعى بانگ بر ايشان زد و گفت: ساكت باشيد و مپنداريد كه كشتن او قصاص خون حضرت سيّدالشهداء (عليه السلام) خواهد بود، او را چه جرم است در اين مسأله؟ خداى تعالى حرام كرده است كه كسى را به جرم كس ديگر مؤاخذت كنند چنانكه فرمود:
﴿وَ لَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ﴾
و هيچ بردارنده بار گناهى بار گناه ديگرى را به دوش خود بر نمىدارد.
واللَّه اگر كسى متعرض او شود آن كس را قصاص كنم. پس گفت: بشنويد حكايتى و آن را در كارها اسوه و دستور خويش سازيد. پدر من با من حكايت كرد و از پدر خود روايت فرمود كه ابومنصور، حاكم عبّاسى، آن سال كه به حج رفته بود گوهرى قيمتى بر وى عرضه داشتند كه مثل آن نديده بود و از آن تعجّب نمود. بعد از آن به او گفتند كه محمد بن هشام بن عبدالملك گوهرى از اين بهتر و پرقيمتتر و فاخرتر دارد. منصور ربيع حاجب را گفت تا محمد بن هشام بن عبدالملك را طلب كند و آن گوهر را از او بستاند. پسر هشام هم بعد از اين واقعه پنهان شد.
منصور گفت: فردا كه در مسجدالحرام من نماز جمعه گزارم تو بگو تا همه درها را فرو بندند و قفل بر نهند و معتمدان و ثقات را بر آن درها موكّل گردان و بعد از آن يك در بگشاى و خود بر آن در بنشين و بايد هيچ كس از آن در بيرون نرود الّا آن كه تو او را بشناسى؛ در هر صورت چون محمد بن هشام در اين مسجد باشد بدين طريق ظاهر شود.
چون روز ديگر شد. ربيع آنچه دستور داشت بجاى آورد. چون درهاى مسجد را فرو بستند، محمد بن هشام به علت اين كه از قضيه گوهر واقف بود دانست كه مقصود و مطلوب اوست و به هر حال در معرض گرفتارى است. از خوف جان و بيم هلاك حيران و مدهوش بماند و اثر آن حيرت بر وى ظاهر گشت.
در آن حال چشم محمد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب (عليهم السلام) بر وى افتاد، چون او را به غايت اندوهگين و غمناك و متفكر يافت با خود گفت اين مرد، كار افتاده و صاحب واقعه مىنمايد، اعانت و اغاثت او از لوازم كرم ذاتى و طهارت نسب باشد. پس روى بدو آورد و گفت: اى مرد! بس پريشان خاطر و متفكر و پراكنده ضمير و متوهم خاطرت مىبينم، تو چه كسى و واقعه تو چيست و خوف و رعب تو از كيست؟ با من بگوى و در امان خدا و ضمان سلامت باشى و از تو پذيرفتم كه هر سعى كه امكان دارد بجاى آرم تا از آنچه موجب ملالت توست و از آن كه خائفى تو را ايمن گردانم.
گفت: منم محمد بن هشام بن عبدالملك، اكنون تو بفرماى كه نام تو چيست و نسب به كه مىرسانى؟ گفت: من محمد بن زيد بن على بن الحسينام. محمد بن هشام گفت:﴿انّا للَّهِ وَ إنّا الَيْهِ راجِعُونَ﴾. اگر تو مكافات آنچه پدر من با پدر تو كرده است بخواهى مرا دل از جان بر بايد گرفت و طمع از امان ببايد بريد.
