روايت شده است، وقتي که جناب سلمان (ره) از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام به حکومت مداين مأمور گرديد، و عازم مدائن شد، آن عالي مقام با کارواني همراه شد، و به درازگوشي سوار شده بود به منزل مي رفتند.
و قانون آن جناب بود که يک فرسخ راه را سوار الاغ ميشد، و يک فرسخ راه را پياده مي رفت تا آن حيوان هم ناراحت نشود، و در ميان اهل قافله قانونِ مراعات احوال حيوانِ مرکوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.
در منزلي از منازل که نوبت سواري الاغ بود، آنجناب سوار شده و به قدر نيم فرسخ سوار بود، که ناگاه اهل قافله ديدند، آن جناب بي اختيار از الاغ مرکوب خود پياده شد، و بي اختيار خود را به زمين انداخت و زمين را به آغوش کشيد، و مانند ابر بهاري زار زار ميگريست، اهل قافله متعجب شدند وبه سوي ايشان متوجّه شدند.
ناگاه ديدند بعد از زماني از آن زمين گريان و نالان برخاست وچند قدم راه رفت، باز خود را به زمين افکند، صداي گريه و ناله بلند کرد، زماني با شدّت گريست، بعد از آن قدري رفته باز خود را به زمين افکند، با شدّت تمام صيحه و ضجّه زده، مانند زن ثلکي مي گريست و مي ناليد تا اين که براي اهل قافله معلوم شد که آن زمين،زمين کربلا است. [1] .
پی نوشتها :
[1] کشکول النور: ج 1 ص 282.
منبع : داستانهايي از زمين کربلا ؛ ر- يوسفي