امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
در زمان هاى گذشته جوانى بود وارسته، از گناه پيراسته، به حسنات الهى آراسته.
اهل محل به خصوص جوانان معصيت كار را به طور دائم امر به معروف و نهى از منكر مى كرد، بى ادبان و دريدگان تحمّل امر به معروف وى را نداشتند، نقشه اى خائنانه براى ضربه زدن به شخصيّت او طرح كردند و آن اين بود كه زن بدكاره جوانى را ديدند، پولى در اختيارش گذاشتند و به او گفتند: به وقت تاريكى شب با اضطراب و ناراحتى در اين خانه را بزن، چون در باز شد بدون معطلى به درون خانه برو و بگو زنى شوهردارم، عده اى از جوانان مرا دنبال كرده اند، به من پناه بده، چون به اطاق رفتى خود را به او عرضه كن تا ما اهل محل را خبر كنيم به خانه او بيايند و ببينند كه اين عابد مقدس چون به خلوت مى رود آن كار ديگر مى كند!!
نقشه عملى شد، جوان عابد كه در خلوت آن خانه، شب ها را به عبادت قيام داشت، زن را پذيرفت، هوا سرد بود، جوان منقل آتش آورد، زن بى حيا از حجاب خارج شد، چشم جوان به جمالى به مثال حور افتاد، آتش شهوت شعله كشيد، ولى او براى خدا و فرو نشاندن شعله خطرناك آتش غريزه دو دست خود را روى آتش منقل گرفت بوى سوزش و سوختن و كباب شدن بلند شد.
زن فرياد زد: چه مى كنى؟ گفت: مزه اين آتش را در برابر خطر آتش شهوت به خود مى چشانم تا از عذاب قيامت در امان باشم.
زن با عجله از خانه خارج شد، در ميان كوچه داد و فرياد كرد، قبل از اين كه جوانان بى تربيت مردم را خبر كنند تا آبروى آن عبد حق را ببرند، زن مردم را با فرياد خود جمع كرد و گفت: با عجله به خانه جوان عابد برويد كه خود را سوزاند.
مردم به خانه ريختند جوان را از كنار آتش كنار كشيدند، چون سرّ قضيه و علت داستان فاش شد آبروى آن جوان بزرگوار و كريم در ميان مردم دو چندان شد و از آن شب احترام او در ميان مردم شهر افزوده گشت.
منبع : پایگاه عرفان