محمد بن زيد گفت: باك مدار اى پسر عمّ كه كشنده زيد تو نيستى و به كشتن تو جبران آن شكستگى و سدّ آن ثلمه و قصاص آن خون و انتقام آن ظلم، حاصل نخواهد شد و امروز من بدين سزاوارم كه دستت گيرم نه بدان كه به دست دشمنت باز دهم و به من آن لايق است كه پايمردت باشم نه آن كه پايمالت گردانم، اما مرا معذور دار كه اگر از براى مصلحتى مكروهى به تو رسانم يا ناسزايى در روى تو بر زبان رانم، چون آن ايذاء متضمّن خلاص و آن جفا مقتضى آزادى باشد بايد كه قبول نمايى. گفت:﴿الأْمْرُ إلَيْكَ وَ أنَا مُمْسَكٌ بَيْنَ يَدَيْكَ﴾ . هيچ توقّف و تأخير منماى و آنچه مصلحت است بفرماى.
محمّد بن زيد رداى خود را بر سرش انداخت و او را با رداء در هم پيچيد و گريبانش با آن رداء يكجا بگرفت و به زور جبر او را به سوى در بكشيد. چون چشم ربيع بر وى افتاد، محمد بن زيد لطمهاى سخت و طپانچهاى محكم بر روى محمد بن هشام زد و همچنانش پيش ربيع آورد و گفت: يا اباالفضل، اين خبيث شتربانى است از شتربانان كوفه، اشتران خود را به كرايه به من داده بدان شرط كه مرا باز به كوفه برد ولى از من بگريخته است و اشتران را به بعضى از سپهسالاران خراسانى به كرايه داده است، چند موكّل با من بفرست تا اين خبيث را با من به نزد قاضى آورند و اگر خراسانيان در راه من تعدّى كنند مانع شوند.
ربيع گفت: سمعاً و طاعةً يابن رسول اللَّه؛ و دو سرهنگ با او بفرستاد. چون از پيش ربيع چندان برفتند كه ايمن شدند، محمد بن زيد گفت: يا خبيث حق مرا مىگذارى؟ گفت: آرى، يابن رسول اللَّه، پس سرهنگان را گفت چون اقرار كند شما بازگرديد. ايشان باز گشتند، محمد بن زيد رداء را از گردن محمد بن هشام بيرون كرد و گفت: اكنون تو را هر كجا بايد، برو.
محمد بن هشام سر محمد بن زيد را ببوسيد و گفت: پدر و مادر من فداى تو باد! يابن رسول اللَّه،
﴿اللَّهُ اعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ﴾
خدا داناتر است كه مقام رسالت را در كجا قرار دهد.
پس آن گوهر نفيس و جوهر گرانمايه رابيرون كرد و گفت: طمع مىدارم كه به قبول آن منّت بر من نهى و به پذيرفتن اين هديه مرا مشرّف گردانى. محمد بن زيد قبول نكرد و گفت: ما از اهل آن خاندانيم كه اگر نيكويى به كسى رسانيم از او مكافات نستانيم و من بزرگتر از اين را از تو بگذاشتهام و آن خون زيد بن على است، برو به عافيت و سلامت، هر چند زودتر از اين شهر بروى بهتر؛ زيرا كه ربيع به طور جدّى در طلب توست. محمد بن هشام برفت و متوارى شد و به واسطه محمد بن زيد از آن بلا بجست و از آن ورطه برست.
چون داعى اين حكايت به آخر رسانيد بفرمود تا آن اموى را هم چندان كه ديگران را از بنى عبد مناف بداد نصيب دادند
«يكى از بازرگانان كرخ بغداد حكايت كرد كه من در بغداد سمسارى و دلّالى كردمى و يكى از تجّار خراسان با من معامله داشت و بر دكان من نشستى با مال بسيار و منال بى شمار، چنانكه هر سال از او به وجه سمسارى چندين هزار درهم به من رسيدى و وجه معاش و سبب معيشت من از وى بود.
