جلسه چهارم سه شنبه (21-10-1400)
(قزوین مسجد النبی(ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- تسبیح در آیات و روایات
- پیامبران و مهرورزی
- عدم منافات بین پیغمبری و گریه یعقوب برای فرزند
- نهی از تجسس از نظر قرآن وروایات
- خطرات زبان از دیدگاه آیات و روایات
- ثمره اعتماد وعشق ورزی به خدا
- خداوند توبه پذیر
- رابطه توکل و تسبیح
- سفارش امام حسین(ع) به خواهر
- اعتماد حضرت زینب به خداوند
- خدابینی در آینه تسبیح
- کلاس درس سبحان الله
- پاداش پاکی
- علی (ع) و عدالت قاضی
- روضه روز یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدللّه ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
تسبیح در آیات و روایات
کلام دربارهٔ تسبیح از دیدگاه قرآن کریم و اهل بیت بود. تمام آیاتی که مسئلهٔ تسبیح را مطرح کردهاند و همهٔ روایاتی که این حقیقت را بیان نمودهاند و همهٔ دعاهایی که تسبیح در آن گنجانده شده، دریای بیساحلی از معنا و درس است. درس تسبیح دو درس است؛ یک درس در رابطهٔ با خداشناسی است، که بیان آیات و روایات در عمق تسبیح این است که: خداوند از هر عیب و نقصی پاک است، وجود مقدس او کل الکمالات است.
گوشهای از بیعیب بودن و بینقص بودن او را دعای جوشن کبیر نشان میدهد. اعتقاد به خدای بیعیب و نقص آثار عجیبی دارد، زمینهٔ بسیار مهمی برای امید بستن به او در همهٔ امور است. و این معنا را در قرآن تذکر میدهد که: ناامیدی از او، دلسردی از او، و اینکه گره من را نمیتواند باز کند، مشکل من را نمیتواند حل کند، این مساوی با کفر است. «إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»[1]. این ناامیدی و دلسردی خطر بسیار سنگینی برای انسان است. باید به حضرت او امید داشت، همراه با صبر، نه امیدی که فکر بکنند یک شبه کار من حل میشود و گره از مشکل من باز میشود.
پیامبران و مهرورزی
سی و پنج سال امید کامل به حضرت حق داشت که گمشدهٔ من پیدا میشود، ولی در کنار این امید، سی و پنج سال هم از رنج فراق گریه کرد. خدا به او ایراد نگرفت، گریه برای فرزند گمشده ولو از یک پیغمبر یک کار مثبتی است. اگر یعقوب گریه نمیکرد معلوم میشد خیلی آدم سنگدل و بیرحمی است. انبیاء الهی کاروان محبت هستند، کاروان رقّت قلب هستند، کاروان عشقورزی هستند، کاروان غم خوردن برای مردم هستند. اینها همه در قرآن است؛ دربارهٔ پیغمبر اسلام اواخر سورهٔ توبه دارد: «عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّم»[2] چیزی که شما مردم را به رنج میاندازد و ناراحتتان میکند برای پیغمبر من سنگین است، تحمل ندارد که شما دچار رنج بشوید، تحمل ندارد که شما دچار مشکل و سختی شوید. «حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ»؛ به شدت به هدایت شما امیدواراست، دلخوش است. «بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»؛ به شماهایی هم که مؤمن هستید در اوج رأفت و مهرروزی است. این اخلاق همهٔ انبیاء الهی بود. قلب، بسیار عطوف، رقیق، مهربان، دغدغهدار.
عدم منافات بین پیغمبری و گریه یعقوب برای فرزند
چه ایرادی بر گریهٔ یعقوب است؟ با این قلب عطوف، با این دل رقیق، با این مهر دریاوار، باید برای فراق فرزند گریه کند. گریه یک پرونده است، امید به پروردگار (که گمشدهٔ من پیدا میشود) یک پروندهٔ دیگری است. اینها را خوب است ما در آیات قرآن از هم تفکیک کنیم، که ایراد برایمان پیش نیاید و به یک عبد صالح پروردگار و به یک پیغمبر اشکال نگیریم. وقتی ما پروندهها را جدای از هم ببینیم فکرمان مضطرب نمیشود. در سفر سومِ فرزندانش، به آنها گفت: «اذْهَبُوا» بروید مصر، اما در این سفر، دو تا سفر قبل را نگفت، چرا؟ چون امید نزدیک به عملی شدن و تحقق بود.
