فارسی
دوشنبه 05 آذر 1403 - الاثنين 22 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 1
100% این مطلب را پسندیده اند

شهادت حضرت مسلم

شهادت حضرت مسلم

علامه مجلسي ره در جلاء فرموده كه چون مسلم صداي پاي اسبان را شنيد دانست كه به طلب او آمده‌اند گفت: اِنّالله وَ انّااِلَيْه راجِعُونَ و شمشير خود را برداشت از خانه بيرون آمد چون نظرش بر ايشان افتاد شمشير خود را كشيد و بر ايشان حمله آورد و جمعي از ايشان را بر خاك هلاك افكند و به هر طرف كه رو مي‌آورد از پيش او مي‌‌گريختند تا آنكه در چند حمله چهل و پنج نفر ايشان را بعذاب الهي واصل گردانيد، و شجاعت و قوت آن شير بيشة هيجاء به مرتبه‌اي بود كه مردي را بيكدست مي‌گرفت و بر بام مي‌افكند تا آنكه بكر بن حمران ضربتي بر روي مكرم او زد و لب بالا و دندان او را افكند و باز آن شير خدا بهر سو كه رو مي‌آورد كسي در برابر او نمي‌ايستاد چون از محاربة او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او مي‌زدند و آتش برني مي‌زدند و بر سر آنسرور مي‌انداختند، چون آن سيد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حيات خود نااميد گرديد شمشير كشيد و بر آن كافران حمله كرد و جمعي را از پا درآورد. چون ابن اشعث ديد كه به آساني دست بر او نمي‌توان يافت گفت اي مسلم چرا خود را به كشتن مي‌دهد ما ترا امان مي‌دهم و به نزد ابن زياد مي‌بريم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و از منافقان بيدين وفا نمي‌آيد چون آن شير بيشة هيجاء از كثرت مقاتلة اعداء و جراحتهاي آن مكاران بيوفا مانده شد و ضعف و ناتواني ر او غالب گرديد ساعتي پشت به ديوار داد.

چون ابن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد به ناچار تن به امان در داد با آنكه مي دانست كه كلام آن بي‌دينان را فروغي از صدق نيست با ابن اشعث گفت كه آيا من در امانم گفت بلي پس با رفيقان او خطاب كرد كه آيا مرا امان داده‌ايد گفتند بلي، دست از محاربه برداشت و دل بر كشته شدن گذاشت.

 

و به روايت سيدبن طاوس هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در مقاتلة اعدا اهتمام مي‌نمود تا آنكه جراحت بسيار رفت و نامردي از عقب او درآمد و نيزه بر پشت او زد و او را به روي انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند انتهي پس استري آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آن حال از حيات خود مأيوس شد و اشك از چشمان نازنينش جاري شد و فرمود اين اول مكر و غدر است كه با من نموديد، محمد بن اشعث گفت اميدوارم كه باكي بر تو نباشد، مسلم فرمود پس امان شما چه شد پس آه حسرت از دل پر درد بركشيد و سيلاب اشك از ديده باريد و گفت اِنّالله وَ انّا اَلًيْهِ راجِعُونَ.

عبدالله بن عباس سلمي گفت اي مسلم چرا گريه مي‌كني آن مقصد بزرگي كه تو در نظر داري اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست گفت گريه من براي خود نيست بلكه گريه‌ام براي آن سيد مظلوم جناب امام حسين عليه السلام و اهل بيت او است كه به فريت اين منافقان غدار از يار و ديار خود جدا شده‌اند و روي به اين جانب آورده‌اند نمي‌دانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.

