عبدالله مبارک در يکي از سالهايي که به سفر حج مي رفت ، در ميان راه ، کودک هفت يا هشت ساله اي را بدون توشه و مرکب ديد . بر او سلام کرد و گفت : «با چه کسي بيابانها را پيموده اي ؟» . گفت : «با خداي متعال ». سخن کودک که نشانه ي نيکي مقام او بود ، در نظر عبدالله جالب بود . سپس درباره ي زاد و توشه اش پرسيد. کودک پاسخ داد : «توشه ام تقوا و مرکبم ، پاهايم و مقصدم پيشگاه مولاست » . تعجب عبدالله بيشتر شد و بزرگي مقام و عظمت معنوي او بر وي آشکار گشت و بر آن شد که از نسب وي سئوال کند ، لذا از آن کودک پرسيد : «از چه طايفه اي ؟» گفت : «از خاندان مطلب». از او خواست توضيح بيشتري بدهد. گفت : «هاشمي هستم » از او خواست تا بيشتر خود را معرفي کند. گفت : «از خاندان علي (ع) و فاطمه (س) هستم».
عبدالله که علاوه بر آگاهي يافتن به نسب آن کودک ، شاهد ادب و فن بيان آن کودک نيز بود ، از اين رو در موردي شعري از او خواست . فورا شعري سرود : «ما آب دهندگان بر سر حوض کوثريم و وارد شوندگان به آن را سيراب مي کنيم . هر کس رستگار شد ، به وسيله ما رستگار شد ، و هر کس توشه اي دوستي با ما باشد ، زياني نمي بيند . هر کس ما را مسرور کند ، از ما مسرور خواهد شد ، و کسي که با ما بدي کند ، براي او بدي است و هر کس حق ما را غصب کند ، وعده گاه او روز قيامت است ». عبدالله از او جدا شد و ديگر او را نديد تا در مکه ، او را با حالتي غير از وضع ميان راه مشاهده کرد . او را ديد که نشسته است و اطراف او عده اي جمع شده اند و از او سئوال مي کنند. وقتي تحقيق کرد ، فهميد او امام زين العابدين (ع) است .