طاووس یمانی گوید: سالی به حج شدم . خواستم كه سعی كنم میان صفا و مروه . چون در كوه صفا شدم جوانی را دیدم با جامه ای كهنه پوشیده ، آثار صالحان در روی او مشاهده كردم . چون بر درجه های صفا شد چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد و گفت : انا عریان كماتری ، انا جائع كماتری فیماتری یا من یری و لا یری . لرزه بر اعضای من افتاد. نگاه كردم ، دو طبق دیدم كه از آسمان فرود آمد: دو برد بر زبر طبقها در پیش وی نهاده شد. میوه ها دیدم بر آن طبقها كه مثل آن هرگز ندیده بودم . وی به من نگریست و گفت : یا طاووس ! گفتم : لبیك یا سیدی ! و تعجبم زیادت شد از آنكه وی مرا بشناخت . گفت : ترا بدین حاجت هست ؟ گفتم : به جامه ام حاجت نیست اما بدانچه در طبق است ، آری ، وی مشتی دو از آن به من داد. من آن را به طرف جامه احرام خود بستم . آنگه وی آن بردها یكی را ردای خود ساخت و یكی را ازار خود كرد و آن كهنه كه داشت به صدقه بداد و روی به مروه نهاد. و می گفت : رب اغفروا رحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز الاكرم . من در عقب وی برفتم . زحمت و انبوه خلق میان من و او جدایی افكند. یكی را از صالحان دیدم و وی را از آن جوان پرسیدم . گفت : طاووس ! تو او را نمی شناسی ؟! او آدم دویم است ، او راهب عرب است ، او مولانا زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام است . پس در فراق وی بودم و حسرت می خوردم تا به خدمت وی رسیدم و از وی نفع بسیار بگرفتم.