* خاطره ای از سفر تبلیغی...*
من دو-سه بار دههٔ آخر صفر در انگلستان به منبر می رفتم و دکتری هر روز پای منبر می آمد. گاهی می گفت بیا تا من شما را با ماشین خودم به آن خانه ای برسانم که برای تو گرفته اند و گاهی هم ما را برای ناهار به خانه شان می برد. یک دکتر خیلی امروزی، متجدد، کراواتی و ریش تراشیده که دکترای حقوق داشت و وکیل حقوقی خیلی از شرکت های کشورهای نزدیک به انگلستان بود. آدم خیلی واردی بود و تنها هم زندگی می کرد.
ما ناهار به خانه اش می رفتیم، خودش همه جور غذا بلد بود که بپزد. یک بار به او گفتم: شما از اول مجرد بودی؟ گفت: نه من زن داشتم و یک بچه هم بیشتر ندارم، بچه ام هم در ایران است، اما لمس است و یک خانه برای او گرفته ام. اینجا را دوست ندارد و نمی آید. خانمت چه؟ گفت: خانمم یک خانم آراسته، بسیار وجیه و زیبا، نمازخوان و باحجاب بود و من عاشق او بودم؛ روزها که بیرون می رفتم، تا وقتی به خانه برگردم، دلم برای او تنگ می شد. یک روز که به خانه آمدم، به من گفت: من این اسلام را دیگر نمی خواهم و می خواهم مثل دخترهای انگلیسی بیرون بروم و روسری و مانتو و چادر را می خواهم دور بریزم. خیلی با او صحبت کردم، اما زیربار نرفت. به او گفتم: در عین اینکه با همهٔ وجود عاشقت هستم، ولی پذیرفتنت را نیمه عریان به صورت این زنان غربی تحمل ندارم؛ البته نه تحمل از نظر هوای نفس، بلکه تحمل ندارم که جواب پیغمبر را در قیامت با آن زحماتش برای کشاندن زنان به عفت و عصمت بدهم.
خیلی از کراواتی ها و ریش تراشیده ها را در قیامت جلوی بندهٔ آخوند به بهشت می برد و می گوید دین این خیلی قوی بود و تو یا دین نداشتی یا دین تو خیلی شل بود، پس به جهنم برو.