معاویه در روز یک شنبه نیمه ماه رجب سال شصت هجرى، پس از نوزده سال و سه ماه حکمرانى، دردمشق از دنیا رفت سه روز طول کشید تا یزید توانست خود را از شکارگاه (حوران) به دمشق برساند و برجاى پدر بنشیند.
در ایـن زمـان فـرمـاندار مدینه، پسر عموى یزید، ولید بن عتبه بن ابى سفیان بود یزید نامه اى به اونـوشـت و بـه او دستور داد از مردم مدینه بیعت مجدد بگیرد قبل از این، معاویه در زمان حیات خودیک بار براى یزید از مردم بیعت گرفته بود.
هـمـراه بـا ایـن بـرنامه، در نامه اى محرمانه به او نوشت که در گرفتن بیعت بر امام حسین (ع) و عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابى بکر سخت گیرى کند و به او دستور داد هر کس از بیعت امتناع کرد گردنش را بزند و سرش را براى او بفرستد (۱).
درخواست بیعت از امام حسین (ع)
امـام حـسین (ع) با عبداللّه بن زبیر کنار قبر شریف پیامبر اکرم (ص) نشسته بود عبداللّه پسر عمرو بـن عـثمان وارد شد سلام کرد و گفت: امیر مى خواهد شما به نزد او بروید حضرت فرمود: پس از ایـن مـجلس به نزد او خواهیم رفت عبداللّه بن زبیر به امام حسین (ع) گفت: معمولا ولید در این ساعت ملاقات ندارد، من از این ملاقات نگرانم، نظر شما چیست؟
امام فرمود: به نظرم معاویه مرده اسـت و ایـن دعوت براى گرفتن بیعت است عبداللّه گفت: اگر از ما بخواهند با یزید بیعت کنیم چه باید کرد؟.
امـام فـرمـود: من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد، چون یزید مردى است فاسق که فسق خود را آشکارکرده، شراب مى نوشد، سگ بازى و یوز بازى مى کند و ما خاندان رسول خداییم (۲).
امام حسین (ع) در خانه ولید
ولـید شبانگاه به دنبال امام حسین (ع) فرستاد حضرت سى نفر از اهل بیت و شیعیان خود را جمع کردو دستور داد با خود شمشیر بردارند به آنها فرمود: من وارد خانه ولید مى شوم و شما پشت در بـمـانـیـد، اگرصداى من بلند شد و فریاد زدم یا آل الرسول، وارد شوید و از من دفاع کنید آنگاه چوبدستى رسول خدا (ص) را در دست گرفت و در میان یاران خود به طرف خانه ولید به راه افتاد وقتى وارد خانه ولیدشد، مروان را دید که در آنجا نشسته است.
ولـید او را از مرگ معاویه با خبر ساخت و گفت که او را براى بیعت خواسته است حضرت فرمود: اى ولید! بیعت باید آشکارا باشد و کسى مثل من در خفا بیعت نمى کند، هنگامى که فردا همه مردم را به بیعت خواندى ما را نیز بخواه.
ولـیـد گفت: اى اباعبداللّه! سخن نیکو گفتى و جواب شایسته دادى و من نیز همین انتظار را از توداشتم اکنون برو و فردا با مردم باز گرد.
مـروان گـفت: اى امیر! اگر اکنون از تو جدا شود هرگز چنین فرصتى به دست نمى آورى، مگر افـرادزیادى کشته شود او را در همین جا حبس کن و نگذار بیرون رود تا بیعت کند یا گردنش را بزنى.
امـام رو بـه او کـرد و فـرمود: واى بر تو اى پسر زرقا (۳) تو دستور کشتن مرا مى دهى! به خدا دروغ گفتى و به پستى گراییدى، به خدا اگر کسى چنین قصدى داشته باشد زمین را از خونش سیراب مى کنم،اگر راست مى گویى امتحان کن.
سـپـس به طرف ولید برگشت و فرمود: اى امیر! ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت و آمـدفرشتگانیم، رحمت خدا بر خانه هاى ما نازل مى شود، خدا آفرینش را با ما آغاز کرد و با ما پایان مى دهدو یزید مردى شرابخوار و آدمکش است که آشکارا مرتکب فسق مى شود، و کسى مثل من با کـسى چون او بیعت نمى کند با این حال تا صبح صبر مى کنیم تا ببینیم کدام یک به خلافت سزاوار تریم.
آن گاه از منزل ولید خارج شد و با اصحاب خود به خانه بازگشت (۴).
گفتگوى مروان با ولید
امـام حـسـیـن (ع) از خـانـه ولید خارج شد مروان به ولید گفت: حرف مرا نشنیدى تا حسین از دسـتـت گریخت به خدا هرگز چنین فرصتى به دست نخواهى آورد و او علیه تو و امیرالمؤمنین یزید قیام خواهدکرد.
ولید گفت: واى بر تو! تو به من مى گویى حسین فرزند فاطمه، دختر رسول خدا (ص) را بکشم تا دیـن ودنـیـاى خـود را از دست بدهم به خدا سوگند حاضر نیستم در مقابل تمام عالم حسین را بکشم به خدامى دانم کسى که خون حسین را به گردن گیرد و در قتل او شریک شود، خدا او را بـا نـظـر رحـمـت نـمى نگردو او را از گناهان پاک نمى کند و به عذابى دردناک دچار خواهد شد (۵).
گفتگوى امام حسین (ع) با مروان
فـرداى آن روز امام حسین (ع) براى اطلاع از اخبار از منزل خارج شد و در کوچه با مروان برخورد کردمروان گفت: من خیر تو را مى خواهم، حرف مرا بشنو تا دچار اشتباه نشوى امام فرمود، بگو تا بشنوم گفت با یزید بیعت کن که براى دین و دنیاى تو بهتر است.
امـام فـرمـود: انـا اللّه و انـا الیه راجعون هنگامى که امت به رهبرى چون یزید گرفتار شوند، باید فاتحه اسلام را خواند.
سـپـس فـرمـود: تـو مرا راهنمایى مى کنى با یزید بیعت کنم، در حالى که یزید مردى فاسق است راسـتـى کـه چـه سخن ناحقى بر زبان مى رانى، ولى من تو را سرزنش نمى کنم، تو همان ملعونى هـستى که رسول خدا لعنتش کرد و از کسى که رسول خدا (ص) لعنتش کند، بعید نیست مردم را به بیعت یزید بخواند اى دشمن خدا! گوش کن! ما اهل بیت رسول خداییم، حق با ماست و از زبان ما سخن مى گوید از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: خلافت بر آل ابى سفیان حرام است، هـنـگامى که معاویه را بر منبر من دیدید شکمش را پاره کنید مردم مدینه او را بر منبر رسول خدا دیدند و سفارش او را به جا نیاوردند،خدا آنها را گرفتار یزید کرد (۶)
گفتگوى امام حسین (ع) با برادرش محمد بن حنفیه
بـه ایـن تـرتـیـب، امـام حـسـیـن (ع) از بـیعت یزید سر باز زد و قصد داشت از مدینه خارج شود بـرادرش مـحمد بن حنفیه به خدمت ایشان رسید محمد عرض کرد: برادرم! جانم فداى تو باد! تو بـراى مـن عزیزترین مخلوقاتى، هیچ خیر خواهى و نصیحتى را براى غیر تو نگه نمى دارم که براى نـصـیـحت وخیرخواهى هیچ کس شایسته تر از تو نیست، زیرا تو از گوشت و خون منى، تو روح و جـان مـن، تو چشم من، تو بزرگ خاندان من هستى و خداوند اطاعتت را بر من واجب کرد از باب مشورت مى خواهم سخنى بگویم.
فرمود: هر چه مى خواهى بگو.
گـفـت: بـه نـظـر مـن تا مى توانى از شهرها و حوزه تسلط یزید دورى کن، قاصدهایى به اطراف گـسـیـل دار ومردم را به بیعت خود بخوان اگر با تو بیعت کردند، حکومتى چون حکومت رسول خـدا (ص) تاسیس کن، ولى اگر به گرد دیگرى جمع شدند، سکوت اختیار کن و در خانه بنشین من مى ترسم وارد یکى ازشهرها شوى یا به گروهى بپیوندى و بین مردم اختلاف افتد و تو در این میان کشته شوى.
امام فرمود: به نظر تو کجا روم.
گـفـت: به مکه برو اگر آنجا را محل مطمئنى یافتى همان جا بمان وگرنه به طرف یمن برو که مـردم یـمن یاران جدت، پدرت و برادرت بودند یمن مردمى رئوف و رقیق القلب دارد و شهرهایى وسیع و گسترده دارد اگر در آنجا هم ایمن نبودى به کوهها و بیابانها برو تا ببینیم کار این قوم به کجا مى رسد خدا بین ما واین قوم قضاوت کند.
امـام فـرمـود: بـه خـدا قـسم اگر در دنیا هیچ پناه و پناهگاهى هم نیابم، با یزید بن معاویه بیعت نمى کنم محمد با شنیدن این سخن گریست و امام نیز گریه کرد.
سـپـس فـرمـود: اى بـرادر! خـدا پـاداش نـیکت دهد راه درستى نشان دادى من نیز با برادران و بـرادرزادگـان و شـیعیان خود عازم مکه هستم، ولى اشکالى ندارد که تو در مدینه بمانى و مرا از اخبار مدینه باخبر سازى (۷).
وصیت امام حسین (ع) به محمد بن حنفیه
هنگامى که امام حسین (ع) قصد خروج از مدینه داشت قلم و کاغذى خواست و نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
ایـن وصـیـتـى اسـت از حسین بن على بن ابیطالب (ع) به برادرش محمد بن على معروف به ابن حـنفیه حسین شهادت مى دهد که خدایى جز خداى یگانه بى شریک نیست و محمدبنده و رسول اوسـت کـه بـا پـیام حق از جانب حق آمد و شهادت مى دهد که بهشت و جهنم حق است و قیامت بـدون شـک خـواهـد آمد و خدا مردگان را زنده خواهد کرد من از سرخوشگذرانى و طغیان و به قـصـد ظلم و فساد قیام نکردم، بلکه تنها به قصد اصلاح امت جدم رسول خدا (ص) خارج مى شوم مى خواهم مردم را به خیر بخوانم و از زشتى ومنکر باز دارم، مى خواهم به روش جدم پیامبر و پدرم على زندگى کنم پس هر کس حقانیت مرا بپذیرد، خدا را پذیرفته است و هر کس مرا رد کند، من صبر مى کنم تا خدا بین من و این قوم به حق قضاوت کند که او بهترین حاکم و داور است (۸).
انگیزه قیام
در طـول تـاریـخ اسـلام از آغـاز ظـهور تاکنون، حساس ترین زمان در سرنوشت اسلام، زمان امام حـسین (ع) است و قیام امام حسین (ع) نیز مؤثرترین و ارزنده ترین حرکتى است که در راه احیاى دین و اظهار حق به وقوع پیوسته است.
امـام حـسین (ع) خود را بر سر یک دو راهى تعیین کننده مى دید که یک راه به محو کامل اسلام و راه دیـگر به احیاى دین ختم مى شد آن حضرت مى توانست سکوت کند و مانند دیگران با حکومت یـزیـدبـسـازد و مـانـند مصلحت اندیشان زمان خود، با تغافل از اصل حکومت، به مسائل جزئى و سطحى بپردازد، از یک زندگى در سطح عالى و احترام و موقعیت بالاى اجتماعى برخوردار باشد.
ایـن درسـت هـمـان چـیزى بود که دستگاه حکومت اموى آرزو مى کرد، ولى با شناختى که از آن حضرت داشت مى دانست هرگز به این آرزو نخواهد رسید و به هیچ قیمتى نمى تواند همکارى و یا حتى سکوت آن حضرت را به دست آورد.
یـزیـد بـه یـاد داشـت کـه امام حسین (ع) در نامه اى به پدرش معاویه، جنگ با بنى امیه را عملى خـداپـسـنـدانـه شمرده بود (۹) همه بنى امیه مى دانند که امام حسین (ع) حکومت یزید را به رسـمـیـت نـخـواهـدشـناخت مروان بن حکم در مقام راهنمایى به ولید بن عتبه فرماندار مدینه مى گوید: کسانى را که یزید نام برده، هم اکنون احضار کن و از آنها بخواه که بیعت کنند، ولى من مـى دانـم کـه حـسـیـن هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و طاعت او را به گردن نخواهد گرفت (۱۰).
درسـت بـه همین دلیل است که یزید همین که به قدرت مى رسد مى خواهد تکلیف خود را باامام حـسـین (ع) روشن کند او به ولید بن عتبه فرماندار مدینه مى نویسد: فورا از حسین بیعت بگیر و اگرسرباز زد او را گردن بزن (۱۱).
او مـى دانـد تـا حـسـین بن على (ع) فرزند پیامبر هست، حکومت بى دغدغه بر جهان اسلام براى اومیسر نخواهد شد.
بـنـابـر ایـن بـر خـلاف نـظـر کـسـانـى کـه حرکت و قیام حضرت اباعبداللّه (ع) را ناشى از فشار بـنـى امـیـه مـى دانـنـد، موضع بنى امیه در قبال امام حسین (ع) ناشى از شناختى است که از امام حـسـیـن (ع) دارنـد اگـریـزیـد احتمال مى داد امام حسین (ع) در قبال حکومت ناحق او سکوت مى کند، هرگز مزاحم آن حضرت نمى شد.
امـام حـسـیـن (ع) در شرایط موجود آن زمان اصل دین را در خطر نابودى مى دید او نه تنها یزید راشـایـسـتـه خـلافـت نـمـى دانست، بلکه او را به عنوان مردى با تمام خصلت ها و صفات ناپسند مى شناخت (۱۲).
از ایـن رو تسلیم در برابر یزید را ناروا و ایستادگى در برابر او را واجب مى دانست و تکلیف خود را درایـن مـیـان از هـمـه سنگین تر مى دید (۱۳) و در وصیتى که براى برادرش محمد بن حنفیه نـوشـت اصول اساسى حرکت خود را که همان دفاع از دین و حفظ جامعه اسلامى از خطر انحراف بـود تـرسـیـم کـرد (۱۴) و از مـدیـنه خارج شد هنگامى که امام حسین (ع) به مکه رسید و خبر مـخـالـفـت او بـا یزید منتشر شد، مردم کوفه تصمیم گرفتند آن حضرت را به کوفه دعوت کنند (۱۵).
بـنـابر این نمى توان گفت امام حسین (ع) تحت تاثیر دعوت کوفیان قیام کرد، چون دعوت مردم کـوفـه نـیـز یـکى از آثار حرکت امام حسین (ع) به شمار مى رود و مردم کوفه وقتى امام را دعوت کردند که امام ازبیعت سرباز زده و در مکه مستقر شده بود.
نـتـیـجـه ایـن کـه حرکت امام حسین (ع) تنها ناشى از احساس وظیفه آن حضرت و نیاز دین به حرکتى اساسى در راه براندازى جور و ستم بود و دعوت مردم کوفه هیچ تاثیرى در اراده راسخ آن امام نداشت که خود فرمود: به خدا اگر در دنیا هیچ جا و پناهگاهى نداشته باشم با یزید بن معاویه بیعت نخواهم کرد (۱۶).
بـه هـمـیـن دلیل است که حضرت در اولین روزهاى حرکت خود به سمت کوفه، از تغییر اوضاع آن سـامـان با خبر شد، (۱۷) ولى از راهى که انتخاب کرده بود، باز نگشت هر بار که خبر شهادت یکى ازیارانش به دست مردم کوفه را دریافت مى کرد مى فرمود: ایشان به عهد خویش وفا نکردند و ما همچنان در انتظار انجام وظیفه ایم (۱۸).
حرکت از مدینه
امام حسین (ع) در دل شب از مدینه خارج شد و در همان حال این آیه را قرائت مى کرد:
(فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنى من القوم الظالمین) (قصص / ۲۱).
مـوسـى بـا تـرس و نگرانى از مصر خارج شد و مى گفت بار الها مرا از مردم ستم پیشه نجات بده (۱۹).
امام حسین (ع) از راه اصلى مى رود
امـام و هـمـراهـان وقـتـى از مـدیـنـه خارج شدند، در جاده اصلى به راه افتادند مسلم بن عقیل گـفت:مى ترسم ما را تعقیب کنند و به ما برسند، بهتر است ما هم مثل عبداللّه بن زبیر از راههاى فرعى به سوى مکه برویم.
حضرت فرمود: (به خدا تا مکه از راه اصلى جدا نمى شوم، تا مردم بدانند که حسین (ع) از حقگویى وایستادگى در برابر ستم و زورگویى بیم ندارد).
شـخـصـیـتـى مـثل عبداللّه ابن زبیر که هدفش حفظ جان و موقعیت خود است، باید مخفیانه از مـدیـنـه فرار کند و از راههاى فرعى متوارى شود، ولى کسى که براى نجات یک امت و حفظ یک مـکـتـب، عـلـم مـخـالفت با یزید بر افراشته و تصمیم دارد مسیر تاریخ را به سود حق تغییر دهد، نـمى تواند خود را در پیچ و خم کوره راهها پنهان کند، او باید همیشه در متن جامعه حضور داشته باشد، از راه اصلى حرکت کند ودر مجامع عمومى مسلمین ظاهر شود درست به همین دلیل بود کـه امـام مـکـه را براى اولین مرحله حرکت خود انتخاب کرد و پس از رسیدن به مکه تا زمانى که مـى تـوانست از آن موقعیت به سود نهضت مقدس خویش بهره بردارى کند در آنجا ماند و درست زمانى مجبور به ترک مکه شد که ماندن در مکه رابه زیان نهضت خویش دانست.