پس متوجه ابن اشعث گرديد و فرمود مي ‌دانم كه بر امان شما اعتمادي نيست و من كشته خواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسي بفرستي به سوي حضرت امام حسين عليه السلام كه آن جناب به مكر كوفيان و وعده‌هاي دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و بر احوال پسر عم غريب و مظلوم خود مطلع گردد زيرا مي دانم كه آن حضرت امروز يا فردا متوجه اين جانب مي‌گردد، و به او بگويد كه پسر عمت مسلم مي‌گويد كه از اين سفر برگرد پدر و مادرم فداي تو باد كه من در دست كوفيان اسير شدم و مترصد قتلم و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوي مرگ مي‌كرد كه از نفاق ايشان رهائي يابد اين اشعث تعهد كرد. پس مسلم را به در قصر ابن زياد برد و خود داخل قصر شد احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانيد. ابن زياد گفت تو را با امان چه كار بود من ترا نفرستادم كه او را امان بدهي ابن اشعث ساكت ماند. چون آن غريق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگي بر او غلبه كرده بود و اكثر اعيان كوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند در اين وقت مسلم نگاهش افتاد بر كوزة از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان كرده و فرمود جرعة آبي به من دهيد مسلم بن عمرو گفت اي مسلم مي‌بيني آب اين كوزه را چه سرد است به خدا قسم كه قطره‌اي از آن نخواهي چشيد تا حميم جهنم را بياشامي، جناب مسلم فرمود واي بر تو كيستي تو؟ گفت من آنكسم كه حق را شناختم و اطاعت امام خود يزيد نمودم هنگامي كه تو عصيان او نمودي، منم مسلم بن عمرو باهلي. عليه اللعنه.

 

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چقدر بدزبان و سنگين دل و جفاكار مي‌باشي هر آينه تو سزاوارتري از من بشرب حميم و خلود در جحيم.

پس جناب مسلم از غايت ضعف و تشنگي تكيه بر ديوار كرد و نشست، عمرو بن حريث بر حال مسلم رقتي كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براي مسلم بياورد و آن غلام كوزه پرآب با قدحي نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سيم خواست كه بياشامد دندانهاي ثناياي او در قدح ريخت. مسلم گفت اَلْحَمْدُلله لَوْ كانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ.

گفت : گويا مقدر نشده است كه من از آب بياشامم.

در اين حال رسول ابن زياد آمد مسلم را طلبيد آن حضرت چون داخل مجلس ابن زياد شد سلام نكرد يكي از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر امير سلام كن فرمود واي بر تو ساكت شود سوگند با خداي كه او بر من امير نيست، و به روايت ديگر فرمود اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت بعد از اين سلامن من براو بسيار خواهد شد، ابن زياد گفت خواه سلام بكني و خواه نكني من ترا خواهم كشت. پس مسلم فرمود چون مرا خواهي كشت بگذار كه يكي از حاضرين را وصي خود كنم كه به وصيتهاي من عمل نمايد، گفت مهلت ترا تا وصيت كني، پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده گفت ميان من و تو قرابت و خويشي است من به تو حاجتي دارم مي‌خواهم وصيت مرا قبول كني، آن ملعون براي خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.

 

اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبي و دفن نمائي، سيم آنكه به حضرت امام حسين عليه السلام بنويسي كه به اين جانب نيايد چونكه من نوشته‌ام كه مردم كوفه با آن حضرت‌اند و گمان مي‌كنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه مي‌آيد پس عمر سعد تمام وصيتهاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد، عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي اما جواب وصيتهاي او آنست كه ما را با مال او كاري نيست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد. و به روايت ابوالفرج ابن زياد گفت اما در باب جثة مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چونكه او را سزاوار دفن كردن نمي‌دانم به جهت آنكه با من طاغي در هلاك من ساعي بود.

اما حسين اگر او ارادة‌ ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد پس ابن زياد رو به مسلم كرد و به بعضي كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد مسلم هم با كمال قوت قلب جواب او را مي‌داد و سخنان بسيار در ميان گذاشت تا آخر الامر ابن زياد عليه اللعنه ولدالزنا ناسزا به او و حضرت امير المومنين عليه السلام و امام حسين عليه السلام و عقيل گفت پس بكر بن حمران را طلبيد و ابن ملعون را مسلم ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در ميان من و تو خويشي و قرابتي بود حكم به قتل من نمي‌كردي.

و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنا زادگانند و هيچ نسبي و نژادي از قريش ندارند.

