الهی ، در آتش غمم از هجر کویت ، دلم زا نورانیت ده از نورت ، به سوی جانم نهری روان کن از عسلمت .
الهی ، لطفی کن بر این اسیرت .
زمن دستی بگیر ای دستگیرم که بر درگاه تو عبدی فقیرم
بجز لطفت ندارم من پناهی نباشد مایه ام جز اشک و آهی
زدرگاهت مران این بنده خود خدایا بنده شرمنده خود
نواخان توام ای مرهم دل نمی خواهم بجز لطف تو حاصل
بود ذکر تو رازو هم نیازم از این معنا به عالم سرفرازم
الهی ، ای یادت در خزینه دل یاقوت ، ای زبان از وصفت تا ابد بسکوت ، ای منزه از رنگ ناسوت ، ای همه عزت و جبروت .
الهی ، ای مالک ملک ملکوت ، ای نو بزم لاهوت ، ای بخشاینده روزی و قوت ، ای عقول همگان در وصفت مبهوت ، افتاده ام در ظلمتکده برهوت .
الهی ، عذر خواهم از جناب دوست ، شده ام بی مغز و پوست ، آب تلخ هجرانم به سبوست .