هنگام ورود به مکه
امـام حـسـیـن (ع) در روز سوم شعبان سال ۶۰ هجرى وارد مکه شد، در حالى که این آیه راتلاوت مى کرد:
(و لما توجه نلقا مدین قال عسى ربى ان یهدینى سوا السبیل) (قصص / ۲۲).
و چون موسى به مدین رسید گفت امید است خدا مرا به راه راست هدایت کند (۲۰).
امام حسین (ع) در مکه
امـام حـسـین (ع) در اطراف مکه خیمه زد، ولى پس از مدتى به دعوت عبداللّه ابن عباس به خانه اورفـت امـام در مـدتى که در مکه اقامت داشت اقامه جماعت مى کرد و مردم از همه جا به سوى اومى شتافتند، تا حدى که دستگاه حکومتى مى ترسید حاجیان گرد او جمع شوند از آن هنگام که امـام به مکه آمد، حضور ابن زبیر تحت الشعاع قرار گرفته بود، به همین جهت او از حضور امام در مکه سخت ناراحت بود، ولى در ظاهر صبح و شام به نزد امام حسین (ع) رفت و آمد مى کرد (۲۱).
گفتگوى ابن عباس و ابن عمر با امام حسین (ع)
در مـکـه عـبـداللّه ابـن عـباس و عبداللّه ابن عمر با هم خدمت امام حسین (ع) رفتند نخست ابن عـمـرآغاز سخن کرد و گفت: (یا اباعبداللّه! خدایت رحمت کند تو مى دانى این خانواده با شما تا چـه حـددشـمنى دارند و چه ظلمها در حق شما کرده اند در حال حاضر مردم یزید را به حکومت پـذیرفته اند،مى ترسم مردم براى درهم و دینار دور او جمع شوند و تو را بکشند و در این بین افراد زیـادى کـشته شودمن از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: حسین کشته مى شود، اگر او را تنها بگذارند و یارى نکنند،خداوند تا قیامت آنها را بى یاور و تنها مى گذارد من به تو پیشنهاد مى کنم مـانند همه مردم بیعت کنى وهمانطور که در زمان معاویه صبر کردى باز هم صبر کن امید است خدا بین شما و قوم ستم پیشه قضاوت کند).
امام فرمود: (اى ابا عبدالرحمن! تو به من مى گویى با یزید بیعت کنم، با آن که رسول خدا درباره او وپدرش چیزهایى فرموده که تو خود مى دانى).
ابـن عـبـاس گـفت: (درست است پیامبر فرمود مرا به یزید چه کار، خدا به او برکت ندهد که او فـرزنـدم حسین (ع) را مى کشد و فرمود: به خدا حسین (ع) در نزدیکى هر قومى کشته شود و آنها یاریش نکنند،خداوند آنها را گرفتار نفاق مى کند).
حـضـرت رو بـه ابـن عباس کرد و فرمود: (اى پسر عباس! آیا مى دانى که من دختر زاده پیامبرم عـرض کرد: آرى به خدا جز تو کسى را نمى شناسم که سبط رسول خدا باشد یارى تو مانند روزه و زکات واجب است.
فرمود: (درباره کسانى که دختر زاده پیامبر را از خانه و کاشانه و شهر و دیار خود اخراج کرده و او را ازمـجـاورت قـبـر و مسجد پیامبر محروم کرده اند و چنان او را ترسانده اند که هیچ قرار گاهى نـدارد ومى خواهند او را بکشند، در حالى که نه شرک ورزیده و نه سنت رسول خدا را تغییر داده، چه مى گویى گفت: من آنها را از دین بدور مى دانم).
حضرت فرمود: (خدا تو شاهد باش).
عـرض کرد: (یابن رسول اللّه گویا مى خواهى از مرگ خود به ما خبر دهى و از من مى خواهى که یـاریـت کنم به خدا اگر در رکاب تو شمشیر بزنم تا هر دو دستم قطع شود ذره اى از حق تو را ادا نکرده ام من دراختیار توام، هرگونه که مى خواهى فرمان ده).
ابـن عـمر گفت: (اى ابن عباس از این سخن ها دست بردار) سپس رو به امام حسین (ع) کرد و گـفت:(آرام تر حرکت کن یا اباعبداللّه! با ما به مدینه بیا مانند مردم با یزید بساز، از وطن خویش هم آواره نشواگر هم نخواستى بیعت کنى کسى را با تو کارى نیست).
فرمود: (اف بر چنین سخنى تو گمان مى کنى من اشتباه مى کنم اگر چنین است راه درست را نشان بده تا از آن پیروى کنم).
عـرض کـرد: (نه، خدا نمى گذارد دخترزاده رسولش اشتباه کند و کسى به پاکى تو نباید یزید را بـه خلافت بشناسد، ولى مى ترسم آن صورت زیبایت گرفتار شمشیر شود بیا با ما به مدینه برویم، اگرنخواستى تا ابد هم بیعت نکن).
فرمود: (هیهات اى پسر عمر! اینها اگر به من دست بیابند رهایم نمى کنند و اگر دست نیابند به دنبالم مى آیند و تا بیعت نکنم یا مرا نکشند، دست بردار نیستند اى ابا عبدالرحمن! آیا نمى دانى که یکى ازنشانه هاى پستى این دنیا نزد خدا این است که سر یحیى پیامبر را براى یکى از روسپیان بنى اسـرائیـل هـدیـه بـردند آیا نمى دانى که بنى اسرائیل از طلوع فجر تا طلوع خورشید هفتاد پیامبر مى کشتند و آنگاه در بازارها مى نشستند و خرید و فروش مى کردند چنانکه گویى هیچ نکرده اند با این حال خدا در عذاب ایشان شتاب نکرد ولى در نهایت آنها را گرفتار عذاب و انتقام نمود.
اى ابا عبدالرحمن! از خدا بترس و دست از یارى من برندار) (۲۲).
اهل کوفه از حرکت امام حسین (ع) با خبر مى شوند
وقـتـى امـام حسین (ع) از بیعت یزید سرباز زد و از مدینه بیرون آمد و خبر قیام او در آفاق منتشر شد،مردم کوفه در خانه سلیمان بن صرد خزاعى جمع شدند و نامه اى براى حضرت نوشته او را به کـوفـه دعوت کردند و به او وعده یارى و وفادارى دادند نامه را با دو قاصد به مکه فرستادند، ولى امـام حـسـین (ع) جواب نداد نامه هاى اهل کوفه پى در پى مى رسید تنها در یک نوبت صد و پنجاه نـامـه کـه هـریک از چند نفر امضا کرده بودند به دست حضرت رسید و حضرت همچنان سکوت مى کرد تا نامه هاى دعوت، بسیار و بسیار شد آنگاه نامه اى به اهل کوفه نوشت و پسر عمویش مسلم بن عقیل را به عنوان نماینده خود معرفى کرد و فرمود اگر او به من بنویسد که شما در وعده خود استوارید، به کوفه خواهم آمد (۲۳).
حرکت مسلم
مـسلم بن عقیل به دستور امام حرکت کرد، نخست به مدینه آمد، از مدینه دو راه شناس گرفت و به طرف کوفه حرکت کرد آنها از راههاى فرعى مى رفتند به همین جهت در بیابان گم شدند و هر دو راهـنـمااز تشنگى جان دادند مسلم و یارانش خود را به آبادى رساندند و از مرگ نجات یافتند مسلم از آنجانامه اى به امام حسین (ع) نوشت و گفت: (من این واقعه را به فال بد گرفته ام، اگر صلاح مى دانى مرا معاف کن و دیگرى را به جایم بفرست)، ولى حضرت در جواب نامه مجددا او را به ادامه راه امر فرمود و مسلم به راه خود ادامه داد (۲۴).
مسلم در کوفه
مـسـلـم به کوفه رسید در خانه مختار بن ابى عبید ثقفى منزل کرد مردم دسته دسته خدمت آن جـنـاب مـى رفـتـند و او نامه فرزند رسول خدا را برایشان مى خواند و مردم از شوق مى گریستند هیجده هزار نفر ازمردم کوفه با مسلم به عنوان نماینده امام حسین (ع) بیعت کردند.
ایـن خـبـر بـه نـعـمان بن بشیر فرماندار کوفه رسید نعمان به منبر بر آمد، به مردم هشدار داد و نـصیحت کرده، گفت: (تا وقتى با من نجنگیده اید با شما نمى جنگم، ولى اگر بخواهید مخالفت کنید بى گمان باشما ستیز خواهم کرد).
مـسلم بن سعید حضرمى، هم پیمان بنى امیه، برخاست و گفت: (اى نعمان! بدان که این مسئله جـز بـازور بـه پـایـان نـمى رسد، در حالى که موضع تو موضع ضعف است) نعمان گفت: (اگر ضعیف باشم و خدارا اطاعت کنم بهتر است تا گناهکار قدرتمند باشم).
عـبداللّه بن مسلم به یزید نوشت: اگر کوفه را مى خواهى مردى قوى که بتواند به خواست تو عمل کندبفرست پس از او نیز چند نفر به یزید نامه نوشتند و او را از اوضاع کوفه با خبر ساختند.
یـزیـد بـا (سـرجـون رومى) غلام و مشاور معاویه مشورت کرد سرجون گفت: اگر بدانى راى معاویه دراین موضوع چیست به آن عمل مى کنى؟
گفت: آرى!.
سـرجون حکم فرماندارى کوفه را که معاویه پیش از مرگ براى عبیداللّه نوشته بود به او نشان داد درآن وقـت عبیداللّه والى بصره بود یزید فورا مسلم بن عمرو باهلى را با حکم به بصره فرستاد و به ایـن تـرتـیـب کوفه و بصره را یکجا در اختیار عبیداللّه قرار داده، و به او دستور داد سریعا به سمت کوفه حرکت کند (۲۵).
نامه امام حسین (ع) به مردم بصره
امـام حسین (ع) نامه اى به اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها را به اطاعت خود خواند و آن را به غلام خود سلیمان داد تا به مردم بصره برساند.
سـلـیـمان وارد بصره شد و نامه را به همه اشراف و بزرگان رساند و خود در خانه یکى از شیعیان مـخـفـى شـد هـمه کسانى که نامه امام را خواندند رازدارى کردند و از این نامه هیچ کس را خبر نساختند ولى منذربن جارود، پدر زن ابن زیاد گمان کرد که این نامه یکى از دسیسه هاى او است و از ایـن رو ترسید به همین دلیل در همان شبى که ابن زیاد آماده رفتن به کوفه بود، منذر او را از نامه امام با خبر ساخت و قاصدحضرت را تحویل او داد و او سلیمان را گردن زد (۲۶).
رفتن ابن زیاد به کوفه
وقـتـى نـامـه یـزیـد بـه ابن زیاد رسید فورا آماده حرکت شد و فرداى آن روز با عده اى به طرف کـوفـه حرکت کرد از جمله کسانى که در این سفر با عبیداللّه از بصره حرکت کردند، (شریک بن حـارث اعـور) ازشیعیان بصره بود شریک به امید آن که بتواند عبیداللّه را آن قدر معطل کند که امـام حـسـین (ع) وارد کوفه شود، در راه خود را به بیمارى زد، ولى عبیداللّه او را رها کرد و به راه خـود ادامـه داد و شـبـانـه وارد کوفه شد عبیداللّه هنگام ورود به کوفه عمامه مشکى بر سر نهاد و صـورتـش را پـوشـاند مردم کوفه که از حرکت امام با خبر شده بودند، گمان کردند او حسین بن على (ع) است، و گروه گروه به استقبال او شتافته و به نواده رسول خدا خوش آمد گفتند.
او از ایـن کـه مـردم را تا آن حد مشتاق امام حسین (ع) دید سخت بر خود لرزید و نگران شد مردم دوراو را گـرفـتـه بـودند و شادمانى مى کردند هنگامى که به نزدیکى دارالاماره رسیدند، یکى از هـمـراهـان عـبیداللّه فریاد زد: این امیر عبیداللّه بن زیاد است مردم با شنیدن این سخن با ترس و شگفتى پراکنده شدند و عبیداللّه وارد قصر شد (۲۷).
عبیداللّه در کوفه
صـبـح فـردا مـنـادى مردم را به مسجد جامع خواند عبیداللّه، به منبر بر آمد و مردم را به سختى تهدیدکرد مسلم وقتى خبر ورود عبیداللّه را دریافت کرد، به خانه هانى بن عروه مرادى منتقل شد و شیعیان مخفیانه به نزد او مى رفتند و با او بیعت مى کردند و مسلم نام آنها را ثبت مى کرد اکنون بـیـش از بـیـست هزار نفر با مسلم بیعت کرده بودند و مسلم نیز پیش از این امام حسین (ع) را از بـیعت و همدلى مردم کوفه با خبر ساخته بود و مى دانست که امام به زودى به طرف کوفه حرکت خـواهـد کرد به همین جهت تصمیم گرفت علیه ابن زیاد قیام کند، ولى هانى به او توصیه کرد از شتاب در قیام خوددارى کند (۲۸).
عبیداللّه در جستجوى مسلم
ابـن زیـاد علام خود (معقل) را مامور کرد مخفى گاه مسلم را پیدا کند سه هزار درهم به او داد تـابـه وسـیـلـه آن خـود را به مسلم نزدیک سازد معقل به مسجد آمد و در کنار مسلم بن عوسجه نشست هنگامى که مسلم از نماز فارغ شد، معقل گفت: (من از اهالى شام هستم، خداوند محبت اهل بیت پیامبرش را نصیب من کرده است شنیده ام کسى از طرف او به کوفه آمده و از مردم بیعت مى گیرد من سه هزار درهم آورده ام تا به او دهم که در راه هدفش خرج کند) او چنان گریست که مسلم بن عوسجه فریب خورد حارس پس از این که از او تعهد گرفت رازدارى کند او را به خانه هـانـى بـرد و بـا جـنـاب مـسـلـم آشـناکرد از آن پس معقل هر روز به خانه هانى مى رفت و خبر فعالیت هاى مسلم و یارانش را به ابن زیادمى رساند.
ابن زیاد هانى را دستگیر مى کند
مـسـلـم را وارد قـصـر کـردنـد، بـدون سلام وارد شد نگهبان گفت: چرا به امیر سلام نمى کنى فرمود:ساکت باش او امیر من نیست. امـام حـسـیـن (ع) بـه مـنـزلـگاه حاجر رسید اکنون چند روز از شهادت مسلم مى گذشت، ولى حـضـرت هنوز با خبر نشده بود از آنجا نامه اى براى اهل کوفه نوشت و آنها را از حرکت خود با خبر ساخت نامه رابه قیس به مسهر صیداوى سپرد تا به مردم کوفه برساند.
ابـن زیـاد هـمـچـنان مردم را تهدید مى کرد و سران و اشراف به دیدن او مى رفتند، ولى هانى به بـهـانـه بیمارى از رفتن به دیدار او خوددارى مى کرد ابن زیاد که از رازخانه هانى با خبر شده بود مـحـمد بن اشعث و اسما بن خارجه را احضار کرد و از آنها درباره هانى پرسید گفتند: هانى بیمار است گفت:(شنیده ام حالش خوب شده و روزها بر در خانه اش مى نشیند به نزد او بروید و بگویید در اداى حـق مـاکوتاهى نکند) آنها به خانه هانى رفتند و او را وادار کردند به دیدن ابن زیاد برود هنگامى که هانى واردقصر شد آثار خیانت را مشاهده کرد.
ابـن زیـاد گفت: (این چه کارى است که تو انجام مى دهى، مسلم را در خانه خود مخفى کرده و درخانه هاى اطراف برایش سلاح جمع مى کنى) هانى انکار کرد ابن زیاد معقل را احضار کرد هانى فـهـمـیـدکـه اسـرار فاش شده است، نخست خود را باخت و پس از چند لحظه خود را باز یافت و گفت: (من مسلم را دعوت نکرده ام، او خود به خانه من آمد و من ناچار شدم او را پناه دهم اکنون کـه تـو از مـاجرا با خبرشده اى مى روم و او را از خانه ام بیرون مى کنم) ابن زیاد گفت: نه تا او را نیاورى رهایت نمى کنم هانى گفت: (من مهمان خود را در اختیار تو قرار نمى دهم و این ننگ را تحمل نمى کنم) و آنگاه مشاجره بین آن دو بالا گرفت.
مـسلم بن عمرو باهلى، هانى را به کنارى کشید به او گفت: (به خاطر خدا خود را به کشتن نده او مـسـلـم را نخواهد کشت، مسلم را تحویل بده وانگهى، عبیداللّه، سلطان است، عیبى نیست که انسان کسى راتحویل سلطان دهد).
هـانـى گـفـت: (چـه ننگى از این بزرگتر که من در عین سلامتى با این همه یار و یاور، مهمان خـودم را کـه فـرستاده پسر پیامبر است تسلیم او کنم به خدا اگر یکه و تنها باشم تا دم مرگ از او دفـاع مـى کنم)، ابن زیادسخنان او را شنید گفت: (او را بیاورید) هانى را نزد او بردند گفت: (اى هـانى اگر مسلم را به نزد من نیاورى گردنت را خواهم زد) هانى گفت: (در این صورت شـمـشـیرها دور خانه ات را مى گیرند) گفت:(واى به حالت! مرا از شمشیر مى ترسانى) آنگاه گـفت: (او را نزدیک بیاورید) هانى را گرفتند و ابن زیاد باچوب دستى بر صورت او زد تا تمام گـوشـت صـورتـش تـکه تکه آویزان شد و خون بر لباسش جارى گشت هانى دست برد و قبضه شـمشیر یکى از پاسبانها را گرفت، ولى او نگذاشت شمشیرش را از نیام بر آردبه دستور ابن زیاد او را در یـکـى از اتـاقهاى قصر زندانى کردند به عمرو بن حجاج خبر دادند که هانى کشته شده است وى بـا مـردان قـبـیـلـه هـانـى، قـبـیـله مذحج، قصر ابن زیاد را محاصره کرد عبیداللّه به شریح قاضى گفت به آنها بگو که هانى زنده است.
