در دامنه بحث جلسات گذشته، تا حدودى با ارزش هاى حیات و زندگى آشنایى پیدا کردیم . براى دریافت عظمت و ارزش هاى حیات، باید درس ها خوانده شود و بررسى هاى بسیارى انجام بگیرد. ولى متاءسفانه، آن چه که بیشتر متفکران را مشغول مى کند، حقیقت خود حیات نیست . همان طور که گفته شد و در آیه قرآنى دیدیم :
یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون (۱) ((از زندگى دنیا، ظاهرى را مى شناسند و حال آن که از آخرت غافلند.))
{انسان ها} یک پدیده اى از زندگى دنیا، تا آن جا که بتوانند خودشان را اداره کنند، به دست مى آورند. به قول بعضى ها، این انسان طبیعت گرا، این انسان خودگرا و خودپرست ، کارى که مى کند، این است که دنیا را به یک لانه کوچک و به یک سوراخ لانه تشبیه کرده است .
هم در این سوراخ دانایى گرفت
متاءسفانه اغلب این طور بوده است. حال، حیات دنیا چیست؟ {آیه شریفه مى فرماید:} یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا، ((پدیده اى، ظاهرى، نمودى از حیات دنیا را مى شناسند، نه حیات را)). همان طور که مى دانید، دنیا به معناى پست است، و مؤ نث ادبى است .
انما الحیوه الدنیا لعب و لهو(۲)
((زندگى دنیا، فقط سرگرمى و بازى است .))
تازه ، از این لهو و لعب ، فقط ظاهرى مى بینید. صدق الله العلى العظیم .
گفت دنیا لهو و لعب است و شما
در این بیت ، هم آیه را بیان نموده ، و هم صدق الله را گفته است . راست فرماید خدا، صدق الله العلى العظیم .
{انسان} به میل خود از طرز فکر مورد پسند خود خرسند مى شود و نام ((علم )) هم بر روى آن مى گذارد.
جمله اى اضافه مى کنم که حتما در نظر همه ، مخصوصا دانشجویان عزیزمان باشد.
در مورد پدیده طبیعى زیست ، یعنى همان که اکنون مى بینید، این که در جانداران و انسان هم هست ؛
مثلا احساس مى کند، توالد و تناسل مى کند، براى خود محیط زیست درست مى کند و حیات خود را تاءمین مى کند، یکى از زیست شناس هاى شماره یک دنیاى امروز مى گوید:
((دانش ما براى شناخت این که در روى زمین ، این پدیده به وجود آمده است چیست ، باید بگوییم چنین کیهانى احتیاج بود که این زندگى را به وجود بیاورد.(۳) ))
این پدیده و نمود طبیعى محض آن است که ؛ یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا. آنان که عاقلانه قدم برداشته و احتیاط کرده اند، معترفند که ما حقیقتش را نمى دانیم . {حال آن که }، در آن ریگزار عربستان در چهارده قرن پیش ، گفته است که نمى توانید جلو بروید. چون از این محل یک روشنایى ندارید. فقط یک بعد آزمایشگاه را به شما نشان خواهد داد. آزمایشگاه ها براى پیشرفت ، خیلى هم لازم و ضرورى هستند، اما بدانید که چه بعدى از زندگى را به شما نشان خواهند داد.
متاءسفانه ، تاکنون تحقیقات بشرى چه در شرق و چه در غرب ، اعتراف مى کنند که به حقیقتش نرسیده اند. {البته} همه این متفکران ، کوته بین نیستند. ما اشخاص عمیقى داریم که واقعا بشریت ، مرهون آن هاست . {همان متفکران} مى گویند حقیقت آن را از ما نپرسید، زیرا ما نمى دانیم. ما {فقط} بعضى از پدیده ها و مختصات را توضیح مى دهیم و بررسى مى کنیم.
حال ، حیات دنیا یعنى چه ؟ درباره حیات دنیا، شش آیه وجود دارد که به نمونه هایى دیگرى از آن در قرآن اشاره مى کنیم :
و ما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب (۴)
((زندگانى این دنیا، جز لهو و لهب چیزى نیست.))
فلا تغرنکم الحیوه الدنیا(۵)
((زندگانى دنیا، شما را مغرور نکند.))
و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور(۶)
((و زندگى دنیا، چیزى جز متاع غرور چیزى نیست.))
متاع ((چیزى است ، یا چیزکى است که از آن مى شود خیلى ساخت)). همان طور که امیرالمؤمنین (علیه السلام)، پدر حسین (علیه السلام) فرمود: ((اگر بخواهید به خود دنیا، به عنوان مطلوب مستقل و هدف نهایى بنگرید، دست شما خالى خواهد شد. اما اگر به عنوان وسیله به آن بنگرید، این ناچیز به همه چیز مبدل مى شود)). خوشا به حال انسانى که با این دنیا نگریست ، نه این که در این دنیا نگریست . {خوشا به حال انسانى که} این دنیا را سکوى پرواز قرار داد، نه مقصد پرواز، این جا مقصد پرواز نیست ، حیات دنیاست ، آن هم با این علم و با این معارفى که ما به دست مى آوریم .
زمانى به فکر افتادم تا جملات و مطالبى را که بزرگان بشریت، در ناتوانى از شناخت حقایق به شما تحفه داده اند جمع کنم، ولى به علت کار زیاد موفق نشدم، امکان این هست که در دو - سه جلد کتاب، آن ها را جمع کرد. {توصیه مى کنم}، همت نموده و آن ها را پیدا کنید، حتى از دوستان علاقه مند به علوم انسانى خواهش کنید، آن ها را همان گونه که واجب است پیدا کنند. که از قرن هجده تاکنون، چه قدر نظریات به عنوان علم مطرح شد و بعد باطل در آمد. آیا براى پایان نامه هاى فوق لیسانس و دکترا، موضوعى بالاتر از این مى خواهید؟ به عنوان نمونه، فقط چند جمله را عرض مى کنم، سپس به موضوع بحثمان بر مى گردیم .(۷)
عقاید نویسنده این عبارات ، مادى است . على القاعده مکتب او، نباید چنین اعترافى کند، ولى طبیعى است که باید اعتراف کند، زیرا چاره اى نیست :
((روح در نتیجه پیش بینى خود، دو چیز را احساس مى کند: یکى این که خود را در میدان لایتناهى طبیعت که به قول پاسکال مرکزش همه جاست و محیطش هیچ جا نیست ، درک کرده ، با کمال غرورى که دارد، مجبور به سر انداختن مى شود.))
