روزى، حضرت مسيح، عليه السلام، با يارانش از در خانهاى عبور مىكردند كه در آن مجلس عروسى برقرار بود و صداى شادى و خنده از آن به گوش مىرسيد. حضرت فرمودند: امشب اينجا عروسى است، ولى كسى نمىداند كه داماد امشب مىميرد! پرسيدند: چطور مىميرد؟
فرمود: مار زهردار و خطرناكى او را نيش مىزند و او مىميرد!
صبح كه اصحاب حضرت دوباره از آنجا رد شدند، ديدند پارچه سياه بالاى در خانه نزدهاند و صداى گريه و ناله به گوش نمىرسد. تعجب كردند و در خانه را زدند. بعد، از كسى كه در را باز كرده بود پرسيدند:
ديش اينجا عروسى بود؟ گفت: بله. گفتند: حال دامام خوب است؟
گفت: خيلى خوب است.
با تعجب نزد حضرت آمدند كه مگر ديروز نفرموديد داماد آن خانه مىميرد؟ فرمود: چرا، ولى ديشب وقتى عروس و دامام مشغول خوردن شام شدند، فقيرى آمد و از آنان غذا خواست. داماد هم ظرف غذاى خويش را به او داد و آن فقير برايش دعا كرد. بدين سبب، خداوند مرگ او را به تعويق انداخت.
منبع : پایگاه عرفان