بزن جام از می جان پرور عشق
بگیر از دست ساقی ساغر عشق
برآید آفتابی هستی افروز
شود هر دل به سینه مجمر عشق
شود فرمانبرش ذرات عالم
به صدق آن کس که شد فرمانبر عشق
بود پرواز او در اوج لاهوت
به بخشند آن که در بال و پر عشق
به کف گنج دو عالم دارد آن کس
که دارد در دل خود گوهر عشق
رها کن جسم خاکی تا برآئی
بود معراج جان با شهپر عشق
گوارایت شود شهد شهادت
گلو گر تر کنی از کوثر عشق
دهندت رتبه ی عین الیقین را
اگر در سینه داری باور عشق
کسی نومید از این درگه نگردد
ندارد برگ باطل دفتر عشق
به دست عشق هر کس جان سپارد
سرش گردد سزای افسر عشق
به راه عشق جانبازی بیاموز
ز سردار و امیر لشکر عشق
ابوالفضل آن گل بستان حیدر
که در دشت بلا شد پرپر عشق
در آن هنگامه هر زحمی که برداشت
دمید از جای آن صد اختر عشق
فتاد از تن دو دست نازنین اش
برای دین حق در معبر عشق
چنان زد خصم دون بر چشم او تیر
که خون جاری شد از چشم تر عشق
چو ضربت خورد بر فرق شریفش
نمیدانم چه آمد بر سر عشق
شد از زین سرنگون خورشید و گردید
به خون عشق غلطان پیکر عشق
چو زهرا گفت ای فرزند عباس
چه حالی داشت یا رب مادر عشق
ندای یا اخا سرداد و گفتا
کجائی ای خدیو کشور عشق
بیا تا این دم آخر ببینم
جمال انورت در بستر عشق
بر آمد ناله از هستی چو آمد
سر نعش برادر رهبر عشق
بسوز ای دل که از غم ناله سرداد
به بالین برادر سرور عشق
ز بس بر جسم پاکش بد گل زخم
گلستان دید یکسر منظر عشق
بداد اینجا دو دست و داد در حشر
به دستش داوری را داور عشق
عجب «صاعد» نوایت جان گداز است
دمت پیوسته گرم از آذر عشق
منبع : راسخون