فارسی
دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 - الاثنين 4 ذي القعدة 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

راستگويى، جذب كننده دل مردم‏

اين خصلت اول مؤمن است. در شهرى رفته بودم كه مواد دارويى گياهى در آنجا فراوان است. با خود گفتم: كمى از اين مواد دارويى گياهى با خودم بخرم و به تهران ببرم. از صاحب مغازه شناختى نداشتم، اما در پياده‌رو داخل مغازه را نگاه كردم، ديدم چند مشترى ايستاده‌اند، يكى از مشترى‌ها را شناختم. از محترمين تهران بودند، فهميدم صاحب اين مغازه شخص درستى است.

به داخل مغازه رفتم. سلام كردم و او نيز جواب داد و اسم مرا برد و گفت: من در عمره، در كاروانى كه بودم، شما آمديد و براى ما سخنرانى كرديد. مغازه او معمولى بود. چقدر جالب بود كه به من گفت: بفرماييد روى نيمكت بنشينيد تا نوبت شما شود.
گفتم: چشم. نشستم و شكل كسب اين شخص را نگاه مى‌كردم. نوبت پيرزن مسافرى شد. گفت: براى نوه‌ام شيرخشت مى‌خواهم، گفت: اين شيرخشت هندى است و اين شيرخشت ايرانى. فكر نمى‌كنم اين ايرانى اثر شيرخشت هندى را داشته باشد، كدام را مى‌خواهى به تو بدهم؟
نوبت يكى ديگر از مشترى‌ها شد، گفت: خاكشير مى‌خواهم. گفت: خاكشيرى كه پارسال از من بردى، خيلى عالى بود، اما خاكشير امسال قدرى خاك دارد، ولى نشان نمى‌دهد. مى‌خواهى به تو بدهم؟
سومى گفت: گل گاو زبان مى‌خواهم. گفت: اين گل گاو زبان با اين كه رنگش نپريده و به نظر مى‌آيد كه براى امسال است، ولى براى پارسال است، بدهم؟ بعد نوبت من شد. گفت: شما چه مى‌خواهيد؟ گفتم: من چند قلم جنس مى‌خواهم، براى من هم فرقى نمى‌كند كه خارجى باشد يا ايرانى، هر كدام كه بهتر است بده.

قناعت به حلالِ مورد مصلحت‌

گفتم: چند سال است كه در اين مغازه هستى؟ گفت: چهل و پنج سال. من از پول اين مغازه هفت دختر شوهر داده‌ام. دخترها و دامادهايم خيلى خوب هستند.
به خدا گفتم: تو هفت دختر به ما دادى، يك پسر نيز به ما بده، گويا صلاح ما نمى‌ديد كه به ما پسر بدهد.
خانم من حامله شد و پسر زاييد. بعد پسرش را صدا كرد، گفت: اين اكنون چهل ساله است، اما عقب مانده است. البته من راضى هستم و چهل سال است كه دارم به او خدمت مى‌كنم، ولى نبايد من اين كار را مى‌كردم؛ يعنى بايد به آن هفت دختر قانع مى‌بودم.
گفتم: من ياد روايتى از حضرت رضا عليه السلام افتادم كه مى‌فرمايد: حضرت يوسف عليه السلام بعد از نُه سال زندانى شدن به پروردگار عرض كرد: خدايا! آخر تا كى بايد در زندان باشم؟ خطاب رسيد: مگر من تو را به زندان انداخته‌ام كه به من مى‌گويى؟ نه سال قبل وقتى زليخا به تو گفت: اگر كام مرا برنياورى، تو را به زندان مى‌اندازم، خودت به من گفتى:
«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ» 
خدايا! زندان از اين كاخ و اين درخواست زليخا براى من بهتر است. خودت گفتى كه مرا به زندان ببر.
حال تو نيز به صلاحت نبود كه پسر دار شوى، مى‌گويى: بده، خدا مى‌گويد:
باشد، اين هم پسر. مگر مادر مريم نگفت:
«رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً»

خدايا! اين بچه‌اى كه درون شكم دارم- صد در صد يقين داشت كه پسر است- من او را براى خدمت‌گذارى به بيت المقدس نذر كردم، اما وقتى زاييد، گفت:

«رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى‌ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثى‌» 
من دختر زاييدم، ولى پسر مى‌خواستم. اما هيچ پسرى با اين دخترى كه به او دادم قابل مقايسه نيست. اگر طبق خواسته خودش به او پسر مى‌دادم، انسانى معمولى مى‌شد، اما من صلاح او نديدم كه به او پسر بدهم، دختر دادم كه اين دختر مادر پيغمبر اولوالعزم چهارم من بشود. اگر پسر مى‌دادم، به قيمت اين دختر نبود.


منبع : پایگاه عرفان
  • رضایت
  • رضای خدا
  • رضا الهی
  • رضایت مومن
  • راستگويى، جذب كننده دل مردم‏
  • راستگويى
  • قناعت به حلالِ مورد مصلحت‏
  • 0
    0% (نفر 0)
     
    نظر شما در مورد این مطلب ؟
     
    امتیاز شما به این مطلب ؟
    اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب


    بیشترین بازدید این مجموعه


     
    نظرات کاربر

    پر بازدید ترین مطالب سال
    پر بازدید ترین مطالب ماه
    پر بازدید ترین مطالب روز



    گزارش خطا  

    ^