 

پس بكر بن عمران لعين دست آن سلالة اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناي راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثناء و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاري بود و با حق تعالي مناجات مي‌كرد و عرضه مي‌داشت كه بارالها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند پس بكر بن حمران لعنه الله عليه آن مظلوم را در موضعي از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله شتافت، آن ملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبي را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مي‌گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا بحال چنين نترسيده بودم آن شقي گفت چون مي‌خواستي به خلافت عادت كار كني دهشت بر تو مستولي گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته:

چه شد خاموش شمع بزم ايمان                  بياوردند هاني را ز زندان
گرفتندش سر از پيكر به زودي                      بجرم آنكه مهماندار بودي

پس ابن زياد هاني را براي كشتن طلبيد و هر چند محمد بن اشعث و ديگران براي او شفاعت كردند سودي نبخشيد پس فرمان داد هاني را ببازار برند و در مكاني كه گوسفندان را به بيع و شرا در مي‌آوردند گردن زنند پس هاني را كتف بسته از دارالاماره بيرون آوردند و او فرياد بر مي‌داشت كه وامذ حجاه ولامذحَجَ لي اليَوم با مذحجاه و اَين مذحج.

از حبيب السير نقل است كه هاني بن عروه از اشراف كوفه و اعيان شبعه به شمار مي‌رفت و روايت شده كه به صحبت پيغمبر صلي الله عليه و آله تشرف جسته و در روزي كه شهيد شد هشتاد و نه سال داشت و در مروج الذهب مسعودي است كه تشخص و اعيانيت هاني چندان بود كه چهارهزار مرد زره‌پوش با او سوار مي‌شد و هشت هزار پياده فرمان پذير داشت و چون احلاف يعني هم عهدان و همسوگندان خود را از قبيله كنده و ديگر قبائل دعوت مي‌كرد سي هزار مرد زره پوش او را اجابت مي‌نمودند اين هنگام كه او را به جانب بازار براي كشتن مي‌بردند چندانكه صيحه مي‌زد و مشايخ قبايل را به نام ياد مي‌كرد و وامذحجاه مي‌گفت هيچكس او را پاسخ نداد لاجرم قوت كرد و دست خود را از بند رهائي داد و گفت آيا عمودي يا كاردي يا سنگي يا استخواني نيست كه من با آن جدال و مدافعه كنم، اعوان ابن زياد كه چنين ديدند به سوي او دويدند و او را فرو گرفتند و اين دفعه او را سخت ببستند و گفتند گردن بكش گفت من به عطاي جان سخي نيستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم كرد، پس يك تن غلام ابن زياد كه رشيد تركي نام داشت ضربتي بر او زد و در او اثر نكرد هاني گفت:

اِلَي اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلي رَحْمَتِكَ وَ رِضْوانِكَ.                                                    

يعني بازگشت همه به سوي خداست، خداوندا مرا ببر به سوي رحمت و خوشنودي خود، پس ضربتي ديگر زد و او را به رحمت الهي واصل گردانيد.

و چون مسلم و هاني كشته گشتند به فرمان ابن زياد عبدالاعلي كلبي را كه از شجعان كوفه بود و در روز خروج مسلم به ياري مسلم خروج كرده بود و كثير بن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلخت ازدي را كه او نيز ارادة ياري مسلم داشت و دستگير شده بود هر دو را آوردند و شهيد كردند، و موافق روايت بعضي از مقاتل معتبره ابن زياد امر كرد كه تن مسلم و هاني را بگرد كوچه و بازار بگردانيدند و در محلة گوسفند فروشان بدار زدند. و سبط بن الجوزي گفته كه بدن مسلم را در كناسه بدار كشيدند. و به روايت سابقه چون قبيلة مذحج چنين ديدند جنبشي كردند و تن ايشان را از دار به زير آوردند و برايشان نماز گزاردند و به خاك سپردند.

پس ابن زياد سر مسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامه به يزيد نوشت و احوال مسلم و هاني را در آن درج كرد چون نامه و سرها به يزيد رسيد شاد شد و امر كرد تا سر مسلم و هاني را بر دروازة دمشق آويختند و جواب نامة عبيدالله را نوشت و افعال او را ستايش كرد و او را نوازش بسيار نمود و نوشت كه شنيده‌ام حسين (ع) متوجه عراق گرديده است بايد كه راهها را ضبط نمائي و در ظفر يافتن با وسعي بليغ به عمل آوري و به تهمت و گمان مردم را به قتل رساني و آنچه هر روز سانح مي‌شود براي من بنويسي والسلام.

و خروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذي الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام ولد بود و عليه نام داشت و عقيل او را در شام ابتياع نموده بود.

مؤلف گويد كه: عدد اولاد مسلم را در جائي نيافتم، لكن آنچه بر آن ظفر يافتم پنج تن شمار آوردم نخستين عبدالله بن مسلم كه اول شهيد از اولاد ابوطالب است در واقعه طف بعد از علي اكبر و مادر او رقيه دختر اميرالمومنين عليه السلام است. دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در كربلا شهيد گشت. و دو تن ديگر از فرزندان مسلم به روايت قديم محمد و ابراهيم است كه مادر ايشان از اولاد جعفر طيار مي‌باشد، و كيفيت حبس و شهادت ايشان بعد از اين به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم دختركي سيزده ساله به روايت اعثم كوفي و او با دختران امام حسين عليه السلام در سفر كربلا مصاحبت داشت و بدانكه مسلم بن عقيل را فضيلت و جلالت افزون است از آنكه در اين مختصر ذكر شود كافي است در اين مقام ملاحظه حديثي كه در آخر فصل پنجم از باب اول به شرح رفت و مطالعه كاغذي كه حضرت امام حسين عليه السلام به كوفيان در جواب نامه‌هاي ايشان نوشت و قبر شريفش در جنب مسجد كوفه واقع و زيارتگاه حاضر و بادي و قاضي و داني است. و سيد بن طاوس از براي او دو زيارت نقل فرموده واحقر هر دو زيارت را در كتاب هديه الزائرين نقل نمودم و قبر هاني رحمه الله مقابل قبر مسلم واقع است. و عبدالله بن زبير اسدي هاني و مسلم را مرثيه گفته در اشعاري كه صدر آن اين است:

فَاِنْ كُنْتَ لاتَدْرينَ مَا الْمَوْتُ فَانْطُري
                                                 اِلي هانِي فِي السُّوْقِ وِ ابْنِ عَقيلٍ
  

( وَ انّيِ لاَ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ السّادَهِ الجَليلِ في رِثاًءِ مُسْمِمِ بْنِ عقيلٍ )

سقتك دَماً يَابْنَ عَمّ الْحُسَيْن                  مَدامِعُ شيعَتِكَ السّافِحَه
وَ لابَرَحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ                               تُحَيّكَ غادِيَهً رائِحَهً
 لاِنّكَ لَمْ تَرومَن شَرْبَهَ                             ثناياكَ فيها غَدَتْ طائَحَه
رمُوكَ مِنَ الْقَصْرِ اذْ اَوْ ثَقُوكَ                 فَهَل سَلِمَتْ فيكَ مِنْ جارِحَه
تَجُرّ بِاَسْواقِهِمْ فشي الْحِبالِ                        اَلَسْتَ اَمرُهُمُ الْبارحًه
اَتَقضي وَلَمْ تَيْكِكَ الْباكيات                     اَمالَكَ قِي الْمِصْر مِن نائحه
لَئن تقض نحْباً فَكَمْ في رزوُد                   عَلَيْكَ العَشيّه مِنْ صائحه

 


منبع : برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی
0
100% (نفر 1)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

قیام امام حسین علیه السلام از دیدگاه طبری
دفاع از زيارت عاشورا(2)
علت عدم حضور سليمان بن صرد در کربلا
پاداشهای عظیم
سخنى پیرامون زیارت سیدالشهدا (ع)
احساسات برين حسينى
زیارت امام حسین (ع) والاترین عبادات (1)
مديريت حسينى
جبرئيل براى آدم روضه مى خواند
آخرين ياري خواهي امام (ع) براي اتمام حجت

بیشترین بازدید این مجموعه

تاریخ تشیع در عصر امامت امام حسین(ع)
دفاع از زيارت عاشورا(2)
حسين و عاشورا
پيام‌هاي‌ احياگري‌ عاشورا از زبان عاشوراییان
ریشه‌یابی حادثه عاشورا با نگاهی به اندیشه‌های ...
جبرئيل براى آدم روضه مى خواند
احساسات برين حسينى
مديريت حسينى
وسايل تقرّب به خدا
اهميت امر به معروف و نهى از منكر در جامعه اسلامى

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^