چون ذكر شهادت مسلم شد مناسب ديدم كه شهادت طفلان او را نيز ذكر كنم اگر چه واقعة شهادت آنها بعد از يك سال از قتل مسلم گذشته واقع شده شيخ صدوق به سند خود روايت كرده از يكي از شيوخ اهل كوفه كه گفت چون امام حسين عليه السلام به درجه رفيعة شهادت رسيد اسير كرده شد از لشكرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل و آوردند ايشان را نزد ابن زياد آن معلون طلبيد زندانبان خود را و امر كرد او را كه اين دو طفل را در زندان كن و برايشان تنگ بگير و غذاي لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان را در تنگناي زندان بسر ميبردند و روزها روزه ميداشتند، و چون شب ميشد دو قرص نان جوين با كوزة آبي براي ايشان پيرمرد زنداني ميآورد و به آن افطار ميكردند تا مدت يك سال حبس ايشان به طول انجاميد، پس از اين مدت طويل يكي از آن دو برادر ديگري را گفت كه اي برادر مدت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فاني و بدنهاي ما پوسيده وبالي شود پس هرگاه اين پيرمرد زندانبان بيايد حال ما را براي او نقل كن و نسبت ما را به پيغمبمر صلي الله عليه و آله به او بگو تا آنكه شايد بر ما توسعه دهد پس گاهي كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد، برادر كوچك او را فرمود كه اي شيخ محمد صلي الله عليه و آله را ميشناسي؟ گفت بلي چگونه نشناسم و حال آنكه آن جناب پيغمبر من است. گفت: جعفربن ابيطالب را ميشناسي؟ گفت بلي جعفر همان كسي است كه حق تعالي دو بال به او عطا خواهد كرد در بهشت با ملائكه طيران كند. آن طفل فرمود كه علي بن ابيطالب را ميشناسي؟ گفت: چگونه نشنااسم او پسرعم و برادر پيغمبر من است. آنگاه فرمود اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو ميباشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم اينك در دست تو گرفتاريم اينقدر سختي بر ما روا مدار و پاسخ حرمت نبوي را در حق ما نگه دار، شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روي پاهاي ايشان افتاد و ميبوسيد و ميگفت جان من فداي جان شما اي عترت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله اين در زندانست گشاده بر روي شما بهر جا كه خواهيد تشريف ببريد.
پس چون تاريكي شب دنيا را فرا گرفت آن پيرمرد آن دو قرص جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه و گفت اي نور ديدگان شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد پس شب را سير كنيد و روز را پنهان شويد تا آن كه حق تعالي براي شما فرجي كرامت فرمايد. پس آن دو كودك نورس در آن تاريكي شب راه ميپيمودند تا گاهي به منزل پيرزني رسيدند پيرزن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگي ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدد و فرمودند اي زن ما دو طفل صغير و غريبيم و راه به جائي نميبريم چه شود بر ما منت نهي و ما را در اين تاريكي شب در منزل خود پناه دهي چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم. پيرزن گفت اي دو نور ديدگان شما كيستيد كه من بوي عطر از شما ميشنوم كه پاكيزهتر از آن بوئي به مشامم نرسيده؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو ميباشيم كه از زندان ابن زياد گريختهايم آن زن گفت اي نور ديدگان من مرا دامادي است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلا حضور داشته ميترسم كه امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و شما را آسيبي رساند. گفتند شب است و تاريكيست و اميد ميرود كه آن مرد امشب اينجا نيايد ما هم بامداد از اينجا بيرون ميشويم پس زن ايشان را به خانه درآورد و طعامي براي ايشان حاضر نمود و كودكان طعام تناول كردند و در بستر خواب بخفتند. و موافق روايت ديگر گفتند ما را به طعام حاجتي نيست از براي ما جا نمازي حاضر كن كه قضاي فوائت خويش كنيم پس لختي نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خوابگاه خويش آرميدند.
طفل كوچك برادر بزرگ را گفت كه اي برادر چنين اميد ميرود كه امشب راحت و ايمني ما باشد بيا دست به گردن هم كنيم و استشمام رايحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ مابين ما جدائي افكند. پس دست به گردن هم درآوردند و بخفتند چون پاسي از شب گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را كوبيد. زن گفت كيست؟ آن خبيث گفت منم زن پرسيد كه اين ساعت كجا بودي گفت در باز كن كه نزديكست از خستگي هلاك شوم، پرسيد مگر ترا چه روي داده گفت دو طفل كوچگ از زندان عبيدالله فرار كردهاند و منادي امير ندا كرد كه هر كس يك تن از آن دو طفل بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاي او باشد و من به طمع جايزه تا به حال اراضي كوفه را ميگرديدم و بجز تعب و خستگي اثري از آن دو كودك نديدم. زن او را پند داد كه اي مرد اين خيال بگذر و بپرهيز از آنكه پيغمبر (ص) خصم تو باشد، نصايح آن پيرزن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن مينمود بلكه از اين كلمات برآشفت و گفت تو حمايت از آن دو طفل مينمائي شايد نزد تو خبري باشد برخيز برويم نزد امير همانا امير ترا خواسته عجوزة مسكين گفت امير را با من چكار است و حال آنكه من پيرزني هستم در اين بيابان بسر ميبرم، مرد گفت در را باز كن تا داخل شوم و في الجمله استراحتي كنم تا صبح شود به طلب كودكان برايم، پس آن زن در را باز كرد و قدري طعام و شراب براي او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت يك وقت از شب نفير خواب آن دو طفل را در ميان خانه بشنيد مثل شتر مست برآشفت و مانند گاو بانگ ميكرد و در تاريكي به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين ميماليد تا گاهي كه دست نحسش به پهلوي طفل صغير رسيد آن كودك مظلوم گفت تو كيستي,؟ گفت: من صاحب منزلم شما كيستيد؟ پس آن كودك برادر بزرگتر را بيدار كرد كه برخيز اي حبيب من، از آنچه ميترسيديم در همان واقع شديم.
