آنان كه در بندگى و طاعت، در عبادت و خدمت، از جسم و جان مايه مىگذارند، آنان كه شوقى جز رسيدن به وصال محبوب ندارند، آنان كه همّتى جز به دست آوردن رضاى دوست در دلشان نيست، آنان كه عبادت حق را اصل و ريشه، و هدف واقعى مىدانند، و وجودشان منبع خير و بركت است، در عين حال در ذات قلبشان نگران اين معنا هستند كه مبادا لحظهاى اعراض از حق و يا دچار شدن به فراق محبوب، گريبان جانشان را بگيرد، اينان اعراض از دوست را سختترين و بدترين و شكنندهترين بلا مىدانند، و فراق دوست را در سوزندگى، شديدتر از آتش جهنّم حساب مىكنند.
اينان وقتى از نگرانى نجات پيدا مىكنند كه به وصال دوست برسند و شاهد لقاى معشوق را در آغوش جان بگيرند.
عشّاق را حيات به جانست و جان تويى
جان را اگر حيات دگر هست آن تويى
هر جا مَهى است پيش رخت هست ناتمام
ماه تمام روى زمين و زمان تويى
يوسف اگر چه بود به خوبى عزيز مصر
حالا به ملك حُسن، عزيز جهان تويى
گر صدهزار مهر بنا نمايند مهوشان
ايشان ستمگرند همين مهربان تويى
گر دل ز درد خون شد و گر جان به لب رسيد
غم نيست چون طبيب منِ ناتوان تويى
گر جان به باد دادهلالىاز آن چه باك
جانى كه هست در تنِ او جاودان تويى