بیایید پایین این قدر ادعا نکنید. ابن سینا مى گوید ((به قدر یک ذره اش را دقیقا نفهمیدم چیست ))، ولى شما هم مدام ادعا مى کنید. نویسنده در ادامه مى گوید:
سقراط یونانى اعتراف مى کند:
تا بدان جا رسید دانش من
(البته نویسنده اشتباه کرده است ، زیرا این عبارت از سقراط نیست ، بلکه از ابوشکور بلخى است ).
آن چه از سقراط در پندنامه نقل شده است ، این که گفت :
((اگر من مى دانستم بعد از من ، اهل خرد به من عیب نمى گیرند و نمى گویند سقراط، دانش جهان را به یک بار دعوى کرده ، مطلق بگفتمى چیزى ندانم . ولى چگونه مى توانم بگویم . این دعوى از من بزرگ باشد.))
سپس در ادامه مى گوید:
((ابوشکور بلخى ، خود را به دانش مى ستاید که مى گوید: تا بدان جا رسید دانش من که بدانم همى که نادانم .
سقراط مى گوید: درخشان ترین فکرهاى نوع بشر، با کمال یاءس در میدان افکار، پر و بال سوخته و عاجز مى مانند.
ابو على سینا فریاد مى زند:
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
نیز گوید:
یموت و لیس له حاصل
خیام نیشابورى بیچاره شده و مى گوید:
دورى که در او آمدن و رفتن ماست
گوته آلمانى در شاهکار خود فاوست مى گوید: ((بالاخره در فلسفه، طب و حقوق تحصیل کردم. الان دیوانه وار این جا ایستاده ام و پایه دانشم از حال اولى تجاوز ننموده است. حتى لقب دکترى و ماژیسترى پیدا کرده ام ... بالاخره، مى بینم که ما نمى توانیم هیچ چیز را ادراک کنیم ! ولى درک همین حقیقت، قلب مرا آتش زده و مى سوزاند.
آناتول فرانس در حسرت است که در دوره زندگانى ، اطراف و جوانبش پر از این همه علامت سؤ ال مى باشد. بشر این بدبختى را از روز اول حس نموده و درصدد رفع آن برمى آید. یعنى پناهگاهى بر خود طلب مى کند که بتواند آن را پشتیبان خود قرار دهد و این پناهگاه ، عقاید مذهبى است.))(۸)
یک نوع بى خبرى و بى علمى در سطح پایین داریم و نوعى دیگر در سطح خیلى بالا، که کار انبیاست که مى گویند: خدایا، در آن حیرت باعظمتت ما را غوطه ور بفرما. آن {بى خبرى و حیرت } من و شما متعلق به آن ها نیست .
تو بى خبرى، بى خبرى کار تو نیست
{گاهى} در ادبیات فارسى ، مطالبى پیدا مى شود که آدم را متعجب مى کند. در مقابل این ادبیات چه بگوییم ؟ فقط مى توان گفت: خدایا خیلى کوتاهى و قصور نمودیم .
اگر مى خواستیم {پیرامون ناتوانى بزرگان بشریت از شناخت حقایق} مطالبى را جمع کنیم ، حتما سه یا چهار جلد کتاب با ضخامت مى شد. در هر کسى که کمى بالا رفته است ، تحیر و احساس عظمت را مى بینید. یقین بدانید، از ادعاهایى که در این پایین ها مى شود، در بالاها خبرى نیست .
به هر حال ، مقصود این است ، یعلمون ظاهرا من الحیاه الدنیا...(۹)(( آنان پدیده اى از زندگى دنیوى را مى دانند)). اگر در حقیقت حیات بحث مى کردند، قطعا تاریخ بشر عوض مى شد و ارزش ها به روى کار مى آمدند.
آیا تاکنون دیده اید کسى به سنگ و دیوار بگوید عادل و آزاد مرد باش ؟! این صفات را به دیوار و سنگ نمى گویند، بلکه به من و شما مى گویند، زیرا زمینه این باید و شاید و زمینه این ارزش ، در ذات من و شما هست . اگر به من و شما بگویند به این لیوان بگویید: اى لیوان ! ((تو باید بهترین آب را تهیه کنى و جلوى من بگذارى ))! اگر شنونده این سخن شعور داشته باشد، قطعا به عقل گوینده مى خندد. من اختیار دارم . در ذات من ، فهم ارزش ها هست ، ولى شما هم به من مى گویید: فلانى ! در صورت عدم اطلاع و آگاهى از مطلبى ، چیزى نگو. آیا مى گویید یا نمى گویید؟
اءقولا بغیر علم (۱۰)
((آیا بدون علم (بر مبناى جهل ) حرف مى زنید؟))
قربانت یا امیرالمؤمنین . این را مى توان به انسان ها گفت ، زیرا زمینه این ارزش و زمینه این باید و شاید در انسان هاست . چهره بسیار مهم حیات، در آن ارزش ها خوابیده است . اى متفکران ! چرا کوته فکرى کردید و آن قسمت (هدف حیات ) را براى بشریت مطرح نکردید؟ خدا ان شاءالله به شما چه شرقى و چه غربى ، اجر بدهد! فنو منولوژى (پدیدارشناسى ) یعنى چه ؟ حتى بعضى از فلاسفه آن ها را هم بدنام کردند، زیرا همه آن ها این نظر را نداشتند. گفتند خود او (کانت ) مى گوید: ((ماهیت ذاتا معلوم نیست))، و او را هم بدنام کردند. او گفته بود: ذات {حیات و زندگى } جنبه ماوراى طبیعى دارد، والا درباره خود طبیعى آن، جاى بحث دارد. حیات و زندگى را فقط از دیدگاه چند صباحى که در این دنیا خودشان را مطرح مى کند، در قلمروهاى آکادمیک و دانشگاهى مطرح کردند. جلو بروید و احساس تکلیف را در این انسان معنى کنید. این چه عظمتى است در انسان که گاهى هنگامى که از عوارض زندگى زودگذر فراغت پیدا کرد، آیا مى تواند بگوید که در این دنیا بیهوده ام ؟ در این موقع، حیات یک چهره ربانى از خود نشان مى دهد که مدافعش حسین بن على است . حسین بن على اگر هزار جان داشت، قربانى حیات مى کرد. حیات در این جا با شور و شعفى خاص مى گوید، مرا نشان دهید. آیا من (حیات) با این ابعاد و با این حقایق بزرگ بیهوده ام ؟ آیا من در این جا بیهوده هستم ؟ آیا چون تو مى گویى ، من هم باور کنم ؟ آیا زندگى فقط - همان طور که عرض کردم - خور و خواب و خشم و شهوت و... است ؟ چرا در این چهره (حیات) زیاد کار نکنیم ؟ چرا در این چهره زیاد کار نکنیم که اگر احساس کمال از این انسان منها مى شد، از دوران غار بیرون نمى آمد. او (انسان) را احساس کمال به این جا کشانده است . چرا {پیرامون احساس کمال} بحث نمى کنید؟ چرا او را در این جا متوقف مى کنید؟ او که خوب در حال حرکت است ، اجازه دهید به حرکت خود ادامه دهد. چرا این قدر فن آورى (تکنولوژى) را مالک تمام موجودیت انسان ها قرار بدهیم ؟ از فن آورى استفاده و بهره بردارى کنید، اما آن را نپرستید. فن آورى یکى از بزرگ ترین نعمت هایى است که خداوند در این قرن به بشریت عنایت فرموده است ، ولى به این شرط که کلید آن در دست من انسان باشد. من انسانم ، نه این که کلید مرا به دست فن آورى بدهید تا بر سر ما آن را بیاورد که در قرن بیست و یکم مى خواهد به بار آورد. اگر درباره این انسان ، با زمینه انسانى مى گفتند، که این شخص با این زمینه باید اویس قرنى شود - به اصطلاح خود آن ها - این انسان ((زمینه)) دارد که سقراط بشود. این زمینه در درون ذات و ماهیت او هست و ما هیچ گاه ، آن را با ((چسب)) نمى چسبانیم . {انسان} آن زمینه (زمینه ارزشى) را ذاتا دارد و تمام پیشرفت بشریت ، مرهون همین بوده است .
