درون حضرت ابراهيم (عليه السلام) از عواطف پدرى نسبت به اسماعيل موج مىزد. او را همواره به ياد مىآورد و جانش براى ديدار او طوفان شوق و مهر داشت. از تقدير الهى سر نمىپيچيد، اما از احساسات انسانى هم تهى نبود.
رضاى حضرت محبوب را بر خشنودى خود مقدم مىدانست ولكن دلش در گرو عطوفت فرزندش نيز بود، به خصوص كه او را به فرمان خدا در بيابانى خشك و سوزان، بىآب و نان با مادرى بى پناه رها كرده بود و نمىدانست در اين امر الهى چه مصلحتى است و آينده چگونه مىشود؟
گاهى حوادث روزگار بسيار سنگين و خرد كننده است اما مردان بزرگ و خداپرست مىدانند كه تا گندم نرسد آن را آرد نمىكنند، اين است كه حوادث و وقايع آنها را پخته مىكند، از خامى بيرون مىآورد و احساس سنگينى پيشامدها براى ايشان پر از لذت و خوشى است.
ابراهيم كه گاهگاه به ديدار فرزند مىشتافت و نان و آبى براى او مىبرد، با دلى قوى اميد تغيير وضع و دستور جديد خداوند را داشت.
شبى در خواب ديد كه از جانب پروردگار مأموريت يافته كه فرزندش اسماعيل را ذبح كند! ابراهيم يقين داشت كه رؤياى انبيا، خواب پريشان و وساوس و پندارهاى موهوم نيست و معتقد بود كه حقيقتى است كه در خواب به او الهام شده و براى انجام آن بايد بدون كم و كاست بپا خيزد و اقدام كند: قربان كردن فرزند! سر بريدن همان اسماعيل كه خداوند به او عنايت كرده است!
بايد انديشيد كه اين كار چه اندازه دشوار و سخت است، كدام پدر مىتواند خود را راضى و حاضر كند كه سر فرزندش را به دست خود ببرد؟ كدام دلى است كه از اين انديشه فرو نريزد؟ و كدام دستى است كه توانايى چنين كارى داشته باشد و نلغزد و از كار نيفتد؟!
انجام اين گونه فرامين جز آثار ايمان و نمودهاى عقيده و اعتقاد به حقّ و حقيقت نمىتواند باشد. اين محنت كوهها را در هم فرو مىريزد و جانها را زير و زبر مىكند اما ابراهيم بزرگ هيچ گونه تزلزل و سستى به خود راه نمىدهد. او خدا را بزرگتر از هر چيز و مقدم بر كل هستى مىداند و رضاى او را بر رضا و ميل خود ترجيح مىدهد.
اسماعيل اندك اندك جوانى برومند و با نشاط و قوّت شده بود، بازوان ستبر و شانههاى پهن و پيشانى بلندش جان پدر پير را قوّت و نيرو مىبخشيد، اما چه كند، مأمور شده او را قربان كند.
پدر فرمان الهى را به پسر گفت تا او را هم از سرنوشت عجيب و شگفتانگيزش كه از تولد گام به گام همراه او بود آگاه سازد. اسماعيل چون سخن پدر را شنيد بدون تأمل اظهار رضايت كرد و خود را تسليم نمود. اين چه تربيت و ايمان محكمى بود كه به اين صورت و با آن رضامندى و چهره گشوده، از مرگ به خاطر اطاعت فرمان خدا استقبال مىشد؟ خدا خود داناتر است.
پدر پير پسر جوان را در آغوش كشيد و بوسههاى گرم و پرسوزى نثارش كرد، سپس دست و پاى او را بست و با دلى سرشار از ايمان و لبريز از رضا، كارد را بر كشيد و بر گلوى اسماعيل نزديك كرد در حالى كه تمام ملكوت نگران كار او بودند.
ابراهيم كارد را به گلوى اسماعيل كشيد، بار دوم و سوم نيز تكرار كرد اما اثرى از بريدگى و جارى شدن خون نديد و تغيير حالتى هم در قربانى مشاهده ننمود
گويى به زبان حال بر سر كارد تيز فرياد زد: چرا نمىبُرى؟ و كارد هم به زبان حال به او پاسخ داد:
ابراهيم تو مىخواهى من سر فرزندت را جدا كنم، ولى صاحب هستى مرا از بريدن نهى مىكند!
آرى:
______________________________