دانشمندى به نام سعيد بن مسيّب در مدينه زندگى مىكرد. امام باقر و امام صادق عليهما السلام از او تعريف كردهاند. دخترى داشت كه پروردگار زيبايى را در اين دختر كامل كرده بود. كار اين دانشمند درس دادن بود.
زمانى كه عبدالملك مروان حاكم كشور است. نمايندهاى با اختيارات تامّ مىفرستد كه اين دختر را از سعيد بن مسيّب براى پادشاه كشور خواستگارى كن، دختر و خودش هر چه مهريه و چيز ديگر خواستند قبول كن و امضا بده.
نماينده عبدالملك آمد و با سعيد بن مسيّب مفصل صحبت كرد و همه مژدهها را به او داد و سعيد نيز بعد از تمام شدن حرف او گفت: اين دختر را به عبدالملك شوهر نمىدهم. آن نماينده خداحافظى كرد و رفت.
روزى سر درس به شاگردش كه لباس معمولى به تنش بود گفت: دو روز است كه درس را تعطيل كردى، خيلى براى من سنگين است، چرا؟ اشك شاگردش ريخت، گفت: من تازه عروسى كرده بودم، همسرم مريض شد و مرد. اين دو روز دستاندر كار كفن و دفن او بودم.
گفت: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است كه بىزن زندگى كردن، شرّ است، شما همين امشب بايد ازدواج كنى. گفت: من تازه همسرم مرده و وضع مالى خوبى ندارم، چه كسى به من دختر مىدهد؟ گفت: من.
دخترى كه شاه به دنبالش فرستاده بود. يعنى من دخترم بايد با انسان ازدواج كند، نه با شاه. گفت: چند لحظه صبر كن، رفت و به دخترش گفت: شوهرى دانشجو، سالم و پاك به خواستگارى تو آمده است، مىخواهى تو را به ازدواج او بدهم؟
گفت: پدر! شما سرد و گرم روزگار را چشيدهايد، اگر مصلحت من مىدانيد، من حاضرم. آمد به جوان گفت: دخترم حاضر است. عقدش را اكنون مىخوانم و اول غروب عروس را مىآورم و به تو تحويل مىدهم.
اول غروب آمد، در زد، داماد آمد، به او گفت: استاد! مهريه چه باشد؟ من پول ندارم تا مهر دختر را بدهم. آن زمان مهر را نقد مىپرداختند. گفت: كلّ قرآن را شرط الهى مىكنم كه بايد به دخترم ياد بدهى، اين مهريه دختر من است، ديگر چه مىخواهى؟ ازدواج تمام شد.
منبع : پایگاه عرفان