به هر حال، ملاحظه بفرمایید که محصول مباحث حیات از نظر فیزیولوژى و بیولوژى چیست . عده اى مى گویند که مثلا یک مولکول به این طرف مى آید چون آن مولکول از طرفى دیگر خواهد آمد و آن جا باید با هم تماس بگیرند، زیرا هدف گرایى دارند. برخى، هنوز هم نمى خواهند این را قبول کنند، به جهت این که روش ها و دیدگاه هاى مکانیزمى به هم مى خورد! بسیار خوب، به هم بخورد، انسان باید تابع حقیقت باشد.
انسان باید واقعیت داشته باشد، اگرچه هزار مطلب هم بگویند و صدها ادعا نمایند.
{درباره همین موضوع} سال پیش در خانه ما، با چند نفر از آقایان بیوشیمیست ها، متخصصین و چند نفر روان پزشک جلسه اى داشتیم. یک جلسه پیش از ظهر و دیگرى بعدازظهر. بالاخره در جلسه بعدازظهر، این مطلب مورد اتفاق بود که عده اى پیش از ظهر منظورشان این بود که در حرکات مولکول ها، دست خدا مستقیم دیده مى شود و ذاتا نشان مى دهد که مولکول هدایت مى شود. عده اى نیز این نظر را قبول نداشتند. هنگام جلسه عصر، بحث ما عمیق تر شد و گفتند: نمى توانیم بگوییم انگشت متافیزیک، مستقیما در کار است، ولى از بالا هدایت مى شود. بسیار خوب ، چه اشکال دارد که این موضوع را در آکادمى ها مورد بحث قرار بدهیم ؟ این یک موضوع علمى است که در این جا با شما، رفاقت و {اتفاق نظر} دارد. این سخن عطار را ما نمى پذیریم که مى گوید:
کارگاهى بس عجایب دیده ام
سوى کنه خویش کس را راه نیست
نخیر، {ذرات} آگاهند که چه مى کنند، البته در اغلب مولکول ها. منتها بیت اخیر عطار، عذر این مطلب ظاهرى اش را چنین گفته است :
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان
بدین جهت که در این جلسه احساس مى کنم ، تعداد بیشترى از دانشجویان حضور دارند - البته به همراه دیگران که حتما آن ها هم بهره هایى برده اند - این بحث را دامنه دارتر عرض کردم که اگر {متفکران } مى خواستند حیات را با زمینه ارزشى آن - نه ارزش هاى فعلى - بیان کنند، مى توانستند.
یکى از بزرگان مى گوید: ((در بشر این زمینه وجود دارد که در بیست و چهار ساعت از یک جلاد خون آشام ، یک انسان عادل به وجود بیاوریم )). پس چرا در این باره بحث نمى کنید؟ اگر آن زمینه در انسان وجود دارد که روى یک انسان خون آشام در بیست و چهار ساعت با مهارت چنان کار کنید که اگر پذیرش او، پذیرش قلبى باشد و یک انسان عادل از آن در بیاروید، پس چرا در این موارد بحث آیا فقط باید پیرامون ((رفتارشناسى)) کار کنیم ؟ که - البته خود آن هم - ضرورى است . آیا بشر همان رفتارش است ؟ آیا آن ها معلول نیستند؟ رفتار معلول است ، پس علت کجاست ؟ این رشته ها و این معلول شناسى ها خیلى لازم است ، اما علت هایش کجاست ؟ این مساءله در جامعه شناسى هم پیش آمده است ؛ همان که قبلا اشاره شد که از دیدگاه جامعه شناسى امروزى ، قضیه حسین (علیه السلام) را تحلیل کنیم و نتیجه آن را ببینیم .
به قول مورخان ، ایشان از مدینه بیرون آمدند و به مکه رفتند! ({مثلا} فاصله بین مکه و مدینه این قدر به کیلومتر بود!) سپس از آن جا به عراق رفتند و در مسیرشان از این منزل ها عبور کردند و در آن جا (کربلا) هم شهید شدند!
اگر جامعه شناسى امروز را مى خواهید، نمود را مى شناسد و به شما آمار نشان مى دهد که : هفتاد و یک یا هفتاد و دو نفر بودند. آن ها (لشکر یزید) سى هزار نفر، یا چهل هزار نفر بودند! آمار دقیق نشان مى دهد که سى هزار و دویست و پنجاه و هفت نفر بودند! اگرچه آمار و ارقام هم براى خود مساءله اى است ، اما حقیقت مطلب چیست ؟
{متأسفانه} بحث از معلول ها و رفتارشناسى ، جاى حقیقت شناسى را گرفت . بدین جهت این مطلب را خواستم تاءکید کنم که ممکن است بعضى بگویند حقیقت شناسى چیست ؟ به عنوان مثال ؛ اگر قندى این جا باشد، شما که این قند را این جا مى بینید، مى گویید: این موجودى است با این ضلع و با این رنگ . طعم آن هم شیرین است . به این ((کیفیت اول )) مى گویند، یعنى همان که مى بینیم و از نظر فیزیکى ، مى توانیم مطالبى درباره اش بگوییم . یکى دیگر، خاصیتى است که باید براى درک آن ، دست به آن (قند) بخورد، تا معلوم شود که محلول مى شود. خاصیت محلولى آن را از کجا مى فهمید؟ باید در آب بیفتد. این را کیفیت دوم ، یا به قول غربى ها، ((کوزال کاراکتریستیک )) مى نامند، انسان در این کیفیت هاى دوم ، عظمت هاى بسیارى از خودش نشان داده است . در تاریخ ، طاغوتى به نام یزید جلوه کرده و در مقابل آن ، حسین (علیه السلام) به میدان آمده است . حال ، این همه عظمت که در تاریخ از حسین ثبت شده است ، یعنى چه ؟ یعنى وضعیت در آن کیفیت دومى که به هم خورده است ، این قضیه و این همه عظمت ها به وجود آمده است . {درباره این ها} بحث کنید.