يكسال به وقت موسم نيامد و به سبب تأخير او آن منفعت از من باز افتاد و اختلال تمام و اثرى فاحش در حال من پديد آمد و به همان جهت محنت بر من متوالى و متواتر گشت و وام بسيار بر من جمع شد و بدان طريق تا مدت سه سال نيامد و من درب دكان فرو بستم و از بيم قرض خواهان متوارى گشتم. چون سال چهارم وقت موسم شد، گفتم از حال خراسانى جويا شوم شايد كه آمده باشد و حال من به سبب او نيكو شود.
به سوق يحيى آمدم و تجسّس و تفحّص بجاى آوردم هيچ كس از وى مرا خبر نداد. به هنگام بازگشتن به كنار دجله رسيدم. چون ايّام تابستان بود و هوا به شدت گرم، لحظهاى در آب دجله نشستم تا سوزش آتش اندوه و تپش آفتاب بدان كمتر گردد. چون از دجله برآمدم و پاى بر خاك نهادم قدرى گِل به پايم چسبيد و از زير آن تسمهاى چرمى به نظر رسيد. من جامه در پوشيدم و آن تسمه را بكشيدم، هميانى از زير آن بيرون آمد نظر كردم هميانى پُر بود، برگرفتم و در زير جامه پنهان كردم و به خانه آوردم. چون بگشادم در آن هزار دينار زر يافتم.
به سبب آن زر قوّتى در من ظاهر شد و با خداى تعالى عهد كردم كه چون حال من نيكو شود صاحب اين هميان را طلب كنم، چون بيابم تمامت آن زر را بدو رسانم و كار خويش را با طلبكاران پس از يافتن هميان قرارى دادم و درِ دكان بگشادم و خداى مهربان درِ رزق و ربح بر من گشاد و در مدت دوسال سرمايه من چندين هزار دينار شد.
چون موسم حج درآمد، من در تعريف هميان و شناخت صاحبش كوشش كردم ولى هيچ نشانى نيافتم. يك روز در دكان نشسته بودم مردى بيامد با موى باليده و حالى ژوليده و جامههاى كهنه كه اثر فقر و اضطرار بر وى ظاهر بود. گمان كردم كه مگر اين بنده خدا يكى از فقراى خراسان است. قصد كردم كه درمى چند بدو دهم او بدانست پشت بگردانيد و به سرعت هر چه تمامتر برفت. من در شك افتادم و در عقب او بدويدم، چون نيك نگاه كردم آن بازرگان خراسانى بود كه مرا هر سال از او چندان منفعت رسيدى.
من از آن حال تعجّب بماندم و گفتم: اى فلان، اين چه زىّ و هيئت است و تو را چه واقعهاى پيش آمد؟ و آن مال و منال و خوبى و جمال تو كجا رفت؟ او بگريست و گفت: حديث من طولانى و عجيب است با نشيب و فراز!
او را به منزل بردم و به حمام فرستادم و دستارى لطيف و درّاعهاى نظيف در او پوشاندم و چون از طعام و آشاميدنى و ضيافت و آنچه از لوازم آن باشد بپرداختم التماس كردم كه سبب تغيير حال و موجب آن تقرير فرماى.
گفت: حال من در ثروت بر تو پوشيده نبود، يكسال بر عادت مستمرّه استعداد آمدن اين طرف مىكردم كه روزى امير شهر مرا طلبيد و گفت: گوهرى قيمتى دارم كه جز خليفه را نشايد و آن را به من سپرد و گفت: وقت رفتن به بغداد همراه خود ببر و آن را به خليفه بفروش و نمونههايى از قماش به من داد و درخواست كرد به بعضى از بهاى اين گوهر برايم اقمشه بخر و باقى را به صورت نقد نزد من آور.
