آهنگ شیرین صدایش فراموشنشدنی است. سالهاست با همین لحن منحصر بهفرد روی منبر میرود و برای مردم سخنرانی میکند؛ سخنانی که از هم برای توده مردم قابل فهم است و هم برای خواص قابل قبول. حالا بسیاری از اهل علم پیشوند نامش را «آیتالله» گذاشتهاند اما برای مردم همان «شیخ حسین» خاطرهانگیزتر است که از اوایل انقلاب تاکنون منبر میرود، موعظه را با داستانهای شیرین دینی ترکیب میکند و خلاصه همه مخاطبان را سر ذوق میآورد. آنهایی که تاکنون گذرشان به حسینیه هدایت یا حسینیه همدانیهای تهران افتاده، حتما این نکتهها را تایید میکنند. وقت گرفتن از او کار سادهای نیست. کممناسبتترین روزهای سال هم که باشد، منبرهای روزانه و هفتگی جای خودش را دارد و مراجعه مردم برای گفتوگو و پرسش از استاد هم که قابل حذف کردن نیست. این شد که برای گفتوگو و حتی عکاسی ناگزیر شدیم چندبار به حسینیه هدایت و منزل استاد برویم.
*تا جایی که اطلاع داریم شما در خانوادهای مذهبی متولد شدهاید. کمی از سبک زندگی خانواده پدری و دوران زندگیتان در خوانسار بگویید.
من در سال ۱۳۲۳ هجری شمسی در یک خانواده روحانی و مذهبی متولد شدم. پدرم آقا محمدباقر، یکی از کسبه خوانسار بود و همیشه مردم و علمای دین احترام زیادی برایش قائل بودند. او که با علما روابط بسیار نزدیکی برقرار کرده بود و در عین حال به سادات و علوم دینی علاقه زیادی داشت، دلش میخواست با یکی از خانوادههای سید و اهل علم ازدواج کند. به همین دلیل به خانواده مصطفوی که یکی از خانوادههای سادات مشهور و اهل علم خوانسار بود، پیشنهاد ازدواج داد و پدر مادرم از پیشنهادش استقبال کرد.
البته اجداد ما که به مشایخ معروف بودند، همگی در خوانسار زندگی میکردند. جد هفتم ما هم که یکی از شخصیتهای معروف علمی و عرفانی بود، در ترویج و تبلیغ مذهب تشیع نقش موثر و فعالی داشت؛ بهطوری که آرامگاه او در محله سرچشمه خوانسار زیارتگاهی است که مردم در آنجا رفت و آمد میکنند.
*بنابراین بخشی از دوران کودکی شما در شهر علم و ادب خوانسار طی شد. چه شد که شهر آبا و اجدادیتان را رها کردید و به تهران آمدید؟
هنوز کودک بودم که پدرم برای امرار معاش از خوانسار به تهران آمد و همراه خانواده در خیابان خراسان ساکن شدیم. آن زمان مسجدی در محله خراسان بود به نام «لرزاده». این مسجد به همت آیتالله حاج شیخ علیاکبر برهان که یکی از علماي دین بود، بنا شد. از برکت همین مسجد، محله خراسان که ما هم آنجا زندگی میکردیم، پر از معنویت شده بود و خلق و خوی مردم را هم نیکو کرده بود.
3 سال بیشتر نداشتم که همراه پدرم که مجذوب اخلاق و سخنان حاجآقا شده بود، به مسجد میرفتم. با وجود اینکه درک درست و کاملی از صحبتهای او نداشتم اما بهطور ناخودآگاه رفتار و گفتارش در وجودم تاثیر زیادی گذاشت؛ بهطوری که در همان روزهای کودکی، روحیه مذهبی در وجودم شکل گرفت. آیتالله برهان، مدرسهای هم در همان محله تاسیس کرده بود که پدربزرگم من را در آن ثبت نام کرد.