به هر حال، این گِله اى است که ما باید از متفکران و کسانى که تقلید مى کنند و مى گویند: ((ما پدیده شناس هستیم ))، بکنیم . پدیده شناسى به جاى خود، حتى از پدیده شناسى به حقایق اشیا و به اعماق اشیا کانال بزنید. نمى گوییم به دنبال حقیقت - که ادعاى بزرگى است - برویم ، ولى ما مى توانیم به شما در این مورد رفاقت کنیم و به مختصات عمیق تر برویم .
بعد از آن بحث {در منزل ما} سؤ الاتى مطرح شد. گفتند اگر ما بخواهیم براى رسیدن به هدف حیات در کمال قرار بگیریم ، تنها خواهیم شد، و اگر جامعه نپذیرفت ، چه کار کنیم ؟ با توجه به این شعر: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو.
بعضى اوقات ، اشعار ما هم سبب زحمت مى شود. خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو! اما تحول تاریخ بر مبناى حرکات کسانى است که بر خلاف نظریات و ایده هاى جامعه حرکت کرده اند، شما چه مى گویید! یا؛
بیچاره آن کس که گرفتار عقل شد
شما را به خدا، آیا {نمونه این شعر} ادبیات است ؟ آیا این انسان شناسى است ؟ اى جوان ها! مانند این اشعار به شما بدآموزى نکند! این ها مواقعى بوده که شاعر پایین آمده است :
گهى بر طارم اعلى نشینم
بسیار خوب، تنهایى را چه کنیم؟ تنهایى انسان را آزار مى دهد. به تنهایى نمى توان زندگى کرد. در این مورد، دو بحث مطرح است:
۱- مقدار قدرت شخصیت انسان . اگر قدرت شخصیت آدمى ، حیات ، آرمان ها و هدفى که براى او مطرح شده ، صحیح مطرح شده باشد، هرگز تنهایى اش نه فقط رنج آور نیست ، بلکه عظمت دارد، زیرا مى داند که به تنهایى جان جهان است . لذا، با هم فرق دارد. حالات انسانى که به تنهایى حرکت مى کند، گاهى واجد امتیازات زندگى اجتماعى نیست و گاهى داراى زندگى اجتماعى در سطح خیلى بالاست . اگر در سطح خیلى بالا بود، نسبت به کسانى که در سطح خیلى پایین حرکت مى کنند و خیلى ساقطاند، دلسوزى مى کند، نه این که از آن ها بدش بیاید. فرق است بین روى خوش نداشتن و دلسوزى . به جاى این که بگویند:
سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى
آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست
((حافظ))
مى گویند: این وضعیت را که ما نمى توانیم فراهم کنیم . پس چه کار کنیم :
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندى دهیم
این مورد، تنهایى در سطح پایینى است . تنهایى در سطح بالا مشرف است . انسان هایى که از روى کمال بالا رفته اند، انسان ها را در شخصیت خودشان مى بینند و براى آنان دلسوزى مى کنند.
العارف هش بش بسام یبجل الصغیر من تواضعه کما یبجل الکبیر و ینبسط من الخامل مثل ما ینبسط من النبیه و کیف لا یهش و هو فرحان بالحق و بکل شیى ء فانه یرى فیه الحق ...(۱۱)
((انسان عارف ، داراى نشاط و چهره باز و لبخندى به لبان دارد. با تواضعش انسان هاى محقر را، هم چنان شادمان مى سازد که بزرگان را. به اشخاصى که فکر راکد دارند، همان گونه انبساط نشان مى دهد که به مردم باهوش و آگاه . چگونه و چرا با نشاط نباشد، با این که به جهت برقرار ساختن رابطه با حق و با همه اشیا، غوطه ور در فرح و شادى است ، زیرا او در همه چیز حق را مى بیند.))
انسان عارف ، خنده رو و گشاده روست . دائما با حال لطیف و ظریفى با انسان ها روبه رو مى شود، چون مى داند که درباره انسان ها، دست بالا در کار است . و هو فرحان بالحق ((آنان با یک شادمانى به مردم نگاه مى کنند، {نه این که قهر کنند و دشنام بدهند}.)) همیشه از بالا نگاه مى کنند.
انسان مى داند که ناتوانى او را وادار کرده است تا دروغ بگوید. {انسان مى داند که } جهل و ناتوانى وادارش نموده است تا نوکر شهوت شود. {انسان مى داند که } جهل و ناتوانى و نادانى ها باعث شده است که براى احراز یک موقعیت ، از تمام موجودیت و شرف خود بگذرد.
این بیت (سینه مالامال درد است ...) را از حافظ (رحمه الله ) نقل کرده اند. آن موقعى است که به قول سعدى :
گهى بر طارم اعلى نشیند
گاهى این شعرا غوغا مى کنند. گاهى این طور تعبیر مى کنند که همین طور هم هست . سینه مالامال درد است اى دریغا مرهمى. آرى، تنهایى و غربت، انسان ها را اذیت مى کند، اما این که مى گوید: آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست. نخیر، {آدمى در عالم خاکى} به دست مى آید، ولى کم است. اگر بخواهیم با علم، مضمون را تطبیق کنیم، باید این طور بگوییم: حقیقت این است که اگر این آدمیت هاى اصلى در تاریخ نبود، زندگى به تلخى هایش نمى ارزید. آدمى در عالم خاکى مى آید به دست ، منتها، در اقلیت است . عالمى دیگر بباید ساخت وز نو آدمى . بلى ، آدم را باید ساخت . حافظ درست مى گوید و حق است . باید در تعلیم و تربیت ها بکوشیم . باید معادل تعلیم و تربیت هاى علمى ، انسانیت انسان ها را افزایش دهیم. اما اگر امکان پذیر نشد، آیا: خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندى دهیم؟ نخیر، اگر عملى نشد، باید باز بکوشیم و بکوشیم.
