این روزهای آخر به امیرالمؤمنین عرض کرد: علی جان! من علاقه دارم یک بار دیگر صدای مؤذن پدرم را بشنوم، خود امیرالمومنین آمد در خانه بلال فرمود: بلال فاطمه اذان می خواهد. گفت: آقا من بنا نداشتم بعد از مرگ پیغمبر اذان بگویم. نه، برای شما برای اینها می آیم. بگو امروز اول ظهر می آیم. صدا زد حسن جان حسین جان، بچه ها بیایید کنار بستر من بنشینید، بلال می خواهد اذان بگوید.
در وپنجره ها را باز کردند؛ الله أکبر، الله أکبر (مِن أن یوصَف)، أشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ الله، گوشت و پوست و رگ و پی من همه اقرار می کنند به وحدانیّت خدا، شهادت اول به پیغمبر را که گفت، فقط همین اول را وارد شد بچه ها دویدند، بلال ادامه نده مادر ما جان داد.