شـریـح بیرون آمد و به آنها گفت هانى زنده است و آنها به سخن شریح اعتماد کردند و خوشحال به خانه هاى خویش بازگشتند (۲۹).
قیام مسلم
هانى بى خبر از خیانت شریح قاضى، نیمه جان در زندان ابن زیاد به انتظار یارى قوم خود نشسته بـودمـسلم از حال او با خبر شد، چهار هزار نفر از یاران خویش را جمع کرد و به قصد مبارزه با ابن زیـاد حرکت کرد، مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد، عبیداللّه به قصر گریخت و درهاى قصر را محکم بست.
یـاران مسلم لحظه به لحظه بیشتر مى شدند روز از نیمه گذشت، عبیداللّه به دنبال اشراف کوفه فـرستادو آنها را در قصر جمع کرد و به سختى تهدید و تطمیع کرد ایشان نیز به خواست عبیداللّه، از بالاى قصرمردم را تشویق و تهدید مى کردند و به آنها مى گفتند: لشکر شام در راه است.
مـردم کـم کـم پـراکـنـده شدند زنان یکى یکى مى آمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا مـى کـردنـدو بـه آنـهـا مى گفتند این همه جمعیت کافى است، حضور تو ضرورتى ندارد، مردان مـى آمـدند پسران وبرادران خود را مى بردند و به آنها مى گفتند: برگرد فردا که لشکر شام برسد چـه خواهى کرد به تدریج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا وقتى که نماز مغرب به جاى آورد بـیـش از سـى نفر پشت سرش نبودند از مسجد بیرون آمد و به طرف محله (کنده) حرکت کرد هنوز به آنجا نرسیده بود که اطرافیانش به ده نفر رسیدند وقتى از محله کنده گذشت دیگر کسى همراه او نبود اینک مسلم بى پناه و بى یاور، درکوفه یکه و تنها مانده بود.
مـسـلـم بـى هـدف در کوچه ها مى گشت تا به در خانه زنى به نام (طوعه) رسید پیر زن بر در ایـسـتاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام کرد زن پاسخ گفت، مسلم آب خواست زن آبش داد زن وارد خـانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بیرون آمد و مسلم را آنجا دید رو به او کرد و گفت: بنده خدا مگر آب نخوردى؟.
ـ چرا خوردم.
ـ پس به نزد خانواده ات برو.
مـسـلـم سـکـوت کـرد پـیر زن تکرار کرد، ولى جوابى نشنید براى بار سوم تکرار کرد ولى مسلم جـوابى نداد عاقبت گفت: (سبحان اللّه! اى بنده خدا برخیز به نزد خانواده ات برو، صحیح نیست بر در خانه من بنشینى من راضى نیستم).
مـسـلم برخاست و به پیر زن گفت: (مادر! مرا در این شهر خانواده و قبیله اى نیست، مى خواهى کارخیرى انجام دهى؟
شاید بتوانم جبران کنم).
ـ چه کارى؟.
ـ من مسلم بن عقیلم این مردم مرا فریب دادند و به من دروغ گفتند.
ـ تو مسلمى؟.
ـ آرى.
ـ بفرما و مسلم وارد شد پیر زن او را در یکى از اتاق هاى غیر مسکونى خانه جاى داد فرش پهن کرد وشامى آورد، ولى مسلم شام نخورد.
پـسـر پـیـر زن بـه خانه برگشت دید مادرش به یکى از اتاق ها رفت و آمدى مى کند گفت مرا به شک انداختى، در این اتاق چه مى کنى؟.
ـ پسرم فراموش کن.
ـ به خدا تا نگویى دست بر نمى دارم.
ـ مشغول کار خودت باش از من چیزى نپرس.
اما پسر همچنان اصرار مى کرد.
پیر زن گفت: قسم بخور به کسى نخواهى گفت و او قسم خورد و پیر زن قصه را باز گفت.
پسر چیزى نگفت و خوابید (۳۰).
مبارزه مسلم با لشکر ابن زیاد
فـردا صـبـح ابن زیاد در قصر نشسته بود و اشراف کوفه برگرد او نشسته بودند عبدالرحمن پسر محمدبن اشعث وارد مجلس شد، پدرش را یافت و سر در گوش او چیزى گفت عبیداللّه حساس شد دقت کرد، نام مسلم را شنید پرسید او چه مى گوید؟.
مـى گـویـد مـسـلـم در خـانـه پیر زنى به نام (طوعه) مخفى شده است این را از پسرش بلال شنیده اند.
عـبـیـداللّه گـفـت: بـر خـیز و همین الان او را به اینجا بیاور محمد بن اشعث برخاست ابن زیاد دستورداد، عبیداللّه بن عباس سلمى، با هفتاد مرد از قبیله قیس او را همراهى کنند.
مـسـلم در خانه نشسته بود که صداى سم اسبان و همهمه مردان را شنید برخاست و با شمشیر از اتـاق خـارج شـد آنـها به خانه هجوم بردند مسلم در مقابل ایشان ایستاد و جنگید تا همه را از خانه بیرون کرددوباره هجوم بردند و مسلم همچنان مردانه ایستاد و جنگید تا همه را بیرون راند.
(بـکـیر بن حمران احمرى) به او حمله برد و ضربه اى به صورت مسلم نواخت که لب بالاى او را برید وتا لب پایین نفوذ کرد و دندانهایش را شکست مسلم ضربه سختى بر سر او زد و ضربه اى دیگر بـرشـانه اش نواخت که چیزى نمانده بود تا شکمش پیش رود مردان ابن زیاد که عرصه را بر خود تنگ یافتنداز اطراف بر بام جستند و شروع به پرتاب سنگ نمودند آتش در دسته هاى نى مى زدند و از بـالا بـه سـرش مى ریختند مسلم ناچار شمشیر به دست از خانه به کوچه آمد محمد بن اشعث فریاد زد: اى مسلم! تو درامانى! خود را به کشتن نده ولى مسلم همچنان مى جنگید و در رجز خود به خیانت و دروغ ایشان اشاره مى کرد ابن اشعث دوباره امان داد و تاکید کرد، اما مسلم مى دانست که به وعده هاى این قوم هیچ اطمینانى نیست.
مـسـلـم کـه از کـثرت زخم ناتوان شده بود به دیوار تکیه زد سربازان استرى آوردند، مسلم سوار شـدشـمـشـیـرش را از گـردنـش باز کردند گویى مسلم دیگر از خود ناامید شده بود اشک در چـشـمـانـش حـلقه زدو از دیدگانش جارى شد و فرمود: این اول خیانت است محمد بن اشعث گـفـت: (امـیـدوارم زیـانـى بـه تـونرسد) فرمود: (این تنها امیدى بیش نیست انا للّه و انا الیه راجعون) (۳۱).
مسلم در دست نامردمان
مـسـلـم پـس از جـنگى سخت ناچار شد امان محمد بن اشعث را بپذیرد او را خلع سلاح کردند و بـه سـوى قـصـر حـرکت دادند مسلم که آثار خیانت را مشاهده کرده بود از عاقبتى که در انتظار حـسین (ع) ویاران او بود مى گریست عبیداللّه بن عباس سلمى گفت: (کسى که هدفى چون تو دارد، وقتى این گونه گرفتار مى شود، نباید گریه کند).
فـرمـود: (بـه خـدا براى خود گریه نمى کنم و براى کشته شدن خود مرثیه نمى خوانم، اگر چه دوسـت ندارم کشته شوم من براى پسر رسول خدا و خاندان او که در راهند گریه مى کنم) آنگاه بـه محمد بن اشعث رو کرده فرمود: (اى بنده خدا! مى دانم که نمى توانى به امان خود عمل کنى آیا مى توانى کارخیرى انجام دهى؟
کسى را بفرست تا از قول من به حسین (ع) بگوید باز گردد که اهل کوفه بر عهد خوداستوار نیستند).
مسلم را آوردند تا به در قصر رسید تشنگى سخت او را مى آزرد، چشمش به کوزه اى آب سرد افتاد که بر در قصر نهاده بودند گفت: (از این آب به من بدهید).
مـسـلـم بـن عـمـر و بـاهـلى گفت: (این آب به این سردى را مى بینى؟
به خدا از آن یک قطره نخواهى چشید تا از آب جوشان جهنم بنوشى).
مـسـلـم گـفـت: (مـادر بـه عزایت بنشیند، چه سنگدل و خشنى! تو براى نوشیدن آب جوشان جهنم شایسته ترى).
از خستگى تکیه بر دیوار زد و نشست.
عـمـرو بـن حـریـث غـلامـش را فرستاد کوزه اى آب آورد کاسه اى پر کرد و به دست مسلم داد تا بـنـوشـد،ولـى هـر بار که خواست بنوشد کاسه پر خون شد و نتوانست بنوشد تا بار سوم دندانهاى پـیـشش در کاسه افتاد کاسه را بر زمین نهاد و گفت: (سپاس خدا را اگر این آب روزى من بود نوشیده بودم) (۳۲).
مسلم در آستانه شهادت
ابن زیاد گفت: اشکالى ندارد، سلام کنى یا نه کشته خواهى شد.
مسلم فرمود: باکى نیست، بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.
ابن زید گفت: اى نافرمان تفرقه افکن! بر امام خود خروج کرده در میان مسلمانان تفرقه انداخته و تخم فتنه کاشته اى.
فرمود: (دروغ مى گویى! معاویه و پسرش یزید در میان مسلمین تفرقه انداختند و تخم فتنه را تو وپدرت کاشتید من امیدوارم خداوند به دست شرورترین مخلوقاتش شهادت را نصیب من کند).
گفت: آرزوى چیزى داشتى که خدا نخواست بدان برسى و آن را به کسى که شایسته بود داد.
فرمود: اگر ما شایسته خلافت نباشیم چه کسى شایسته است.
گفت: امیرالمؤمنین یزید شایسته خلافت است.
فرمود: ما به حکمیت خدا بین خود و شما راضى هستیم.
گفت: تو گمان مى کنى در خلافت حقى دارى.
فرمود: گمان نمى کنم، به خدا قسم یقین دارم.
گـفـت: اى پسر عقیل مردم هیچ اختلافى نداشتند، تو آمدى تفرقه افکندى و مردم را به جان هم انداختى.
فـرمـود: مـن بـراى ایـن کـار نـیـامدم، ولى شما کژیها و زشتى ها را علنى کرده اید، معروف را به خاک سپرده اید، در میان مردم مثل قیصر و کسرى رفتار مى کنید، ما آمدیم تا همچون رسول خدا آنها را به معروف راهنمایى کنیم و از منکر باز داریم و به حکم کتاب و سنت بخوانیم و براى این کار شایسته ایم.
گفت: اى فاسق ترا چه به این کار؟
آیا وقتى که تو در مدینه شراب مى خوردى ما به کتاب و سنت عمل نمى کردیم.
فرمود: من شراب مى خوردم؟
خدا مى داند که دروغ مى گویى ما هرگز لب به ناپاک نزده ایم و از پـلـیـدى بـه دور بـوده ایم شراب خوردن برازنده کسى است که چون سگ زبان به خون مسلمین مـى زنـد، کـسـانـى رامى کشد که خدا کشتن آنها را حرام کرده، از روى خشم و عداوت و سؤظن خونریزى مى کند، آنگاه به لهو لعب مى پردازد چنان که گویى هیچ نکرده است.
گفت: خدا مرا بکشد اگر ترا به طرز بى سابقه اى نکشم.
فـرمـود: مـنـاسب تو همین است که در اسلام بدعت بگذارى و کشتن به طرز زشت، مثله کردن، ناپاکى وپست فطرتى را به خود اختصاص دهى.
چـون سـخـن بـه ایـن جا رسید ابن زیاد به عقیل، حضرت على (ع) و امام حسین (ع) دشنام داد و مسلم دیگر با او سخن نگفت (۳۳).
شهادت مسلم
ابـن زیـاد در گـفـتـگو با مسلم شکست خورد، منطق روشن و محکم مسلم او را به زانو درآورد، جـزفحاشى چاره اى نداشت، زبان به دشنام گشود مسلم که هر چه را لازم بود بیان کرده بود، از لوث مکالمه با او دامن برکشید و سکوت کرد.
ابـن زیاد به نهایت راه رسیده بود، سخنى براى گفتن نداشت و در مقابل دشمنانش نیز با نگاه پر ازتـحقیر و سکوت معنى دار مسلم مواجه شده بود فریاد زد: این کسى که از مسلم ضربت خورده کـجـاسـت بکیر ابن حمران پیش آمد ابن زیاد گفت تو باید گردن او را بزنى او را بالاى قصر ببر، گـردنـش را بـزن وبـدنـش را پایین بیانداز مسلم را بالاى قصر بردند، ولى او بى اعتنا به آنچه در اطرافش مى گذشت تکبیرمى گفت استغفار مى کرد و بر پیامبر درود مى فرستاد مسلم در آخرین لحظات گفت: خدایا بین ما و این مردم تو قضاوت کن، اینها ما را فریب دادند به ما دروغ گفتند و تنهایمان گذاشتند.
او را بـه مـحل مخصوص بردند، گردنش را زدند و سرش را از قصر پایین افکندند و پیکرش را نیز به زمین پرت کردند.
قـاتـل بـه درون قـصـر بازگشت ابن زیاد پرسید چه شنیدى؟
هر چه شنیده بود گفت، ابن زیاد پرسیددیگر چه شد، گفت: من به او گفتم خدا را سپاس که انتقامم را از تو گرفت و ضربه اى به او زدم کـه کـارى نـشد مسلم گفت: اى برده! فکر نمى کنى این خراشى که بر من وارد کردى به تمام خون تو مى ارزد؟
و من ضربه آخر را به او زدم ابن زیاد با تعجب گفت: تا دم مرگ هم مباهات!.
آرى شهید راه خدا سربلند است، حتى اگر در دست دشمن اسیر شود (۳۴).
خروج امام حسین (ع) از مکه
امـام حـسـیـن (ع) روز سـوم شـعـبـان سـال ۶۰ هجرى وارد مکه شد روز پانزدهم رمضان همان سال مسلم بن عقیل را به سمت کوفه اعزام کرد و خود همچنان در مکه ماند تا نامه مسلم از کوفه به دست اورسید او نوشته بود هجده هزار نفر با او بیعت کرده و مردم، امام حسین را پیشواى خود مـى دانند و هیچ تمایلى به بنى امیه ندارند به همین جهت امام روز هشتم ذیحجه (روز ترویه) که حـجـاج به سوى عرفات مى روند، حج خویش را به عمره مفرده بدل کرد و از مکه به سمت عرفات حرکت کرد.
حضرت به دو دلیل این روز خاص را براى حرکت انتخاب کرد:
اول این که اگر حضرت پس از پایان مراسم حج مکه را ترک مى کرد، حرکت آن حضرت هیچ، موج وبـازتـابـى نداشت، چرا که ترک مکه پس از مراسم حج یک حرکت عادى و معمولى است، ولى در روزى که مراسم حج شروع مى شود و در شرایط عادى خروج از حرم و ترک مراسم حج حرام است، چنان غیرعادى و سؤال برانگیز است که همه مسلمانان را به اندیشه وا مى دارد.
دوم ایـن کـه یـزیـد تـعـدادى از مـزدوران بنى امیه را به مکه فرستاده بود تا به عنوان حاجى در مـراسـم شـرکـت کـرده و مترصد باشند که در یکى از مواضع ازدحام جمعیت مثل طواف و رمى جـمـرات حـضرت را ترور کنند و اگر چنین اتفاقى مى افتاد اولا حرمت حرم شکسته مى شد، ثانیا شـهـادت حضرت هیچ تاثیرى در تغییر وضع جامعه نداشت، به همین جهت امام حسین (ع) تلاش مى کرد خود را از حرم دورنموده حرمت حرم را حفظ کند و خود بارها به این نکته تصریح فرموده است (۳۵).
گفتگوى امام حسین (ع) با ابن زبیر
در ایـامـى کـه حـضـرت در تـدارک مـقـدمـات سـفـر بـود، افراد زیادى با انگیزه هاى مختلف با حـضرتش سخن گفتند و او را از پذیرش دعوت کوفیان برحذر داشتند و حضرت به هر یک از آنها متناسب با انگیزه و مرامش پاسخ مى گفت و بدینوسیله از عزم راسخ خود پرده مى داشت.
در مـیـان کـسـانى که در این باره با امام صحبت کردند عبداللّه بن زبیر وضعیت خاصى داشت او ازحـضـور امـام حـسـیـن (ع) در مکه به شدت نگران بود زیرا با وجود آن حضرت کسى به او اعتنا نـمـى کـرد بـه همین جهت با گوشه و کنایه حضرت را به ترک مکه تشویق مى کرد در یکى از این برخوردها پس از این که امام را به سفر به کوفه تشویق کرد براى این که متهم نشود گفت: اما اگر بخواهى در اینجا بمانى و اداره اموررا به عهده بگیرى، ما هم یاریت مى کنیم و با تو بیعت مى کنیم و خیرخواه تو خواهیم بود حضرت فرمود: پدرم به من گفته است مکه را قوچى است که با خونش حرمت حرم شکسته مى شود و من نمى خواهم آن قوچ باشم (۳۶).
