در روایاتمان آمده است (من همین چند روز پیش هم این روایت را در جلد هشتم «محجة البیضاء» نوشتهٔ فیض کاشانی دیدم) که حضرت می فرمایند: شخصی بوده که به مردم جنس می فروخته. خانواده ها هرچه جنس نیاز داشتند، در مغازه اش بوده و می فروخته. خیلی ها هم پول نداشتند و نسیه می فروخته. بعد به شاگردانش در روز معیّنی می گفته این آدرس مشتری هایمان است، بروید و قسط هایشان را بگیرید. یک بار هم به آنها بگویید و اگر گفتند که این هفته نداریم، نایستید و برگردید. اگر دوسه بار رفتید و گفتند نداریم، دیگر به در خانهٔ مردم نروید. من آنها را بخشیدم. من بخشیدم و عشقم این است که ندار را ببخشم! و لذت می برم!
روز قیامت که پروندهٔ این آدم را می نویسند، می بینند در معنویت و عبادت آن قدر ندارد که سبب نجاتش شود. به او می گویند: تو دوزخی هستی، راه بیفت! او هم راه می افتد. عجب آدم باادبی است که با خدا چون وچرا نمی کند و راه می افتد. خطاب می رسد: او را برگردانید! این شخص در دنیا از بندگان ندار من گذشت کرده است. حالا که خودش ندارد، من گذشت نکنم؟! یعنی من کمتر از این هستم؟! این از ندار گذشت کرده، حالا خودش دست من افتاده است و ندارد، من گذشت می کنم. خیلی عجیب است! کسی که مظلومی، بی پولی یا گرفتاری را یاری بدهد، خدا او را در قیامت به هنگام حساب و میزان یاری می دهد.