ثم انى دعوتهم جهارا(۱۲)
(((نوح به خدا گفت :) سپس آن ها را با صداى بلند دعوت کردم .))
حضرت نوح (علیه السلام) به خدا عرض مى کرد: خدایا، مدام به مردم ، شب و روز گفتم ، خسته هم نشدم .
ما باید امثال این ها را در نظر بگیریم که فوق العاده مهم است و این اصل (استمرار در کار و کوشش ) را فراموش نکنیم . اصل بعدى ، بخش دوم بحث ماست .
۲- تنهایى دو قسم است :
الف . آن تنهایى اى که براى انسان ناتوانى مى آورد.
ب . آن تنهایى که اشراف دارد.
ابن سینا مى گوید:
المستحل توسیط الحق مرحوم من وجه (۱۳)
((کسى که جایز مى داند که حق را واسطه {وصول به غیر حق } قرار دهد، (هم ) از جهتى مورد رحمت است .))
{یعنى} انسانى که حتى به معرفت هم رسیده ، ولى خواسته است حق را واسطه آرایش (تزیین ) ذات خود قرار دهد، جاى دلسوزى براى اوست. نمى گوید که دو - سه سیلى به گوش او بنوازید {بلکه } مى گوید جاى دلسوزى براى اوست . بینوا و بیچاره آن انسانى که دو کلمه علم را وسیله آرایش خود قرار داده است .
سعى کنیم گاهى تند و ناراحت نباشیم . جاى دلسوزى است که : خدایا! این دو کلمه یا دو قدم راهى که {این انسان} پیموده است ، براى این بزرگ بزرگان طبیعت و کیهان هستى چه کار کرده است ! بیچاره را تمام و نابود کرده است .
پس به این نتیجه کلى مى رسیم که کسانى که یک قدم بالاتر رفتند، براى انسان ها بیشتر دلسوز مى شوند. یک عبارت شعرى است که مى گوید: همیشه عقلا، جور ضعفا را مى کشند. همیشه انسان هاى بزرگ ، افراد جامعه را مثل اجزاى شخصیت خود مى بینند. بجاى قهر، با آن ها آشتى همیشگى دارند.
قسمت دوم بحث این است : با این که ما هدف حیات را از نظر علمى مى فهمیم ، ولى چرا هدف حیات مزه نمى دهد؟ این هم از سؤ الاتى است که زیاد مى پرسند. یا چرا نشاط نداریم ؟ چرا خوشحال نیستیم ؟ ولو این که شب ها به عبادت مشغول مى شویم و از نظر خدمت به اجتماع و حقوق اجتماعى ، درست حرکت مى کنیم ، اما مثل این که در درون ما چیزى احساس سنگینى مى کند. احساس مى کنیم که در درونمان چیزى به وجود آمده است .
جواب این سؤ ال ، در برخى از بدآموزى هاى متفکران علم اخلاق دیده مى شود. ان شاءالله اگر بتوانیم ، باید به جوانانمان هشدار بدهیم . {برخى از} متفکران علم اخلاق مى گویند: متواضع باشید، فروتنى کنید، اصلا خودتان را هیچ بدانید. آیا این سخن آنان خودسازى است ، یا خودسوزى ؟ درد ما این جاست . شما بنا بود به نوباوگان ، به جوانان و افراد جامعه بگویید خودتان را بسازید، یا این که بسوزید؟ {مى گویند} شما هیچ نیستید! یعنى چه که ما هیچ نیستیم ؟ چرا به شخصیت خودش دروغ بگوید؟ عمرى است که تلاش مى کند و نمره خوب گرفته است . این جوان ، نمرات بسیار خوب و اخلاق بسیار پاکیزه اى دارد و فرهنگ هاى فاسد نیز نتوانسته اند او را تکان بدهند. حال بگوییم ، شما همیشه این گونه در نظر بگیرید که چیزى نیستید؟! قطعا این سخن خیانت است . همان گونه که وقتى شما به یک انسان مى گویید شما همه چیز شده اید و این همه چیز بودن شما مربوط به خود شماست ، گفتن آن سخن یک جنایت است ، این (شما چیزى نیستید) هم یک خیانت است .
اگر درباره این مطلب فکر کنیم ، مى بینیم که هدف حیات به وفور در دسترس بوده و بحمدالله ما در درون هدف حیات غوطه وریم . نگوییم که نداریم ، بلکه بگوییم داریم ، ولى از کجاست ؟ این را باید بفهمیم .
شما فردا یا مثلا بعد از دهه عاشورا، براى تفریح با عده اى دیگر عازم قله دماوند مى شوید. سه - چهار روز در راه باشید و بر اساس فن کوهنوردى ، به بالاى قله دماوند برسید. آن جا بنشینید و چاى بریزید و بگویید و بخندید و خوشحال باشید، اگر در آن حال ، ما از شما بپرسیم در کجا هستید؟ آیا پاسخ مى دهید که در محله خانى آباد هستید؟ آیا قله دماوند خانى آباد است ؟! نخیر، قله دماوند است و خیلى هم مرتفع است و شما از نظر ورزش ، از نظر عضلانى ، کار بزرگى کرده اید، و ان شاءالله که این قدرت عضلانى بیشتر شود.
منتها بگویید: لا حول ولا قوه الا بالله . چرا مى گویید هیچ ؟ آیا این جا چاه است یا قله دماوند است ؟ کسى که به خود مى خواهد تلقین کند که در چاه است و براى کارهاى مهمى که انجام داده است ، بگوید: بنده کجا و قابلیت کجا!؟ اگر شما قابل نیستید، پس چه کسى قابل است ؟ آیا مورچه ها قابل اند؟ یا شما انسان قابل هستید که قابلیت خود را نشان دادید؟
همان گونه که قبلا اشاره کردم ، این مورد یکى از مواردى است که بدآموزى دارد. لازم است در این باره خیلى دقت نموده و آن را در خانواده ها بحث کنید. پدران و مادران ، خواهش مى کنم بحث کنید. این ها بدآموزى شده است . وقتى که یک جوان با قیافه نشاطانگیز مى گوید: من نمراتم خوب شده است ، یا مثلا چنین انشایى نوشتم ، یا در پیشبرد درس دوستم خیلى کوشیدم ، ناگهان نگویید: بچه جان ! شکسته نفسى کن و به روى خود نیاور! بلکه او را تشویق کنید، یا بوسه اى بین دو چشم او بزنید و او را در آغوش بگیرید.
پنجاه دفعه هم بگویید: احسنت . بعدها هم تدریجا بگویید که عزیزم مى دانى این ها از کجاست ؟ این لطفى است که به شما شده است . یک دفعه نگویید، زیرا مزه آن را نمى فهمد. او را بالا بکشید. نگویید بچه جان ، متکبر و مغرور نباش و...، چرا متکبر نباشد؟ او نمره و امتیاز آورده است . خیلى اشخاص این مساءله را از من مى پرسند که : ((مثلا الان در فلان درجه علمى هستیم . حتى گاهى نماز شب هم مى خوانیم ، اما...))! آیا مى دانید آن اما از کجاست ؟ شما تمام ((هست))ها را به حساب ((نیست))ها مى آورید و نمى فهمید که ((هست)) را باید به کجا برد؟
حسین بن على صلوات الله سلامه علیه ، صلوات الله الملک العلام على روحه و بدنه و على اصحابه ، در خطبه خود چنین شروع کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
((حمد و ستایش خدا را مى گویم که از دو جهت به ما عنایت فرمود: یکى غیراختیارى و دیگرى اختیارى .))
عنایات و مزایاى غیر اختیارى این بود که : ...اکرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدین (۱۴)، ((خدایا، ما را در دودمان نبوت قرار دادى (من در دودمان نبوت بزرگ شدم ) و به ما قرآن را تعلیم دادى و دین را به ما آموختى )). هرگز براى خدا شریک قرار نخواهم داد. بت پرستى نخواهم کرد. چون در دودمان نبوت بوده ام . خدا ما را در دودمان نبوت و اهل قرآن قرار داد و قرآن را به ما تعلیم داد. نه این که بگوید اى مردم ، بیایید مرا بپرستید.
اما امتیاز اختیارى این بود: ...و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده (۱۵)، ((تو به ما گوشى شنوا و چشمى بینا عطا فرمودى . دلى دادى پذیراى حق و حقیقت )). یعنى دلش را او داد و حق را ما با این دل پذیرفتیم .
حسین بن على (علیه السلام) در مقابل چهل هزار ضد انسان ، صریح فرمود: ما این (امتیازات و عنایات) را داریم . منتها در آن ساعات آخر روز عاشورا، این را هم گفت : اءنت ولى نعمتى، ((خدایا، تویى صاحب نعمت هاى من)).
یعنى همه نعمت هایى که به من ارزانى داشته اى، از آن توست . فقط من در این میان گزینش کرده ام . اءنت ثقتى و رجائى، ((تو مایه آرامش جان من هستى)). من هم که نفس مطمئنه هستم ، رو به سوى تو مى آیم .
کل نفس بما کسبت رهینه (۱۶)
((هر کسى در گرو دستاورد خویش است.))
معلوم مى شود {که ما انسان ها} کسب کرده و چیزى اندوخته ایم که مى فرماید در گرو آن هستید.
و اما بنعمه ربک فحدث (۱۷)
((و از نعمت پروردگار خویش {با مردم} سخن بگو.))
اى جوانان ! آیه شریفه مى فرماید: نعمتى را که خدا به شما داد، حتى نه فقط قدر بدانید، بلکه بازگو کنید و طورى نباشد که خدا را مورد غفلت قرار بدهید. اوست بخشاینده تمام قدرت ها.
بهترین مثالى که من براى توضیح ((امر بین الامرین )) دیدم که نه جبر است و نه اختیار، این مثال است . در نجف ، یکى از اساتید بزرگوار ما، (رحمه الله تعالى علیه )، این مساءله را فرموده اند. تا حال هم به نظر من ، بهترین مثال است . فرض کنید ما یک شخص فلج داریم ، یا طورى سکته کرده است که حرکتى از خود ندارد. فرض کنید که قدرت پزشکى ما به قدرى پیشرفت کرده است که مى توانیم با وصل به برق ، او را به حرکت در آورده و تمام اعضاى درونى ، قواى درونى و اعضاى برونى او مى توانند کار کنند. {ضمنا} دسته گلى هم به او دادیم و گفتیم اگر این دسته گل را به آن شخص که آن جا نشسته است دادى ، براى تو ارزش و اجر دارد و با این عمل ، معلوم مى شود که تو فضیلت و شخصیت دارى . هم چنین ، براى او توصیف کرده ایم که این کار درست است و شدنى است ، حتى این کار شایسته است . سپس به دست شخص مزبور، سنگ یا چاقویى هم بدهیم و بگوییم اگر با این چاقو به او حمله کردى ، یا این سنگ را به طرف او انداختى ، تو انسانى کثیف ، پلید و خیانتکارى هستى . تمام قدرت گزینش را هم ما به او داده ایم . بعد هم او را به برق وصل کردیم . فرض کنیم پزشک او من هستم و انگشت من هم روى کلید است. کلید را باز کردم و او حرکت کرد و تمام حرکات او در دست من است . یعنى هر وقت خواستم کلید را بزنم او به راه مى افتد، زیرا تمام حرکات و حول و قوه او در دست من است، که عبارت است از سیم باردار الکتریکى که به وسیله آن کلید، عایق، هادى مى شود. حال، آن کلید زیر دست من است و همین طور که کلید را مى زنم، او هم به راه مى افتد.
حتى در آن موقعى که گل را به او تقدیم مى کنند، یا گرسنه است ، به او نان مى دهند، کلید در دست من است .
همان لحظه اول که بخواهد دست خود را دراز نموده ، گل یا نان را بگیرد، همان جا مى توانم او را روى زمین بیندازم . چه طور این کار را انجام مى دهم ؟ کلید را مى زنم پایین و برق را قطع مى کنم . یا خداى ناخواسته ، اگر خواست جنایتى مرتکب شود، همان لحظه اول مى توانم برق را قطع کنم . در موقع جنایت هم ، برق از طرف من سرازیر مى شود، اما این انتخاب (فضیلت و جنایت) همه از خود آن شخص است .
معناى لا حول و لا قوه الا بالله این است . گمان مى کنم این مثال ان شاءالله قضیه را توضیح داد و روشن کرد.
قدرت از آن اوست ؛ لاحول و لا قوه الا بالله . در این مورد، نه جبرى مى تواند سخنى بگوید و نه تفویضى (اختیارى ). همان گونه که خاندان عصمت (علیه السلام) فرمودند:
لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین
((نه جبر است ، نه تفویض (اختیار) بلکه امرى است بین این دو امر.))