نهی از تجسس از نظر قرآن وروایات
«اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا»[3] نه تَجَسَّسوا، قرآن دربارهٔ تجسُّس میگوید: «لَا تَجَسَّسُوا»[4] ورق پروندهٔ گذشتهٔ مردم را باز نکنید. من برای آبروی بندگانم خیلی ارزش قائلم، خیلی. جستجو در اعمال گذشتهٔ بندگان من نکنید، این کار خطرناکی است، یک گناه بزرگی است. چه روایت زیبایی است این روایت، بعضی از روایات ما در زیبایی حرف اول را میزنند. با هفتاد هزار نفر برای باران در بیابان دعا کرد، نیامد. نظرش این بود که بعد از تمام شدن دعا باران ببارد. مستقیم با خدا حرف میزد، نیازی به فرشته نداشت. «كَلَّمَ اللَّهُ مُوسَىٰ تَكْلِيمًا»[5]؛ گفت: محبوب من! دعای ما که دعای درستی بود، خالص هم بود، چرا باران نیامد؟ خطاب رسید: یک مانع وجود دارد. مانع باید برطرف شود، مانع چیست؟ خطاب رسید: بین این هفتاد هزار نفر یک سخنچین دو بهم زنِ بدزبان نشسته، برود من باران میفرستم. نمیگویم من باران نمیدهم، برود من باران میدهم. موسی بن عمران هم بالای بلندی، بدون اینکه سخنچین و بدزبان را بشناسد گفت: آدم دو بهم زن، آدم سخن چین، آدم آلوده زبان!
خطرات زبان از دیدگاه آیات و روایات
دویست و هشتاد و سه آیه در قرآن فقط برای نوک زبان نازل شده، دویست و هشتاد و سه آیه. اما براي دست و پا و شکم و غریزهٔ جنسی روی هم صد و پنجاه تا آیه نداریم. یعنی بندگان من زبان بسیار خطرناک است. امیرالمؤمنین (علیه السلام) میفرماید: زبان سگ هار است، افسارش کنید. ولش کنید آبروی مردم و پردهٔ حرمت مردم را پاره میکند[6]. دروغ میگوید، غیبت میکند، تهمت میزند، شایعه پراکنی میکند. بدزبان، سخنچین، بلند شو از میان این جمعیت برو بیرون، به خاطر تو یک نفر باران نمیآید. سخن چین که خودش را میشناخت، «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ»[7] سرش را داخل لباسهایش کرد، گفت: محبوب من! من از میان جمعیت بلند شوم که دیگر آبرو برایم نمیماند، دیگر نمیتوانم در مصر زندگی کنم، اشتباه کردم، غلط کردم، من را ببخش، مرا بیامرز، آبروی من را نبر. باران شروع به باریدن کرد، باران به موقع، باران بسیار. موسی گفت که: خدایا! کسی که بلند نشد برود، چه شد؟ خطاب رسید: با من آشتی کرد. بندهای که با من آشتی بکند، با او آشتی میکنم. کسی که عاشق من است، من هم عاشقشم. کسی که من را میخواهد، من هم او را میخواهم. گفت: خدایا! کی بود؟ گفت: من که به تو گفتم سخن چینی گناه زشتی است، حالا من خودم سخنچینی کنم و معرفیش کنم، بین او و تو به هم بخورد؟! او سخنچین بود، اما الان پاک شده. من سخنچینی نمیکنم، معطل من نباش موسی[8].
