دو نکته گفتنی است: یکی اینکه امام حسین علیه السلام آن شب به یارانش گفت: این ها با من کار دارند؛ اگر من تسلیم شوم، با شما کاری ندارند. اگر قبل از شما مرا بکشند، دیگر با شما کاری ندارند. شما اجباری ندارید که با من بیایید.
به قول محمّد بن حنفیه، کار شما عاقلانه و منطقی نیست که خودتان را به کشتن بدهید. ولی آن ها گفتند: ما نمی خواهیم کار عاقلانه بکنیم، می خواهیم کار عاشقانه بکنیم. ما کجا برویم؟! خجالت می کشیم برویم، خجالت می کشیم تو را تنها بگذاریم. یکی گفت: اگر هزار بار مرا بکشند، باز هم دست از تو برنمی دارم. دیگری گفت: اگر هزار بار مرا آتش بزنند، تو را رها نمی کنم. کدام فرمانده نظامی شب عملیات تسویه حساب می کند؛ پایان خدمت می دهد؟ بلکه موقع عملیات مرخصی ها را هم لغو می کنند، نیروها را جذب می کنند، آماده باش می دهند. اما اینکه شب عملیات قطعی، پایان خدمت بدهند، تسویه حساب کنند، بگویند: برو، این کار عشق است؛ یعنی کاری فوق عقل و منطق؛ ایثار اینجاست. کسی بخواهد موفق شود، باید این جور عمل کند؛ کاری کند که عقل باور نکند.
انگشتری که گران قیمت است، جزو خراج است؛ وقتی پادشاهی یا پیغمبری هدیه بدهد، این انگشتر دیگر ده هزار تومان یا بیست هزار تومان نیست، قیمتش میلیونی است. وقتی این انگشتر را پیغمبر به حضرت علی علیه السلام می دهد، علی علیه السلام در نماز، آن را به سائلِ ندیده و نشناخته می دهد. این کار عاقلانه است؟ فوق عقل است، هرچند دیگران بگویند: دیوانگی است. مجنون، دیوانه نبود، عاقل بود، ادیب بود، شاعر بود، زرنگ بود؛ اما کاری که او می کرد عاقل ها نمی پسندیدند، می گفتند: مجنون است، دیوانه است. همین طور است که کسی سه شب گرسنه بخوابد و غذایش را به مسکین و یتیم و اسیر بدهد.
اصحاب امام حسین علیه السلام نپذیرفتند، گفتند: آقا! تا تو زنده ای، ما هم با تو هستیم، هیچ جا نمی رویم. به جای اینکه مانند یک فرمانده عاقل نظامی به آن ها بگوید: کشور در خطر است، دین در خطر است، آبرو در خطر است؛ به جای اینکه آن ها را به ماندن تشویق کند یا آن ها را شست وشوی مغزی بدهد، می گوید: بروید، من بیعتم را از شما گرفتم. اما پس از اینکه خاطرش جمع شد که آن ها رفتنی نیستند، پرده را کنار زد، گفت: جای بهشتی شما این است. این کار را قبلاً نمی توانست بکند؟ می توانست، اما چقدر فرق می کند! اگر از اول چنین کاری می کرد، می گفتند: سحر است، جادوست، چشم بندی است، برای نگه داشتن اصحابش این کار را کرد. گفت: حالا که ماندگار شدید، به شما بگویم: جای شما نور است، نزد پیغمبر و همه انبیاست.
می گویند: حضرت سکینه شعر می خواند، با دوستانش صحبت می کرد، می گفت: «یا دُهر، اُفٍّ لکَ مِن خلیلی!» کنایه از بی وفایی دنیا؛ شعری که بوی یأس و مرگ می داد. امام حسین علیه السلام مراقب همه چیز بود، وقتی شنید، بی تاب آمد. حضرت سکینه گفت: ما را برگردان. تو بخواهی بروی، دیگر چه کسی برای ما می ماند؟ ما در این بیابان چه کنیم؟ حضرت علیه السلام جمله عجیبی دارد، مثال خوبی می زند: می فرماید: اگر دیدی «شب غزال» (پرنده ای خاکستری رنگ که کوچک تر از کبوتر است) شب از خانه بیرون آمده است (این حیوان روز به زحمت از آشیانه بیرون می آید) معلوم می شود که احساس خطر کرده، خطر جدّی است. می فرماید: من الآن وضعم این جور است. اگر می گذاشتند که در خانه ام آرام بگیرم، اگر مدینه امنیت داشت، شبانه و ترسان به سمت مکّه بیرون نمی آمدم؛ پیک بصره را هم اعدام کردند، یمن هم وضعش بدتر از این هاست. حضرت علیه السلام جایی نداشت.
منبع : بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)