در روايت اهل سنت و شيعه مستندا نقل شده است که امّ سلمه همسر پيامبر (ص) مي گويد:
روزي رسول خدا (ص) مشغول استراحت بودند که ديدم امام حسين عليه السلام وارد شدند، و بر سينه پيامبر(ص) نشستند، حضرت رسول (ص) فرمودند: مرحبا نور ديده ام، مرحبا ميوه دلم، چون نشستن حسين عليه السلام بر سينه پيامبر (ص) طولاني شد، پيش خودم گفتم! که شايد پيامبر(ص) ناراحت شوند، و جلو رفتم، تا حسين عليه السلام را بر دارم.
حضرت پيامبر (ص) فرمودند: امّ سلمه تا وقتي که حسينم خودش مي خواهد بگذار بر سينه ام بنشيند، و بدان که هر کس باندازه تار مويي حسينم را اذيّت کند مانند آن است که مرا اذيّت کرده است. امّ سلمه مي گويد: من از منزل خارج شدم، و وقتي باز گشتم به اتاق رسول خدا(ص) ديدم پيامبر (ص) گريه مي کند، خيلي تعجّب کردم! و عرض کردم يا رسول اللّه خداوند هيچگاه تو را نگرياند، چرا ناراحتيد؟ ملاحظه کردم و ديدم حضرت پيامبر(ص) چيزي در دست دارد، و بدان مينگرد و مي گريد. جلوتر رفتم و ديدم مشتي خاک در دست دارد.
سؤال کردم يا رسول اللّه اين چه خاکي است که تو را اين همه ناراحت مي کند. رسول اکرم (ص) فرمودند: اي امّ سلمه الان جبرئيل بر من نازل شد و عرض کرد که اين خاک از زمين کربلا است. و اين خاک فرزند تو حسين عليه السلام است که در آنجا مدفون مي شود.
يا امّ سلمه بگير اين خاک را و بگذار در شيشه اي، هر وقت که ديدي رنگ خاک به خون گرائيد، آنوقت بدان که فرزندم حسين عليه السلام به شهادت رسيده است. امّ سلمه مي گويد: آن خاک را از رسول خدا(ص) گرفتم که بوي عطر عجيبي ميداد. هنگامي که امام حسين عليه السلام بسوي کربلا سفر کردند، من نگران بودم و هر روز به آن خاک نظر مي کردم، تا يک روز ديدم که تمام خاک تبديل به خون شده است و فهميدم که امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده اند. لذا شروع کردم به ناله و شيون کردم و آن روز تا شب براي حسين گريستم، آن روز هيچ غذا نخوردم تا شب فرا رسيد، از شدّت ناراحتي و غصّه خوابم برد.
در عالم خواب رسول خدا (ص) را ديدم، که تشريف آوردند ولي سر و روي حضرت خاک آلود است! و من شروع کردم به زدودن خاک وغبار از روي آن حضرت و عرض کردم يا رسول اللّه (ص) من بفداي شما، اين گرد و غبار کجاست که بر روي شما نشسته است.
فرمود: امّ سلمه الان حسينم را دفن کردم!، [1] .
پی نوشتها :
[1] تحفة الزّائر مرحوم مجلسي ص 168.
منبع : داستانهايي از زمين کربلا ؛ ر- يوسفي