پس گفتند اي شيخ اگر ما راست گوئيم كه كيستيم در امانيم؟ گفت: بلي، گفتند در امان خدا و پيغمبر؟ گفت بلي، خدا و رسول شاهد و وكيل است براي امان گفت بلي، بعد از آنكه امان مغلظ از او گرفتند. گفتند اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله ميباشيم كه از زندان عبيدالله فرار كردهايم گفت از مرگ فرار كردهايد و به گير مرگ افتادهايد و حمد خداي را كه مرا بر شما ظفر داد.
پس آن ملعون بيرحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت كه آن شب را به صبح آوردند، همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند غلام حسب الامر مولاي خويش ايشان را برد به نزد فرات چون مطلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر ميباشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد شمشير بركشيد به جهت كشتن آن دو مظلوم به نزد ايشان شد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديده اشگ از چشمشان جاري گشت و گفتند اي شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع ببر و ما را مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد گفت چاره نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براي عبيدالله ببرم و دو هزار درهم جايزه بگيرم، گفتند اي شيخ: قرابت و خويشي ما را با پيغمبر خدا (ص) ملاحظه نما، گفت:شما را با آن حضرت هيچ قرابت نيست، گفتند پس ما را زنده ببر به نزد ابن زياد تا هر چه خواهد در حق ما حكم كند، گفت من بايد بريختن خون شما در نزد او تقرب جويم. گفتند پس بر صغر سن و كودكي ما رحم كن. گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده. گفتند: الحال كه چنين است، ولابد ما را ميكشي پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم، گفت هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد، پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حق تعالي عرض كردند:
يا حَيُّ يا قَيُّومُ يا حَليمُ يا اَحْكَمَ الْحاكمينَ اُحْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكند و ميگفت به خون برادر خويش خضاب ميكنم تا به اين حال رسول خدا (ص) را ملاقات كنم، آن ملعون گفت الحال ترا نيز به برادرت ملحق ميسازم پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو تن را به آب افكند و سرهاي مبارك ايشان را براي ابن زياد برد. چون به درالاماره رسيد و سرها را نزد عبيدالله بن زياد نهاد، آن ملعون بالاي كرسي نشسته بود و قضيبي بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاي مانند قمر افتاد بياختيار سه دفعه از جاي خود برخاست و نشست و آنگاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه واي بر تو در كجا ايشان را يافتي؟ گفت در خانه پيرزني از ما ايشان مهمان بودند، ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد گفت حق ضيافت ايشان را مراعات نكردي؟ گفت بلي مراعات ايشان نكردم، گفت وقتي كه ميخواستي ايشان را بكشي با تو چه گفتند؟ آن ملعون يك يك سخنان آن كودكان را براي ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند پس از نماز دست نياز به درگاه الهي برداشتند و گفتند:
يا حُيّ يا عَلُيم يا حَليمُ يا اَحْكَمَ الْحاكِمينَ اُحْكُمْ بَيْنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحقّ.
عبيدالله گفت احكم الحاكمين حكم كرد. كيست كه برخيزد و اين فاسق را بدرك فرستد؟ مردي از اهل شام گفت اي امير اين كار را به من حوالت كن، عبيدالله گفت كه اين فاسق را ببر در همان مكاني كه اين كودكان در آنجا كشته شدهاند گردن بزن و مگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بياور. آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده و به جانب عبيدالله كوچ ميداد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تير دستان خويش كرده و ميگفتد اين سر قاتل ذرية پيغمبر صلي الله عليه و آله است.
مؤلف گويد: كه شهادت اين دو طفل به اين كيفيت نزد من مستبعد است لكن چون شيخ صدوق كه رئيس محدثين شيعه و مروج اخبار و علوم ائمه عليهم السلام است آنرا نقل فرموده و در سند آن جملهاي از علماء و اجلاء اصحاب ما واقع است لاجرم ما نيز متابعت ايشان كرديم و اين قضيه را ايراد نموديم. والله تعالي العالم.
منبع : برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی