حکایت امام عسکری(ع) و زائر کربلا
پیرمردِ محاسن سفید بی سروصدا از طریق دوستانش به سامرا آمد. خدمت حضرت سلام کرد و احوالپرسی کرد و گفت: «یابن الرسول الله! آمدم اجازه بگیرم، میخواهم پیاده از اینجا تا کربلا بروم.حضرت فرمود: تو سالپیش هم پیشِ من آمدی تا پیاده به کربلا بروی، همراهت داماد و دخترت هم بود، چطور آنها را نیاوردی؟ گفت: نشد، یک کسی کنار امام عسکری(ع) بود با پیرمرد رفیق بود، گفت: به آقا بگو. پیرمرد گفت: یابن الرسول الله! سالپیش در راه کربلا دختر و دامادم را کشتند، گفتند: نمیشود به کربلا بروید و من دارم دوباره میروم؛ یعنی اگر من را هم بکشند میخواهم بروم. حضرت خیلی گریه کرد، برای زائری که کشته بودند گریه کرد، راه خطرناک بود. به پیرمرد فرمود: برو. این است داستان ابی عبدالله(ع) مگر میشود گذشت.
مسجد آقا مسیح - سال 1398
متن کامل، صوت و سایر کلیپ های این سخنرانی را در اینجا (یاد خدا) ببینید.