عـبـداللّه گـفـت: اگـر مـى خواهى اداره امور را به من بسپار، در این صورت هم هر امرى داشته باشى اطاعت مى شود.
حضرت فرمود: این را هم نمى خواهم.
بـعـد از آن مـدتـى مـخـفیانه با هم سخن گفتند آنگاه حضرت رو به اصحاب کرده فرمود: او به من مى گوید در مسجد الحرام بمان، من مردم را به گردت جمع مى کنم به خدا من اگر در یک وجبى مسجدکشته شوم، بیشتر دوست دارم تا در درون آن کشته شوم و اگر در دو وجبى مسجد کـشـتـه شـوم بیشتردوست دارم تا در یک وجبى آن به خدا قسم اگر خود را در سوراخ جانوران مخفى کنم مرا بیرون مى کشند و مرا مى کشند به خدا اینان بر من ستم مى کنند، همچنان که بنى اسرائیل در روز شنبه تعدى کردند (۳۷).
امام حسین (ع) کاروان یزید را مصادره مى کند
امـام حـسـین (ع) از مکه خارج شد به (تنعیم) رسید و در آنجا با کاروانى از یمن مواجه شد این کـاروان را کـه حـامـل پـارچه و زعفران بود (بحیر بن ریسان) کارگزار یزید در یمن براى یزید فرستاده بود حضرت دستور داد بار کاروان را مصادره کنند آنگاه به شترداران فرمود هر کس میل دارد تـا عـراق بـا مـا بیاید تمام کرایه اش را مى دهیم و هرکس مى خواهد از همین جا جدا شود، به همین مقدار کرایه دریافت مى کند.
گـروهـى کـرایـه یمن تا مکه را گرفتند و از همانجا جدا شدند و گروهى هم تا عراق در خدمت آن حضرت بودند و حضرت علاوه بر کرایه، به هر کدام یک دست لباس بخشید (۳۸).
امـام حـسـیـن (ع) براى مخالفت با حکومت اموى قیام کرده بود و تمام هم او در این قیام این بود کـه مـاهـیت حکومت اموى را براى مردم روشن سازد براى آن حضرت شهادت و پیروزى ظاهرى یـکسان بود او پیروزى خود را در این مى دید که مردم را به حقیقت حال آگاه کند تا مردم حساب اسلام را ازبنى امیه جدا کنند.
با توجه به این مقدمه، حضرت به سه دلیل کاروان مزبور را مصادره کرد:
۱ـ امـام جـانـشـیـن بـر حـق پیامبر خداست و بیت المال حقیقتا در اختیار اوست امام مجاز است بـراى مـصـلـحـت دیـن و مسلمین در اموال عمومى تصرف کند محموله این کاروان نیز از اموال عـمـومـى مـسـلـمـانان بود و یزید غاصبى که به هر صورت باید او را از تصرف در اموال مسلمین بازداشت.
۲ـ در صـورتـى کـه مـردم کـوفـه به وعده خود وفا مى کردند، امام به پشتوانه مالى نیاز داشت تا بـتـوانـدسـپاهى تجهیز کند و با بنى امیه مبارزه نماید و این محموله مى توانست در این راه مورد استفاده قرار گیرد.
۳ـ شـخـصـیت امام به گونه اى در جامعه اسلامى مطرح بود که تمام حرکات و مواضع او معیار و مـیـزان بود، به طورى که مردم از موضع گیرى او حق و باطل را باز مى شناختند اباعبداللّه فرزند پـیـامـبـر وصـالـح ترین و با تقواترین فرد در بین مسلمانان بود، هنگامى که مردم مى شنیدند آن حضرت اموال یزید رامصادره کرده است، به ناحق بودن او آگاه مى گشتند.
عبداللّه بن جعفر به دنبال کاروان حسین (ع)
امـام حـسین (ع) به سمت عراق حرکت کرد پسر عمویش عبداللّه بن جعفر که همسر گرانقدرش زینت کبرى، دختر على (ع)، در کاروان امام بود، از روى علاقه و ارادتى که به امام داشت پسرانش عون و محمدرا با نامه اى به دنبال حضرت روانه کرد.
او در آن نـوشـته بود: تو را به خدا وقتى نامه مرا خواندى برگرد مى ترسم در این راه کشته شوى وخاندانت گرفتار شوند اگر تو کشته شوى نور خدا در زمین خاموش مى شود، تو نشانه راه جویان و امیدمؤمنانى در رفتن شتاب مکن، من خودم را به تو مى رسانم.
آنـگـاه خـود بـه سـراغ عمر بن سعید فرماندار مکه رفت و از او خواست براى امام حسین (ع) امان نامه اى بنویسد عمرو نیز امان نامه اى نوشت و به حضرت وعده نیکى داد و آنرا به برادرش یحیى بن سـعیدسپرد تا با عبداللّه به جعفر به امام حسین (ع) برسانند آنها خود را به حضرت رساندند و براى بـازگـرداندن او بسیار تلاش کردند آن حضرت که از نابکارى و نامردمى دست نشاندگان یزید با خـبر بود، خطاب به ایشان فرمود: رسول خدا در خواب به من دستورى داده است که من درصدد اجـراى آن هـستم گفتند:مگر چه خوابى دیده اى؟
فرمود: این خواب را به کسى نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات کنم.
عبداللّه بن جعفر ناامید شد و به مکه بازگشت، ولى به پسرانش دستور داد همراه حضرت باشند و دررکاب او بجنگند (۳۹).
راه کوفه بسته مى شود
عـبـیـداللّه پـس از آنکه مسلم و هانى را به شهادت رساند، سرهاى مبارکشان را براى یزید فرستاد درمیان بنى هاشم مسلم اولین کسى است که سرش را شهر به شهر بردند یزید پس از تقدیر از ابن زیـاد بـه اونـوشـت: با خبر شده ام حسین بن على به سوى کوفه مى آید، در راه او پاسگاه ها بساز و دیـده بان بگمار، اگربه کسى شک کردى او را دستگیر کن و اگر به گمان بد بردى او را بکش و اخبار هر روز را براى من بنویس (۴۰).
ابـن زیـاد حـصـین بن نمیر تمیمى، شرطه خود را مامور کرد تا با لشکرى قادسیه را تحت کنترل بگیرد وهرگونه ترددى را تحت نظر داشته باشد (۴۱).
قیس به مسهر صیداوى
قیس با نامه راه کوفه را در پیش گرفت، ولى در قادسیه به دست ماموران عبیداللّه دستگیر شد او نامه را پاره کرد ماموران او به نزد ابن زیاد بردند.
وقتى مقابل ابن زیاد قرار گرفت ابن زیاد پرسید: کیستى؟.
ـ یکى از شیعیان امیرالمؤمنین على بن ابیطالب (ع).
ـ چرا نامه را پاره کردى؟.
ـ مى خواستم تو از مضمون آن با خبر نشوى.
ـ نامه از که بود؟
آنرا براى که مى بردى؟.
ـ از حسین (ع) به گروهى از اهل کوفه که نامشان را نمى دانم.
ابن زیاد با خشم گفت: به خدا رهایت نمى کنم تا نام آنها را بگویى، یا بر منبر رفته حسین بن على و پدرو برادرش را دشنام دهى وگرنه قطعه قطعه ات خواهم ساخت.
گفت: نام آن اشخاص را نمى دانم، اما حاضرم دشنام دهم و لعنت کنم.
عـبـیـداللّه دسـتـور داد او را بـه مسجد جامع بردند، مردم در مسجد جمع شدند و قیس به منبر رفت سپاس خدا را به جا آورد و او را ستایش کرد بر پیامبر و اهل بیتش درود فرستاد و براى على و حـسـن وحسین (ع) بسیار طلب رحمت کرد و بر عبیداللّه بن زیاد و پدرش و یزید و سرکشان بنى امیه لعنت فرستاد آنگاه با صداى بلند فریاد زد: اى مردم کوفه! حسین بن على فرزند فاطمه و نوه رسـول اللّه بهترین آفریدگان خدا در راه کوفه است من فرستاده او هستم که در منزگاه حاجر از او جدا شده و به سوى شماآمدم همت بلند دارید و با یارى خدا به یارى او برخیزید.
ابـن زیـاد دسـتـور داد او را از مـنـبـر پـایـین کشیده و به قصر بردند و از بام قصر به زیر افکندند اعضاى بدنش خرد شد و از دنیا رفت.
هـنگامى که خبر شهادتش به اباعبداللّه رسید، اشک از دیدگاه حضرت جارى شد و گفت: بارالها براى ما و شیعیانمان در نزد خود جایگاه نیکى قرار ده و ما در سایه رحمتت با هم جمع کن (۴۲).
زهیر بن قین هدایت مى شود
زهیر به قین لجلى که از نظر عقیده عثمانى بود و به اهل بیت رسول خدا چندان اعتقادى نداشت، درذیـحجه سال ۶۰ به حج رفته بود در همان روزهایى که امام حسین (ع) به طرف کوفه مى رفت، زهـیـرمـراسـم حـج را به پاپان برده و در حال بازگشت به وطن بود کاروان امام به دلیل فزونى هـمـراهـان وتـوقف هاى زیاد، حرکت کندترى داشت و زهیر به آن که خود بخواهد به کاروان امام رسـیـد و بـا او هـم سفرشد یکى از همراهان زهیر روایت مى کند که وقتى از مکه بیرون آمدیم، از همان راهى مى رفتیم که امام حسین (ع) مى رفت، ولى هرگز نمى خواستیم با او روبرو شویم وقتى کاروان امام حسین (ع) حرکت مى کرد زهیر مى ایستاد و هنگامى که امام توقف مى کرد زهیر به راه مى افتاد و از کنار او مى گذشت دریکى از منازل ناچار شدیم با امام در یک جا توقف کنیم امام در یک طرف چادر زد و ما در طرفى دیگر.
مشغول خوردن ناهار بودیم که دیدیم فرستاده امام به طرف ما مى آید منتظر شدیم تا رسید سلام کردو داخل شد و او به زهیر گفت: اباعبداللّه مى خواهد ترا ببیند ما چنان از این خبر ناراحت شدیم که هرکس هر چه در دست داشت به زمین انداخت همه مبهوت و بى حرکت نشستیم دلهم همسر زهیر گفت:سبحان اللّه! پسر رسول خدا به دنبال تو فرستاده است و تو به نزد او نمى روى؟
برخیز و بـه سـوى او بـروسـخـنـانـش را گوش کن و باز گرد زهیر با ناراحتى رفت، طولى نکشید که برگشت در حالى که صورتش ازخوشحالى برق مى زد دستور داد چادر و بار و بنه اش را به نزدیک خـیـمـه گـاه امـام حـسـیـن منتقل کنند،آنگاه به زنش گفت: تو را طلاق دادم تا به خویشانت بپیوندى، من دوست ندارم به خاطر من دچارگرفتارى شوى.
آنگاه به امام حسین پیوست و همراه آن حضرت بود تا شهید شد.
ملاقات با فرزدق
امـام حـسـیـن (ع) بـه مـنـزلگاه صفاح رسید فرزدق شاعر معروف عرب که از عراق به سوى مکه مـى آمـددر مـقابل امام ایستاد و عرض کرد: امیدوارم آنچه مى خواهى خدایت عطا کند و به آنچه آرزو دارى دسـت یـابى حضرت فرمود: مردم عراق را چگونه دیدى؟
عرض کرد: از شخص آگاهى سـؤال کـردى، قلوب مردم با توست ولى شمشیرهایشان به نفع بنى امیه کار مى کند و مقدرات از آسمان نازل مى شود و خداآنچه بخواهد مى کند.
فـرمود: راست گفتى کارها در دست خداست و خدا آنچه بخواهد انجام مى دهد پروردگار ما هر روزدر کارى است، اگر آنچنان که ما مى خواهیم مقدر باشد خدا را بر این نعمت شکر مى گذاریم و درشکرگذارى نیز از او یارى مى جوییم و اگر جز این شود کسى که نیتش حق و باطنش تقوى است از راه راست بیرون نرفته است.
در راه مـکه تا کربلا امام با افراد زیادى ملاقات کرد که غالبا همین گونه سخنان را ابراز داشته اند چـنان که دیدیم در مکه نیز افراد زیادى حضرت را از این سفر بر حذر داشته، نسبت به عاقبت این سفرخوشبین نبوده اند، ولى امام حسین (ع) على رغم همه این اظهار نظرها همچنان مصمم به راه خـود ادامـه داد تـا به کربلا رسید اینها نشان مى دهد که حضرت با برنامه اى دقیق و مدون حرکت مـى کـرد و آنـچـه بـراى او و خاندانش پیش آمد هرگز پیشامد و یک حادثه اتفاقى نبود و حضرت ناخواسته با آن حوادث درگیر نشد.
خبر شهادت مسلم به امام (ع) مى رسد
درس جوانمردى امام حسین (ع) براى اصحاب خود خطبه اى خواند و فرمود:
امام حسین (ع) به منزل زرود رسید دید مردى از سوى کوفه مى آید حضرت ایستاد تا درباره کوفه ازاو سؤال کند مرد کوفى تا چشمش به امام افتاد راهش را کج کرد حضرت نیز از او صرف نظر کرد و بـه راه خـود ادامـه داد دو نـفر از قبیله بنى اسد که براى اطلاع از سرنوشت امام با عجله از مکه بـیـرون آمده و دراین منزل به امام رسیده بودند، از دور این صحنه را دیدند مرد کوفى را تعقیب کـردنـد تـا بـه او رسـیـدنـدخـود را بـه او معرفى کردند و نسب او را جویا شدند معلوم شد او هم (اسدى) است از وضع کوفه پرسیدند، گفت: من در حالى از کوفه خارج شدم که مسلم و هانى را کشته بودند و بدنشان را در بازار برروى زمین مى کشیدند.
آن دو بازگشتند و به دنبال امام حرکت کردند شامگاهان حضرت در منزل (نعلبیه) توقف کرد آنهاخدمت امام رفتند و سلام کردند حضرت جواب داد.
گـفـتـنـد: خـداى رحمتت کند، خبرى داریم اگر مى خواهى علنى وگرنه در خفا باز گوییم، حضرت نگاهى به اصحابش انداخت و فرمود: من از اینها چیزى مخفى ندارم.
ـ سوارى را که از کوفه مى آمد به خاطر دارید.
ـ آرى مى خواستم از او چیزى بپرسم.
ـ مـا خـبـر او را گـرفـتیم و شما را از پرسیدن بى نیاز کردیم، او از قبیله ما و مردى عاقل، دانا و راسـتـگـوسـت او بـه مـا گـفـت: وقتى از کوفه بیرون آمدم که مسلم و هانى کشته شده بودند و بدنهایشان را در بازار بر روى زمین مى کشیدند.
ـ انا للّه و انا الیه راجعون، رحمت خدا بر آنها باد.
ـ شـمـا را به خدا به خود و اهل بیت خود رحم کنید و از همین جا باز گردید شما در کوفه یاور و پیروى ندارید حتى مى ترسیم که آنها علیه شما باشند.
حضرت نگاهى به فرزندان عقیل انداخت و فرمود: چه مى گویید، مسلم کشته شده است.
گفتند: نه به خدا بر نمى گردیم تا انتقام او را بگیریم یا کشته شویم.
امام رو به ما کرد و فرمود: بعد از اینها زندگى لطفى ندارد.
و ما دانستیم که امام تصمیم خود را گرفته است گفتیم: خدا عاقبت کارت را به خیر کند.
ـ خداى رحمتتان کند (۴۳).
شهادت عبداللّه بن یقطر
عـبداللّه بن یقطر طبق بعضى گفته ها، برادر رضاعى امام حسین (ع) و به گفته دیگر، هم سن و سال وهم بازى امام حسین (ع) بوده و مادر او مربى آن حضرت بوده است.
حـضـرت از بـیـن راه عـبداللّه را به کوفه فرستاد تا به مسلم ملحق شود، ولى در قادسیه به دست حصین بن نهیر دستگیر شد او را به نزد ابن زیاد بردند ابن زیاد به او گفت: (به منبر برو و حسین و پـدرش رادشنام بده آنگاه بیا تا درباره ات تصمیم بگیرم) عبداللّه به منبر رفت و عبیداللّه، یزید و پـدرانشان رادشنام داد و مردم را به یارى امام حسین (ع) فرا خواند عبیداللّه دستور داد او را از بام قـصـر به زیر افکندنداستخوانهایش خرد شد، هنوز نیمه جانى داشت که شخصى به نام عبدالملک بن عمیر پیش رفت وسرش را برید.
امـام حـسـیـن (ع) در مـنزل ربابه بود که خبر شهادت عبداللّه بن یقطر به او رسید قبل از این در منزل (زرود) خبر شهادت مسلم و هانى را دریافت کرده بود و در اینجا بود که حضرت نوشته اى را داد تا براى اصحابش بخوانند بخشى از آن نوشته به این شرح است:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
(خـبـر دلـخراشى به من رسیده است، خبر شهادت مسلم بن عقیل، هانى بن عروه و عبداللّه بن یقطر شیعیان ما دست از یارى ما کشیده اند و ما را تنها گذاشته اند هرکس بخواهد باز گردد هیچ ایرادى بر او نیست.
مردم به تدریج از اطراف امام پراکنده شدند و تقریبا همان گروهى که از مدینه آمده بودند، گرد آن حضرت باقى ماندند.
حـضـرت مـى دانـسـت کـه در بـین راه افراد زیادى به طمع رسیدن به دنیا به او ملحق شده اند ونمى خواست این گونه افراد در کاروان او باشند، چون مى دانست به راهى مى رود که فقط مردان فداکار واز جان گذشته مى توانند با او همراه باشند (۴۴).
