شناخت خود و خداوند
اول همه معرفت ها آن است که خود را و خداي تعالي را بشناسد: و خود را به عيب و تقصير، و خداي تعالي را به عظمت و جلال و باک ناداشتن به هلاک عالم. و از اين دو معرفت جز خوف نزايد. و براي اين بود که رسول صلي الله عليه و آله گفت: «اول علم آن است که خداي را به جباري و قهاري بشناسي و آخر آنکه بنده وار کار به وي تفويض کني و بداني که تو هيچ چيز نه اي و به تو هيچ چيز نيست. و چگونه ممکن گردد که کسي اين داند و نترسد». (1)
«ابوسليمان» گويد: «بنده تا خودش را نشناسد تواضع نمي کند». (2)
مغرور نشدن به طاعت خود
مسلماني هيچ بنده تمام نگردد تا طاعت هاي خويش را به چشم معصيب ببيند، و معصيت ديگران به چشم طاعت نبيند. از بهر آنکه آن خلق، او را ظاهر است و آن خويش حقيقت باشد، که آنچه او به ظاهر معصيت مي داند، زيرا آن تأويلي باشد که او را از آن خبر نباشد. و در طاعت خويش مکرر آمده در اساس به تقصير خويش حقيقت است که او را رشک نيست.
پس اين طايفه در هر که نگرند و در او چيزي بينند که ايشان را مستنکر (3) آيد، در آن به تأويل مشغول گردند. از بهر آنکه آن طايفه بيشتر بر آنند، بلکه همه بر آنند، که جاه خويش ساقط کنند و دوستي اسلام با جاه دشوار به هم جمع آيد، و جاه از خود ساقط نتوان کرد، مگر به حيله اي که خويشتن را به ظاهر به خلق عاصي نمايي، تا خلق از تو برگردند. و به باطن مطيع ترين خلق باشد حق را جل و عز. و هر که را بر منکري بينند بدين تأويل به وي نظاره کنند. (4)
خود را هيچ به حساب آوردن
و اصل مسلماني خود اين است که هر که داند که او کسي است هلاک شد، همچنان که ابليس. و هر که بر خويشتن مقر (5) آيد که من هيچ کس نه ام نواخت يابد، همچنان که آدم عليه السلام. (6) روشن باطنان که از ضوء (7) ضمير خفاياي عالم بينند، چنين گويند: «اگر شمع توفيق طاعتي در صفه ي باطن تو افروخته اند مي بايد که آن را از نظر نامحرمان پنهان داري، اگر چه شمع پنهان نماند، مردمان غيب همه وقت خود را پنهان داشته اند و حق تعالي، همه وقت ايشان را ظاهر گردانيده است. آري مردان دين از آفتاب طالع، طالع ترند و از ماهتاب لامع (8)، لامع تر و آفتاب طالع را که تواند پوشيد و ماهتاب لامع را که مستور (9) تواند داشت». (10)
«بشر حافي» (11) که سلطان سر و پا برهنگان بود مي گويد: «مرا هيچ کس تازيانه اي سخت تر از دخترکي نزد و آن دختر «حسن بصري» (12) بود - رحمه الله عليه - و آن هم چنان بود که روزي بر در حسن رفتم و در بزدم، دخترکي آواز داد که بر در کيست؟ گفتم: منم بشر حافي، گفت: اي خواجه هم از اين راه در بازار رو، و نعلين بخر در پاي کن تا بار ديگر خود را هم بشر حافي نخواني». (13)
به اخبار آمده است که موسي عليه السلام را وحي آمد که: «اندر قوم خويش کسي بجوي که بهترين بني اسرائيل وي باشد» يک تن را اختيار کردند. فرمان آمد که: «او را بگوييد تا بترين خلق را بجويد» سه روز زمان خواست، و همي گشت. چهارم روز رسني به گردن خويش اندر افگند و بر موسي آمد و گفت: «بترين بني اسرائيل منم. اينک آوردم» موسي عليه السلام ورا گفت: «زاهدترين بني اسرائيل تويي چرا چنين گويي؟» گفت: از بهر آنکه گناهان خويش به يقين همي دانم و آن ديگران به شک. و کسي که گناه وي به يقين باشد بتر باشد از آن کسي که گناه وي به شک باشد» امر آمد که: «يا موسي! بهترين بني اسرائيل وي است نه به بسياري طاعت، که بدانچه خويشتن را بترين خلق دانست». (14)
