امام باقر (ع) فرمود: عبدالملك (پنجمین خلیفه اموی) سالی در مراسم حج شركت كرد، هنگام طواف ، شخصی را دید كه بدون توجه به شوكت و طمطراق او، با كمال بی اعتنائی به دستگاه سلطنتی عبدالملك ، مشغول طواف است ، پرسید: این شخص كیست ؟. گفتند: این شخص علی بن الحسین (امام سجاد علیه السلام) است . پس از طواف ، عبدالملك دستور داد كه امام سجاد (ع) را در كنار مسجدالحرام نزد او ببرند، امام را نزد او حاضر كردند و بین او و امام این گفتگو صورت گرفت : عبدالملك - من كه پدرت حسین (ع) را نكشتم ، بنابراین چرا از آمدن به حضور ما خودداری می كنی ؟!. امام - قاتل پدرم ، دنیای خود را تباه كرد و آخرتش را تباهتر نمود و اگر می خواهی مثل او باشی ، خود دانی ! عبدالملك - نه ، هرگز، بلكه منظورم این است كه تو نزد ما بیائی و در اطراف ما از دنیای ما بهره مند گردی . امام - ردایش را به زمین انداخت و روی آن نشست و به خدا عرض كرد: اللهم اره حرمه اولیائه عندك : خداوندا، احترام دوستان خاص خود در پیشگاهت را آشكار كن . پس از این دعا، عبدالملك و اطرافیانش دیدند، دامن امام سجاد (ع) پر از دانه های در و مروارید شد، كه شعاع برق آنها، چشمهای حاضران را خیره كرد. آنگاه امام سجاد (ع) به عبدالملك فرمود: كسی كه در پیشگاه پروردگارش دارای این گونه مقام و حرمت است ، آیا نیاز به دنیای تو دارد كه به اطراف تو برای كسب زرق و برق دنیا بیاید؟!. به این ترتیب آن امام بزرگوار، درس عزت و شجاعت و توكل و اعتقاد راستین به خدا را به پیروانش آموخت ، كه تا خدا دارند به اطراف طاغوتیان و دنیاپرستان نروند، و شخصیت معنوی خود را حفظ كنند.