با کمتر از جان نمى توان با حسین (ع) همراهى کرد
امـام حـسـیـن (ع) کـه تـنـهـا به منظور امر به معروف و نهى از منکر و اصلاح امت حرکت کرده بـودمـى دانـسـت کـه کار جهان اسلام جز با خون و شهادت اصلاح نمى شود، به همین جهت تنها کـسـانـى را درجمع یاران خود مى پذیرفت که آمادگى جان نثارى در راه این هدف والا را داشته باشند.
کـاروان امـام حـسـین (ع) به قصر (بنى مقاتل) رسید در آنجا خیمه اى بر پا بود حضرت پرسید: ایـن خـیمه از آن کیست گفتند: این خیمه (عبیداللّه بن حر جعفى) است حضرت یکى از یاران خود به نام (حجاج بن مشروق جعفى) را فرستاد تا او را به یارى خود دعوت کند.
عـبـیداللّه از قاصد امام پرسید: چه خبر دارى؟
گفت: با خیر آمده ام، اگر بپذیرى خداوند کرامت بـزرگـى بـه تـو عـنایت کرده است حسین بن على (ع) تو را به یارى خود مى خواند اگر در راه او کشته شوى شهید واگر زنده بمانى پاداش مى گیرى.
گـفـت بـه خـدا مـن از کـوفـه گریخته ام که به مسئله او گرفتار نشوم، چون دیدم او در کوفه یاورى ندارد.
حـجـاج بـرگـشـت و سـخـنـان او را براى امام نقل کرد امام خود برخاست، به نزد او رفت و از او طلب یارى کرد.
او در جـواب گـفـت: اگـر تو یاورانى داشتى که در رکابت بجنگند، من از سر سخت ترین ایشان بـودم، ولى خودم دیدم که شیعیان تو در کوفه از ترس شمشیر بنى امیه در خانه ها را به روى خود بـسـتـه انـد ترا به خدااز من چیز دیگرى بخواه تا اطاعت کنم من اسبى دارم که با آن هر چیزى را تـعـقـیـب کـرده ام بـدسـت آورده ام و از هر چیزى که گریخته ام نجات یافته ام، این اسب را به تو مى دهم.
حـضـرت فـرمـود: مـن از تـو یـارى خواستم، حال که جانت را از ما دریغ مى کنى نیازى به مالت نیست (۴۵).
کـاروان امـام حـسـیـن (ع) هـمـچـنـان در حـرکت بود تا منزل (شراف) رسید هنگام سحر به جوانان همراهش دستور داد تا مى توانند آب بردارند و با آب فراوان از آنجا کوچ کردند تا نیمروز راه پیمودند درحال حرکت بودند که یکى از اصحاب حضرت تکبیر گفت.
امـام فـرمـود: آرى خـدا بزرگتر است، براى چه تکبیر گفتى؟
گفت نخلستان دیدم گروهى از اصـحـاب گـفـتند: ما هرگز در این منطقه نخلستان ندیده ایم فرمود، پس به نظر شما چیست؟
گـفـتند به نظر ما نوک نیزه ها و گوش اسبان است فرمود: آرى همین است آیا جایى هست که به آن پناه ببریم و پشت به آن، بااین سپاه مواجه شویم.
گـفـتند: آرى کوه (ذوحسم) در طرف چپ ماست، اگر زودتر به آن برسیم همان چیزى است که شمامى خواهید.
حـضـرت بـه سـمـت چپ متمایل شد، طولى نکشید که گردن اسب ها نیز نمایان شد چنانکه به خـوبـى دیده مى شدند آنها هم وقتى دیدند امام به سمت چپ رفت به همان متمایل شدند کاروان امـام زودتر به (ذو حسم) رسید حضرت فرمود تا چادرها بر پا شد و لشکر از راه رسید، هزار سوار بـه فـرمـانـدهـى حر بن یزید تمیمى نزدیک ظهر بود که با امام مواجه شدند امام و اصحابش همه عمامه بر سر نهاده و شمشیربسته بودند.
امـام فـرمـود: تـا جـوانان، لشکر حر را سیراب کنند و اسبان آنها را نیز کمى آب دهند گروهى از جـوانـان به سپاه آب مى دادند و گروهى دیگر ظرفهاى بزرگ را از آب پر مى کردند و جلو اسب ها مى گذاشتند وقتى هر اسب چند جرعه مى نوشید آب را بر مى داشتند و جلو دیگرى مى گذاشتند و به این ترتیب همه اسب ها و سواران را آب دادند.
(على بن طعان محاربى) مى گوید: من در لشکر حر آخرین نفرى بودم که به آنجا رسیدم، وقتى امام تشنگى من و اسبم را دید فرمود: راویه را بخوابان.
لـفـظ راویـه در زبـان عـراقـى بـه مـعنى مشک بود و لذا من منظور حضرت را نفهمیدم (۴۶) حضرت فرمود: برادرزاده! شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم.
فرمود: بنوش!.
هـر چـه خـواسـتم بنوشم آب از مشک ریخت فرمود: مشک را برگردان! من نفهمیدم باید چکار کـنـم حـضرت پیش آمد، با دست خود لبه مشک را برگرداند تا من آب نوشیدم و اسبم را هم آب دادم (۴۷).
حرکت به سوى کربلا
حـر مـامـور بـود امـام حسین (ع) را تحت الحفظ به کوفه برده به عبیداللّه تحویل دهد، ولى خود سـعـى مـى کـرد نـسبت به حضرت بى احترامى نکند مثلا وقتى حضرت از او پرسید: مى خواهى با اصـحاب خودجداگانه نماز بخوانى یا در نماز ما شرکت مى کنى، عرض کرد: در نماز شما شرکت مى کنیم (۴۸) در جاى دیگر هنگامى که امام از او ناراحت شد و فرمود: مادرت به عزایت بنشیند، گفت: اگر کس دیگرى این جمله را مى گفت حتما نام مادرش را مى بردم، ولى از مادر تو فاطمه جز با نیکى و احترام نمى توانم یادکنم (۴۹) چنان که گفتیم حر مامور به جنگ نبود، به همین جـهـت وقـتـى دریافت که امام تن به ذلت نخواهد داد و همراه او به کوفه نخواهد رفت و خود نیز اجـازه نـداشـت او را رهـا کند، تا چنانکه حضرت خواست به مدینه برگردد، از حضرت خواست به راهى رود که نه به کوفه برسد نه به مدینه ختم شود، تااو بتواند از ابن زیاد کسب تکلیف کند.
امـام تـقاضاى حر را پذیرفت و به سمت چپ حرکت کرد و این همان راهى بود که با چند منزل به کربلامى رسید (۵۰).
بر سلطان ظالم بشورید
امام حسین (ع) در منزل بیضه خطبه اى خواند که اصحاب حر نیز مى شنیدند.
فرمود:
اى مردم! رسول خدا فرمود: هر کس سلطان ظالمى را ببیند که حرام خدا را حلال مى شمرد، عهد خـدا رامـى شـکند و مخالف سنت رسول خدا (ص) رفتار مى کند و با بندگان خدا ظالمانه معامله مـى کـنـد، ولـى با زبان یا عمل بر او نشورد، خداوند او را با آن ظالم محشور خواهد کرد بدانید که طایفه یزیدیان اطاعت خدا را رها کرده و به اطاعت شیطان گردن نهاده اند فساد را آشکار، حدود را تـعـطـیـل و اموال عمومى را به نفع خود تصاحب کرده اندحرام خدا را حلال و حلال او را حرام کرده اند و من براى شوریدن بر آنها سزاوار ترینم (۵۱).
مرگ سعادت و خوشبختى است
خود مى بینید چه مصیبتى بر ما نازل شده، دنیا دگرگون و ناخوشایند شده، نیکى ها و فضیلت ها روى گـردان شـده و چون شترى سبکبار از میان ما رخت بربسته است از زندگى دنیا جز اندکى همانند ته مانده ظرف آب باقى نمانده، زندگى، سخت ننگین و چون چراگاهى سنگلاخ بى ارزش شـده آیـا نـمى بینید کسى به حق عمل نمى کند و ازباطل روى گردان نیست در چنین شرایطى مؤمن باید از این زندگى دل کند، مشتاق زیارت پروردگارش باشد که من در این محیط ننگین، مرگ را خبر سعادت و خوشبختى و زندگى با ستمکاران را جز رنج و دل آزردگى نمى بینیم.
هـنـگـامـى کـه سـخـنـان امـام به اینجا رسید، زهیر بن قین به پا خاست به نمایندگى از طرف اصـحـاب عـرض کـرد: اى زاده رسـول خدا (ص)! سخنانت را شنیدیم، اگر دنیا ابدى مى بود و ما جاودانه در آن مى ماندیم باز هم جنگ در رکاب تو را بر آن ترجیح مى دادیم (۵۲).
هاتف مرگ
کاروان امام حسین (ع) به سوى کربلا در حرکت بود بى آن که به ظاهر کسى از مقصد نهایى آگاه بـاشـدحـضرت هم چنان که بر اسب سوار بود به خواب سبکى رفت وقتى به خود آمد چند بار این کلمات را برزبان جارى ساخت: (انا للّه و انا الیه راجعون و الحمد للّه رب العالمین).
پسرش على بن حسین پرسید: پدر جان این جملات را براى چه فرمودى؟.
فـرمـود: چـنـد لـحـظه خواب مرا در ربود، سوارى در مقابلم ظاهر شد که مى گفت این گروه مى روند ومرگ به سوى آنها مى آید، فهمیدم او خبر از مرگ ما مى دهد.
گفت: پدر جان خداوند هیچ بدى برایت پیش نیاورد، آیا ما بر حق نیستیم.
فرمود: چرا قسم به کسى که همه بندگان به سوى او باز مى گردند، ما بر حقیم.
عرض کرد: بنابراین از مرگ باکى نیست.
فرمود: پسرم! خداوند بهترین پاداشها را نصیب تو گرداند (۵۳).
ستم چهره مى نماید
کـاروان امـام حسین (ع) به نینوا رسید (قریه اى در نزدیکى کربلا)، حر نیز همچنان با امام حرکت مى کرداینجا بود که نامه عبیداللّه بن زیاد به دست حر رسید او نوشته بود: بر حسین سخت بگیر و او را دربیابانى بدون پناهگاه و بى آب و علف متوقف کن.
حر در اجراى دستور ابن زیاد مانع حرکت امام شد و او را وادار کرد در آنجا باز ایستد.
امام فرمود: آیا تو نبودى که گفتى ما از این راه بیاییم.
ـ آرى! ولـى عـبیداللّه مرا به سخت گیرى مامور کرده و جاسوسى فرستاده که بر کار من نظارت کند.
ـ بگذار ما در یکى از این روستاها منزل کنیم.
ـ نمى دانم این مرد جاسوس من است.
ـ زهـیـر بـن قـیـن پـیـش آمـد عـرض کـرد: یابن رسول اللّه! بعد از این کار سخت تر خواهد شد، اکـنـون جنگیدن با اینان آسان تر از جنگ با کسانى است که از این پس خواهند آمد، به جان خودم بعد از این لشکرى مى آید که ما نمى توانیم در مقابلش مقاومت کنیم.
فرمود: من جنگ را آغاز نمى کنم.
گـفـت: پس از اینجا حرکت کنیم و در کربلا فرود آییم، کربلا در ساحل فرات است، در آنجا اگر قصدجنگ داشتند به یارى خدا با ایشان مى جنگیم با شنیدن نام کربلا اشک از چشمان امام جارى شد وگفت: بار خدایا از کرب و بلا به تو پناه مى برم (۵۴).
ورود به کربلا
امام حسین (ع) در روز دوم محرم سال ۶۱ هجرى وارد کربلا شد.
هنگامى که به او گفتند اینجا کربلاست، دست به دعا گشود و عرض کرد: بار الها از کرب (اندوه) و بلابه تو پناه مى بریم آنگاه رو به اصحاب کرده فرمود:
مـردم بـنـدگـان دنـیـایـند و دین چیزى است که بر روى زبان دارند، تا زمانى که موجب رونق دنیایشان باشد آن را نگه مى دارند، چون نوبت به آزمایش رسد دینداران بسیار اندکند.
ایـنـجـا محل اندوه و بلاست، همین جا توقف کنید اینجا محل اقامت و بارانداز ماست، جایى است کـه خـون مـا مى ریزد، اینجا قتلگاه ماست همه پیاده شدند و حر و اصحابش در طرف دیگر منزل کردند (۵۵).
حزب شیطان مجهز مى شود
خـبـر اقـامـت امـام حـسـیـن (ع) در کـربلا به کوفه رسید ابن زیاد با خود مى اندیشید چه کسى حـاضرمى شود این ننگ را بپذیرد و با پسر پیامبر وارد جنگ شود ابن زیاد به کسى فکر مى کرد که فرماندهى سپاه را بپذیرد عمر سعد را به خاطر آورد همان کسى که به تازگى حکم فرماندارى رى را گـرفـتـه بود وبراى حفظ آن به هر پستى و ذلتى تن مى داد به یاد آورد در روز شهادت مسلم، عـمـر بـن سـعد به چه رذالتى اسرار مسلم را فاش کرده بود مسلم به او اعتماد کرد و در واپسین لحظات حیات به او چندوصیت کرد، ولى او بدون این که ابن زیاد بخواهد، از روى چاپلوسى همه را براى او باز گفته بود این عمل چنان زشت مى نمود که ابن زیاد نیز به او طعنه زد، گفت: امین خیانت نمى کند، ولى گاهى مردم خائنى را امین مى پندارند (۵۶).
ابن زیاد دریافت که مناسب ترین مهره را براى این کار پیدا کرده است، فورا او را احضار کرد.
ابـن سـعد نخست عذر خواست، ولى ابن زیاد که نقطه ضعف او را مى دانست گفت: مانعى ندارد اگرنمى خواهى این کار را قبول کنى، حکم فرماندارى را پس بده ضربه در جاى مناسب فرود آمد عـمـر گـفـت امـشـب را به من مهلت بده تا فکر کنم با هر کس مشورت کرد او از این کار برحذر داشت، ولى فردا صبح خود به قصر ابن زیاد رفت و با چهار هزار سرباز راهى کربلا شد (۵۷).
مشکل آب
عـمـر سـعـد با همراهان وارد کربلا شد و ابن زیاد پى در پى براى او نیرو مى فرستاد در روز ششم مـحرم لشکرى بیست و دو هزار نفره تحت فرمان داشت روز هفتم از عبیداللّه نامه اى دریافت کرد کـه دستورداده بود نگذارند امام حسین (ع) و یارانش از آب فرات استفاده کنند ابن سعد شخصى بـه نـام عـمرو بن حجاج زبیدى را به فرماندهى سپاهى بر شریعه فرات گمارد و از آن روز آب در خیمه گاه امام کمیاب شد.
جنگ آب
امـام حـسین (ع) وقتى مشاهده کرد آب در خیمه ها کمیاب شده، برادرش عباس را به فرماندهى سـى سـوار و ده پیاده مامور تهیه آب کرد هلال بن نافع جملى پیشاپیش پیادگان حرکت مى کرد عـمـرو بـن حجاج پرسید کیستى؟
گفت: من نافعم، آمده ام از این آب که تو ما را محروم کرده اى بنوشم عمر گفت:بنوش گوارایت باد.
هلال گفت: واى بر تو! چگونه بنوشم در حالى که حسین و همراهانش تشنه اند.
گفت: مى دانم ولى ما ماموریم نگذاریم دست او به آب برسد.
هـلال بـه اصـحـابش گفت وارد آب شوند و عمر نیز به لشکرش دستور مقابله داد جنگ سختى درگرفت سواران مى جنگیدند و پیادگان مشکها را آب مى کردند عده اى از یاران عمروبن حجاج بـه هـلاکـت رسـیـدنـد و یاران امام با بیست مشک پر از آب به خیمه ها برگشتند و اینجا بود که حضرت، عباس را سقالقب دادند (۵۸).
حمله
عـصـر روز نـهـم محرم، عمر بن سعد با سپاه خویش به سوى اردوى امام تاخت امام (ع) برادرش جناب عباس را فرستاد تا از هدف آنها با خبر شود.
گفتند: دستور رسیده اگر تسلیم حکم عبیداللّه نشوید با شما بجنگم.
فـرمـود: صـبـر کـنید تا پیام شما را به اباعبداللّه (ع) برسانم و خود برگشت و آنچه را از آن مردم شنیده بودبا امام باز گفت.
حضرت فرمود: برگرد و اگر توانستى تا فردا مهلت بگیر باشد که امشب نماز بخوانیم و دعا کنیم و ازپروردگارمان آمرزش بخواهیم خداوند خود مى داند که من چقدر نماز و قرآن و دعا و استغفار را دوست مى دارم.
عباس با پیام امام در مقابل لشکر ایستاد ابن سعد رو به شمر گفت: چه مى گویى؟.
شمر گفت: نمى دانم، فرمانده تو هستى.
عـمـرو بـن حجاج زبیدى گفت: سبحان اللّه! به خدا اگر لشکر کفار از ما چنین تقاضایى مى کرد شایسته بود قبول کنیم.
قـیس ابن اشعث گفت: تقاضاى ایشان را قبول کن! به خدا فردا صبح پیش از تو در میدان مبارزه آماده مى شوند (۵۹).
امان نامه
غـروب روز نـهـم بود اکنون همه مى دانستند که فردا جنگ سختى در پیش است گروهى اندک ولـى باایمانى استوار و عزمى راسخ در مقابل لشکرى انبوه که جز به وعده هاى حکومت اموى فکر نـمـى کردند،قرار داشت سرنوشت جنگ از هم اکنون روشن بود، همه مى دانستند که جز شهادت راهـى نـیـسـت درچـنـین شرایطى بود که شمر به کنار اردوگاه امام حسین (ع) آمده فریاد زد: خـواهرزادگان من کجایند؟
اوپسران ام البنین را مى خواند فرزندان امیرالمؤمنین و برادران امام حـسـیـن (ع) را او عباس، عبداللّه، عثمان و جعفر را مى خواست، ولى آنها حاضر نبودند با او سخن بگویند.