ثمره اعتماد وعشق ورزی به خدا
این یک درس پروردگار بیعیب و نقص است، و وقتی که برای من یقین شد که بیعیب و نقص است، دائما چشمم به دست رحمت اوست، و دائما دلم پیش اوست. دائما عشقم به طرف او جهت میگیرد، چه عشقی؟! ماندگار، دائمی، ابدی، پرحرارت، خاموش نشدنی. به او امید میبندم، شما همهاتان بروید مصر: «فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ»؛ با همهٔ مشاعرتان دنبال بچهٔ من بگردید. امید داشت، سی وپنج سال به امیدش رسید. بچهها آمدند و شناختندش، چه آقاییای داشت یوسف! تا شناختندش دید رنگها دارد میپرد و بدنها نزدیک به لرزیدن است، که ما این بچه را وقتی هفت هشت سالش بود انداختیم داخل چاه، الان عزیز مصر شده، دستور بدهد تکه بزرگهٔ ما گوشمان است. اول وحشتشان بود، با یک زبانِ با محبتی و با یک لطف و عشق و آقایی به آنان گفت: «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ»؛ من گناهی را بر شما بار نمیدانم، بروید با خیال راحت فکر سی وپنج سال را نکنید، حرفش را هم نزنید. یعقوب با زن و بچه به مصر آمد، به یوسف گفت: من در خلوت میخواهم پنج دقیقه ببینمت. گفت: باشه. آمد در خلوت، گفت: عزیزم! آن روزی که تو را از من جدا کردند و بردند بیابان چکارت کردند؟ گفت: بابا! «عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ»[9] گفت: بابا! خدا از گناهشان گذشته، من حق ندارم دربارهٔ اینها حرف بزنم.
خداوند توبه پذیر
به این خدا باید امید بست که برادران یوسف را میبخشد، به این خدا باید امید بست که گناهان کبیره را میبخشد، به این خدا باید امید بست که در سورهٔ فرقان میگوید: اگر زنا کردی، اگر آدم کشتی، اگر.... خیلی عجیب است، در برابر من بتپرستی کردی، من راه توبه را به رویت باز گذاشتم، برگرد. «إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ»[10] تمام گذشتهٔ ناپاک تو را تبدیل به پاکی میکنم، تمامش را.
یک کسی به حضرت گفت: ما را میبرند بهشت، میگویید بهشت غم و غصه ندارد، ولی ما وقتی میرویم بهشت یاد گناهان دورهٔ عمرمان میافتیم، خب غصه میخوریم. فرمود: قبل از اینکه به بهشت بروی یاد کل گناهان را ازتو میگیرد و تا ابد یادت نمیآید که در دنیا گناه کردی.[11] به این خدا باید اعتماد کرد، توکل کرد. یعنی نباید در امور به شک و تردید افتاد: «وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»[12]. قرآن دارد فریاد میزند که: مردم، با ایمان به من توکل کنند، شک هم نداشته باشند، توکل. این درس خداشناسی است، با یک کلمهٔ سبحان الله، همین.
رابطه توکل و تسبیح
باید پروندهٔ سبحان الله را باز کرد، باید رفت در اعماق. سبحان است؛ باید رفت در این دریا، گوهرهای این دریا را دید. همین که صد بار در روز بگویم سبحان الله کار درست شد؟ بنا ساخته شد؟ امید آمد؟ اعتماد آمد؟ دلگرمی آمد؟ توکل آمد؟ اگر عمق را نفهمم، نه امید میآید، نه توکل، باز هم دچار بیماری دلسردی میشوم، دچار بیماری ناامیدی میشوم، دچار سختی هم میشوم.
سفارش امام حسین(ع) به خواهر
من معنی خیلی از روایات را نمیتوانم درک بکنم، چون خیلی سخت است. کنار خیمه، پیش از اینکه ابی عبدالله (علیه السلام) حرکت کند، زینب کبری (که تمام حوادث بعد از شهادت ابی عبدالله برایش روشن است، چون مادرش به او گفته، پدرش گفته، جدش گفته، امام مجتبی (علیه السلام) گفته؛ از کربلا تا شام، شام تا کربلا، کربلا تا مدینه، برخوردهای دشمن، همه را برای زینب گفتهاند)، گفت: حسین جان! بعد از تو( به به) وظیفهٔ ما چیست؟ هیچ شده ده دفعه در دورهٔ عمرم پیش یک عالم ربانی الهی واجد شرایط بروم و بگویم وظیفهٔ من نسبت به خودم و زن و بچهام، به مردم و همسایهها و به نعمتها و خدا و به امامت و نبوت و به قرآن چیست؟ بگو برای من، من عمل میکنم، شده؟ زینب کبری کنار خیمه را درجا تبدیل به کلاس درس و پرسش و پاسخ کرد، درجا. حالا هفتاد و یک نفر با بدن قطعه قطعه روی زمین هستند، ما الان به داغ ابی عبدالله مبتلا میشویم. اصلاً چیزی مانع اندیشهٔ زینب از مسئولیت نشد. گفت: برادر شما حجت اللهی، شما امام زمان مایی، تکلیف ما بعد از شما چیست؟ زینب را امام حسین (علیه السلام) تا ابد آرام کرد، فرمود: خواهر! تکلیف همهٔ شما التَوَکُّل عَلیَ الله است، به خدا اعتماد کنید، به خدا مطمئن باشید. موج این اعتماد به خدا نگذاشت که این هشتادو چهار زن و بچه تا شام و کربلا، تا مدینه، به اندازهٔ سر سوزن از تکلیف و از دین بلغزند. غیر از من بودند که با بالا شدن یک مقدار پول و درآمد، با ارزان شدن و گران شدن، با خریدن و نخریدن، با اشتباه برخوردی چهار تا اداری چنان حالم به هم بخورد که بگویم من دیگر نه مسجد میخواهم نه دین و امام حسین و نه مسئولیتهای عبادتی میخواهم. خیلی حرف است که من این مسئله را نمیفهمم که چگونه به پروردگار این هشتاد و چهار تا اعتماد کردند، که سر سوزنی نلغزیدند؟ و پروردگار عالم هم با این اعتماد، با آنها معامله کرد. سالم بردشان و برشان گرداند، رساندشان به مدینه، تمامشان هم سالم از دنیا رفتند. یعنی یک زخم سر سوزنی به دینشان نخورد. چکارکنیم؟ التَوَکُّل عَلیَ الله.
اعتماد حضرت زینب به خداوند
زینب میداند خدا بیعیب و نقص است، زینب میداند خدا قدرت و رحمتش عیب ندارد، کارش عیب ندارد. چنان با آرامش این هشتادو چهار نفر رفتند شام، در بارگاه یزید هم یزید آمد غلطی بکند، دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) بلند شد گفت: یَابنَ الطُّلَقاء[13] . جلوی یک امپراطور، ده تا کشور خاورمیانه و ایران زیر نظر نجسش بود. قبل از انقلاب، مردم به یک پاسبان شاه جرأت نداشتند بگویند تو، اما این اعتماد زینب از جا بلندش کرد، گفت: یَابنَ الطُّلَقاء؛ ای پسر آزادشدگان. جدّ من، آدمهای بدبخت، آدمهای پست، آدمهایی که در مکه در فساد بینمونه بودید، «کِد کَیدَکَ»؛ هرنقشهای داری به کار بگیر. «وَ اسعَ سَعیَکَ»؛ هر اسبی داری بتازان. «وَ اللهِ لا تَمُوتُ ذِکرَنا»؛ به پروردگار قسم، سخن ما را، حرف دربارهٔ ما را، یاد ما را، از این عالم هستی نمیتوانید جمع بکنید، شما نابودید و فراموش میشوید، اما حسینِ ما روز به روز موجش زیاد میشود.
درست است اینجا زینب غیبگویی کرد، درست است. جلوی چشم ما هفتاد و دو نفر را قطعه قطعه کردید و لباسهایشان را غارت کردید. آن بیابان یک روزی شهر میشود و دلها از همه جای دنیا متوجه آن شهر میشود. و زینب شما را دید که در اربعین، بیست و پنج میلیون با پای برهنه کنار قبر میروید. این اعتماد و امید است، این دلگرمی است. اما برای دو روز بلا و کمبود و مشکل، خداحافظ ای خدا، ای دین، ای مسجد، ای محرّم، ای منبر. خب برای چه اینقدر درِ ضرر را به روی خودت باز کردی؟ آنهایی را میگویم که شماها را گذاشتند و رفتند، خدا را گذاشتند و رفتند، نبوت و امامت را گذاشتند و رفتند. آنهایی را میگویم که گریهٔ بر ابی عبد الله (علیه السلام) را گذاشتند و رفتند.
خدابینی در آینه تسبیح
التَّوَکُّلُ عَلیَ اللهِ، ما در آینهٔ سبحان الله خدا را آنگونه که هست میبینیم، با چشم دل، خدا را. از دل بیصدا نالهٔ عاشقانمان در میآید.
گیتی و خوبان آن در نظر آینهای است
دیده ندیم در آن جز رخ زیبای دوست
ندیدم، میبینیم.