*خاطره اولین روز مدرسه را یادتان هست؟
یادم هست اولین بار که همراه پدربزرگم وارد مدرسه شدم، رفتار آیتالله برهان به شکلی بود که من را مجذوب کرد. دیگر مثل بعضی از کودکان از ماندن در مدرسه و دوری از خانواده نگرانی و هراس نداشتم. البته گاهی آیتالله برهان وارد کلاس میشد و درسهایی به ما میداد. مثلا یکبار سوره حمد را به ما یاد داد و آنقدر حوصله بهخرج داد تا همه بچههای کلاس توانستند آن را بهطور کامل حفظ کنند. در آن مدرسه، حروف الفبا و اولین دروس را از معلمی یاد گرفتم که هم سید بود و هم روحانی. البته بعد از دوران مدرسه تاكنون چند بار معلمم را ديدهام. هر وقت این دیدار ممکن میشود، پدرم برای تشکر از او مقابلش زانو میزنم و دستش را میبوسم.
*نظام تربیتی آن دوران چگونه بود؟
درست است که اداره آموزش و پرورش در آن زمان تلاش زیادی میکرد تا بچهها را با فرهنگ غربی آشنا کند و فرهنگ اسلامی و ایرانی را از آنها دور نگهدارد اما فضای مدرسه مرحوم برهان و روحیه و تعلقات ذهنی معلمين ما به شکل دیگری بود. محور اصلی کار در آن مدرسه پرورش بود. بهعبارتی پرورش بر آموزش مقدم بود؛ آن هم پرورش فرهنگ اسلامی و دور نگهداشتن بچهها از فرهنگ غرب. از سوي دیگر مسئولان مدرسه ما با تبلیغات و جلوههای طاغوتی بهشدت مخالفت میکردند و این رویکرد آنها بر ما که شاگرد مدرسه بودیم تاثیر زیادی داشت. یادم هست که معلمين ما با تعریف کردن داستان و... اهداف زشت طاغوت را به بچهها میفهماندند. در همان دوران بود که جشنهای طاغوتی برگزار میشد و دانشآموزان باید در آن شرکت میکردند اما مسئولان مدرسه ما سعي میکردند بچهها را به این جشنها نبرند. در آن دوران، حکومت شاهنشاهی تسلط فرهنگی زیادی بر مناطق دوردست نداشت. پدر و مادر من هم که در خوانسار زندگی میکردند، چون خانواده متدینی داشتند افرادی باایمان و مخالف فرهنگ طاغوت شده بودند. حتی وقتی به تهران مهاجرت کردند، در محله خراسان و در نزدیکی مسجد برهان سروکارشان با فرهنگ مسجد افتاد و پایههای ایمانشان تقویت شد. از دوران کودکی بهخاطر دارم که گاهی جلسات مرحوم نواب صفوی در مسجد برهان برگزار میشد. پدرم بهشدت مجذوب و شیفته نواب شده بود و برای شرکت در جلسات او، من را هم با خودش میبرد. تصویر مبهمی از نواب صفوی با آن صورت الهی و عمامه خاص در ذهنم هست. حتی راه رفتن خلیل طهماسبی و فریادهای سید عبدالحسین واحدی و آستین بالا زدن و رگباری حرف زدنش را هم به یاد دارم.
*ماجرای طلبه شدنتان چه بود؟ علاقه بود یا احتمالا توصیه خانواده.
طلبه شدن من دلایل متعددی داشت که یکی از آنها به پدرم مربوط است. پدرم میگفت وقتی برای داشتن فرزند دعا میکرده، از خدا خواسته فرزندش را اهل فضل و علوم دینی قرار دهد. پدرم آنقدر از طلبه شدن من رضایت دارد که بارها گفته از اینکه این دعا را در مورد فرزندان دیگرش نکرده پشیمان است.