امام فرمود: پاسخ دهید، او هر چند فاسق است ولى دایى شماست پرسیدند: چه مى خواهى؟.
گـفـت: اى خـواهـرزادگـان مـن! شـما در امانید اطاعت یزید بن معاویه را بپذیرید و خود را با برادرتان حسین به کشتن ندهید.
عـباس (ع) فرمود: دو دستت بریده باد اى شمر! لعنت بر تو و بر امانى که آورده اى اى دشمن خدا! ازما مى خواهى از برادر خود حسین فرزند فاطمه دست برداریم و به طاعت لعنت شدگان گردن نهیم (۶۰).
آخرین نشست
شـب دهـم مـحـرم، نـزدیـک مـغـرب امـام حـسـین (ع) اصحابش را جمع کرد و در جمع ایشان خطبه اى خواند و فرمود:
خدا را ستایش مى کنم به بهترین ستایش ها و در گشایش و سختى او را سپاس مى گزارم خدایا تو را سـپاس مى گویم که ما را با نبوت احترام کردى و قرآنمان آموختى و در دین آگاهى دادى و به مـا قـلب و شنوایى عنایت کردى، پس ما را در زمره شکرگزاران قرار ده اما بعد، من یارانى بهتر و بـاوفاتر از یاران خود و خانواده اى نیکوکارتر از خانواده خویش نمى شناسم، خدا از جانب من پاداش نیکتان دهد من گمان مى کنم کار ما با این مردم به جنگ و ستیز مى کشد، بنابراین شما را مرخص مـى کنم و بیعت خویش از گردن شما برمى دارم همه بروید، اکنون شب است و پرده تاریکى همه چـیـز را پوشانده است هر کدام دست یکى از اهل بیت مرا بگیرید و درتاریکى شب پراکنده شوید و مرا با این قوم به حال خود رها کنید، اینان جز با من با کسى کارى ندارند.
چون سخنان امام به اینجا رسید، برادران، پسران، برادرزادگان و خواهرزادگانش به سخن آمده گفتندبراى چه این کار را بکنیم؟
براى این که بعد از تو زنده بمانیم؟
خدا آن روز را نیاورد.
قبل از همه، عباس (ع) پسر امیرالمؤمنین (ع) سخن گفت و بعد دیگران به پیروى از او سخنانى به این مضمون گفتند.
آنـگاه حضرت به فرزندان عقیل رو کرد و فرمود: براى شما قتل مسلم کافى است، شما بروید، من به شما اجازه دادم.
ایشان گفتند: سبحان اللّه! ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خویش را که بهترین عموزادگان هستندرها کنیم و در دفاع از ایشان کوتاهى کنیم و ندانیم چه بر سر ایشان مى آید آن وقت مردم به مـا چـه خـواهندگفت و ما به ایشان چه بگوییم به خدا چنین کارى نمى کنیم، بلکه جان و مال و خانواده خویش را فدایت مى کنیم و در کنارت مى جنگیم تا در سرنوشت تو شریک باشیم، زشت باد زندگى دنیا بعد از تو.
آنـگـاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: در حالى که دشمن این گونه محاصره ات کرده تو را رهـاکـنـیم؟
پیش خدا چه عذرى بیاوریم، خدا آن روز را نیاورد من خواهم جنگید تا نیزه ام را در سـیـنه هایشان بشکنم تا زمانى که قبضه شمشیر در دستم باشد شمشیر خواهم زد و اگر سلاحى براى جنگ نداشته باشم سنگ به سویشان مى بارم و از تو جدا نمى شوم تا بمیرم.
آنـگـاه سعید بن عبداللّه حتمى برخاست گفت: یابن رسول اللّه! به خدا هرگز رهایت نمى کنیم تا خدابداند که ما در مورد شما، حرمت پیامبرش را حفظ کردیم به خدا اگر بدانم در راه تو هفتاد بار کـشته مى شوم و دوباره زنده مى شوم و زنده زنده در آتش مى سوزم و خاکسترم را به باد مى دهند از تـو جـدانمى شوم پس چگونه دست از تو بردارم وقتى که مى دانم یک بار مردن است و بعد از آن کرامت ابدى.
پـس از او زهیر بن رقین برخاست و گفت: یابن رسول اللّه به خدا دوست دارم هزار بار کشته شوم ودوباره زنده شوم و باز کشته شوم و خداوند جان تو و جوانان اهل بیتت را حفظ کند.
پـس از او اصـحـاب هـر کـدام در ایـن بـاب سـخـن رانـدند، گفتند: به خدا از تو جدا نمى شویم جانمان فداى تو باد، با دست و سر و سینه از تو دفاع مى کنیم تا کشته شویم و به عهد خود وفا کنیم (۶۱).
لشکر حق صف مى کشد
صبح روز دهم محرم، امام حسین (ع) اصحابش را براى نبرد آماده کرد نیروى حضرت از سى و دو نفرسوار و چهل نفر پیاده تشکیل مى شد حضرت زهیر را در جناح راست لشکر و حبیب بن مظاهر را درجناح چپ لشکر قرار داد و پرچم اصلى را به برادرش عباس داد.
خیمه ها پشت سر سپاه قرار گرفته بود در خندقى که شبانه در پشت خیمه ها کنده بودند مقدارى هیزم ریختند و آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت سر به خیمه ها حمله کند.
آنـگـاه حـضـرت خـود وارد خـیـمـه مـخـصوصى شد و نظافت کرد و چون بیرون آمد بر مرکب خودنشست، قرآنى به دست گرفت و جنگ آغاز شد.
حضرت دست به دعا گشود:
بـارالها! تو در هر غم و اندوه پناهگاه و در هر گرفتارى امید منى و در هر حادثه اى که برایم پیش آید توتکیه گاه و سلاح منى چه بسیار غمهایى که دل را ضعیف مى کند و راه هر چاره را مى بندد، گرفتارى هایى که با دیدن آنها دوستان رهایت مى کنند و دشمنان شادکامى پیشه مى کنند من از دیگران قطع امید کردم وآنها را به درگاه تو آوردم و از آنها به تو شکایت کردم و تو آنها را بر طرف کردى و نجاتم دادى خدایا توصاحب هر نعمت و آخرین مقصود هر حرکت هستى (۶۲).
سخنرانى امام در صبح عاشورا
اى مـردم! مـى دانـیـد که من کیستم؟
به خود باز گردید، خود را سرزنش کنید، ببینید کشتن و هـتـک حرمت من براى شما حلال است؟
و به صلاح شماست؟
آیا من دخترزاده پیامبر شما و زاده وصـى و پـسـر عـمـوى او، اولین کسى که به خدا ایمان آورد و رسولش را تصدیق کرد و دین او را پـذیـرفـت نـیستم؟
آیا حمزه سیدالشهدا عموى پدرم نیست؟
آیا جعفر طیار عموى من نیست؟
آیا نشنیده اید که پیامبر اکرم به من و برادرم فرمود: (شما سرورجوانان بهشت هستید؟
به خدا قسم از زمـانـى که دانسته ام خدا بر دروغگویان خشم مى گیرد، هرگز دروغى نگفته ام اگر این سخن حـق را از مـن بـاور نـمـى کـنـیـد کـسـانـى در مـیـان شما هستند که به شما خواهند گفت از جـابربن عبداللّه انصارى، ابوسعید خدرى، سهل بن سعد، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا به شـما بگویند که این سخن را از رسول خدا شنیده اند آیا این باعث نمى شود که شما از ریختن خون من دست بردارید؟.
شـمـر گـفت: خدا را با شک و تردید پرستیده باشم اگر بدانم او چه مى گوید حبیب بن مظاهر گـفت: به خدا سوگند به نظر من تو خدا را با هفتاد گونه شک و تردید پرستیده اى خدا بر قلبت مهر زده و نمى دانى او چه مى گوید.
آنـگـاه امام فرمود: آیا تردید دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم به خدا قسم در تمام روى زمین نه در میان شما و نه در جاى دیگر جز من دختر زاده اى براى پیامبر نیست.
بـه من بگویید آیا خونى به گردن من دارید که مطالبه کنید، آیا مالى از شما ضایع کرده ام که آن رابخواهید، آیا به کسى زخمى زده ام که آن را قصاص کنید؟.
آنها دیگر با حسین (ص) سخن نگفتند.
حـضـرت صـدا زد: اى شـبـث بن ربعى! اى حجار ابجر! اى قیس بن اشعث! اى زید بن حارث! آیا شمابراى من ننوشتید که من بیایم.
گـفـتـند: ما ننوشتیم فرمود: آرى خود شما نوشتید، اکنون که مرا نمى خواهید، پس بگذارید باز گردم قیس بن اشعث گفت: چرا تسلیم پسر عمویت نمى شوى.
فرمود: نه! به خدا مانند ذلیلان از شما اطاعت نمى کنم و چون بندگان خود را در اختیار شماقرار نمى دهم (۶۳).
کـسـانـى که امام حسین (ص) با آنها سخن مى گفت از آنچه حضرت بیان مى کرد به خوبى آگاه بـودند وامام نیز مى دانست که این سخنان هیچ تاثیرى در آنها ندارد و تا خون او را نریزند دست بر نـمـى دارنـد بـااین حال به اقتضاى وظیفه امامت و به منظور اتمام حجت، تا آخرین لحظات عمر شریف خود با آن مردم سخن گفت و بارها موقعیت و منزلت خود را به آنها یاد آور شد.
توبه جناب حر
صبح عاشورا حر دید که عمر سعد لشکر خود را براى جنگ آماده مى کند رو به او کرد و گفت:
راستى تو با این مرد خواهى جنگید؟.
گفت: آرى به خدا، جنگى که افتادن سرها و پریدن دست ها کم ترین نتیجه اش باشد.
ـ چرا پیشنهاد او را نمى پذیرید.
ـ اگر کار به دست من بود مى پذیرفتم، ولى امیر تو (ابن زیاد) نپذیرفت.
حـر از عـمـر سـعـد جـدا شـد و آهسته آهسته خود را به اردوى امام نزدیک کرد و در همان حال لرزش تمام اندام او را فرا گرفته بود.
مهاجر بن اوس به او گفت: من از کار تو متحیرم به خدا هرگز تو را این گونه ندیده بودم اگر از من مى پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست، بى تردید تو را نام مى بردم.
گفت: خود را بین بهشت و جهنم مى بینم، ولى به خدا اگر قطعه قطعه شوم و آتشم بزنند چیزى را بربهشت ترجیح نمى دهم آنگاه اسب تاخت و خود را به اردوى امام رساند.
هنگامى که خدمت امام رسید، عرض کرد: من همانم که نگذاشتم تو برگردى و پا به پایت آمدم تا تـورا در اینجا متوقف کردم به خدا گمان نمى کردم اینها پیشنهاد تو را رد کنند و با تو وارد جنگ شوند و به خدا اگر مى دانستم اینها با تو مى جنگند هرگز چنین کارى نمى کردم اکنون آمده ام تا تـوبـه کنم و با جان خویش یاریت کنم و در مقابل تو جان دهم، به نظر شما این توبه از من پذیرفته است؟.
فرمود: آرى خدا توبه تو را مى پذیرد و تو را خواهد بخشید (۶۴).
آغاز جنگ
حضرت ابوالفضل (ع)
ابـن سـعـد کـه در اشتیاق حرص آلود به فرماندارى مسخ شده بود، تیرى در چله کمان نهاد و به سـوى اردوى امـام حسین (ع) نشانه رفت و بدون هیچ شرمى رو به لشکر خود گفت: شاهد باشید که اولین تیر راخود من پرتاب کردم (۶۵).
شهادت سید القرا، بریر بن خضیر
جـنـگ آغـاز شـد شـخـصى به نام یزید بن معفل از لشکر ابن سعد به میدان آمد بریر بن خضیر از اردوى امام حسین (ص) در مقابلش قرار گرفت.
یزید گفت: اى بریر! فکر مى کنى خدا با تو چه معامله اى کرد؟.
فرمود: با من هر چه کرد نیکى بود، ولى تو را به شر مبتلا کرد.
گفت: تو پیش از این دروغگو نبودى، ولى اکنون مى بینم گمراه شده و دروغ مى گویى.
بـریـر به او پیشنهاد مباهله کرد گفت نخست از خدا مى خواهیم آنکس را که بر حق نیست هلاک کند،بعد با هم مى جنگیم تا معلوم شود گمراه کیست یزید پذیرفت پس از مباهله با هم جنگیدند و یـزیـد بـن معفل از پاى در آمد پس از او شخصى به نام (رضى منقذ) به بریر حمله کرد و با او در آویخت بریر او رابر زمین زد و بر سینه اش نشست رضى از اهل کوفه یارى خواست کعب بن جابر به یاریش شتافت عنیف بن زهیر گفت: این بریر بن خضیر قارى قرآن است که در مسجد کوفه درس قـرآن مـى داد، ولى کعب بدون توجه به این سخن از پشت سر حمله کرد نخست نیزه اى بر او زد و بعد با شمشیر او را کشت و این چنین بود که بریر قارى به فیض شهادت رسید (۶۶).
شهادت مسلم بن عوسجه
گـروهـى از یـاران امام حسین (ص) به شهادت رسیدند لشکر کوفه از سمت فرات به اردوى امام حمله آورد جنگ سختى درگرفت هنگامى که دو لشکر از جنگ دست کشیدند، مسلم بن عوسجه یار با وفاى امام حسین (ص) مجروح بر زمین افتاده بود هنوز رمقى داشت که حضرت با حبیب بن مظاهر بالاى سرش رسید و فرمود: خدایت رحمت کند، اى مسلم! تو به عهد خویش وفا کردى و ما همچنان درانتظاریم، ولى از عهد خویش دست بر نمى داریم.
حـبـیـب بـن مـظـاهـر گفت: اى مسلم! شهادت تو بر من سخت گران است دوست داشتم هر وصیتى دارى به من کنى تا به حرمت دیندارى و خویشاوندیت انجام دهم، ولى مى دانم که من هم به زودى به تومى پیوندم و فرصتى براى عمل به وصیت تو نمى ماند.
مـسـلـم در حـالـى کـه به امام حسین (ص) اشاره مى کرد گفت: تنها وصیت من این است که تا زنده اى دست از یارى این مرد بر ندارى (۶۷).
نماز ظهر
ظـهـر از راه رسـیـد شـد ابـو ثمامه صائدى خدمت امام حسین (ص) آمد عرض کرد: فدایت شوم یـاابـاعـبـداللّه! دشمن نزدیک و نزدیک تر مى شود و تا من زنده ام دستشان به شما نخواهد رسید، ولـى دوسـت دارم در حـالى به زیارت پروردگارم نائل شوم که این نماز را هم به امامت شمابه جا آورده بـاشـم حـضـرت نـگـاهـى بـه آسـمـان انداخت و فرمود: نماز را یادآورى کردى، خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد، آرى اول وقت نماز است.
آنـگـاه فـرمود: از لشکر بخواهید دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانیم حصین بن تمیم فریاد زد: نمازشما قبول نمى شود.
حبیب بن مظاهر فرمود: فکر مى کنى نماز تو قبول است، ولى نماز خاندان پیامبر قبول نمى شود؟.
حصین به او حمله کرد با هم در آویختند حبیب او را بر زمین افکند، ولى اهل کوفه نجاتش دادند.
زهـیـر و سـعـیـد بـن عـبداللّه در جلوى امام ایستادند تا آن حضرت نماز بگذارد نیمى از اصحاب مـقابل حضرت صف کشیدند و نیمى دیگر در نماز به او اقتدا کردند و حضرت با اصحاب خود نماز خوف به جا آورد (۶۸).
عابس و شوذب
تـعـداد کـمـى از یـاران امـام حسین (ص) باقى مانده بودند عابس ابن ابى شبیب رو به (شوذب شاکرى)گفت: مى خواهى چه کنى؟.
شوذب گفت: چه باید بکنم، در کنار تو از زاده رسول خدا دفاع مى کنم.
فرمود: از تو همین انتظار مى رود اکنون پیش از من به میدان برو تا شهادت تو را در راه خدا تحمل کنم اگر امروز از تو عزیزتر کسى را داشتم او را پیش از خود به میدان مى فرستادم که امروز آخرین فرصت عمل است.
شوذب پیش رفت و جنگید تا شهید شد.
آنـگـاه عـابس پیش آمد و عرض کرد: یا ابا عبداللّه! امروز بر روى زمین از تو عزیزتر کسى را ندارم، اگر ازجان عزیزتر داشتم در راه تو نثار مى کردم نزد خدا شاهد باش که من پیرو تو و پدرت بودم.
آنـگـاه شـمـشیر برکشید و به میدان رفت در میان میدان ایستاد و فریاد زد: آیا مردى هست که با مـن مقابله کند، عابس دلاورى شجاع است که همه اهل کوفه چهره درخشان او را مى شناسند، به همین جهت کسى را یاراى قدم نهادن به میدان او نیست.
ابـن سـعـد گفت سنگبارانش کنید نامردمان از هر طرف بر او سنگ باریدند، عابس زره از تن بر آورد،کـلاه خـود بـر زمـیـن افـکـنـد و بـه قـلب سپاه زد سپاهیان گروه گروه از مقابل تیغش مى گریختند عاقبت لشکربرگرد او حلقه زد و ناجوانمردانه به تیغش کشیدند (۶۹).
