محدث خبير، معارفشناس كمنظير مرحوم علامه مجلسى مينويسد به سند معتبر از حضرت رضا از پدران پاك و طاهرينش روايت شده: شيطان از زمان آدم تا هنگامى كه حضرت مسيح مبعوث به رسالت شد نزد پيامبران ميآمد و با آنان سخن ميگفت و از آنان سؤالها مينمود، در ميان پيامبران نسبت به حضرت يحيى بيشتر انس داشت، روزى حضرت يحيى به او گفت: اى ابومرّه مرا به تو حاجتى است، شيطان گفت منزلت تو عظيم تر از آن است كه بتوان به درخواست تو پاسخ نداد، آنچه خواهى بپرس كه آنچه فرمائى مخالفت نكنم. يحيى گفت: ميخواهم دامها و تله هاى خود را كه به وسيله آنها بنى آدم را صيد ميكنى به من نشان دهى، آن ملعون پذيرفت و وعده را به روز ديگر انداخت. چون روز ديگر شد حضرت يحيى در خانه به انتظار او بود، ناگاه صورتى در برابرش آشكار شد چهره مانند ميمون، بدن هم چون خوك، طول چشمها و دهان به طول روى او، و قيافهاى بدون چانه و محاسن، داراى چهار دست، دو دست در سينه و دو دست در دوشش رسته، پى پايش در پيش رو و انگشتان پايش در عقب، قبائى بر تن و كمربندى بر روى آن بسته و بر آن كمربند رشتههائى به رنگ هاى گوناگون آويخته، بعضى سرخ و برخى سبز و به رنگ هاى ديگر رشتههائى برآن كمربند هست، زنگى بزرگ در دست دارد و خودى بر سر و بر آن خود قلابى آويخته.
چون حضرت يحيى او را به اين هيئت مشاهده كرد پرسيد اين كمربند كه در ميان دارى چيست؟ گفت اين بت پرستى و آتش پرستى است كه من اختراع كرده و براى مردم آرايش دادهام تا به آسانى بتوانند آن را بپذيرند، فرمود اين رشته هاى رنگارنگ چيست؟ گفت: اين انواع زنان فاسد و مفسد هستند كه مردم را به شكل هاى گوناگون خود و رنگ آميزى و آرايش خويش ميربايند.
پرسيد اين زنگ چيست؟ گفت: اين مجموعهاى از همه لذت هاست كه در اين قرار دارد از تار و طنبور و طبل و ناى و سُرنا كه وقتى گروهى بر شرابخوارى مشغول ميشوند براى اين كه لذتشان كامل گردد من آن را به صدا در ميآوردم تا مشغول خوانندگى گردند و هنگامى كه صداى اين زنگ را شنيدند از شدت ذوق و شوق از جاى برخيزند به ساز و طرب بپردازند، يكى به رقص درآيد ديگر بشكن بزند، و آن ديگر جامعه از تن بركند و به پايكوبى آيد.
يحيى (ع) پرسيد چه چيزى بيش از همه موجب سرور و شادمانى و دل خوشى تو ميشود؟ گفت: زنان [البته زنانى كه از دايره هدايت و وقار و حجاب و حيا خارجاند] زيرا اينگونه زنان دامهاى من هستند، هنگامى كه شايستگان بر من نفرين كنند نزد زنان ميروم و به وسيله آنان به حاجت خود رسيده دل خوش ميگردم.
پرسيد اين كلاه خود چيست كه بر سر دارى؟ گفت با اين كلاه خود خود را از نفرين خوبان حفظ ميكنم.
پرسيد اين قلاب چيست بر آن آويخته است؟ گفت به وسيله آن قلب نيكان را از حق بازداشته به سوى خود ميكشانم.
پرسيد آيا هيچگاه بر من دست يافتهاى؟ گفت نه ولى در تو خصلتى هست كه محبوب من است فرمود: آن خصلت چيست؟ گفت: هنگامى كه مشغول غذا خوردن ميشوى در حدّ سير شدن ميخورى و همين سيرى شكم موجب سنگينى است كه باعث ميشود ديرتر به عبادت برخيزى اين امر موجب خوشحالى من است.
يحيى پس از شنيدن اين سخن گفت: از اين ساعت با خداى خود عهد ميكنم كه هرگز غذائى سير نخورم تا هنگامى كه پروردگارم را ملاقات كنم، شيطان هم گفت من هم با خدا عهد ميكنم كه از اين پس هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم تا به قيامت برسم و پس از اين گفتگو شيطان از حضرت يحيى جدا شد و ديگر به نزد حضرت يحيى نيامد.
منبع : پايگاه عرفان