چنين ياد دارم که سقاي نيل
نکرد آب بر مصر سالي سبيل
گروهي سوي کوهساران شدند
به فرياد خواهان باران شدند
گرستند و از گريه جويي روان
بيايد مگر گريه ي آسمان
به «ذوالنون» (15) خبر برد از ايشان کسي
که بر خلق رنج است و زحمت بسي
فرو ماندگان را دعايي بکن
که مقبول را رد نباشد سخن
شنيدم که ذوالنون به مدين (16) گريخت
بسي برنيامد که باران بريخت
خبر شد به مدين پس از روز بيست
که ابر سيه دل بر ايشان گريست
سبک عزم باز آمدن کرد پير
که پر شد به سيل بهاران غدير
بپرسيد از او عارض در نهفت
«چه حکمت درين رفتنت بود؟» گفت:
«شنيدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزي ز فعل بدان
در اين کشور انديشه کردم بسي
پريشان تر از خود نديدم کسي
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خير بر انجمن»
بهي بايدت لطف کن کان بهان
نديدندي از خود بتر در جهان
تو آن گه شوي پيش مردم عزيز
که مرد خويشتن را نگيري به چيز
بزرگي که خود را نه مردم شمرد
به دنيا و عقبي بزرگي ببرد
فروتن بود هوشمند گزين
نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين (17)
اولياي خداي - عزوجل - چو چيزي پديد آيد ايشان را از کرامات، ايشان را ذل و خضوع زيادت گردد و ترس و تواضع بيشتر شود و تن خويش را خوارتر گيرند و حق خداي بر خويشتن واجب تر بينند ... .
اندر اين فضل که ياد کرديم چند نوع سخن است: يکي آن است، و الله اعلم، که چون ولي را کرامتي پديد آيد خويشتن را مستحق کرامت ندارد؛ ...
و از اين نيکوتر هست و آن، آن است که تا کسي خويشتن نبيند؛ خويشتن را عمل نبيند؛ و تا خويشتن را عمل نبيند بدان عمل خويشتن را مستحق عطا نبيند. و اهل معرفت خويشتن ديدن بت پرستي دانند. تا گروهي بزرگان گفته اند: «الصنم الاعظم هي النفس» (18) پس چو خويشتن نبينند، عمل خويشتن چگونه بينند؟! چو ورا عمل نباشد استحقاق کرامت کي باشد؟!
و از اين نيکوتر هست و آن، آن است که اگر کسي را از ازل تا ابد بر اخلاص خدمت کرد، باز بدان خدمت چيزي يابد که با وي سکون آرد، معبودش آن چيز بوده است نه حق. نفاق را خلاص پنداشته است و شرک را ايمان؛ تا اندر پنداشت بوده است نه اندر حقيقت. از بهر آنکه اهل حقيقت آنچه کنند نبينند، و آنچه بينند نکرده باشند؛ و چو کرده نبينند آن ناديدن خود نيز نبينند، و آنچه بينند نکرده باشند؛ و چو کرده نبينند آن ناديدن خود نيز نبينند، اگر کرده بينند شرک است، و ناکرده بينند هم شرک است. حقيقت جز تعري و تبري نيست. (19)
و از اين نيکوتر هست و آن، آن است هر که را از حق جز حق چيزي بايد، ورا مقام ولايت نيست. چو دعوي کرامت کرد، از دوست غير دوست خواست؛ اين نفي ولايت است نه ثبوت ولايت. و از اين نيکوتر هست چو کرامت جويد يا خواهد، تعزز و افتخار وي به کرامت باشد. (20)
لزوم تبرا از کرامات خود و عدم تعلق بدان ها
يکي از بزرگان چنين گفته است که: بت اندر عالم بسيار است يکي از بتان کرامات است. کافران به بت تعلق کنند اعدا باشند. چو از بت تبرا کنند اوليا گردند. بت عارفان کرامات است. اگر با کرامات بيارامند، محجوب و معزول گردند. و اگر از کرامات تبرا کنند مقرب و موصول گردند.