خود من در دوازده سیزده سالگی علاقه زیادی به روحانیت داشتم و دلم میخواست طلبه شوم، در حالی که همیشه در مدرسه درسخوان بودم و میتوانستم وارد دانشگاه شوم. البته همانطور که اشاره کردم علاقه به روحانیت ریشه خانوادگی در وجود من داشت. در همان سن و سال بود که برای زیارت به مشهد سفر کردم. آن زمان آیتالله الهی قمشهای هر شب در منزل خودش درس تفسیر قرآن داشت که با چاشنی عرفان همراه بود. یک روز او را در حرم امام رضا(ع) ملاقات کردم. بعد از عرض سلام و ادب، به او گفتم من دوره دبیرستان را به پایان رساندهام و حالا آماده ورود به دانشگاهم. البته در وجودم علاقه به طلبگی را حس میکنم. در چنین شرایطی تصمیم گرفتن برایم سخت است. اينطور بود كه از او خواستم مرا راهنمایی کند آیتالله الهی قمشهای به فکر فرو رفت و به امام رضا(ع) توسل جست. همان موقع پلکهایش را بست و بعد از سیر معنوی، چشمانش را گشود و گفت اگر بخواهی میتوانی به دانشگاه بروی ولی این را بدان که در دانشگاه صامت خواهی شد. با این تمثیل زیبا، عشق و علاقهام به طلبگی بیشتر شد و با اطمینان خاطر، راه حوزه را در پیش گرفتم و طلبه شدم.
*در حوزه از محضر چه کسانی بهره بردید؟
در حوزه علمیه دو نوع درس عمومی و خصوصی را پیش گرفتم. درس خارج را بهطور خصوصی زیر نظر آیتالله حاج شیخ ابوالفضل نجفی خوانساری گذراندم تا بتوانم مطالب را بهخوبی درک کنم. مرحوم خوانساری یکی از شاگردان شیخ محمدحسین کمپانی بود. درس عمومی خارج را هم در محضر حاج میرزاهاشم آملی آموختم. منظومه و اسفار در حکمت و فلسفه را هم در کلاس شاگردان آیتالله طباطبایی خواندم. تابستانها هم که به مشهد سفر میکردم، در درس خارج آیتالله میلانی شرکت میکردم.
*خب برسیم به داستان ازدواج و تشکیل خانواده. چند سالتان بود که به خانه بخت رفتید؟
تقریبا 25 ساله بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم. پدرم دستش در کار خیر بود و برای همین واسطه شده بود تا دختر یکی از همکارانش را برای کسی خواستگاری کند. وقتی قضیه را با همکارش مطرح ميكند، او از پدرم ميپرسد خودت پسر نداری؟ پدرم جواب مثبت میدهد و وقتی او درباره من میپرسد، پدرم خصوصیاتم را برایش میگوید. ماه شعبان و روز تولد امام حسین(ع) بود و من در جایی منبر داشتم. همکار پدرم نشانی منبرم را میگیرد و پای منبرم میآید و من را میپسندد. مدتی بعد؛ یعنی در سال ۱۳۴۸ و در شب تولد حضرت فاطمه(س) ازدواج كردم. در مراسم ازدواج ما، هم آیتالله سید احمد خوانساری حضور داشت و هم آیتالله حاج میرزا خلیل کمرهای که حضرت امام(ره) در نامههایش به او التماس دعا داشت.
*خانواده همسرتان چقدر مذهبی بودند؟
پدرخانم من (حاج اکبر حاجیپور) مرد درستکار و بسیار مومنی است. او در زمان شاه با حمایت آیتالله کاشانی، آیتالله خوانساری و علامه سمنانی خدمات بسیار مهم و باارزشی به جامعه اسلامی کرد. میزان ایمان او تا اندازهای بود که اقوام نقل میکنند از ابتدای سن تکلیف تا به حال نماز شب و گفتن اذان صبح را ترک نکرده.
پدر همسرم حدود دو سال برای خرید برنج از سوي دولت به کشور آرژانتین رفته بود. در آنجا در حالی که مردم مسیحی و حتی کافر در اطرافش زیاد بودند، هر روز اذان صبح میگفت و هیچکس نمیتوانست او را از این کار منع کند.
