يكى از شايستگان عباد خدا مىگويد: مسيرم به بعضى از كوههاى بيت المقدس افتاد، به يكى از وادىهاى آنجا فرود آمدم، با صداى بلندى روبرو شدم، صدايى كه در كوه مىپيچيد و كوه آن صدا را به طور واضح برگشت مىداد، دنبال صدا رفتم، به چمنزارى رسيدم كه درخت پيچيدهاى در آن بود، مردى را ديدم ايستاده و مرتب مىخواند:
[يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً ... وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ].
روزى كه هر كس آنچه را از كار نيك انجام داده حاضر شده مىيابد.. و خدا شما را از [عذاب] خود برحذر مىدارد و خدا به بندگان مهربان است.
پشتسرش نشستم، كلامش را گوش مىدادم، مرتب اين آيه را مىخواند، ناگهان نالهاى زد و غش كرد، من فرياد زدم اندوه حسرت بر من از بدبختيم!!
منتظر شدم تا پس از ساعتى به هوش آمد، شنيدم مىگفت: از برنامه دروغگويان به تو پناه مىبرم، از اعمال اهل بطالت و آنان كه عمر به بيهوده تلف مىكنند، از روىگردانى اهل غفلت به تو پناهنده مىشوم.
دلهاى خائفان خاشع به پيشگاه توست، پناهگاه آمال مقصّرين تويى، قلوب عارفان، ذليل توست. آن گاه دستش را حركت داد و گفت: مرا با دنيا چه كار، دنيا را با من چه كار؟! اى دنيا! با تمام دارائيت و هزاران نعمتت به سوى عاشقان دل باختهات برو و با آنان مكر و حيله كن. سپس گفت: گذشتهها كجاست، آنان كه در زمانهاى قبل زندگى مىكردند چه شدند؟ خاك آنها را پوشاند، زمان آنان را نابود كرد!!
از پشتسر او فرياد زدم: اى بنده خدا! من امروز پشتسر تو هستم و در انتظار تمام شدن كارت بسر مىبرم تا با تو صحبتى بدارم. گفت: كار چه كسى تمام شود، آن كه به سوى اوقات شتابان و اوقات هم به سوى او در شتاب است، مىترسد قبل از اين كه وقت را غنيمت بداند، مرگ او را بگيرد؛ يا چه كسى از عمل و مناجات با محبوبش فارغ شود، كسى كه روزگارش گذشت و گناهانش باقى مانده؟!!
سپس گفت: كجايى؟ نزول مرگ و هر شدت و محنتى را در انتظارم. آن گاه ساعتى از من غافل ماند سپس خواند:
[وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ].
و از سوى خدا آنچه را كه [از عذابهاى گوناگون] نمىپنداشتند، آشكار مىشود.
پس از خواندن اين آيه شديدتر از مرتبه قبل فرياد زد و غش كرده به روى زمين افتاد.
گفتم: از دنيا رفت، نزديك شدم ديدم مىلرزد، چون به هوش آمد گفت:
بدىهايم را به فضلت ببخش، پرده لطفت را به من بپوش، به كرم وجهت از گناهم عفو كن، زمانى كه در برابرت قرار گرفتم از من چشم بپوش.
به او گفتم: به آن كسى كه به او نسبت به خودت اميد دارى و بر او تكيه كردهاى با من حرف بزن. گفت: برو دنبال كسى كه سخنش براى تو منفعت دارد، چه كار دارى با كسى كه گناهانش او را هلاك كرده، من در اينجا تا خدا بخواهد هستم، با ابليس مىجنگم، او هم با من در جنگ است، من كمكى براى پيروزى جز تو ندارم.
سپس به من گفت: مرا رها كن، زبانم به خاطر تو از مناجات بازماند و قسمتى از قلبم به گفتگوى با تو ميل پيدا كرد، از شرّ تو به خدا پناه مىبرم. آن گاه گفت: اى خدا! مرا از سخطت پناه بده و به رحمتت بر من تفضّل كن.
به خود گفتم: اين عاشق خداست، مىترسم او را از حال خوشش باز بدارم و به اين خاطر دچار عقاب حق شوم او را رها كرده و از آن مكان گذشتم !!
منبع : پایگاه عرفان