طاعت خود را هيچ دانستن
علما گفتند علامت دوستي دو چيز است: عطاي اندک از دوست به بسيار بر گرفتن و عطاي بسيار از خود به اندک شمردن، و خداي عزو جل با مؤمنان به جاي آورده است اين هر دو عطاي بسيار و ياد کرد مؤمنان را گفت: «دنيا را با همه نعمت اندک خوانند.» و ياد کرد مؤمنان را بسيار و گفت: «اي بنده من روي از اندک بگردان و به بسيار مشغول گرد.» (21)
راه عملي کسب تواضع
روايت کردند از يکي از صحابه ي پيامبر که گفت: «سر تواضع آن است که ابتدا کني به سلام بر آن کس که تو را پيش آيد از مسلمانان، و آنک بپسندي به فروترين مجلس، و کراهيت داري که تو را بستايند به پرهيزکاري و نيکي». (22)
انواع تواضع
1. تواضع ممدوح
تواضع را صنعت اين است که گردن بنهد کشيدن بلا را. و اين بر دو گونه باشد: يا بار خلق باشد، يا بار حق. بار خلق بکشد به آن معني که جفا را به مکافات مشغول نگردد، و هر رنجي که به وي رسد روا دارد، چون خلق را صلاح در آن باشد.
تواضع در برابر خدا
تو زمين باش تا او آسمان باشد؛ گاه بارانش بر تو مي بارد و گاه آفتابش بر تو مي تابد؛ گاه ابرش تو را در سايه ي خود مي پروراند؛ گاه نفحات لطف او بر تو مي ورزد تا پخته گردي. (23)
هر چند به سر نزديک تر شوند، خويشتن را دورتر دانند، از بهرآنکه هر که خود را به حق تعالي نزديک تر داند دورتر گردد، و هر که خويشتن را دورتر داند نزديک تر گردد. (24)
تواضع ذليل بودن دل ها است مر داننده ي عيب ها را. و او تواضع را طرف يکي نهاد، و آن به جانب حق است. از بهر آنکه حق تعالي از اسرار بنده آن داند که خلق از ظاهر او ندانند و بنده لامحاله ظاهر خويش راست مي دارد نظاره ي خلق را. باطن اولي تر که راست بدارد نظاره ي حق را و راست داشتن باطن تذلل است و به هر وجه که بنگريم.
و جمله اين سخن آن است که: صفات بندگي مقدور است و بي اختياري، و صفات خداوندي قادري است و مراد راندن. و مقدور بي اختيار با قادر مرادران جز به ذل صحبت کي تواند کردن؟! چون اين حال بيفتد ذل اعتقاد کند و از فقر لباس سازد، آن گاه صحبت حق را شايد. (25)
ما را به عبادت نتوان يافت. يک ذره حرمت و نياز که گنهکاري از سر سوز جرم و تشوير (26) خويش به درگاه ما آرد، بر ما عزيزتر از همه عبادت هاي با تکبر و پنداشت که کرده اند و خواهند کرد؛ معصيت مخلص بهتر ازعبادت مرائي؛ (27) زيرا که از عبادت مرائي بوي نفاق آيد، و از معصيت مخلص بودي توبه و غفران آيد، و از کاري که بوي غفران آيد، نه چندان باشد که بوي نفاق آيد. (28)
و اصل تواضع از بزرگ شمردن خداوند و درک هيبت و عظمت اوست. و هيچ عبادتي براي خدا نيست که آن را بپسندد و قبول کند مگر اينکه در آن تواضع است و حقيقت معني تواضع را نمي فهمند مگر بندگان مقربي که به وحدانيت خدا رسيده اند. خداي عزوجل مي فرمايد: «بندگان خاص خداي رحمان کساني اند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و چون جاهلان خطابشان کنند، سخني مسالمت آميز گويند». (29)
و خداي عزوجل گرامي ترين خلق و سرور بندگان خود محمد صلي الله عليه و آله را به تواضع امر فرمود: «براي مؤمناني که پيروي ات کرده اند، فروتني و ملايمت کن». (30)
خدا به موسي بن عمران وحي فرستاد که: «اي موسي! هيچ مي داني که چرا تو را برگزيدم و اختيار کردم به سخن گفتن با خودم؟» عرض کرد: «به چه سبب بود؟» فرمود که: «من ظاهر و باطن همه بندگان خود را ديدم، هيچ يک را نديدم که ذلت ايشان از براي من چون تو باشد. اي موسي! به درستي که تو هر وقت نماز مي کردي، رخسار خود را بر خاک مي گذاردي». (31)
در راه او شکسته دلي مي خرند و بس. بازار خودفروشي از آن سوي ديگر است و در احاديث قدسيه وارد است که خدا فرموده: «تا خود را بي قدر مي داني، تو را در نزد ما قدر و مرتبه اي است و چون از براي خود قدري بداني، در پيش ما هيچ قدري نداري».
و ديگر فرموده که: «خود را خرد و کوچک بشماريد تا من محل شما را بزرگ کنم». (32)
پس سزاوار عالم آن است که: خود را به نوعي بدارد که مولاي او مي طلبد.
