روزى عبدالله بن زبير و گروهى از قريشيان نزد معاويه نشسته بودند كه حضرت حسين عليه السلام وارد مسجد شدند. معاويه بسيار از حضرتش تجليل نمود و پيش رفت و خوش آمد گفت و آن حضرت را در جايگاه مخصوص خود جاى داده و گفت : يا ابا عبدالله ! پسر زبير را كه اين چنين نشسته نمى بينى ، كه چقدر بر بنى عبد مناف رشك آور است !
عبدالله بن زبير گفت : معاويه ! مرا فضيلت حسين عليه السلام و قرابت او با رسول خدا نيك معلوم است و گمان ندارم كسى را در آن ترديد و شبهه باشد و اگر علاقمند بر مفاخرت دارى گوش دار تا فضل زبير را بر تو و پدرت بگويم .
ذكوان آزاد شده حسين عليه السلام كه در مجلس حاضر بود گفت : پسر زبير! به درستى كه آقاى من حسين عليه السلام مانع از سخن گفتن من مى شود مگر آنكه گوينده آزادى بيان و دل محكم داشته باشد. اگر او سخن گويد از روى علم و حكمت گويد و اگر سكونت كند از روى حلم ساكت است . او از گفتار استنكاف نموده و به مقام عالى رسيده و همه مردان محترم به فضيلت او اعتراف دارند. اينك من آقايم را با اين بيتها مى ستايم .
درباره كسى حرف نزنيد كه به غايت كمال رسيده ، هنگامى كه مردم مقصر و نادان بودند. هر كس فعاليت كند به مقام چنين شخص برسد دست و پا مى زند بدون رهبر نمى تواند رشد و نمو كند؛ و چطور ممكن است به نو ماه تابنده و خير البشر و شاخه آل محمد صلى الله عليه و آله رسيد.
معاويه گفت : ذكوان ! به خدا راست گفتى ، خدا امثال تو را در خاندان بزرگان زياد كند. و اين گواهى معاويه از ضمير باطن به طور ناخودآگاه بود.
ابن زبير گفت : اگر حسين عليه السلام خودش سخن مى گفت به پاس احترام او حرف نمى زدم ؛ ليكن چون حسين خاموش نشست و غلامش حرف زد، گفتار غلامان جواب ندارد.
ذكوان گفت : بر حسب گفته رسول اكرم كه غلام هر قوم از همان قوم است ، من از شما افضلم . ابن زبير گفت : معاويه من جواب او را نگويم ، حال اگر تو را فخرى بر زبير هست بر شمار. سپس شروع به مفاخرت نمودند و مجلس به درازا كشيد.
منبع : تبیان