*چند دختر و پسر دارید و آنها چه میکنند؟
دو دختر و دو پسر دارم. یکی از دخترانم فوق لیسانس رشته الهیات دارد و ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است. دامادم هم پزشک است و جوان بسیار متدین و خوبی است. دختر دیگرم در مقطع دکترای علوم تربیتی تحصیل میکند. پسرانم هر دو طلبهاند. البته خودشان اینطور خواستهاند.
*شما که در منبرهایتان بسیار بر اهمیت خانواده تاکید دارید، خودتان چقدر به این موضوع بها میدهید؟
معتقدم اولین مسئولیت افرادی که در لباس روحانیت هستند، این است که با خانواده، اقوام و آشنایان خوشرفتار باشند. درواقع باید به شکلی رفتار کنند که مردم با دیدن رفتار آنها شیفته اسلام شوند. هر دو پسر من طلبهاند. معتقدم یکی از دلایل اصلی انتخاب آنها، فضای مذهبی و صمیمی خانواده و ارتباط خوب من با اهل خانه بوده. همیشه از خدا میخواهم طوری باشم که اگر سودی برای اسلام ندارم، لااقل ضرری هم نداشته باشم.
البته خانواده ما هم از طرف پدری و هم از طرف مادری همگی مذهبی متعادل و منطقی بودند. آنها همیشه با نگاهی باز و دقیق به مسائل نگاه میکردند و هیچوقت فرزندانشان را مجبور نمیکردند که حتما به شکل خاصی فکر کنند. بهخاطر دارم که پدربزرگ و مادربزرگم با همه با مهربانی رفتار میکردند و همیشه آغوششان بهروی بچهها و نوهها باز بود. آنها همیشه توجه خاصی به من داشتند که تاكنون متوجه دلیلش نشدهام.
چند نفر از خانواده کتابفروشی داشتند و بیشتر کتابهاي مذهبی میفروختند. تعدادی هم روحانی بودند که مشهورترین آنها عمویم، مرحوم آیتالله حاج شیخ موسی انصاریان است. بهطور کلی ارتباط با روحانیت و علماي دین باعث شد که فضای خانواده از همان دوران طاغوت تا به حال سالم و پاک بماند.
*بهنظر شما یک خانواده دینی باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
در نظام خانواده ایدهآل اسلامی، زن و مرد مکمل یکدیگرند که دست در دست هم این مجموعه مقدس را بهسوی کمال هدایت میکنند. اکسیر تقوا در این میان میتواند نقش اساسی ایفا کند. گاهی عشق با تمام قدرت و عظمتش نمیتواند جلوی فروپاشی بنیان الهی خانواده را بهتنهایی بگیرد؛ بهخصوص عشقهایی که بیپايه و اساسند و بر مبناي معیارهای گذرا و ضداخلاقی استوار شدهاند. بنابراین نقش تقوا در حفظ خانواده و پیشگیری از هرزگیها و به خطر افتادن نسلها امری انکارناپذیر است.
*اگر صلاح میدانید کمی کاربردیتر صحبت كنید. یک زن و شوهر مسلمان در خانه باید چگونه با هم رفتار کنند؟
در کتاب «نظام خانواده در اسلام» به این موضوع بهصورت مفصل پرداختهام اما خلاصهاش اين است: زن و شوهر در خانه با هم از مایحتاج خانه و نیاز یکدیگر و فرزندان حرف بزنند، نسبت به هم اظهار علاقه کنند، یکدیگر را به حق و صبر توصیه کنند، اسرار هم را حفظ کنند و حرف خانه را به خانه پدر و مادر، اقوام و دوستان نبرند. زن و شوهر مسلمان باید خانه را محل کلام حق، نماز، قرآن و دور از گناهان قرار دهند. مرد از آوردن اهل گناه به خانه و تشکیل مجالس خلاف حق در منزل بپرهیزد و بداند ضرر و زیان چنین رفتاری به خود و زن و بچهاش برمىگردد. زن هم باید از اسراف در امور جاری زندگی و مخارج بیهوده خودداری کند و بداند که هر دینار آن در قیامت حساب و کتاب دارد.
*متاسفانه امروز برخی از خانوادهها متزلزل شدهاند و خیلی زود فرومیپاشند. دلیلش چیست؟
وقتی بیعفتی وارد جامعه شود، خانواده در معرض آسیب قرار میگیرد. مردان اگر بهراحتى و به آسانى در تمام صحنههاى اجتماعى به زنان دسترسى داشته باشند، ضمانتى براى اثبات محبت و دلبستگى آنها به همسرانشان نخواهد بود. چنین شرایطي، کلنگى براى خراب کردن کانون گرم خانواده خواهد شد. بىحجابى برخی از زنان موجب گمراهى هزاران مرد و به گناه افتادن بسیاری از جوانان شده. نتیجه این شرایط خیانت، روابط نامشروع و در نتیجه طلاق است.
در قدیمالایام نظام خانواده در ایران نظامى قوى، مستحکم، بر اساس حیا و عفت، وقار و ادب و ایمان و تقوا بود. طلاق بهندرت در خانوادهاي پیش میآمد اما از زمانى که استعمار غرب بهدست ولگرد دورهگردى به نام رضاخان، حجاب و پوشش قرآني را از بسیارى از زنان به غارت برد، وضع خانوادهها دگرگون شد. همان زمان مرحوم آیتالله شاهآبادى پس از مسئله کشف حجاب، بدون ترس از حکومت، بارها در منبر و مجالس عمومى و خصوصى فریاد زد و گفت رضاخان با به غارت بردن حجاب و کشتن قیامکنندگان علیه بىحجابي کمر 124 هزار پیامبر را شکست. مسئله حجاب و عفاف برای حفظ بنیان خانواده بسيار مهم است.
*در این شرایط وظیفه عموم مردم چیست؟
آنهایی که پسر و دختر دم بخت دارند، باید هر چه سریعتر اسباب ازدواجشان را فراهم کنند و مسائل اقتصادی را مانع اين كار ندانند. امام باقر(ع) مىفرمایند: «مصیبتى از این شدیدتر نیست که جوان مومنى دختر برادر مومنش را خواستگارى کند و پدر دختر جواب دهد چون از نظر مالى در رتبه ما نیستى، از این ازدواج عذر مىخواهم».
*شما یکی از شاخصترین منبریهای کشور هستید که خانوادههای بسیاری در مجالستان شرکت میکنند. کمی هم درباره منبر و اصول آن صحبت کنید.
منبر موفق باید متکی بر منابع دینی عمیق و موثق باشد. نباید به تعریف کردن چند خواب و حکایت بدون سند اكتفا شود. مردمی که پای منبر مینشینند، میخواهند از آن بهره ببرند و برای این کار وقت میگذارند. روحانی باید بداند به ازای هر ثانیهای که مردم را مشغول میکند، در محضر خدا مسئول است. منبري باید در بیان هر جملهاش دقت کند. نکته مهم دیگر ضرورت خواندن ذکر مصیبت در منبر است. منبری باید قبل از همه مردم خودش دلش بشکند و گریه کند. همه این نکتهها را که کنار هم بگذارید، متوجه میشوید كه منبری خوب کیست. البته فضل خدا مهمترین عامل برای زیبا شدن سخنرانی است.
*فکر میکنید روحانیون جوان این روزگار چنین شرایطی دارند؟
من در بسیاری از جلسات شلوغی که در قم دارم، این نکته را روی منبر تذکر دادهام که حوزهها باید فکری برای ساماندهی منبرها بکنند. اگر نگوییم مجتهد اجازه دارد منبر برود، باید بگوییم که فقط عالم ربانی میتواند روی منبر برای مردم حرف بزند. در گذشته کسانی برای مردم سخنرانی میکردند که روی خود کار کرده بودند. در همین تهران خودمان فردی چون حاج میرزاعلی اصفهاني منبر میرفت که مجتهد مسلم بود. محقق خراسانی، سید اسماعیل شفیعی، سید مهدی قوام، سید حسن لواسانی و شیخ علیاکبر برهان منبر میرفتند و هر کدام از آنها وزنهای براي خودشان بودند. بیسواد و کمسواد نمیتوانست روی منبر برود اما الان یک بازار آشفتهاي پیدا شده كه هر جوانی منبر میرود، دو روز بعد سروکلهاش در تلویزیون پیدا میشود! این موضوع را به آقای ضرغامی هم گفتهام. منبر نباید از مسیر قدیمیاش خارج شود. متاسفانه اوضاع فرق کرده. سخنرانی برای مردم آدابی دارد که خیلی از جوانان امروزي آن را نمیدانند.