قدرت ، استطاعت ، هم چنین تمام وسایل طبیعت و جنبه بیولوژى و فیولوژى ساختمان روانى من ، همه از اوست ، اما انتخاب و بهره بردارى از این ها، در اختیار من است ، زیرا که : کل نفس بما کسبت رهینه (۱۸)
((هر کسى در گرو دستاورد خویش است .)) حل این مساءله چنین است که :
و ان لیس للانسان الا ما سعى و ان سعیه سوف یرى (۱۹)
((و این که براى انسان ، جز حاصل تلاش او نیست و کوشش (نتیجه ) او به زودى دیده مى شود.))
آن وقت براى این که بدانید دست شما خالى نیست ، مثلا اگر دیپلم خود را گرفتید، تلقین نکنید که چیزى نیست . دیپلم گرفته اید، و باید خدا را شکر کنید. این موفقیت را به حساب بیاورید، منتها منت نگذارید که من بودم ، زیرا میلیون ها ((من)) نیز همین کار را کرده اند. بحث من و شما نیست ، خیلى بالاتر از من و تو هم هستند.
فوق کل ذى علم علیم (۲۰)
((فوق هر صاحب دانشى {خداى} علیم است.))
بحول الله . لا حول و لا قوه الا بالله . اگر به ما مى گویند این ذکر را بگویید، براى آن نیست که فقط زبانمان را حرکت بدهیم ، بلکه با این ذکر، ارتباطمان را با خدا و هستى و با خودمان روشن کنیم . ذکر؛ لا حول و لا قوه الا بالله ، ((هیچ دگرگونى و هیچ قدرتى نیست ، مگر به قدرت خدا))، براى شما آرامش مى آورد. {این ذکر}، ارزش خودتان را به دست خودتان مى دهد که شما در این زندگانى چه کاره اید. و این که در این زندگانى ، آن چه به شما مربوط است کدام است و چیزى که به او (خدا) مربوط است، کدام است .
و اما بنعمه ربک فحدث (۲۱)
((و از نعمت پروردگار خویش {با مردم } سخن بگو.))
اگر پولى در راه خدا خرج کردید، شکرگزار باشید و بگویید: الحمدلله ((خدا را شکر)). چرا مى گویید بنده قابل نبودم ؟ نخیر، خیلى هم قابل بودید. این حرف یعنى چه ؟ این قابلیت بود که انسان عرق جبین ریخت و بعد سودى به دست آورد و گفت : خدایا! این امانتى که به من دادى ، در راه خیر مى دهم . در چه راهى ؟ در راه بندگان تو. این را به حساب بیاورید، اما به حساب چه کسى ؟ به حساب لا حول و لا قوه الا بالله . حال ، مى بینید که چه قدر مسائل قابل حل است . جوانان عزیز! تمام مشکلاتى را که براى شما پیش مى آورند و هرچه خیال مى کنید که حل نمى شود، قابل حل است . منتها، آن چه که در حدود افق فکرى ماست ، و قدرت ما آن را نشان مى دهد. براى هر دردى ، دوایى هست . هیچ مشکلى براى بشر مطرح نمى شود، مگر این که قابل حل است . در آن هنگام ملاحظه خواهید فرمود که چه قدر مشکلات شما حل مى شود، با توجه به این که ، این کار را ((ما به انجام رساندیم )). مثلا این مجلس و جلسات را ما آماده کرده ایم ، نه این که از بیابان ها عده اى آمدند و این جلسات را مهیا کردند! این مردم مهیا کردند و کار آنان هم درست بود. یا این چراغ ها را چه کسى روشن کرده است ؟ این موارد را در نظر بگیرید، زیرا درس خواندید، قدم برداشتید، تا شخصیت دائما با ضربه روبه رو نشوند. شخصیت انسان خوشحال است که کار انجام داده است ، البته الان شخصیت به طور مستقیم لذت را نمى چشد، چون مشغول اداره بدن و مشغول کار است ، تا آن گاه که روح بخواهد از بدن جدا شود.
و باالاسحار هم یستغفرون (۲۲)
((و در سحرگاهان استغفار مى کردند.))
شخصى مى گوید: شبى گذشت و الله اکبرى در آن دنیاى تاریک گفتیم ، و با تعجب ! کم کم روح و شخصیت به خود مى آید و مى گوید: ((چه خبر است ، چه شده است !)) مثال ؛ در این دنیا، قیافه ، قیافه عصاى چوبى است، اما از پشت پرده، اژدهایى است که فرعون و فرعونیان را برچید. شما این جا مى گویید یک سبحان الله گفتم، یا بیمارى را به بیمارستان رساندم. حتى ماشین هم نداشتم، فقط با مقدارى پول ، تاکسى گرفتم و بیمار را به بیمارستان رساندم ، سپس به دنبال کار خود رفتم . در واقع ، کار خیرى انجام داده اید.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نهج البلاغه جمله اى دارد که مى فرماید:
و من ظلم عباد الله کان الله خصمه دون عباده (۲۳)
((و هر کس که به بندگان خدا ستم روا دارد، خداست که از طرف بندگانش ، دشمن آن ستمکار است .))
انسان خودش نمى فهمد که اگر یک سیلى به کسى نواخته است ، یعنى چه ؟ هر چند این سیلى ، درد دو دقیقه اى دارد و در این دنیا انتقامش فقط یک سیلى است و پرونده را تکمیل مى کند:
فمن اعتدى علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدى علیکم (۲۴)
((پس هر که به جور و ستمکارى شما دست دراز کند، به قدر ستمى که به شما رسیده است ، او را به مقاومت از پاى درآورید.))
ولى آن طرف ها خبرهاست ، که این سیلى ، یک کبریت مختصر به نهال باغ خداوندى که نامش انسان است ، زده است . لذا، اگر مى گوییم حیات را همه جانبه ببینیم و هدف حیات چیست ، باید این را درک کرده و بفهمیم . اگر یک سیلى به کسى نواخته ایم ، خود آن کس که سیلى خورده است، نمى فهمد چه خبر شده است ، زیرا معناى اهانت به خدا را نمى داند. هر چند که دردش آمده است ، ولى او نهال خداوندى بود. خلق همه نهال خدا هستند. این ابیات از فرهنگ ماست :
خلق همه یکسره نهال خدایند
دست خداوند باغ خلق دراز است
خون به ناحق ، نهال کندن اویست
((ناصر خسرو))
مى گوید: یکى را به درد آوردى، دیگرى را جانش را بردى ، یکى هم کندن نهال اوست . دل از نهال خدا کندن برکن . باش تا خورشید حشر آید عیان .