شهداى آل ابى طالب در کربلا
بـه طـورى کـه ابـوالـفـرج اصـفـهانى در کتاب (مقاتل الطالبین) نوشته است، همراه حضرت سیدالشهدا (ص) بیست نفر از آل ابى طالب (ص) در کربلا به شهادت رسیدند که عبارتند از:
فرزندان امیرالمؤمنین على ابن ابیطالب (ص):
۱ ـ ابوالفضل عباس ابن على بن ابیطالب، فرزند ام البنین،.
۲ ـ عثمان بن على بن ابیطالب، فرزند ام البنین (۲۱ ساله)،.
۳ ـ عبداللّه بن على بن ابیطالب، فرزند ام البنین (۲۵ ساله)،.
۴ ـ جعفر بن على بن ابیطالب، فرزند ام البنین (۱۹ ساله)،.
۵ ـ محمد بن على بن ابیطالب،.
۶ ـ ابوبکر بن على بن ابیطالب،.
فرزندان امام حسین (ص):
۷ ـ على بن حسین بن على بن ابیطالب، فرزند لیلى بنت ابى مره ثقفى (۷۰)،.
۸ ـ ابوبکر بن حسین بن ابیطالب (۷۱)،.
۹ ـ عبداللّه بن حسین بن على بن ابیطالب، فرزند رباب بنت امرؤ القیس.
فرزندان امام حسن (ص):
۱۰ ـ قاسم بن حسن بن على بن ابیطالب،.
۱۱ ـ عبداللّه بن حسن بن على بن ابیطالب.
فرزندان عبداللّه بن جعفر:
۱۲ ـ عون بن عبداللّه بن جعفر بن ابیطالب، فرزند حضرت زینب،.
۱۳ ـ محمد بن عبداللّه بن جعفر بن ابیطالب فرزند خوصا،.
۱۴ ـ عبیداللّه بن عبداللّه بن جعفر بن ابیطالب.
فرزندان عقیل بن ابیطالب:
۱۵ ـ عبدالرحمن بن عقیل بن ابیطالب،.
۱۶ ـ جعفر بن عقیل بن ابیطالب فرزند ام البنین بنت الشقر،.
۱۷ ـ عبداللّه بن عقیل بن ابیطالب.
نوه هاى عقیل بن ابیطالب:
۱۸ ـ محمد بن مسلم بن عقیل،.
۱۹ ـ عبداللّه بن مسلم بن عقیل، فرزند رقیطه دختر امیرالمؤمنین،.
۲۰ ـ محمد بن ابى سعید بن عقیل (۷۲).
نوبت آل رسول
اصـحـاب سـیـد الـشـهـدا(ع) عـهد بسته بودند تا زمانى که حتى یکى از آنها زنده است نگذارند خـانـدان رسـول خـدا (ص) به میدان روند و بر این عهد استوار ماندند آخرین نفر از اصحاب یعنى سوید بن ابى المطاع نیز به شهادت رسید.
بـى شـک آنچه تا کنون بر قلب مبارک امام وارد شده بود، سنگین تر از آن بود که در تصور بگنجد آن بزرگ، در حدود یک نیمروز شهادت پنجاه نفر از بهترین یاران خود را به چشم دیده بود، بالاى سـر هـمـه آنها حاضر شده و لحظات سخت جدایى را تحمل کرده بود آرى تنها روحى به بزرگى روح امـام حـسین (ع) مى توانست بار چنین رنج گرانى را بر دوش کشد و همچنان راست قامت و استوار در برابردشمنان بایستد و حتى گامى به عقب نگذارد.
شهادت على اکبر
على بن حسن به سوى میدان حرکت کرد امام دست به دعا برداشت، مى گریست و مى گفت: بار الـهـاتـو شاهد باش جوانى به سوى این قوم مى رود که از نظر صورت و سیرت شبیه ترین مردم به رسول خداست، ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبرت مى شدیم به چهره او مى نگریستیم.
على اکبر به میدان آمد چنان جنگید که لشکر کوفه را به ضجه وا داشت پیاپى حمله مى کرد و پس ازهر بار حمله بر مى گشت و مى گفت پدر جان سنگینى سلاح خسته ام کرده و عطش مرا از پاى در آورده اسـت، آیا به جرعه اى آب دسترسى دارى؟
و امام در جواب مى فرمود: عزیز من صبر کن، بـه زودى ازدسـت رسـول خدا سیراب مى شوى و او دوباره حمله مى کرد تا در نهایت ضربه اى بر سرش زدند، دشمن دور او را گرفت و با شمشیر قطعه قطعه اش کردند.
عـلـى چـون خـود را در حال شهادت دید فریاد زد: پدر جان خداحافظ، این جدم رسول خداست کـه سلامت مى رساند و مى گوید به سوى ما بشتاب امام حسین (ص) بالاى سر على آمد، بدن پاره پـاره اش رانظاره کرد آنگاه فرمود: لعنت خدا بر قومى که ترا کشت، پسرم، اینان چقدر در شکستن حرمت رسول خدا جسورند آه! بعد از تو خاک بر سر دنیا امام حسین (ع) جنازه شهیدان را غالبا خود بـه خیمه مى رود،اما تاب در بغل کشیدن جوانش را نداشت از این رو جوانان هاشمى را فراخواند و فرمود: پیکر برادرتان را بردارید و به خیمه برید (۷۳).
شهادت قاسم بن حسن (ع)
قـاسـم پـسـر امـام حـسـن مـجـتبى (ص)، نوجوانى که هنوز به حد بلوغ نرسیده است به حضور حضرت رسیده و از ایشان اجازه نبرد مى خواهد، ولى حضرت او را باز مى دارد قاسم اصرار مى کند و دسـت وپـاى عـمـوى خود را مى بوسد امام به او اجازه مى دهد، ولى قبل از حرکت او را در آغوش مى کشد و هر دوچنان مى گریند که بى تاب بر زمین مى افتند.
حـمـیـد بـن مـسـلـم مـورخ واقـعه کربلا مى گوید: جوانى به میدان آمد که صورتش چون پاره ماه مى درخشید، شمشیرى در دست، پیراهنى بر تن و جفتى نعلین در پا داشت که بند یکى از آنها بریده بودو فراموش نمى کنم که بند کفش پاى چپش پاره بود.
عـمر و بن سعد ازدى گفت: مى خواهم به او حمله کنم گفتم سبحان اللّه براى چه؟
به خدا اگر این جوان مرا بزند دست به سویش بلند نمى کنم، این گروهى که دور او را گرفته اند براى او بس است.
گـفـت: بـه خـدا حـمـلـه خواهم کرد و بر او تاخت و دست از او بر نداشت تا با شمشیر بر فرقش نواخت قاسم به صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عمو جان!.
امـام حـسـیـن (ص) هـمانند باز شکارى خود را به میدان رساند و چون شیر خشمگین حمله کرد شـمـشـیربه سوى عمروبن سعد کشید، او دست خود را سپر کرد و دستش از آرنج جدا شد عمرو فریادى کشید وحضرت او را رها کرد لشکر کوفه براى نجات او آمدند ولى او را زیر پاى اسبان خود له کردند وقتى غبارفرو نشست حسین را دیدم که بالاى سر قاسم ایستاده و قاسم پاهاى خود را به زمین مى کشد.
حـضـرت فـرمـود: بـه خدا بر عمویت گران است که تو او را بخوانى، ولى جوابت ندهد، یا جوابت دهـدولـى بـه حـالت سودى نبخشد دور باد قومى که ترا کشت آنگاه پیکر پاک قاسم را در آغوش کشید و او را به خیمه شهدا آورد (۷۴).
پـس از حـسـیـن بـن على (ص) درخشان ترین چهره در واقعه کربلا، چهره ابوالفضل عباس (ص) است حضرت عباس (ص) فرزند امیرالمؤمنین (ص) و برادر امام حسین (ص) است.
آن حـضـرت بـه هـنـگام شهادت ۳۴ ساله بود و تمام فضائل و کمالات انسانى را در خویش جمع داشـت در این جا به پاس بزرگداشت شخصیت والاى او به ذکر چند فضیلت از آن حضرت که در واقعه کربلا رخ داده است بسنده مى کنیم.
امان نامه
هـنـگـامـى کـه عـبـیـداللّه بـن زیـاد به تحریک شمر بن ذى الجوشن تصمیم قطعى به جنگ با امـام حـسـیـن (ص) گـرفت و حکم جنگ را به دست شمر داد تا به کربلا برساند، عبداللّه بن ابى الـمـحـل بن حزام از برادرزاده هاى ام البنین (مادر ابوالفضل)، در مجلس حاضر بود او از ابن زیاد خـواست براى پسران ام البنین امان نامه اى بنویسد و ابن زیاد نیز به خواسته او امانى نوشت عبداللّه امـان نامه را توسط غلامش به کربلا فرستاد او به کربلا آمد و خدمت عباس (ص) و برادرانش رسید آن بـزرگـواران بدون این که نامه رااز او بگیرند گفتند: دایى ما را سلام برسان و بگو ما نیازى به امان شما نداریم، امان خدا از امان زاده سمیه بهتر است (۷۵).
و بـدیـن وسـیله ثابت کردند که مرگ در سایه عزت و جوانمردى را بر زندگى در کنار نامردمان ترجیح مى دهند.
امان مجدد
جـنـاب ام الـبنین مادر ابوالفضل، از طایفه کلاب است و شمر بن ذى الجوشن نیز کلابى است، به هـمـیـن جهت در عرف عرب او نیز دایى ابوالفضل به شمار مى آید روز نهم محرم، شمر خود را به اردوگـاه امام حسین (ص) نزدیک کرده فریاد زد: خواهرزادگان من کجایند؟
فرزندان ام البنین نـخست از پاسخ دادن به او خوددارى کردند آنها صاحب این ندا را در خور پاسخ نمى دانستند، ولى امام حسین (ص) فرمود:جوابش را بدهید، او هر چند فاسق است، یکى از دایى هاى شماست.
عـباس (ص) پاسخ داد: چه مى خواهى؟
گفت: اى خواهرزادگان من! شما در امانید! طاعت یزید رابپذیرید و خود را با برادرتان حسین به کشتن ندهید.
آن بزرگواران در جوابش گفتند خدا ترا و امانت را لعنت کند، تو ما را امان مى دهى، در حالى که زاده رسول خدا (ص) در امان نیست (۷۶).
علم
در جـنـگ هـاى قدیم، علم نشانه بقا کیان لشکر است و تا زمانى که پرچم لشکرى در اهتزاز است کیان لشکر باقى است و هنگامى که پرچم سرنگون شود، لشکر شکست خورده محسوب مى شود به هـمـیـن جـهت همیشه پرچم به دست شجاع ترین افراد که نسبت به مبنا و هدف جنگ عقیده اى راسخ دارند داده مى شود و به همین دلیل در اکثر غزوات رسول خدا (ص) چون بدر، احد، حنین و خیبر، پرچم اسلام دردست امیرالمؤمنین بود (۷۷).
روز عـاشـورا در حـالـى که تعدادى از برادران امام حسین (ص) و اصحاب بزرگوارش در صحنه نـبـردحضور داشتند و هر کدام خود از زمره شجاعان به شمار مى رفتند، امام پرچم لشکرش را به دست عباس (ص) داد، چرا که او از هر جهت شایسته ترین فرد براى این مقام بود (۷۸).
پیمان فداکارى
در شـب عـاشـورا، امـام حسین (ص) از اهل بیت و اصحاب بیعت خود را برداشت و از آنها خواست کـه در تـاریـکى شب پراکنده شوند نخستین کسى که اظهار وفادارى کرد عباس بود او در جواب امام حسین (ص) گفت: چرا چنین کنیم؟
براى این که بعد از تو زنده بمانیم؟
خدا آن روز را نیاورد و پس از اوبود که اصحاب هر کدام به بیانى اظهار وفادارى کردند (۷۹).
سقا
در ایـامـى کـه لـشـکـر کـوفـه ناجوانمردانه آب را به روى امام و اصحاب و اهل بیتش بسته بود، عـبـاس (ص)بـارهـا دل بـه دریاى خطر زد و اهل و اصحاب آن حضرت را سیراب کرد و به همین جهت بود که آن حضرت را (سقا) لقب دادند (۸۰).
در روز عـاشـورا نـیـز هنگامى که اصحاب با وفاى امام حسین (ص) در دفاع از حریم دین به قلب لشکرکوفه مى تاختند، هرگاه کار بر یکى از آنها دشوار مى شد و در حلقه محاصره دشمن گرفتار مى آمد، این عباس بود که در نجات او تن به خطر مى داد و لشکر کوفه را پراکنده مى کرد (۸۱).
به خاطر این همه فضیلت بود که شهادتش بر حسین (ص) سخت گران آمد و هنگامى که او را در خون افتاده دید، فرمود: هم اکنون کمرم شکست و بیچاره شدم (۸۲).
امام حسین (ع) تنهاست ـ طلب یارى
امـام حـسین (ص) تنها ماند و هر چه نگاه کرد، جز زنان و کودکان در اطراف خویش یاورى نیافت دروسـط مـیـدان ایـستاد و با صداى بلند فرمود: آیا کسى هست که از حرم رسول خدا (ص) دفاع کند؟
آیاخداپرستى هست که در مورد ما از خدا بترسد؟
آیا فریاد رسى هست که به فریاد ما برسد؟
آیا کسى هست که به انتظار پاداش الهى ما را یارى کند؟.
و اینجا بود که صداى شیون و زارى از زنان و حرم برخاست (۸۳).
آخرین سرباز
امام حسین (ص) از میدان به خیمه گاه بازگشت، بر در خیمه ایستاد و فرمود: طفل کوچکم على رابـیاورید تا با او خداحافظى کنم کودک را به حضرت دادند او را در دامن خویش نهاد، مى بوسید ومـى فـرمود: واى بر این قومى که خصم آنها در قیامت جد توست کودک در دامن پدر آرمیده بود حـرمـلـه بن کاهل اسدى کلوى، او را نشانه گرفت تیر در گلوى على اصغر نشست و گلویش را سراسر برید.
حضرت دست در زیر گلوى اصغر گرفت، از خون پر کرد و به طرف آسمان پاشید آنگاه پیاده شد باغلاف شمشیر قبر کوچکى کند، کودک را به خون خویش رنگین ساخت و به خاک سپرد (۸۴).
امام، رو به میدان
امام حسین (ص) وقتى آخرین سرباز خود را در راه خدا قربانى کرد سوار بر اسب، شمشیر بر کشید ودر حالى که در مقابل لشکر کوفه ایستاده بود رجز مى خواند:
(هـمـیـن افـتـخـار مـرا بـس که فرزند على نیکو سیرتى از آل هاشمم، جدم رسول خداست که بـرترین گذشتگان است و ما چراغ درخشان خدا در روى زمینم مادرم، دختر پاکدامن احمد است عمویم، جعفراست که طیار خوانده مى شود کتاب خدا در میان ما نازل شده و هدایت و وحى الهى در میان ماست مادر میان خلائق امان خداییم صاحبان حوض کوثر ماییم، که دوستان خود را از آن سیراب مى کنیم درقیامت دوستداران ما سعادتمند و دشمنان ما زیانکارند (۸۵).
امام در میدان
امـام حـسـیـن (ص) در مـیـان مـیدان همچنان مبارز مى طلبید و هر کس به مصاف حضرتش پا مى نهاد،کشته مى شد و به این ترتیب شمار زیادى از شجاعان لشکر را در یک نبرد نابرابر به خاک و خـون کـشـیدلشکر که از وجود مردى هماورد او خالى بود، ناجوانمردانه دور زد و به سمت خیام اباعبداللّه (ع) حمله آورد.
حـضـرت فـریـاد بـرآورد: واى بـر شـمـا اى پـیـروان آل ابى سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت نـمى ترسید،لااقل در این دنیا آزاده باشید، اگر چنانکه مى گویید عرب هستید چون گذشتگان خود باشید.
شمر فریاد زد: منظورت چیست؟.
فـرمـود: مـى گـویم من با شما مى جنگم و شما با من زنان گناهى ندارند تا من زنده ام، نگذارید این سرکشان نادان مزاحم حرمم شوند.
شـمـر گـفـت: این خواسته بر حقى است، به اصحابش فرمان داد: دست از حرمش بدارید و روى به خودش آرید، به جان خودم سوگند که او هماورد کریمى است (۸۶).
محاصره
حـضـرت را مـحاصره کردند و از هر طرف بر او هجوم بردند حضرتش به آنها حمله مى کرد و آنها ازچـپ و راست مى گریختند آرى هرگز شکست خورده اى که همه فرزندان، اهل بیت و یارانش کشته شده باشد چون او قوى دل، خود دار و شجاع دیده نشده است (۸۷).
به دنبال آب
امـام حـسـیـن (ص) در حـال نـبرد سعى مى کرد خود را به فرات برساند، ولى هر بار که به سوى فرات اسب تاخت، لشکر هجوم آورد و او را از آب دور کرد (۸۸).
خضاب خون
سـالار شـهیدان در حال نبرد بود تیرى از کمان جفا جست و بر پیشانى نورانى اش نشست حضرت تـیـررا بـیـرون کـشـید خون بر چهره و ریش مبارکش جارى شد دست به دعا برداشت: بارالها تو مـى بـیـنـى از ایـن بندگان سر کشت چه مى کشم آنگاه چون شیر خشمگین حمله کرد و دشمن چـونـان گـلـه اى بز که گرگ درآن افتاده باشد از دم تیغش مى گریخت شمشیرش به هرکس مى رسید بر خاک مى افتاد و تیر چون باران برجسم شریفش مى بارید و او همچنان حمله مى کرد تا خستگى بر جسم شریفش چیره شد ایستاد تا دمى بیاساید سنگى به پیشانى مجروحش زدند دوباره خـون بـر چـهـره اش جـارى شـد پیراهنش را بالا آورد تاخون از چهره برگیرد تیرى سه شعبه بر شکمش زدند مى خواست تیر را بیرون آورد ولى تا عمق سینه اش پیش رفته بود ناچار آن را از میان کمر بیرون کشید و خون چون ناودان جارى شد.