من آن گوهر را گرفتم و هميانى از پوست جهت محافظت آن دوختم- صفت آن هميان كه باز مىگفت همان بود كه من آن را كنار دجله يافته بودم- آن گوهر را همراه هزار دينار زر نقد در آن هميان نهادم. چون به بغداد رسيدم، به جزيره سوق يحيى به دجله فرو رفتم و در آب نشستم. چون از آب برآمدم هميان را در آن موضع فراموش كردم و تا ديگر روز مرا به ياد نيامد. چون به ياد آمد به طلب هميان بدان موضع شدم باز نيافتم و من اين مصيبت را بر نفس خود مهم نگرفتم، با خود فكر كردم كه قيمت آن گوهر سه هزار دينار بيش نباشد، سه هزار دينار زر از مال خود به امير شهر دهم. از بغداد برفتم و حج گزارده سپس به شهر خود برگشتم. سه هزار دينار زر به امير شهر فرستادم و كيفيت واقعه را به او شرح دادم.
امير در تمام اموال من طمع كرد و گفت: قيمت آن گوهر پنجاه هزار دينار است.
دستور داد مرا گرفتند و هر قدر مال و منال كه داشتم و در تصرّف من بود از ناطق و صامت از من سلب كردند و به انواع ضرب و شتم شكنجه و تعذيب گرفتارم كردند تا از بود و نبودم دست برداشتم، با اين همه هفت سال هم به زندان محكوم شدم. در اين هفت سال به انواع رنجها دچار بودم تا به شفاعت بعضى از مردمان نجات يافتم. بعد از خلاصى دچار شماتت اعدا شدم، از شهر خود دل بريدم و به اينجا آمدم تا با تو مشورت كنم كه در چه كارى وارد شوم تا زندگى به قناعت بگذرانم و محتاج خلق نشوم و به ذلّت سؤال دچار نيايم.
گفتم: اى فلان، خداوند مهربان مقدارى از مال توبه تو رسانيد و تو را از مردم بىنياز گردانيد. آن هميان كه تو وصفش كردى نزد من است و آن هزار دينار من برگرفتهام و با خداى تعالى عهد كرده بودم كه هر كس وصف هميان گويد به او رسانم؛ برخاستم و كيسهاى كه در آن هزار دينار بود بياوردم و پيش وى نهادم.
پرسيد: آن هميان بعينه برجاست؟ گفتم: آرى. نعرهاى زد و بيهوش شد. پس از ساعتى كه به هوش آمد گفت: بفرماى آن هميان را بياورند. خودم رفتم و هميان را آوردم. كاردى بخواست و سر آن هميان بشكافت آن گوهر را كه به اندازه كف دست بود بيرون آورد، خداى را بى اندازه شكر گفت و به هزار دينار نظر نينداخت. گفتم:
زر نيز برگير كه از آنِ توست. سوگند خورد كه الّا به مقدار استرى و وجه نفقه راه برنگيرد. بسيار كوشيدم تا سيصد دينار برگرفت و باقى را به من بخشيد و استعداد رجوع به خانه و ديار خويش نمود كه شايد كارش استقامتى يابد. چون همسفر يافت به سرعت هر چه تمامتر به خراسان رفت.
چون سال ديگر شد بازآمد، حال او نيكو شده به ثروت و نعمت رسيده بود.
حالش را جويا شدم، گفت: چون بازگشتم صورت حادثه را با بزرگان و اعيان شهر گفتم و آن ياقوت پاره را به ايشان نمودم و از آنان خواستم مرا نزد امير شهر برند. آنان مرا به نزد او بردند. ياقوت پاره را از من گرفت و دستور داد هر چه از من مصادره كرده بودند به من بازگردانند، علاوه بر آن بر من از مال خود نيز انعام زيادى داد و حال من به مرتبه اول بلكه بهتر رسيد و اين همه از بركت ديانت و امانت تو بود.
