مى گويند : گروهى براى مقصدى بار سفر بستند ، راه را گم كردند ؛ به محلّ بنده اى از بندگان حق رسيدند كه از ديوان و غولان آدم نما فرار كرده و به كنجى به عبادت و تصفيه باطن مشغول بود . فرياد زدند اى بنده حق ! ما راه را گم كرده ايم ، چنانچه مى دانى بنمايان !با سر به سوى آسمان اشاره كرد ، مردم قصدش را درك نكردند . گفتند : ما راه را از تو مى پرسيم آيا جواب ما را مى دهى يا نه ؟ گفت : بپرسيد اما زياده روى در سخن نداشته باشيد ، روز رفته برنمى گردد و عمر گذشته بدست نمى آيد ، طالب حق بايد سرعت در بدست آوردن داشته باشد .قوم از سخن او تعجّب كردند ، گفتند : اى بنده حق ! خلايق بر چه مبنايى نزد پروردگار محشور مى شوند ؟ گفت : بر نيّاتشان ، گفتند : ما را وصيّت كن . گفت : به اندازه سفرتان توشه برداريد كه بهترين توشه ، آن است كه انسان را به خواسته اش برساند . آن گاه راه را به آنان نشان داد و به محل عبادت خود برگشت !!
منبع : بر گرفته از كتاب داستانهاي عبرت اموز استاد حسين انصاريان