مـشـتـى از خـون بـرگـرفـت و بـه آسـمـان پاشید و مشتى دیگر پر کرد و بر سر و صورت مالید فرمود:مى خواهم جدم رسول خدا را با خضاب خون ملاقات کنم (۸۹).
نزدیک مقصد
امـام حـسـیـن (ص) از کـثـرت زخـم ناتوان شده بود دست از جنگ کشید و در جاى خود ایستاد پـیـکـرشـریفش از تیر و نیزه و شمشیر پاره پاره بود افراد زیادى به قصد حمله با حضرتش مواجه شـدنـد، ولـى هنگامى که حال او را مشاهده مى کردند برمى گشتند هیچ کس نمى خواست گناه کـشـتـن فـرزنـد پـیـامبر را به عهده بگیرد مدت زیادى همچنان جنگ راکد ماند عاقبت شمر به افرادش نعره زد: منتظر چه هستیدبکشید او را گروهى از ناجوانمردان دور او را گرفتند زرعه بن شـریـک تـمـیـمـى، سنان بن انس نخعى وصالح بن وهب مرى، هر کدام ضربه اى سخت بر جسم شریفش زدند و آن پیکر پاک از روى زین به زمین افتاد (۹۰).
گریه دشمن
امـام (ص) در مـحـاصـره دشـمن گرفتار بود از هر طرف ضربتى بر پیکر شریفش مى آمد، زینب دخـتـررشـیـد عـلى (ص) از خیمه بیرون آمد سر گشته در میان میدان ایستاد فرمود: اى کاش آسـمـان بـر زمـین مى آمد چشمش به عمر سعد افتاد فرمود: اى عمر! ابا عبداللّه را مى کشند و تو ایستاده اى و نظاره مى کنى؟.
اشـک از چـشـمـان عـمـربـن سـعـد جـارى شـد، حالت زینب را تاب نیاورد صورت خویش را بر گرداند (۹۱).
شهادت
امـام (ص) بر زمین افتاد، بلند شد نشست تیرى را که در گلوى شریفش نشسته بود بیرون کشید سـنان دوباره آمد با نیزه، چنان جسم شریفش را آزرد که حضرتش در خاک غلطید آنگاه به خولى بـن یـزیداصبحى گفت: سرش را جدا کن خولى خنجر در دست پیش رفت، ولى لرزه بر اندامش افتاد و بازگشت سنان خود از اسب پیاده شد و سر مبارکش را جدا کرد (۹۲).
شهادت امام به روایت خطیب خوارزم
فـرزنـد رسـول خـدا (ص) روى زمـیـن افـتـاده بـود شمر و سنان بالاى سرش آمدند، حضرت از تـشـنـگـى زبانش را در دهان مى چرخاند شمر با لگد بر سینه مبارکش کوبید و گفت: اى پسر ابو تـراب! مـگر تونمى گویى پدرت ساقى کوثر است و به هر کس دوست دارد از آب کوثر بدهد صبر کـن تا به دست اوسیراب شوى آنگاه به سنان گفت: سرش را جدا کن سنان امتناع کرد و گفت: نمى خواهم در قیامت پیامبر خصم من باشد شمر خشمگین شد بر سینه مبارک امام نشست دست به خنجر برد حضرت لبخندى زد فرمود: نمى دانى من کیستم که مرا مى کشى؟.
گـفـت: بـه خـوبـى مـى شـنـاسـمـت، مـادرت فاطمه زهراست، پدرت على مرتضاست و جدت مـحـمـدمـصـطـفى، ولى بى باکانه ترا مى کشم آنگاه شمشیر کشید و جسم شریف حضرت را زیر ضربات شمشیرگرفت و در نهایت سر مبارکش را جدا کرد (۹۳).
بانوى شهید در کربلا
ام وهـب هـمـسـر عـبـداللّه بن عمر کلبى، همراه همسرش از کوفه به کربلا آمده بود روز عاشورا شوهرش به میدان آمد، شجاعانه مى جنگید تا چند نفر را کشت.
ام وهـب عـمـود خـیـمـه اى را بـرداشت و به سوى میدان دوید خطاب به شوهرش گفت: پدر و مـادرم فـدایـت در راه ذریـه پاک پیامبر بجنگ عبداللّه خواست او را به خیمه ها برگرداند، ولى او امتناع کرد وپاسخ داد: به خدا قسم به خیمه باز نمى گردم تا با تو کشته شوم.
امـام حـسـیـن (ص) صـدایـش زد فرمود: خدا به شما خانواده پاداش خیر دهد، بر گرد، جهاد بر زنان واجب نیست ام وهب براى اطاعت از امام به خیمه بازگشت.
شوهرش جنگید تا به شهادت رسید، ام وهب بالاى سرش آمد نشست با او سخن مى گفت و خاک ازچهره مبارکش مى سترد و مى گفت: بهشت گوارایت باد.
شـمـر او را دیـد غـلامـش را بـه سوى او فرستاد غلام با عمودى بر سر او زد و آن پاک سرشت در کنارشوهرش به شهادت رسید (۹۴).
وقایع بعد از شهادت ـ تاراج
چـون حـسـیـن بـن على (ص) به فیض شهادت نائل آمد، عده اى از نامردمان برگرد پیکر پاکش جـمع شدند و سلاح و لباسش را بین خود قسمت کردند آنگاه لشکر به خیام حرم یورش برد و تمام اموال اهل حرم را به تاراج برد، حتى چادرهاى زنان را از سرشان برداشتند (۹۵).
مـردى را دیـدنـد که زینت آلات فاطمه دختر امام حسین (ص) را از او مى گیرد و در همان حال گریه مى کند فاطمه رو به او کرد و فرمود: چرا گریه مى کنى؟
گفت: دختر رسول خدا را غارت مى کنم ومى خواهى گریه نکنم؟.
فرمود: حال که چنین است دست از این کار بدار.
گفت: هراسم از آن است که اگر من غارت نکنم دیگرى این کار را خواهد کرد (۹۶).
عامل اساسى
اسـاسـى تـریـن عـامـلـى کـه باعث شد خاندان بنى امیه على رغم عدم شایستگى، منصب خلافت پـیـامـبـراسلام را غصب کرده و سالها بر جهان اسلام حکم برانند و در مقابل، اهل بیت و فرزندان رسول خدا باتمام شایستگى و على رغم تمام سفارشات پیامبر اکرم (ص) از صحنه سیاسى کنار زده شوند و گرفتاردسیسه و قتل و غارت اموى ها شوند، جهالت و ناآگاهى مردم آن زمان بود.
در واقـعـه کـربـلا در کنار تمام عواملى که مردم کوفه را به صحنه جنگ با امام حسین کشید، به وضوح مى توان عامل جهالت را مشاهده کرد.
بـه عـنوان نمونه در حالى که مردم کوفه امام حسین (ع) را به خوبى مى شناختند و دشمنان او را نیزتجربه کرده بودند، اکثر آنها تحت تاثیر تبلیغات بنى امیه، گمان مى کردند در یک جهاد مقدس شرکت کرده و با دشمنان خدا مى جنگند، به طورى که عمر سعد با تکیه بر این خیال باطل مردم، در عـصـر تاسوعا به عنوان فرمان حمله در میان لشکر کوفه ندا مى دهد: اى لشکر خدا! سوار شوید شـمـا را مـژده بـهـشـت باد (۹۷) همچنین در روایاتى که گذشت دیدیم که هیچ کس حاضر نـمـى شد کشتن امام حسین (ص) را به عهده گیرد، چرا که مى دانستند کشتن او تجاوز به حریم رسـول خـداسـت مـى گـفتند: نمى خواهیم در قیامت پیامبر خصم ما باشد این در حالى است که هـمـین مردم مقدمات شهادتش را فراهم کرده بودند و با این حال گمان مى گردند اگر آخرین ضربه را به عهده نگیرند باز هم مسلمان و پیرو پیامبر اسلامند و دلیلى ندارد که در روز قیامت رو در روى حضرتش قرار گیرند.
غارت خیمه ها
لـشـکر لجام گسیخته کوفه وارد چادرهاى حرم شد امام سجاد (ص) در بستر بیمارى افتاده بود شمرتصمیم گرفت او را بکشد، حمید بن مسلم خود را رساند و با او سخن گفت تا ابن سعد رسید و دستورداد سپاهیان از چادرها دور شوند او گفت از این پس کسى مزاحم این جوان بیمار نشود و هر کس هر چه از اهل حرم گرفته پس دهد، ولى غارتیان چیزى پس ندادند (۹۸).
پی نوشت:
۱-مـقتل خوارزمى، چاپ مکتبه المفید، ص ۸۰ ـ ۱۷۷، ج ۱، الاخبار الطوال، ص ۷ ـ ۲۲۵ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۰.
۲-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲ ـ ۱۸۱ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۱ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۵ ـ ۱۴ و الاخبار الطوال، ص ۲۲۷.
۳-زرقـا دخـتـر مـوهـب، مـادر حکم بن عاص و مادر بزرگ پدرى مروان بن حکم، از روسپیان مشهور زمان جاهلیت است به همین جهت کسانى که قصد نکوهش مروان و بنى مروان را داشتند، به آنها بنى الزرقا مى گفتند (کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۹۴).
۴-مـقـتل خوارزمى، ج ۱، ص ۴ ـ ۱۸۳ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۵ و الاخبار الطوال، ص ۲۲۸ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۱.
۵-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۴ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۵ و الاخبار الطوال، ص ۲۲۸ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۲.
۶-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۵ ـ ۱۸۴.
۷-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۸ ـ ۱۸۷ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۳ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۷ ـ ۱۶.
۸-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۹ ـ ۱۸۸.
۹-الطبقات الکبرى، ابن سعد، ص ۵۴، ترجمه امام حسین.
۱۰-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۱.
۱۱-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۰ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۴.
۱۲-مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۱۸۲، ۱۸۴ و ۱۸۵.
۱۳-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۸.
۱۴-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۸.
۱۵-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۰.
۱۶-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۸.
۱۷-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۹۹ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۰ و ۴۲ و ۴۳.
۱۸-.
۱۹-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۹، کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۷.
۲۰-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۹ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۷.
۲۱-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۹۰ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۰ و الاخبار الطوال، ص ۲۲۹.
۲۲-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۳ ـ ۱۹۱.
۲۳-مـصادر کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۱ ـ ۲۰ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۵ ـ ۱۹۴ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲ ـ ۲۶۱ و الاخبار الطوال، ص ۲۲۹.
۲۴-کـامـل ابـن اثـیـر، ج ۴، ص ۲ـ۲۱ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۷ـ۱۹۶ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۴ـ۲۶۳ و الاخبار الطوال، ص ۲۳۰.
۲۵-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۵۸ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۱ و مروج الذهب، ج ۳، ص ۶۴ و متقل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۹۷.
۲۶-تـاریخ طبرى، ج ۴، ص ۶ـ۲۶۵ و مقتل خوارزمى، ج ۱،ص ۱۹۹ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۳ و الاخبار الطوال، ص ۲ـ۲۳۱.
۲۷-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۶۶ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۹۹ و الاخبار الطوال، ص ۲۳۲ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۴.
۲۸-مـروج الـذهـب، ج ۳، ص ۶۷ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۰۰ و کامل ابن اثیر، ص ۲۵ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۸۱.
۲۹-کـامـل بن اثیر، ج ۴، صص ۳۰ـ۲۷ و تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۴ـ۲۷۲ و الاخبار الطوال، صص ۸ـ۲۳۷ و مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۶ـ۲۰۳.
۳۰-تـاریخ طبرى، ج ۴، صص ۸ـ۲۷۵ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۸ـ۲۰۶ و مروج الذهب، ج ۳، ص ۶۷ و کامل ابن اثیر، ج ۴، صص ۳۲ـ۳۰ و الاخبار الطوال، صص ۸ـ۲۳۷.
۳۱-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۷۹ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۰۹ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۲.
۳۲-تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۲ـ۲۸۱ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۱۰ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۴ و مروج الذهب، ج ۳، صص ۹ـ۶۸.
۳۳-تـاریـخ طبرى، ج ۴، صص ۳ـ۲۷۲ و مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۳ـ۲۱۲ و کامل ابن اثیر، ج ۴، صص ۵ـ۳۴.
۳۴-تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۴ـ۲۸۳ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۵ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۱۳.
۳۵-الاخبار الطوال، ص ۲۴۳ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۲۰ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۸ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۱۶ و ۲۱۹ وتاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۸۹.
۳۶-عبداللّه بن زبیر بعدها در مکه کشته شد منظور على (ع) از قوچ در این پیشگویى، خود عبداللّه بوده است.
۳۷-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۸ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۸۹.
۳۸-تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۹۰ـ۲۸۹ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۰ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۹۰ و الاخبار الطوال، ص ۲۴۵.
۳۹-کامل ابن اثیر، ج ۴، صص ۱ـ۴۰ و تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۲ـ۲۹۱ و مقتل خوارزمى، ج ۱ صص ۸ـ۲۱۷.
۴۰-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۱۵ تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۸۵.
۴۱-کامل ابن الاثیر، ج ۴، ص ۴۱ الاخبار الطوال، ص ۲۴۳.
۴۲-کـامـل ابـن اثـیر، ج ۴، ص ۴۱ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۹۷ و الاخبار الطوال، ص ۶ ـ ۲۴۵ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۶ ـ ۲۳۴.
۴۳-مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۹ ـ ۲۲۸ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۲۹.
۴۴-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۰ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۲۸ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۳.
۴۵-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۷ـ۲۳۶.
۴۶-راویه در لغت حجاز به معنى شتر آبکش است.
۴۷-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۲ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۶ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۰.
۴۸-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۱.
۴۹-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۲ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۴.
۵۰-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۳ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۴.
۵۱-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۴ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۴۸.
۵۲-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۵.
۵۳-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۵۱ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۰۸.
۵۴-امل ابن اثیر، ج ۴، صص ۲ـ۵۱ و تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۹ـ۳۰۸ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۴.
۵۵-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۷.
۵۶-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۱۲ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۴.
۵۷-کـامـل ابـن اثیر، ج ۴، ص ۳ـ۵۲ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۱۰ـ۳۰۹ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۴۰ـ۲۳۹
۵۸-مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۵ـ۲۴۴.
۵۹-کـامـل ابن اثیر، ج ۴، ص ۵۷ و تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۷ـ۳۱۶ و انساب الاشراف، ج ۳، صص ۵ـ۱۷۴.
۶۰-مـقـتـل خـوارزمـى، ج ۱، ص ۲۴۶ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۱۵ و انساب الاشراف، ج ۳، ص ۴ـ۱۸۳.
۶۱-تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۸ـ۳۱۷ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۸ـ۵۷.
۶۲-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۶۰ ـ ۵۹.
۶۳-کامل ابن اثیر، ج ۴، صص ۳ـ۶۱.
۶۴-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۶۴.
۶۵-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۶۵.
۶۶-تـاریخ طبرى، ج ۴، ص ۹ـ۳۲۸ و انساب الاشراف، ج ۳، ص ۲ ـ ۱۹۱ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷ـ۶۶.
۶۷-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۳۱ و مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۱۵ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۸ ـ ۶۷.
۶۸-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۱۷ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۱.
۶۹-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۹ ـ ۳۳۸ و مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳ ـ ۲۲.
۷۰-بنا به نقل خوارزمى على بن حسین (ع) هنگام شهادت ۱۸ ساله بوده است.
۷۱-بنا به نقل ابن اثیر: این ابوبکر فرزند امام حسن (ع) است (کامل، ج ۴، ص ۹۲).
۷۲-مقاتل الطالبین، ص ۹۸ ـ ۸۴ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۳ ـ ۹۱.
۷۳-مقاتل الطالبین، ص ۱۱۶ و مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۱ ـ ۳۰ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۴.
۷۴-مـقـتل خوارزمى، ج ۲، ص ۸ ـ ۲۷ و مقاتل الطالبین، ص ۹۳ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۵ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲ ـ ۳۴۱.
۷۵-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۱۴ کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۵۶.
۷۶-تذکره الخواص، ص ۲۲۴ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۵۶.
۷۷-الصواعق المحرقه، ص ۱۲۰، فصل اول از باب نهم.
۷۸-تذکره الخواص، ص ۲۲۶ و کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۵۹ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۲۰.
۷۹-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۱۸.
۸۰-نور الابصار، ص ۹۳ و مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۰.
۸۱-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۴۰.
۸۲-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۰.
۸۳-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۲.
۸۴-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۲.
۸۵-همان، صص ۳ ـ ۳۲.
۸۶-همان، ص ۳۳.
۸۷-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۷، مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۳.
۸۸-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۴.
۸۹-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۴.
۹۰-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۵ ـ کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۸.
۹۱-تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۴۵ و مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۳۵.
۹۲-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۸ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۴۶ و مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۶ ـ ۳۵.
۹۳-مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۷ ـ ۳۶.
۹۴-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۶۵ و ۶۹ و انساب الاشراف، ج ۳، ص ۱۹۶ و تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۴ ـ ۳۳۳.
۹۵-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۹.
۹۶-الطبقات اکبرى، لابن سعد، ترجمه امام حسین (ص) ص ۷۸.
۹۷-مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۴۹.
۹۸-کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۹.
منبع : کتاب امام حسین علیه السلام و عاشورا از دیدگاه اهل سنت