بگذارید تا آفتاب حشر به این انسان ها بدمد، سپس یک قدمى را که در راه خیرات با نیت پاک برداشته اید، و این که چه بوده و چه کرده است ، مشاهده کنید. ممکن است دو ذکر بجا، شما را شایسته تنعم و لذت ابدى کرده است . یا این که شما به یک نفر جاهل تعلیم دهید، یا این که مدرسه بسازید و مردم در آن جا علم فراگیرند، یا بیمارستان بسازید و ناله هایى را از این کره خاک کم کنید، یا جایگاهى براى تعلیم و تربیت بسازید. آرى ، همه این ها را به حساب بیاورید، اما به حساب لطف الهى که باعث شده است تا شما این قدم هاى خیر را بردارید. در آن هنگام است که شخصیت مى گوید، این انسان مرا به جاى آورد. ((من)) و ((روح)) هم مى گویند: پس ، از دست ما این کار بر مى آید. اما اگر شما هر حرکتى (حرکت خیر) که مى کنید، آن را به عنوان تواضع (خودکوچک بینى) تلقى کنید، مثل یک مشت ، ضربه به آن {عمل خیر} مى زنید، لذا، این گونه تواضع ، تواضع نیست ، بلکه خود سوزى و بدبختى است .
بنابراین ، یک درس بسیار مهم دیگر که از حسین داریم ، این است که ، گفت : ((خدایا! در خاندان نبوت ، ما را تکریم فرمودى ، چرا شکرگزارت نباشم . گوش دادى ، حقیقت را شنیدیم. چشم دادى، حقیقت را دیدیم. دل دادى، ما هم پذیراى حق شدیم. تو زمینه را آماده کردى و ما هم به عمل انداختیم)). کل نفس بما کسبت رهینه ((هر کسى در گرو دستاورد خویش است.))
یا اباعبدالله ! ما جز سلام چه مى توانیم به پیشگاه تو عرض کنیم؟ سلام بر تو و بر یاران تو. سلام بر آن هایى که از مکتب تو، درس هایى فراگرفتند. درود بر تو و یاران تو؛ ابد الآبدین و دهر الداهرین که براى بشریت آبرو کسب کردید و براى حیات ماءوا دادید.
خداوندا! پروردگارا! بر توفیقات همه آنان که در طول سال ، مخصوصا در این روزها به یاد حسین در حال تعلم و در حال تربیت پذیرى اند، بیفزا. خداوندا! پروردگارا! آنان که در تقویت این کلاس سالیانه که در سال ، دو روز، سه روز، پنج روز، ده روز، این کلاس هاى چند روزه را با فکرشان با بیانشان با مالشان با کوشش هایشان تقویت مى کنند، حفظ بفرما. خداوندا! خودت در حد شایستگى آن ها، اجر جزیل عنایت بفرما. خداوندا!
پروردگارا! تا از حمایت حقیقى ما را برخوردار ننموده اى ، ما را از این دنیا مبر. خداوندا! ما را سپاسگزار نعمت هایت قرار بده . خدایا! ما را جزو نعمت شناس ها قرار بده ، تا قدر انواع نعمت را بفهمیم و بشناسیم . به عنوان نمونه اتفاق مى افتد که یک روز مشغول نوشتن هستم . فرض کنید چیزى یادم مى رود. قلم و کاغذ را روى میز مى گذارم و مى نشینم . یک چیزى این جا هست که برتر از عجیب ترین رایانه هاى دنیا مى رود و آن را پیدا کند و پس از مدتى به خاطر مى آورم . مثلا فرض کنید یک بیت شعر بوده است که در ایام کودکى حفظ کرده بودم و یادم رفته بود. یادم مى آید. خدا شاهد است وقتى آن را مى بینم ، بلند مى شوم و به سجده مى افتم که خدایا چه قدر شکر کنم تو را! اگر به جاى این ، یک مطلب کثیفى را من حفظ کرده بودم، یا اصلا وسیله فراهم نبود تا این مساءله را حفظ کنم ، چه مى شد؟ گاهى هم مسائل خوب ، مسائلى که اهمیت حیاتى دارد، این طور حل و فصل مى شود. خدا مى داند، والله نمى توانم بگویم چه کار باید کنم . خدایا! ما قدرت و توانایى شکر تو را نداریم. حداقل ما را با نعمت هایى که به ما داده اى اعم از کوچک و بزرگ ، محسوس و نامحسوس ، آشنا بفرما.
((آمین))
نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى
پی نوشت:
۱-شب نهم محرم ، ۲۸/۳/۱۳۷۳. ۱- سوره روم ، آیه ۷.
۲-سوره محمد (صلى الله علیه وآله)، آیه ۳۶.
۳-حیات : طبیعت و منشاء تکامل آن ، اپارین ، ترجمه هاشم بنى طرفى ، ص ۳۴۷.
۴-سوره عنکبوت ، آیه ۶۴.
۵-سوره لقمان ، آیه ۳۳.
۶-سوره حدید، آیه ۲۰.
۷-ر.ک : در محضر حکیم علامه جعفرى ، ص ۱۱۰، مؤ سسه علامه جعفرى .
۸-پسیکولوژى (علم الروح ) - اکمل تجلیات روح ، تقى ارانى ، صص ۲۰۱ و ۲۰۲.
۹-سوره روم ، آیه ۷.
۱۰-نهج البلاغه ، خطبه ۲۹ - ترجمه و تفسیر نهج البلاغه ، محمدتقى جعفرى ، ج ۶، صص ۲۱۱ - ۲۱۴.
۱۱-الاشارات و التنبیهات ، ابن سینا، ج ۲، ص ۲۵۴.
۱۲-سوره نوح ، آیه ۸.
۱۳-اشارات ، ابن سینا، مقامات العارفین .
۱۴-نفس المهموم ، ص ۲۲۷ - تاریخ طبرى ، ج ۵، ص ۴۱۸ - الکامل ، ابن اثیر، چاپ ۱۳۸۷ ه .ق بیروت ، ج ۳، ص ۲۸۵.
۱۵-همان ماءخذ.
۱۶-سوره مدثر، آیه ۳۸.
۱۷-سوره ضحى ، آیه ۱۱.
۱۸-سوره مدثر، آیه ۳۸.
۱۹-سوره نجم ، آیات ۳۹ و ۴۰.
۲۰-سوره یوسف ، آیه ۷۶.
۲۱-سوره ضحى ، آیه ۱۱.
۲۲-سوره ذاریات ، آیه ۱۸.
۲۳-نهج البلاغه ، نامه شماره ۵۳ (فرمان مبارک امیرالمؤمنین (علیه السلام) به مالک اشتر).
۲۴-سوره بقره ، آیه ۱۹۴.
منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت