*به خدایی که برادران یوسف(ع) را بخشید باید امید بست...*
حضرت یوسف(ع) خیلی آقا بود! بچه های یعقوب(ع) آمدند و تا او را شناختند دید رنگها دارد می پرد و بدن ها نزدیک به لرزیدن است که ما این بچه را هفت هشت سالش بود انداختیم تو چاه الان عزیز مصر شده دستور بدهد تیکه بزرگه ما گوشمان است. با لحن محبت آمیز و لطف و عشق به آنها گفت من گناهی را بر شما بار نمی دانم بروید با خیال راحت فکر 35 سال را نکنید و حرفش را هم نزنید!
یعقوب(ع) با زن و بچه به مصر آمد و به یوسف(ع) گفت من در خلوت می خواهم پنج دقیقه ببینمت گفت باشه آمد در خلوت گفت عزیزم آن روزی که تو را از من جدا کردند و بردند بیابان چیکارت کردند گفت بابا خدا از گناه آنها گذشته من حق ندارم درباره اینها حرف بزنم.
به این خدا باید امید بست که برادران یوسف را می بخشد، به این خدا باید امید بست که گناهان کبیره را می بخشد!