یار در این انجمن، یوسف سیمین بدن
آینه خانه جهان، او به همه روبروست[14]
آن وقت عاشقانه به خانوادهمان میگوییم که روی سنگ قبر ما هیچ ننویسید. استاد، حجت الاسلام، دانشمند و مدرس دانشگاه میشویم. مثل خواجه نصیر طوسی که به او میگویند استاد البشر، به او میگویند عقل هادی عشر، در حال احتضار همه را جمع کرد، گفت که: این القاب من را روی سنگم ننویسید، راضی نیستم. من را پایین پای موسی بن جعفر( علیه السلام) دفن کنید و روی سنگ قبرهم همین یک تکه قرآن را بنویسید: «وَكَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ»[15]؛ یک سگ در خانهٔ اهل بیت پوزهاش را روی دستش گذاشته، همین. خدا را بفهمم دیگر برای خودم خودیت قائل نیستم. سبحان الله، این درس برای خداشناسی.
کلاس درس سبحان الله
اما برای ما چه درسی دارد؟ خیلی جالب است کلاس سبحان الله، بینظیر است در عالم، پروردگار مهربان عالم آمده شبانه روز، به مصلحت ما، برای آبادی دنیای ما، برای پاک بودن خانه و فرش و خوراک ما در دنیا این هفده رکعت نماز را قرار داده و چه کلاسی! در هر دو رکعت دو تا رکوع واجب گذاشته و دستور داده: یا در رکوع بگو سبحان ربی العظیم و بحمده، وصل شو به سبحانه. یعنی وقتی رکوع میکنی به پروردگار بیعیب و نقص وصل شو، گوش تمام مشاعرت را هم در رکوع باز کن، که از سبحان الله صدای حق میآید. بندهٔ من به طرف بیعیب و نقصی برو، عیبهایت را جبران کن، نقصهایت را جبران کن. دو بار، در رکوع، واجب. یا نه، در هر رکوعی سه بار بگو سبحان الله سبحان الله سبحان الله. بعد برو به سجده، دو بار در دو رکعت، در هر بار یا بگو سبحان ربی الاعلی و بحمده، یا بگو سبحان الله سبحان الله سبحان الله. گوش دلت هم بده به آن آوایی که در این سبحان الله بلند است، بندهٔ من پاک میخواهمت، بندهٔ من بیعیب میخواهمت، عیوبی داری قابل معالجه است، عیب داری قابل برطرف کردن است، نگذار عیبها و نقصها درتو بماند، زشت است، تو در پیشگاه منی، تو در خانهٔ منی، تو برای منی. عیبدار نباش، نقصدار نباش.
پاداش پاکی
بندهٔ من یک نگاهی هم به قرآن بکن که من اعلام کردم: «الطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ»[16]. این را هم نگاه کن، پاک شو، میخرمت، نمرهٔ سنگین به تو میدهم. گاهی در روایات و در آیات است که هشت در بهشت را به رویت باز میکنند و به تو میگویم: «اُدخُل مِن أيِّ أبوابِ الجَنَّةِ شِئتَ»[17]؛ از هر دری از این هشت در میخواهی وارد بهشت من بشوی آزادی، برو. خیلی به ما بها داده، در حالی که ما یک مشت خاکیم، یک مشت پوست و استخوانیم ما، یک مشت حرکات عبادی اندکیم. خیلی به ما بها داده.
پیغمبر (ص) دارد طواف میکند، یک مردی حلقهٔ در کعبه دستش بود، میگفت: خدایا! به حرمت کعبه مشکل من را حل کن. پیغمبر در طواف واجب بود، به طرف مطاف ایستاد، رویش را به بیت برنگرداند، دستش را روی شانهٔ این مرد مناجات کننده گذاشت، فرمود: چرا خدا را به قسم بالاتر قسم نمیدهی؟ (این را مرحوم ملاّ مهدی نراقی در جامع السعادات نقل میکند) گفت: بلد نیستم. گفت: قسم بالاتر چیست؟ فرمود: اگر مؤمنی، به حق خودم مشکلم را حل کن. فَإنَّ المُؤمِنَ أعظَمُ حُرمَةً مِنَ الکَعبَهِ؛ مؤمن احترامش از کعبه خیلی سنگینتر است.
خب، دو بار در رکوع نماز صبح، چهار بار در دو تا سجده، دو برابر در نماز ظهر، دو برابر در نماز عصر، در سه رکعت نماز مغرب، باز دو برابر در نماز عشاء، چند بار ما میگوییم سبحان الله سبحان الله سبحان الله؟ و چند بار از دلِ سبحان الله زنده میشنویم که: بندهٔ من! میبینی من خدای توأم و پاکم و بیعیب. تو هم پاک شو و بیعیب شو. خیلی هم این جاده، این فضا، این مسئله ظریف است.