سفری کوتاه به خاطرات دور استاد حسین انصاریان
معلم قرآن ما ژیگول بود!
حکایت آشنا شدن استاد شيخ حسين انصاریان با قرآن جالب است. قصه برمیگردد به دهها سال قبل و روزگاری که ايشان ۴ سال بیشتر نداشتند؛ «من در یک خانواده کاملا قرآنی بزرگ شدم. پدربزرگها و مادربزرگهایم به تلاوت روزانه قرآن بسیار تاکید داشتند. برای همین همیشه صدای قرآن خواندنشان بهگوش میرسید. حتی گاهی اوقات زارزار گریه میکردند. این مسئله مرا بسیار منقلب میکرد. از همان روزها بود که فهمیدم قرآن چه کتاب بزرگی است».
حاجآقا از این خاطره پلی میزند به روز نخستی که میخواست به مدرسه برود؛ «روز اولی که قرار بود به مدرسه بروم کاملا در ذهنم مانده. پدرم دستم را گرفت و مرا بهسوی مدرسه برد. در راه به من گفت میدانی داريم کجا میرویم؟ گفتم نه. گفت میخواهم تو را جایی ببرم که به تو سواد یاد بدهند تا پس از مرگم بتوانی برایم قرآن بخوانی. آن روز آنقدر علاقهام به قرآن زیاد شد که تصمیم گرفتم طلبه شوم».
حرف از مدرسه و کلاس قرآن که میشود، حاجآقا حرفهای جالبتري میزند و ميگويد: «زمان طاغوت یک معلم قرآن فوکولی خوب داشتیم. با آنکه خیلی ژیگول بود و کراوات میزد اما با روش خیلی خوبی بچهها را به قرآن علاقهمند میکرد. او خيلي خوب قرآن میخواند و به ما میگفت قرآن را بهعنوان قانون زندگی یاد بگیریم. این حرفش را هیچوقت فراموش نمیکنم».
ملاقات با آیتالله خوانساری
آیتالله سید محمدتقی خوانساری ارادت زیادی نسبت به پدربزرگ مادریام داشت و او را مردی متدین میدانست. آیتالله خوانساری در قم دعای باران خواند و با دعایش باران بارید. این موضوع روی قبر او هم نوشته شده.
استاد انصاریان همچنين میگويد: «تابستان بود. یک روز آیتالله خوانساری همراه چند نفر از علمای شهر و بعضی از دوستان به منزل پدربزرگم آمدند. موقع ناهار سفره را پهن کردند. من که آن موقع کوچک بودم میخواستم به اتاق پذیرایی بروم و در کنار ميهمانان ناهار بخورم. پدربزرگم من را بغل کرد تا از اتاق بیرون ببرد اما من گریه و زاری راه انداختم و گفتم میخواهم کنار ميهمانان باشم. آیتالله خوانساری گفت بچه را راحت بگذارید. من آرام شدم و در حالی که اشکهایم را پاک میکردم، جلو رفتم و کنارش نشستم. او مرا نوازش میکرد و برای دلجویی با من حرف میزد. در میان حرفهایش پرسید وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟ من هم بیمقدمه جواب دادم میخواهم مثل شما بشوم. آیتالله خوانساری همانطور که دستش روی سرم بود، دعا کرد که: خدایا! این بچه را از علمای خدمتگزار دین اسلام قرار بده».
