من ده دوازده ساله بودم دو تا برادر را می شناختم با پدر من رفیق بودند. خیلی آدمهای خوبی بودند در آن محل ما همه از اینها تعریف می کردند و آنها را عادل می دانستند. پدر آنها را من دیده بودم نزول خور بود پنجاه سال حرف هم گوش نمی داد عاشق پول بود از راه نزول هم پول درآوردن راحت بود. پدر که مرد او را بردند دفن کردند و سپس دو تایی دفترهای پدر را آوردند؛ آنهایی که مرده بودند رفتند اضافه پولها را به ورثه پس دادند، آنهایی که زنده بودند رفتند به خود آنها پس دادند حالا پنجاه سال نزول خوری خدا این بابا را می بخشد یقیناً چون بچه های او حساب او را پاک کردند. چرا ما این کارها را نکنیم چرا به جای دیگران کار خوب نکنیم حالا یکی از دست او برنمی آید یک کار خیری بکند من هم او را می شناسم به او بگویم غصه نخور این پول را بگیر برو کار خیر بکن ثواب آن هم مال تو و من!