علی (ع) و عدالت قاضی
امیرالمؤمنین (علیه السلام) حکم داوری و قضاوت کوفه را به ابو الاسود دُئلی دادند. امروز شد قاضی (قابل توجه همهٔ قاضیان مملکت) غروب به ابو الاسود گفت: فردا دیگر نرو دادگستری. گفت: آقا خیانت کردم؟ فرمود: نه. گفت: پیش شما من را به خیانت متهم کردند؟ فرمود: نه. گفت: پس چرا من را عزل کردی؟ فرمود: تو آدم خوبی هستی، آدم متدینی هستی، دوستت دارم، اما روز اول که یک شاکی و یک کسی که شاکی از او شکایت داشت، آمدند برای داوری پروندهاشان. تو از آن دو نفر بلندتر حرف زدی، تو عیب داری و به درد قضاوت نمیخوری، اما آدم خوبی هستی، برو بیرون.[18]
چه خبره دنیا! چه خبره دستگاه نبوت و امامت! چه خبره ظرافت و لطافت در حوزهٔ دین، که تو نه خیانت کردی و نه متهم به خیانتی، بلندتر از طرفین حرف زدی، در بلندتر حرف زدن دل یکی از اینها را خالی کردی.
ابو اسحاق زبیری، حارص اعور، دوتاییشان میگویند: کوفه در منطقهٔ قُبّه (یک محل کوفه بود) پیرمردی را دیدیم مثل مادر داغدیده دارد اشک میریزد. ما هم شیعهٔ علی بودیم، گریهٔ انسانی را دیدیم، نمیتوانیم بیتفاوت باشیم. شیعهٔ علی، گرسنگی و مشکل مردم و بیجهازیه ماندن دختران را، بیکار ماندن جوانها را، دیگر مشکلات مردم را تحمل ندارند. آمدند جلو، پیرمرد چرا گریه میکنی؟ گفت: من صد سالم است، در تمام این صد سال عمرم یک ساعت مزّهٔ عدالت را که از صفات پاک الهی و انبیاءست چشیدم، یک ساعت. چه داری میگویی؟ گفت: یک ساعت مزّهٔ عدالت را چشیدم، دیگر در صد سال عمرم نچشیدم. چه شده؟ گفت: من یهودی بودم، یک روز از منطقهامان (که منطقهٔ کشاورزی است) چند تا بار گندم آوردم کوفه بفروشم، در منطقهٔ رُحبهٔ کوفه تمام بار گندمم گم شد، کل سرمایهام رفت. کی دزیده؟ کی بار ما را برده؟ چکار کنم؟ گفت: رفتم پیش مالک اشتر، گفتم مالک بار را با شتر بردند، من زندگیم الان شد این، هیچ چیز دیگر نمانده. گفت: مشکل تو پیش یکی است، بیا تو را به آنجا ببرم. آورد او را پیش امیرالمؤمنین (علیه السلام)، به امیرالمؤمنین گفت: من یهودیام، بارم با شترم گم شده. علی (علیه السلام) فرمود: من به یهودی بودن تو کاری ندارم، انسانی و دچار مشکل شدی. این حال را همه دارند؟ من به یهودی بودنت کار ندارم. کجا گم شده؟ گفت آقا در منطقهٔ رحبه. فرمود: بیا با هم برویم.
چند تا صندلی دار، خودش دنبال مشکلدار راه میافتد که مشکلش را حل کند؟ چند تا؟ علی دارد میرود مشکل را حل کند؟ علی. نه رییس جمهور کشور. علی، یعنی همه کارهٔ هستی، یعنی قسیم جنّت و نار، یعنی کسی که گفت: «کنتُ ولیّاٌ و آدمَ بین الماءِ و الطّین»[19]؛ آن وقتی که آدم خلق نشده بود و خاک بود خدا من را به ولایت اللهی انتخاب کرد.