چو باشد در مقام بندگي دل
کند در پايه ي انصاف منزل
شود محکوم امر و نهي خالق
نجويد سر بزرگي بر خلايق
بود او را نصيبي از تواضع
نيابد پايه ي قدرش ترفع
گرت گنج تواضع گشت روزي
کني درملک عزت دل فروزي
تکبر پيشه ي آزادگان نيست
که کبر از شيوه افتادگان نيست
تکبر آن زمان داني غنيمت
اگر پيش تو دارد نفس قيمت
فروتن در جهان باشد گرامي
که مي ورزد طريق نيک نامي
گريزد عاقل از اهل تکبر
که بي معني بود صاحب تصور
خوشا آن دل که از کبرش خبر نيست
در او از سر بزرگي هيچ اثر نيست
طريقي جز تواضع نيست ما را
نشايد کبريا الا خدا را (33)
تواضع در برابر خلق
تواضع، اکرام و استعظام (34) اصحاب فضايل و دوستان و ياران است و اعزاز (35) و تعظيم کساني که به جاه و مال فروتر ازو باشند و به فضيلت وشرف مساوي يا برتر و بذل جاه بر هر کس را به حسب قدر و مرتبت او، هر چند فروتر از او باشند در فضيلت، مادام تا منکر نباشند. (36)
[امام علي عليه السلام] به محمد پسر ابوبکر، چون او را حکومت مصر داد فرمود: «با آنان فروتن باش و نرم خو، و همواره و گشاده رو و به يک چشم بنگر به همگان، خواه به گوشه ي چشم نگري و خواه خيره شوي به آنان، تا بزرگان در تو طمع ستم بر ناتوانان نبندند و ناتوانان از عدالتت مأيوس نگردند.» (37)
بزرگان چنين گفته اند که ايمان بنده به حقيقت آن گاه تمام گردد که اگر خلق را از آسمان بلايي بيايد به شومي خويش داند، و اگر مر او را نيکويي پديد آيد [برکت] طفيل کسي ديگر داند. تا شيخ گفتي - رحمه الله - که: «بنده به حقيقت به خداي مؤمن نگردد تا آن گه که هر که را بيند بهتر از خويشتن داند، و مر خداوند را - عزوجل - بر روي زمين از خويشتن کمتر بنده نداند» و گفت: «وجه اين آن است که هر که بيند يا پيرتر از خويشتن بيند يا جوان تر. اگر پيرتر بيند گويد اين بر در خداي عزوجل خدمت بيش از من دارد، و اگر جوان تر بيند گويد اين گناه کم از من دارد. و اگر کسي خواهد که اين سخت ورا وقت گردد، طريق آن است که آنچه از خويشتن داند يقين است، و آنچه از خلق داند شک است. يقين به جاي بگذاشتن و به شک مشغول گشتن، محال است. همواره يقين بر شک غلبه دارد ...».
و اما تحمل اثقال (38) اهل ملت آن گاه تمام گردد که بداند که گماشته ي حقند، و مرا با گمارنده ي حق تعالي خصومت نيست. پس هر که او بار خلق کشنده تر، نظر و عنايت ما با او بيشتر. تو نظاره ي بار ايشان مکن، تا به ظاهر بار ايشان را صابر باشي و به باطن نعمت را شاکر. (39)
بيا اي از تکبر مست گشته
زفکر سر بلندي پست گشته
تواضع کن که يابي سربلندي
فروتن شو که يابي ارجمندي
تکبر سربلندان را کند پست
تواضع زيردستان را زبردست
گر از راه تواضع خاک باشي
چو گردي گرد، بر افلاک باشي
کشي گر از تکبر سر بر افلاک
نشيني همچو آتش زود بر خاک
زمين چون از تواضع خاک گشته
غبارش سرمه ي افلاک گشته
فلک گر از تواضع خم نبودي
سرافراز همه عالم نبودي
چو آدم را وجود از خاک داند
ملايک در سجودش سر نهادند
چو شيطان سر کشيد از سجده کردن
فتاد از لعنتش طوقي به گردن
مبادا از تکبر کردن خويش
نهي آن طوق را بر گردن خويش
حسود از جمله نعمت هاي عالم
همين دارد تواضع را مسلم
کسي در شکر اين نعمت چه گويد؟
که دشمن هم زوالش را نجويد
چو دشمن سنگ بردارد پي جنگ
تواضع را حصاري سازد از سنگ
به راه مسکنت هر کس که خاک است
زسنگ حادثات او را چه باک است (40)
2. تواضع مذموم
تواضع در برابر دنياداران
