*برای هیچ*
من پروندهٔ شهید مدرّس را می خواندم که الآن در دادگستری تهران بایگانی است؛ رئیس کلانتری کاشمر و دوتا پاسبان، نزدیک افطار به خانهٔ این عالم بزرگ و کم نظیر رفتند. مرحوم مدرّس در سماور حلبی زغال ریخته بود تا برای اول افطار چای درست کند، آنها آمدند و چای ریختند، بعد به این مرد فقیهِ الهیِ ملکوتی گفتند که بخور، گفت: هنوز افطار نشده است. گفتند: بخور!
مدرّس زهر رضاخانی را خورد، این دوتا پاسبان هرچه معطل شدند، دیدند که نمرد! یک عالم، روزه دار، اولاد پیغمبر(ص)، دلسوز مملکت و مردم، عمامه اش را از روی طاقچه برداشتند و به گردنش بستند، یک سرِ عمامه را یک پاسبان کشید و یک سرِ عمامه را هم آن یکی آژان کشید، هنوز افطار نشده بود که او را کشتند و خفه کردند. کسی که جنازه اش را غسل داد، من سال 62 او را در همان شهر دیدم و گفتم برایم تعریف کن؛ او گفت که شهربانی مرا خواست و گفت: آدم غریبی که اینجا تک وتنهاست، گوشهٔ خانه اش مرده است، برو و او را غسل بده. شبانه او را غسل دادم و با کمک دوستان دفنش کردیم.
البته الآن پروردگار آنجا را حرم امنی قرار داده که حرم و بارگاه و صحن ها از صدهزار متر بیشتر است و در طول سال، جنوب خراسان به زیارت می آیند. من پروندهٔ این دو قاتل را خوانده ام؛ فکر می کنید به این پاسبان ها، عوامل رضاخان که دین ، شرف ، انسانیت و کرامتشان را فروختند، در برابر این معامله چقدر دادند و چقدر گیرشان آمد؟! هر کدام، بیست تا تک تومانی!
تصاویر برگرفته از مستند «تنها مدرس» می باشد.