گفت: بیا برویم. دنبال یهودی آمد، گفت: آقا اینجا بارم روی خاکها گم شده. (آی فدات بشم ای سلطان دنیا و آخرت، فدات بشم من. اگر بنا باشد دنبال مردم بروم اتوی کت و شلوارم بهم بخورد نمیروم). روی خاک دو رکعت نماز خواند، جانماز و گلیم نبود، روی خاک. علی جان! چقدر از تو عقبیم؟ نمازش که تمام شد این آیه را خواند: «يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ وَنُحَاسٌ فَلَا تَنْتَصِرَانِ»[20]
. این آیه را خواند و بعد گفت: جمعیت پنهان! شما دست در دست من گذاشتید، چرا الان خلاف دست دادن به من عمل کردید؟ چرا. تمام بار گندم با شتر پیدا شد.
امیرالمؤمنین، نمیتوانم بگویم خیلی سنگین است. امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: بیا دنبال من به بازار برویم. به او نگفت بار را بردار و خودت برو و بفروش. گفت: بیا دنبال من. آمدند دم بازار. علی، علی را میگویم، محبوب خدا را دارم میگویم، همسر زهرا را دارم میگویم، پدر یازده امام را دارم میگویم، قدرتمندان قدرت شما پیش علی صفر هم نیست، چکار میکنیم با مردم؟ به یهودی گفت: سر بار را بگیر، من هم میگیرم و این گندمها را بگذاریم زمین. بعد فرمود: من در این کیسهها را باز میکنم و گندمت را کیل میکنم، به خریداران میفروشم، تو پولش را بگیر. تا دانهٔ آخر گندم را روی زمین نشست و فروخت، پولهایش را هم به یهودی داد. گفت: علی جان! من را رها نکن، من را مسلمان کن. فرمود: دلت میخواهد مسلمان شوی؟ این راه مسلمان شدن است.[21]
گفت: امروز آمده بودم کوفه علی را ببینم، امروز آمده بودم دستش را ببوسم، میگویند شهید شده، من از فراق علی دارم گریه میکنم، من طاقت نبودن علی را ندارم، علی کجاست؟ چی شد شهیدش کردند؟ اینکه خیلی آدم حیفی بود.
یک آیهٔ قرآن بخوانم، حرف امشبم تمام. به امام صادق (علیه السلام) گفت: معنی این آیه چیست؟ «رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً»[22]؛ حضرت فرمود: حسنهٔ دنیا و حسنهٔ آخرت. یعنی خدایا در دنیا و آخرت دست من را در دست علی بگذار. علی کل حسنه است، علی در دنیا کل حسنه است، علی در آخرت کل حسنه است.[23] خدا میداند دل ما با علی رفیق بشود چه گیرمان میآید!
شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که پیر پاره دوزی
چنین میگفت با پیر عجوزی
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دل آویز تو مستم
همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو وعبرت نمودم
چو گل بشنفت این گفت و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
اگر مردم به ما احترام میکنند، میگویند این امام حسینی است میگویند این شیعهٔ علی است؛
گل اندر زیر پا گسترده پرکرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمری مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم[24]
روضه روز یازدهم
دستور داد هشتاد و چهار زن و بچه را روز یازدهم بیاورند کنار بدنهای قطعه قطعه سوار کنند. همه را با پای برهنه آوردند وسط میدان کربلا، تعدادی از لشگر جدا شدند بیایند زن و بچه را سوار کنند، زینب کبری صدا زد عمر سعد به سربازانت بگو بگردند، من خودم زن و بچه را سوار میکنم. اجازه نمیدهم دست نامحرمی به ناموس خدا برسد، همه رفتند کنار. خواهرش را صدا زد: کلثوم! کمک کن شترها را بخوابانیم، شترها را خواباندند، زینب کبری با خواهرش زیر بغل این زنهای داغدیده را گرفتند، سوارشان کردند. میان دامن هر خانمی یک بچهٔ کوچکی نشاندند، همه سوار شدند و فقط این دو تا خواهر ماندند. زینب کبری فرمود: بیا خواهر، تو را هم سوار کنم. حالا خودش مانده، زن و بچه از بالای شترها نگاه میکنند که عمّه چه جوری میخواهد سوار شود؟ دشمن دارد نگاه میکند.
کجایید ای هواداران ببندید محمل زینب؟
حسین من! مدینه میخواستم سوار شوم تو زیر بغلم را گرفتی، قمر بنی هاشم زیر بغلم را گرفت، علی اکبر رکابم را گرفت، حالا میخواهم سوار شوم هیچکس برایم نمانده. برادران شیعه، خواهرانم! به جای اینکه سوار بشود، دیدند دوید میان گودال، گلوی بریده را بغل گرفت.