چند سوال نوروزی در حاشیه
گردش ایام یعنی قدرت خدا
*آیا در اسلام اشاره مستقیمی به عید نوروز شده؟
در تمام کتابهای حدیث، روایت مستندی از هیچیک از اصحاب پیامبر(ص) و ائمه معصوم(علیهمالسلام) وجود ندارد که نوروز را تایید یا تکذیب کرده باشد. البته مشخص است که تغییر سال کهنه به سال نو و روز کهنه به روز نو که يك امری طبیعی است، معلول اراده حکیمانه و رحمت و عدالت پروردگار مهربان است. این اتفاق برای جهان طبیعی، آثار و برکات زيادی دارد و مقدمهای است برای اینکه زمین از انواع نعمتها برای تمام موجودات مخصوصا انسان پر شود.
*پس میشود اینطور تعبیر کرد که پر شدن زمین از نعمت، دلیل شادی مردم در نوروز است.
بله، این نوع نگاه به عید نوروز که زمان تحویل سال برای زنده شدن زمین و جنب و جوش موجودات است، به شکرگزاری در برابر خداوند نیاز دارد که درهای نعمتش را بهروی مردم باز کرده و باعث شادی و خوشحالی آنها شده.
*نشان دادن این خوشحالی باید چطور باشد؟
برای نشان دادن این خوشحالی و به شکرانه این محبت عظیم لازم است که مردم چهرهای شاد و خندان به خود بگیرند، استحمام کنند، لباس نو و مناسب بپوشند، خانه و لوازم خانه را تر و تميز كنند و اگر ميتوانند لوازم کهنه را به نو تبدیل کنند. تقسیم کردن خوشحالی با دیگران نکته مهمی است که نباید فراموش شود. موارد دیگری هم باید رعایت شود از جمله: آشتی با افرادی که بنابر دلایلی با آنها قهريم، محبت بیشتر به زن و فرزند، زیارت پدر و مادر، اقوام و خویشان دور و نزدیک و بردن هدیه و عیدی برای آنها و فرزندانشان، زیارت دوستان و دانشمندان، کمک بیمنت به ایتام، تهیدستان و از کار افتادگان و کسانی که هزینههايشان بیشتر از درآمدشان است. تحقق همه این مسائل الهی و انسانی درواقع عید گرفتن است. البته باید توجه داشت ظرف نوروز که یک ظرف الهی و طبیعی است، بايد از برنامههای درست و اعمال مثبت پر شود. کارهایی مانند اخلاق خوب، صله رحم، گذشت، محبت و مهرورزی، دوستی، جبران کمبودهای زندگی همنوعان نيز از اين جملهاند. اگر کسی با عید نوروز با چنین معنا و مفهومی مخالفت کند و خوشحالی و جنب و جوش مثبت مردم کشور ایران را تحمل نکند، درواقع مخالفتش دور از عقل و منطق است.
منبری که دو مسیحی را مسلمان کرد
مردم از اقشار مختلف پای منبر شیخ حسین انصاریان مینشستند. ميگويند مرد مکانیکی که از پامنبریهای ثابت ايشان بود، گفت: «در محل کارم همسایهای دارم که مسیحی است. بارها درباره دین اسلام برایش صحبت کردهام و تشویقش کردهام تا مسلمان شود. اگر اشکالی ندارد چند جلسه او را پای منبر شما بیاورم». شيخ حسين از این کار استقبال ميکند و ميگويد: «نهتنها اشکالي ندارد بلکه واجب است او را بیاوری. پیامبر اسلام(ص) یهودیان و مسیحیان را به مسجد دعوت ميكردند و آنان را با اسلام آشنا میکردند. دین ما، دین منطق، دلیل و تفکر و اندیشه است».
