كشورى كه آن روز على، عليه السلام، آن را اداره مىكرد چندين برابر كشور امروز ايران بوده است. مصر، فلسطين يمن، شامات و ايران هر يك استانى از كشور بزرگ اسلام به حساب مىآمدند. ايشان درحالىكه فرمانرواى چنين مملكتى است روزى ديد خانمى به كنارى نشسته و اشك مىريزد. حضرت ايستاد و به او گفت: چه شده است؟ گفت: من كلفت خانهاى هستم. خرمايى خريدم و به خانم بردم. خانم خانه آن را نپسنديد و گفت: ببر اين را پس بده و خرماى بهترى بگير! حال كه آمدهام پيش خرمافروش مىگويد: جنس فروخته را پس نمىگيرم.
نمىدانم چه كنم و مىترسم به خانه بروم! فرمود: بلند شو دنبال من بيا!
معدن علم و شجاعت و اخلاق و انسانيت همراه اين خانم به در مغازه آن خرمافروش رفت و سلام كرد و به نرمى با آن مرد گفت: خانم اين كنيز خرماى شما را نپسنديده و او را براى خريد خرماى بهترى فرستاده است. اگر ممكن است خرما را عوض كنيد و بهترش را به اين خانم بدهيد! در مقابل، خرمافروش با صداى بلند و پرخاشگرانهاى به امير المومنين گفت: اين ماجرا به جنابعالى هيچ ربطى ندارد!
اگر كس ديگرى در اين شرايط بود، از كوره درمىرفت و دست مىبرد كمر خرمافروش را مىگرفت و به زمينش مىزد و زانويش را روى سينه او مىگذاشت و مىگفت: به تو گفتم خرما را عوض كن! اما حضرت خيلى نرم به خرمافروش فرمود: اگر ممكن است خرما را عوض كنيد! براى باردوم خرمافروش بىتربيت عصبانى شد و با مشت گره كرده به سينه امير المومنين زد و با اين كار حضرت را از مغازه بيرون كرد و گفت: برو و در كار من دخالت نكن!
حضرت وقتى از خرمافروش نااميد شد به آن كنيز گفت: اين كاسب كه حرف مرا گوش نداد، بيا برويم بلكه خانم تو اين خرما را به شفاعت من قبول كند.
دو سه قدم كه رفتند، مغازهدار روبهرويى پيش خرمافروش آمد و گفت: با كدام دست به آن سينه زدى؟ مشتش را گره كرد و گفت: با اين دستم. گفت: بيچاره! مشت بر سينه پدر حسين، شوهر فاطمه زهرا، داماد پيغمبر، ولى اللّه الاعظم، و خليفه مسلمين زدى!
خرمافروش نزديك بود از شنيدن اين سخن سكته كند. از مغازه بيرون دويد و خودش را روى پاى حضرت انداخت. امير المومنين زير بغل او را گرفت و گفت: برادر، مشكلى پيش نيامده. من گفتم خرما را عوض كنيد و تو گفتى نمىشود. ما هم رفتيم. همين!
اين اخلاق الهى و ريشهدار را در كدام يك از صاحبان مقام در كره زمين سراغ داريد؟
منبع : پایگاه عرفان