«ابن مبارک» گويد «اصل تواضع آن است که خودت را در برابر کسي که از نظر نعمت دنيا فروتر از توست، پست بگيري تا به او اعلام کني که تو به دنيايت بر او برتري نداري و خودت را نسبت به کسي که از نظر دنيا بالاتر است، بالاتر بگيري تا به وي اعلام کني که او به خاطر دنياداري اش بر تو برتري ندارد». (41)
تواضع فقرا
«يحيي بن معاذ رازي» همي گويد «تواضع صفتي است حميده و خصلتي است پسنديده، وليکن حسن جمال و غايت کمال او در امرا و سلاطين ظاهرتر است و کبر و خودبيني وصفي است در غايت قباحت و عادتي است در نهايت وقاحت؛ وليکن شناعت (42) آن در فقرا و مساکين واضح تر است». (43)
تواضع به جهت طمع و احتياج
تواضع با خلق چنان پسنديده بود که خاص خداي را باشد. بدان معني که ايشان را مظاهر آثار قدرت و حکمت الهي بيند، نه از آن روي که بديشان طمع و احتياج دارد و از سر منقصت و مسکنت پيش ايشان تذلل نمايد، چه اين معني را ضعت خوانند نه تواضع. و در اين موضع فقرا را کبر به معني عدم التفات با اغنيا از تواضع بهتر است. (44)
تواضع برابر کسي که احسان نمي کند
خردمندي را پرسيدند: «بدبخت کيست؟» گفت: «آن کسي که قبول کرد کسي که او را نشناخت و تواضع کرد کسي راکه از وي احسان نديد و دوستي گرفت با کسي که از وي سود نبرد». (45)
تواضع ورزي در روزگار پستي مردمان
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و کيميا
شد راستي خيانت و شد زيرکي سفه
شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا [...]
با يکديگر کنند همي کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان يافت کبريا
هرگز به سوي بکر نتابد عنان خويش
هرکه آيتي نخست بخواند «ز هل اتي»
با اين همه که کبر نکوهيده عادت است
آزاده را همي زتواضع بود بلا
گر من نکوشمي به تواضع نبينمي
از هر خسي مذلت و از هر کسي عنا (46)
پي نوشت :
1- کيمياي سعادت، ج 2، ص 404.
2- راه روشن، ص 322.
3- مستنکر: منکر، زشت.
4- شرح تعرف، ج 1، صص 179-180.
5- مقر: معترف.
6- همان، ج 4، ص 1758.
7- ضوء: نور.
8- لامع: نوراني.
9- مستور: پنهان.
10- سلک السلوک، ص 72.
11- بشر حافي: از عرفاي قرن دوم هجري.
12- حسن بصري: از عرفاي قرن دوم هجري.
13- سلک السلوک، ص 86.
14- شرح تعرف، ج 2، صص 513-515.
15- ذوالنون مصري: از عرفاي معروف و مشهور قرن ششم.
16- مدين: شهري در کرانه ي دريا.
17- بوستان سعدي، ص 134.
18- شرح تعرف، ج 3، صص 981-982. «بزرگ ترين بت، نفس انسان است».
19- همان، ج 3، صص 982-983.
20- همان، ص 989.
21- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 49.
22- همان، ص 251.
23- نامه هاي عين القضات همداني، ج 1، ص 47.
24- شرح تعرف، ج 1، ص 84.
25- همان، ج 3، ص 1261.
26- تشوير: شرم ساري.
27- مرائي: رياکار.
28- انس التائبين، ص 89.
29- سوره ي فرقان، آيه 63.
30- جامع السعاده، ص 440.
31- معراج السعاده، ص 283.
32- همان، ص 273.
33- طريقت نامه، ص 186.
34- استعظام: بزرگ داشتن.
35- اعراز: عزيز داشتن.
36- تحفه الاخوان خصائص الفتيان، ص 245.
37- نهج البلاغه، نامه 27، ص 289.
38- اثقال: سنگيني ها.
39- شرح تعرف، ج 3، ص 1263.
40- صفات العاشقين، ص 300.
41- راه روشن، ص 321.
42- شناعت: زشتي.
43- ينبوع الاسرار في نصايح الابرار، ص 152.
44- مصباح الهدايه و مفتاح الکفايه، ص 354.
45- خرابات، ص 101.
46- ديوان اشعار سنايي غزنوي، ص 48؛ عنا: رنج.
منبع : پایگاه راسخون