در جلسه بعدی منبر، مرد مکانیک دوست مسیحیاش را ميآورد. او مدتی پای منبر ايشان مينشيند و یک روز ميگويد میخواهد مسلمان شود. مقدمات كار فراهم ميشود و در یکی از شبهای ماه رمضان او رسما اسلام ميآورد. یک خانم مسیحی هم که همراه دوستانش سخنرانیهای شیخ حسین انصاریان را شنیده و در مجالس ايشان شرکت کرده بود، بعد از مدتی مسلمان شد. او یک روز پیش من شيخ حسين ميآيد و ميگويد مطالب دقیق و مستدلی از آیات قرآن و روایات اسلامی شنیده. براي همین میخواهد مسلمان شود. او هم خیلی زود به اسلام تشرف پیدا کرد.
خاطرهای از مبارزات انقلابی
گفتم نمیخواهم خانوادهام را ببینم!
یادم هست بیستویکم ماه رمضان بود که منبر رفتم و مطالب خوبی علیه رژیم شاه با مردم مطرح کردم. در همان منبر، 10 مورد از شعائر اسلامی را نام بردم و گفتم هر کسی که به یکی از این موارد حمله کند، کافر است و کشتنش واجب. همچنين گفتم ای مردم! بدانید که هیچکس بيشتر از شخص شاه و دولت او به شعائر الهی حمله نکرده؛ به همین دلیل کشتن این افراد واجب است و هر کسی که بتواند یکی از اینها را بکشد، واجب است که این کار را انجام دهد. اينطور بود كه بهطور آشکار فتوای قتل شاه را صادر کردم. آن شب تا سحر بیدار بودم و بعد از خوردن سحری تازه خوابم برده بود که ساواکيها وارد خانه شدند و من را دستگیر کردند. آن موقع 3 فرزند کوچک داشتم. همسر و فرزندانم همگي بیدار بودند و نیروهای ساواک من را جلوی چشم آنها دستگیر کردند، چشمانم را بستند و من را به کمیته مشترک بردند. سلولی که در آن زندانی بودم، پنجرهای نداشت که نور وارد شود یا هوا عوض شود. در 10 روزی که در آن زندانی بودم، نمیدانستم چه وقتی از روز است. فقط از دوردستها صدای اذان را میشنیدم و با مهر نمازی که با زیركی با خودم برده بودم نماز میخواندم. خوشبختانه صدای اذان بهخوبی شنیده میشد و نغمه «الله اکبر» و «لا اله الا الله» برای من در آن کنج تاریکی و تنهایی باعث امید و دلگرمی بود. چند روز بعد بازجویی تندی از من کردند و گفتند کارت به جایی رسیده که بهصورت علنی در منبرهایت حکم قتل اعلیحضرت را صادر میكنی؟ نوار سخنرانی من را گذاشتند و گفتند بهخاطر این حرفت ۱۵ سال به حبس محکوم میشوی. علاوه بر آن محاکمههای دیگری هم هست که بعدا مشخص میشود.
آن زمان، امکان ملاقات برای زندانیهای ساواك وجود نداشت اما یک روز یکی از افسران از من پرسید تا امروز که زندانی بودی، ملاقاتی با خانوادهات داشتهای؟ جواب من منفی بود. او گفت میخواهی خانوادهات را ببینی، كه گفتم نه!
دلم برای بچههایم تنگ شده بود اما دلم نمیخواست از ساواكیها درخواستی داشته باشم. به همین دليل به آنها جواب منفی دادم اما به لطف خدا خیلی زود امکان ملاقات فراهم شد و خانوادهام را دیدم. گویا پدرخانمم که با آیتالله سید احمد خوانساری رفتوآمد داشت، با وساطت ایشان وقتی برای ملاقات گرفته بود. بعد از ماجرای ۱۷ شهریور هم توانستم یکبار دیگر با خانوادهام ملاقات کنم. در این ملاقات همسرم با اشاره به من گفت که روز جمعه میدان ژاله (شهدا) شلوغ شده بود و مردم زیادی شهید شدند اما افسر نگهبان فورا حرفش قطع کرد و گفت اتفاق مهمی نیفتاده و فقط چهار پنج نفر کشته شدهاند. بعد از مدتی هم آزاد شدم و پیش خانواده برگشتم.
منبع : پایگاه عرفان