آن كه بر خوان غم عشق تو مهمانم كرد
خاطرش شاد كه شرمنده احسانم كرد
گفته بودم كه ننوشم مى و عشرت نكنم
فصل گل آمد و از گفته پشيمانم كرد
جان من از مرض عشق به فرمان تو شد
نازم آن درد كه شايسته درمانم كرد
هدهد باد صبا نامه بلقيس وشى
بر من آورد و از آن نامه سليمانم كرد
آن كه از برگ گلش خار خَلَد بر كف پا
چشم بد دور كه جا بر سر مژگانم كرد
گر دلت سنگ بود مىشود از غصّه كباب
گر بگويم كه فراق تو چه با جانم كرد
دوش از زلف شكن در شكنت باد صبا
بس كه آشفته به من گفت پريشانم كرد
بى تو اى غنچه دهان، سير گلو گردش باغ
غنچه سان تنگدل و سر به گريبانم كرد
______________________________
(1)- نهج البلاغه: خطبه 184، خطبه همّام.
(6)- پرتوى از قرآن: 156، قسمت دوم از جزء 30.
(21)- فرج بعد از شدّت: 22 با اندكى تصّرف.
(37)- الكافى: 2/ 252، حديث 1؛ بحار الأنوار: 64/ 200، باب 12، حديث 3.
(43)- بحار الأنوار: 13/ 352، باب 11، حديث 45؛ الكافى: 8/ 129، حديث 98.
(44)- بحار الأنوار: 60/ 183، باب 3؛ مستدرك الوسائل: 5/ 375، باب 40، حديث 6131.
(47)- بحار الأنوار: 6/ 29، باب 20، حديث 35؛ الكافى: 2/ 443، حديث 1.
(48)- بحار الأنوار: 6/ 21، باب 20، حديث 14؛ الخصال: 2/ 623.
(50)- بحار الأنوار: 91/ 127، باب 32، حديث 19.
(51)- البلدالامین: 61؛ مصباح التهجد: 229
(53)- كنز العمال: 2/ 79، حديث 3225؛ المعجم الأوسط: 5/ 230؛ كشف الخفاء: 1/ 206.
(54)- بحار الأنوار: 52/ 128، باب 22، حديث 21؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 4/ 426.
(55)- بحار الأنوار: 67/ 183، باب 52، ذيل حديث 52؛ فرج بعد از شدت: 47؛ مشكاة الأنوار: 20.
(56)- سخنان على (عليه السلام): 181.
(57)- مستدرك الوسائل: 8/ 209، باب 24، حديث 9272؛ المحاسن: 2/ 357، باب 15، حديث 61.
(58)- كلمات الامام الحسين (عليه السلام): 321، ذيل كلام 93.
(62)- بحار الأنوار: 58/ 129؛ شرح الأسماء الحسنى: 41.
(63)- عوالى اللآلى: 4/ 7، حديث 7؛ بحار الأنوار: 55/ 39، باب 4، ذيل حديث 61.
(64)- مرا دو چشم دل است كه در فرمايش رسول حق به آن اشاره شده است.
(65)- كثيب: توده ريگ، تل ريگى.
(67)- تفسير الثعالبى: 2/ 360، ذيل آيه 6 سوره مائده؛ كنز العمال: 1/ 462، حديث 2001.
(68)- فقه السنة: 1/ 583؛ كنز العمال: 1/ 423، حديث 1815.
(70)- الجامع الصغير: 1/ 351، حديث 2303؛ كنز العمال: 14/ 529، حديث 39519.
(73)- رياض السالكين: 6/ 70، شرح دعاى 44؛ الدرّ المنثور: 4/ 254.
(76)- المعجم الكبير: 10/ 173، حديث 10363؛ كنز العمال: 1/ 460، حديث 1990.
(77)- مشارق الدَّرارى: 467- 473.
(80)- الفرج بعد الشّدة، تنوخى: 1/ 46؛ تفسير الثّعالبى: 4/ 193.
(81)- الهواتف: 56؛ الفرج بعد الشدة، تنوخى: 1/ 50.
(82)- بحار الأنوار: 92/ 233- 234، باب 107، حديث 29؛ مهج الدّعوات: 331.
(85)- تمام حكايات در كتاب «فرج بعد از شدّت» در فصول مختلف نقل شده است.