خدایا! دو شب، این مردم وفادار، این مردم پاک، این مردم سبحان اللهی، در خانهات گریه کردند، ازت باران خواستند، چه لطفی کردی! خدایا به گریههای زینب کبری کنار گلوی بریده، باران رحمت و بسیارت را بر این منطقه تا سیراب شدن کل امسال مردم بفرست. خدایا ما گداییم، ما محتاجیم، خدایا تو روایاتمان است که تو اقرار بندهات را دوست داری، ما متواضعیم واقرار میکنیم، بدیم، گناهکاریم، یک عمر است که نمکت را خوردیم، نمکدان شکستیم. خدایا در این دو شب حرف مردم را گوش کردی، خدایا اولیاءت را چنان چه در سورهٔ مائده نقل کردی گفتند: «وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»[25] ما چرا امید به پروردگارمان نبندیم؟ خدایا ما هم دنبال آنها به شما امید بستیم. چاهها و زمینهای مردم را جامع و کامل سیراب کن. شما را به علی قسم تو دلتان این باران امروز و امشب را به من نبندید، این محصول دعاها و گریههای خودتان است، ما هم کنار شما یک بهرهای از این قطرات باران میبریم. خدایا نعمتت را بر این مملکت کامل کن. اللّهُمَّ اغفِر لَنا وَ لِوالِدَینا. اللّهُمَّ لا تَکِلنا إلی أنفُسِنا أبَداً. اللّهُمَّ اشغَلِ الظالِمینَ بالظالمین َ. اللّهُمَّ أیِّد قائِدَنا. اللّهُمَّ انصُر و احفَظ إمامَ زَمانِنا. اللّهُمَّ اجعَل عاقِبَهَ أمرِنا خیراً.
[1] . سوره یوسف(12)،آیه: 87.
[2] . سوره توبه(9)، آیه: 128.
[3] . سوره یوسف (12)،آیه 87.
[4] . سوره حجرات (49)، آیه 12.
[5] . سوره نساء (4)،آیه 164.
[6] . « وَ اعْلَمْ أَنَّ اللِّسَانَ كَلْبٌ عَقُورٌ إِنْ خَلَّيْتَهُ عَقَرَ وَ رُبَّ كَلِمَةٍ سَلَبَتْ نِعْمَةً فَاخْزُنْ لِسَانَكَ كَمَا تَخْزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَك »؛ الاختصاص: ص 229.
[7] . سوره قیامت (74)، آیه 14.
[8] . بحارالانوار: ج 75، ص 268؛ کشف الریبة: ص 42 و 43.
[9] . سوره مائده(5)، آیه 95.
[10] . سوره فرقان(25)،آیه 70.
[11] . بحار الانوار: ج 8،ص 136.
[12] . سوره تغابن(64)،آیه 13.
[13] . احتجاج: ج٢، ص٣٠٨؛ لهوف: ص١٨٢؛ بحارالانوار: ج۴۵، ص١٣۴؛ نفسالمهموم: ص۴٠۵ و نیز نک: بلاغات النساء، ص٣۵؛ واعلامالوری: ص١١٢؛ مناقب ابنشهرآشوب: ج١، ص٢٠٩ و نیز نک: بحارالانوار: ج٩٧، ص۵٩.
[14] . غزلیات حاج ملاّ هادی سبزواری، غزل 36.
[15] . سوره کهف (18)، آیه 18.
[16] . سوره نور(24)، آیه 26.
[17] . موسوعه اطراف الحدیث النبوی الشریف: ج 1، ص 11.
[18] . عوالی اللآلی: ج 2، ص 343، ح 5.
[19] . مشارق الأنوار: ص ۱۶۴؛ عوالی اللئالی: ج 4،ص 124.
[20] . سوره الرحمن (55)، آیه: 35.
[21] . ابواب الجنان و مجالس الواعظین: ج 1 ، ص 281؛ دانشنامه امام علی (علیه السلام): ج 1 ص 1452.
[22] . سوره بقره (2)، آیه: 201.
[23] . الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین علی بن أبیطالب(علیهما السلام): ص 28؛ بحارالانوار: ج39 ، ص 304.
[24] . ملک الشعرای بهار.
[25] . سوره مائده (5)، آیه: 84.